دوشنبه, ۲۲ بهمن, ۱۴۰۳ / 10 February, 2025
مجله ویستا
عزیزم! برایم کتاب و جوراب بفرست
نامههای بهجا مانده از سربازانی که در زیر آتش جنگ برای خانوادههای خود مینوشتند و یادها یا خاطرههائی که سربازان جان سالم بهدر برده از مهلکه جنگ بعد از مدتی با مدد گرفتن از حافظه خود مینوشتند، همگی جزء نوعی از ادبیات با نام خاطرهنویسی میشوند. اینک سه خاطره از سه رزمنده جنگ جهانی:
خاطرات فرانسیس موت
برایم کتاب و جوراب بفرست
خاطرهای که در پی میآید، بخشی از نامههای ”ناخدا جان فرانسیس موت“ فرانسوی است که به همسرش مینوشته است. وی در ۱۹۱۵ به ترکیه اعزام شد و در ۷ اوت همان سال در یک درگیری کشته شد.
اول اوت ۱۹۱۵:
باد میوزد و گردوغبار را به هوا بلند میکند. صبح که بلند شدم تمام بدنم پوشیده از خاک بود. هنوز دلم درد میکند. امروز باید چادری را برای سینما برپا کنم. صندلیها پایه محکمی ندارند. اما به هر حال بهتر از آن است روی زمین بنشینم. امیدوارم این کار طاقتفرسا زودتر تمام شود. برایم کتاب و جوراب بفرست.
تو و بچهها حالتان خوب است؟ برای فرزند چهارممان اگر دختر بود، موریل هم اسم بدی نیست. امیدوارم که آخر سال بتوانی به اسکندریه بیائی. یکی، دو نفر از افسرها زنهایشان را آوردند. هر وقت مرخصی میگیرم، میروم اسکندریه، چون نزدیکترین جائی است که میشود رفت. یکی از بچهها بدشانسی بزرگی آورد. درست همان روزیکه زنش آمده بود اسکندریه که او را ببیند، کشته شد.
مادرم حالش خوب است؟ خیلی خوب شد که رفتید خانه او، البته میدانم که تو از آن محل بدت میآید. خب، تقصیر من است که مجبور شدی بروی آنجا، باید قبل از اینکه بیایم جبهه مکان زندگی شما را مرتب میکردم. مادرم سه نامه فرستاده بود و نوشته بود که نگران نباشم و او هر کاری از دستش بر بیاید، برای شما انجام میدهد. خداحافظ، باید برگردم به سینمای صحرائی.
۶ اوت ۱۹۱۵:
امروز صبح اول وقت راه میافتیم، جیره چهار روز را به ما دادهاند. هنوز معلوم نیست کجا میرویم، وقتی رسیدیم میگویند. مدتی که مشغول جابجائی هستیم، نمیتوانم برایت نامه بنویسم. امیدوارم بتوانی اجازه ملاقات بگیری، شاید آن وقت، بفهمی ما کجا بودهایم. خوشحالم از اینکه از اینجا میرویم. بچهها و بهخصوص کوچولوی نو رسیده را ببوس.
نامه آ. تامپسون به خانم موت:
ششم اوت در محل مستقر شدیم و دو تپه را گرفتیم. هفتم اوت، در منطقهای که پوشش گیاهی انبوهی نداشت، پیشروی کردیم و هدف بمباران شدید دشمن واقع شدیم. سپس به تپه کوچکی رسیدیم، ۲۰۰ یارد پائینتر از این تپه ناخدا را زدند. نمیدانم خمپاره بود یا چیز دیگری. با چنان قدرتی اصابت کرد که کسی نتوانست به ناخدا نزدیک شود. گمان نمیکنم بعد از اصابت، مدت زیادی زنده مانده باشد. شب که اوضاع آرام شد، او را به خاک سپردیم. بالای سرش صلیب نصب کردیم و سنگ قبری دادیم برایش نوشتند. گمان نمیکنم اگر در شهر خودش به خاک سپرده میشد، در مقبرهای زیباتر از این میآرمید. چیز دیگری از ناخدا موت نمیدانم که برایتان بنویسم. دوست داشتم خبرهای خوشی برایتان بنویسم.
