شنبه, ۱۶ تیر, ۱۴۰۳ / 6 July, 2024
مجله ویستا

روز من ، یک روز استاد


روز من ، یک روز استاد
یکی بود یکی نبود ، کشاورز بی سوادی بود که خیلی دلش می خواست بچه اش با سواد شود . به همین دلیل تصمیم گرفت پسرش را به شهر بفرستد . وسایل این کار را آماده کرد و خوشحال بود از اینکه به زودی پسرش با سواد می شود .
مرد کشاورز به خودش و خانواده اش بسیار سختی می داد تا پسرش در شهر راحت زندگی کند یک روز خبر رسید که پسرش به روستا می آید . آنها با سلام و صلوات از او استقبال کردند .
ملایی در روستا بود . او پسر کشاورز را پیش خود نشاند و چند بار امتحانش کرد و فهمید که او هیچ سوادی نیاموخته و علت را از او پرسید ؟
پسر گفت : تقصیر من چیست ؟ هفته ، هفت روز بیشتر ندارد .
یک روز من مریض می شدم ، یک روز استاد . یک روز من حمام می رفتم ، یک روز استاد . یک روز من لباس های کثیف را می شستم و یک روز استاد . به همین خاطر ۶ روز هفته کار داشتیم و به درس و مدرسه نمی رسیدیم روز هفتم هم که جمعه بود و مدرسه تعطیل بود . از آن به بعد هر کس بهانه های بی دلیل بیاورد و از کار شانه خالی کند به او می گویند : یک روز من ، یک روز استاد .
منبع : نونهال