خاطرات هاندی بابوس
لعنت بر افتخار و شهرت
دشمن کجاست؟ اجسادشان همه جا افتاده بود و دستهدسته آنها را اسیر گرفته بودند. تودهای ابر آسمان را پوشانده بود. آن شب در بیابان، آزاد، آرام و تنها بودیم. اجساد روی هم افتاده بودند، دستهای آدم زنده نیز به صف ایستاده بودند.
عدهای تفنگشان را زمین گذاشته بودند و همانطور که دستهایشان را تکان میدادند، شروع کردند به پرسه در اطراف گودال. از نزدیک که آنها را میدیدی، چهرهشان سوخته و صورتشان گلآلود بود. چند نفر حامل برانکارد آمدند. کسانی را جستند، خم شدند و جلو رفتند. دوبهدو برانکاردهای سنگین را گرفته بودند و آنرا میکشیدند.
در آن آشفتگی پرسه میزدم. در سراشیبی کانال که در اثر اصابت بمب گم شده بود، کسی طلب آب میکرد. هنوز نای نفست کشیدن داشت. در فکر فرو رفته بود و مقابل را نگاه میکرد. حرکاتش آرام و تکاندهنده بود. بهنظر مجسمه میآمد. خم که شدم او را بهجا آوردم. ”سرجوخه برتراند“ بود. حس کردم به من لبخند میزند. گفت: ”ضمن اینکه منتظر بودیم، ببینیم دیگران چه میکنند و آن جلو چه اتفاقی میافتد، عدهای را به گشتزنی فرستادیم، خودم نیز آمده بودم دنبالت. باید با بارادی، دو نفری نگهبانی بدهید.“ بر دیوار سنگر ویرانه، در خاکستری ابری که روی آن منعکس شده، سایههای افراد و اشیاء را میبینم که مانند لکههای جوهر در حرکتند و خم و راست میشوند. در اردوگاه سایهها در حرکتند. اردوگاهی که آرامش را از مرگ گرفته و سالها است که سربازان را دستهدسته در گورهای عمیق و بزرگ خود میپذیرد.
برتراند کمحرف بود و چیزی از خودش نمیگفت، با این وجود گفت: ”بازویم سه تا زخم برداشت، دیوانهوار مبارزه کردم. آه! ما وقتی رسیدیم اینجا، مثل حیوان بودیم.“ صدایش بلند بود و میلرزید گفت: ”لازم است، برای آینده لازم است.“بعد ناگهان فریاد زد: ”آینده! خدا میداند آیندگان با چه نظری به کشتارها و حماسهها نگاه میکنند. خود ما هم که درگیر این خونریزی شدیم، نمیدانیم شبیه حماسههای قهرمانیەا هستیم یا توحش آپاچیها!“
من به چوبدستی تکیه داده بودم و به صدای او که در تاریکی گرگومیش پخش میشد، گوش میدادم، صدای آدمی که همیشه ساکت و بیصدا مینمود.
دست به سینه، بلند شد. چهره زیبایش مثل صورت مجسمه، جدی و سخت بود. سرش را خم کرد، دوباره سکوت نفوذناپذیرش را شکست و تکرار کرد: ”آینده! تنها کاری که آیندگان باید انجام دهند، این است که حوادث این روزها را از صحنه تاریخ پاک کنند. با اینهمه این روزها، این حوادث لازم بود. باید اتفاق میافتاد. لعنت بر افتخار و شهرت، لعنت بر ارتش، سربازی و... باید مراقبت افکارمان باشیم. تزکیه روح به انسان قدرت میدهد. ما در آینده هم دچار چنین گرفتاریهائی خواهیم شد. در بهدری و تبعید پایانی ندارد.“ خندید، صدایش پرطنین و خیالانگیز بود. پهلوی برتراند نشستم. او همیشه بیشتر از آنچه وظیفه داشت کار میکرد، با وجود این، هنوز زنده بود. در آن لحظه بهنظرم شبیه به آدمهائی آمد که در مراتب بالای اخلاقی هستند و قدرت داند که اسیر آشفته بازار و حوادث نشوند و در زمانی کوتاه اطرافیان خود را مبهوت کنند، گفتم: ”حرفهایت را قبول دارم.“ برتراند گفت: ”آە“. مدتی فکور، ساکت و مبهم بههم زل زدیم. بعد او گفت: ”وقتش رسیده، تفنگت را بردار و بیا.“
خاطرات از لوئی بارتاس
بروید شما آزادید!
بالاخره پایان جنگ نزدیک میشد. آلمان که در سال ۱۹۱۴ در اوج غرور بود و فکر میکرد میتواند یک تنه با بیست کشور بجنگد، به زانو درآمد و تمنای عفو و ترک مخاصمه کرد. البته این شیوه گریز از جنگ برای عدهای ناگوار بود. زیرا هنوز آنقدر که انتظارش را داشتند، نتوانسته بودند، نشان، درجه، ستاره، شهرت و افتخار بیندوزند.
حتی تصمیمگیران سیاسی و نظامی متفقین هم فکر نمیکردند جنگ به این زودی تمام شود. دلیل این مدعا اینکه دو روز قبل از امضاء پیمان ترک مخاصمه، یازده صبح، بعد از سه، چهار ساعت تمرین تازه به پادگان رسیده و حسابی گرسنه بودیم. به این امید بودیم که برویم غذا بخوریم. اما وقتی وارد حیاط شدیم، امیدمان به یأس تبدیل شد. چون فرمانده نظامی منطقه، ”ژنرال آماد“ که در مستعمرات حماسهها آفریده بود، آنجا بود. بهنظر نمیآمد عجله داشته باشد. ما را جمع کرد، با افسرها خوش و بش کرد، گشتی زد و از سربازها سؤالهای مختلف پرسید. میهنپرستی ما را ستود و آخر سر، لابد به خیال اینکه خوشمان میآمد، خاطرنشان کرد که ”پیروزی قطعی است ولی هنوز جنگ تمام نشده است و افتخارات دیگری هست که باید کسب کنیم.“ حرفهایش ما را عمیقاً در فکر فرو برد و با نگرانی به داخل آسایشگاه رفتیم. وقتی خبر به پادگان ما رسید ظهر بود. در راهروهای دور و دراز آسایشگاه قیامت بود. جمعیت هجوم برده بودند به طرف دژبانی تا تلگرامی را که به تابلو نصب شده بود، بخوانند. تلگرام در دو خط بهطور مختصر، آزادی میلیونها انسان، پایان یافتن رنج آنها و بازگشت قریبالوقوعشان را اعلام میکرد. چقدر انتظار این روز فرخنده را کشیده بودیم. روزیکه بسیاری آنرا ندیدند. چقدر جستوجوی این اختر رهائی، آینده مرموز را کاویده بودیم و چه شبهای تیرهای را به امید این آفتاب، صبح کرده بودیم. مدتی خاموش و مبهوت یکدیگر را نگاه کردیم. صدای ”بهخط شوید“ ما را بهخود آورد و صدای سکوت حاکی از آن بود که میبایست طبق معمول میرفتیم برای تمرین. تمرین آنهم در چنین روز باشکوهی که تا قرنها در خاطرهها و حافظه تاریخ میماند مسخره بود. روز بعد هم به همین ترتیب گذشت. بالاخره روز سوم، یکی از فرماندهان که حماقتش کمتر از بقیه بود، برنامه آموزشی را قطع کرد. چون دیگر فایدهای نداشت. پنجاه روز را مرخصی گرفتم و ۱۰ ژانویه ۱۹۱۹ برگشتم به مقر هنگ. دوباره یکماه از آزادی دور افتادم. این مدت را در پادگان هنگ ۴۸ و یک بیمارستان نظامی گذراندم. بالاخره ۱۴ فوریه سال ۱۹۱۹ روزی که بیصبرانه در انتظارش بودیم، فرا رسید. آنروز پس از طی سلسله مراتب اداری و از این اتاق به آن اتاق رفتن، آجودان برگه آزادیام را بهدستم داد و شتابزده جملهای را گفت که مدتها در انتظارش بودم: ”بروید، شما آزادید“ پس از پنجاهوچهار ماه بردگی، آزاد شدم! بالاخره خدمتم تمام شد. پس از آزادی و بازگشتن بهسوی خانواده اغلب اوقات در فکر همرزمانی هستم که دستهدسته در کنارم، کشته شدند و استقرار صلح را ندیدند.
منبع: کتاب جنگ و خاطره
خاطرات فرانسیس موت
برایم کتاب و جوراب بفرست
خاطرهای که در پی میآید، بخشی از نامههای ”ناخدا جان فرانسیس موت“ فرانسوی است که به همسرش مینوشته است. وی در ۱۹۱۵ به ترکیه اعزام شد و در ۷ اوت همان سال در یک درگیری کشته شد.
اول اوت ۱۹۱۵:
باد میوزد و گردوغبار را به هوا بلند میکند. صبح که بلند شدم تمام بدنم پوشیده از خاک بود. هنوز دلم درد میکند. امروز باید چادری را برای سینما برپا کنم. صندلیها پایه محکمی ندارند. اما به هر حال بهتر از آن است روی زمین بنشینم. امیدوارم این کار طاقتفرسا زودتر تمام شود. برایم کتاب و جوراب بفرست.
تو و بچهها حالتان خوب است؟ برای فرزند چهارممان اگر دختر بود، موریل هم اسم بدی نیست. امیدوارم که آخر سال بتوانی به اسکندریه بیائی. یکی، دو نفر از افسرها زنهایشان را آوردند. هر وقت مرخصی میگیرم، میروم اسکندریه، چون نزدیکترین جائی است که میشود رفت. یکی از بچهها بدشانسی بزرگی آورد. درست همان روزیکه زنش آمده بود اسکندریه که او را ببیند، کشته شد.
مادرم حالش خوب است؟ خیلی خوب شد که رفتید خانه او، البته میدانم که تو از آن محل بدت میآید. خب، تقصیر من است که مجبور شدی بروی آنجا، باید قبل از اینکه بیایم جبهه مکان زندگی شما را مرتب میکردم. مادرم سه نامه فرستاده بود و نوشته بود که نگران نباشم و او هر کاری از دستش بر بیاید، برای شما انجام میدهد. خداحافظ، باید برگردم به سینمای صحرائی.
۶ اوت ۱۹۱۵:
امروز صبح اول وقت راه میافتیم، جیره چهار روز را به ما دادهاند. هنوز معلوم نیست کجا میرویم، وقتی رسیدیم میگویند. مدتی که مشغول جابجائی هستیم، نمیتوانم برایت نامه بنویسم. امیدوارم بتوانی اجازه ملاقات بگیری، شاید آن وقت، بفهمی ما کجا بودهایم. خوشحالم از اینکه از اینجا میرویم. بچهها و بهخصوص کوچولوی نو رسیده را ببوس.
نامه آ. تامپسون به خانم موت:
ششم اوت در محل مستقر شدیم و دو تپه را گرفتیم. هفتم اوت، در منطقهای که پوشش گیاهی انبوهی نداشت، پیشروی کردیم و هدف بمباران شدید دشمن واقع شدیم. سپس به تپه کوچکی رسیدیم، ۲۰۰ یارد پائینتر از این تپه ناخدا را زدند. نمیدانم خمپاره بود یا چیز دیگری. با چنان قدرتی اصابت کرد که کسی نتوانست به ناخدا نزدیک شود. گمان نمیکنم بعد از اصابت، مدت زیادی زنده مانده باشد. شب که اوضاع آرام شد، او را به خاک سپردیم. بالای سرش صلیب نصب کردیم و سنگ قبری دادیم برایش نوشتند. گمان نمیکنم اگر در شهر خودش به خاک سپرده میشد، در مقبرهای زیباتر از این میآرمید. چیز دیگری از ناخدا موت نمیدانم که برایتان بنویسم. دوست داشتم خبرهای خوشی برایتان بنویسم.
خاطرات هاندی بابوس
لعنت بر افتخار و شهرت
دشمن کجاست؟ اجسادشان همه جا افتاده بود و دستهدسته آنها را اسیر گرفته بودند. تودهای ابر آسمان را پوشانده بود. آن شب در بیابان، آزاد، آرام و تنها بودیم. اجساد روی هم افتاده بودند، دستهای آدم زنده نیز به صف ایستاده بودند.
عدهای تفنگشان را زمین گذاشته بودند و همانطور که دستهایشان را تکان میدادند، شروع کردند به پرسه در اطراف گودال. از نزدیک که آنها را میدیدی، چهرهشان سوخته و صورتشان گلآلود بود. چند نفر حامل برانکارد آمدند. کسانی را جستند، خم شدند و جلو رفتند. دوبهدو برانکاردهای سنگین را گرفته بودند و آنرا میکشیدند.
در آن آشفتگی پرسه میزدم. در سراشیبی کانال که در اثر اصابت بمب گم شده بود، کسی طلب آب میکرد. هنوز نای نفست کشیدن داشت. در فکر فرو رفته بود و مقابل را نگاه میکرد. حرکاتش آرام و تکاندهنده بود. بهنظر مجسمه میآمد. خم که شدم او را بهجا آوردم. ”سرجوخه برتراند“ بود. حس کردم به من لبخند میزند. گفت: ”ضمن اینکه منتظر بودیم، ببینیم دیگران چه میکنند و آن جلو چه اتفاقی میافتد، عدهای را به گشتزنی فرستادیم، خودم نیز آمده بودم دنبالت. باید با بارادی، دو نفری نگهبانی بدهید.“ بر دیوار سنگر ویرانه، در خاکستری ابری که روی آن منعکس شده، سایههای افراد و اشیاء را میبینم که مانند لکههای جوهر در حرکتند و خم و راست میشوند. در اردوگاه سایهها در حرکتند. اردوگاهی که آرامش را از مرگ گرفته و سالها است که سربازان را دستهدسته در گورهای عمیق و بزرگ خود میپذیرد.
برتراند کمحرف بود و چیزی از خودش نمیگفت، با این وجود گفت: ”بازویم سه تا زخم برداشت، دیوانهوار مبارزه کردم. آه! ما وقتی رسیدیم اینجا، مثل حیوان بودیم.“ صدایش بلند بود و میلرزید گفت: ”لازم است، برای آینده لازم است.“بعد ناگهان فریاد زد: ”آینده! خدا میداند آیندگان با چه نظری به کشتارها و حماسهها نگاه میکنند. خود ما هم که درگیر این خونریزی شدیم، نمیدانیم شبیه حماسههای قهرمانیەا هستیم یا توحش آپاچیها!“
من به چوبدستی تکیه داده بودم و به صدای او که در تاریکی گرگومیش پخش میشد، گوش میدادم، صدای آدمی که همیشه ساکت و بیصدا مینمود.
دست به سینه، بلند شد. چهره زیبایش مثل صورت مجسمه، جدی و سخت بود. سرش را خم کرد، دوباره سکوت نفوذناپذیرش را شکست و تکرار کرد: ”آینده! تنها کاری که آیندگان باید انجام دهند، این است که حوادث این روزها را از صحنه تاریخ پاک کنند. با اینهمه این روزها، این حوادث لازم بود. باید اتفاق میافتاد. لعنت بر افتخار و شهرت، لعنت بر ارتش، سربازی و... باید مراقبت افکارمان باشیم. تزکیه روح به انسان قدرت میدهد. ما در آینده هم دچار چنین گرفتاریهائی خواهیم شد. در بهدری و تبعید پایانی ندارد.“ خندید، صدایش پرطنین و خیالانگیز بود. پهلوی برتراند نشستم. او همیشه بیشتر از آنچه وظیفه داشت کار میکرد، با وجود این، هنوز زنده بود. در آن لحظه بهنظرم شبیه به آدمهائی آمد که در مراتب بالای اخلاقی هستند و قدرت داند که اسیر آشفته بازار و حوادث نشوند و در زمانی کوتاه اطرافیان خود را مبهوت کنند، گفتم: ”حرفهایت را قبول دارم.“ برتراند گفت: ”آە“. مدتی فکور، ساکت و مبهم بههم زل زدیم. بعد او گفت: ”وقتش رسیده، تفنگت را بردار و بیا.“
خاطرات از لوئی بارتاس
بروید شما آزادید!
بالاخره پایان جنگ نزدیک میشد. آلمان که در سال ۱۹۱۴ در اوج غرور بود و فکر میکرد میتواند یک تنه با بیست کشور بجنگد، به زانو درآمد و تمنای عفو و ترک مخاصمه کرد. البته این شیوه گریز از جنگ برای عدهای ناگوار بود. زیرا هنوز آنقدر که انتظارش را داشتند، نتوانسته بودند، نشان، درجه، ستاره، شهرت و افتخار بیندوزند.
حتی تصمیمگیران سیاسی و نظامی متفقین هم فکر نمیکردند جنگ به این زودی تمام شود. دلیل این مدعا اینکه دو روز قبل از امضاء پیمان ترک مخاصمه، یازده صبح، بعد از سه، چهار ساعت تمرین تازه به پادگان رسیده و حسابی گرسنه بودیم. به این امید بودیم که برویم غذا بخوریم. اما وقتی وارد حیاط شدیم، امیدمان به یأس تبدیل شد. چون فرمانده نظامی منطقه، ”ژنرال آماد“ که در مستعمرات حماسهها آفریده بود، آنجا بود. بهنظر نمیآمد عجله داشته باشد. ما را جمع کرد، با افسرها خوش و بش کرد، گشتی زد و از سربازها سؤالهای مختلف پرسید. میهنپرستی ما را ستود و آخر سر، لابد به خیال اینکه خوشمان میآمد، خاطرنشان کرد که ”پیروزی قطعی است ولی هنوز جنگ تمام نشده است و افتخارات دیگری هست که باید کسب کنیم.“ حرفهایش ما را عمیقاً در فکر فرو برد و با نگرانی به داخل آسایشگاه رفتیم. وقتی خبر به پادگان ما رسید ظهر بود. در راهروهای دور و دراز آسایشگاه قیامت بود. جمعیت هجوم برده بودند به طرف دژبانی تا تلگرامی را که به تابلو نصب شده بود، بخوانند. تلگرام در دو خط بهطور مختصر، آزادی میلیونها انسان، پایان یافتن رنج آنها و بازگشت قریبالوقوعشان را اعلام میکرد. چقدر انتظار این روز فرخنده را کشیده بودیم. روزیکه بسیاری آنرا ندیدند. چقدر جستوجوی این اختر رهائی، آینده مرموز را کاویده بودیم و چه شبهای تیرهای را به امید این آفتاب، صبح کرده بودیم. مدتی خاموش و مبهوت یکدیگر را نگاه کردیم. صدای ”بهخط شوید“ ما را بهخود آورد و صدای سکوت حاکی از آن بود که میبایست طبق معمول میرفتیم برای تمرین. تمرین آنهم در چنین روز باشکوهی که تا قرنها در خاطرهها و حافظه تاریخ میماند مسخره بود. روز بعد هم به همین ترتیب گذشت. بالاخره روز سوم، یکی از فرماندهان که حماقتش کمتر از بقیه بود، برنامه آموزشی را قطع کرد. چون دیگر فایدهای نداشت. پنجاه روز را مرخصی گرفتم و ۱۰ ژانویه ۱۹۱۹ برگشتم به مقر هنگ. دوباره یکماه از آزادی دور افتادم. این مدت را در پادگان هنگ ۴۸ و یک بیمارستان نظامی گذراندم. بالاخره ۱۴ فوریه سال ۱۹۱۹ روزی که بیصبرانه در انتظارش بودیم، فرا رسید. آنروز پس از طی سلسله مراتب اداری و از این اتاق به آن اتاق رفتن، آجودان برگه آزادیام را بهدستم داد و شتابزده جملهای را گفت که مدتها در انتظارش بودم: ”بروید، شما آزادید“ پس از پنجاهوچهار ماه بردگی، آزاد شدم! بالاخره خدمتم تمام شد. پس از آزادی و بازگشتن بهسوی خانواده اغلب اوقات در فکر همرزمانی هستم که دستهدسته در کنارم، کشته شدند و استقرار صلح را ندیدند.
منبع: کتاب جنگ و خاطره
منبع : روزنامه اعتماد
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست