دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
مبانی مشروعیت حکومتها
چكیده
نویسنده محترم در آغاز به تبیین مفهوم “ مشروعیت ” می پردازد و معتقد است كه مشروعیت به معنای شرعی بودن ، قانونی بودن و یا مقبولیت داشتن نیست ، بلكه “ حق اصدار فرمان و حكم راندن ” است و بر آن است كه این مساله با “ علت لزوم اطاعت از فرامین حكومت ” پیوستگی ویژه ای دارد .
وی در پاسخ به این پرسش كه “ چرا شهروندان باید از فرامین حكومت اطاعت كنند ؟ ” دست كم پنج نظریه مطرح می كند كه عبارتند از “ قرار داد اجتماعی ” ،“ رضایت عمومی ” ، “ اراده عمومی ” ، “ عدالت ” و “ سعادت عمومی ” . پاره ای زا یان نظریه ها ، مشروعیت را بر اراده و خواست شهرونندان مبتنی می سازد ( نظریه های اختیارگرا) و پاره ای دیگر ، آن را به ارزشهای اخلاقی و غایات معنوی پیوند می زند ( نظریه های غیر اختیارگرا ) . این نظریه ها به نحو مبسوطی نقد و بررسی شده است . نگارنده در پایان ، به حكومت دینی و مبنای مشروعیت آن پرداخته و بر این باور است كه در این نوع حكومت ، مشروعیت دائر مدار رأی افراد نیست ، بلكه افراد به آن فعلیت می بخشند .
كلید واژگان : مشروعیت ، الزام سیاسی ، الزام اخلاقی ، نظریه های اخلاقی ، حكومت دینی ، كارآمدی
مشروعیت و الزام سیاسی
مشروعیت ( legitimacy ) حكومتها ، از مهمترین مباحث فلسفه سیاسی است .۱ سوال اصلی این است كه “ چه حكومتی مشروع است ؟ ” . بعد از اندك تاملی ، روشن می شود كه این سوال نیاز به تنقیح دارد ؛ خصوصا لفظ “ مشروعیت ” باید شفافتر شود وو مقصود از آن روشن گردد. برخی ممكن است گمان كنند مقصود از “ مشروعیت ” ، همان شرعی بودن است . گویی سوال اصلی بحث این است كه “ چه حكومتی شرعی است ؟ ” یا این كه “ كدام حكومت ، مورد تایید شرع است ؟ ” ولی بی تردید ، سوال اصلی بحث ایین نیست ؛ گرچه ممكن است در یك جامعه دینی ، مساله شرعی بودن حكومت مطرح شودو حتی با مساله مشروعیت هم مرتبط گردد. گمان دیگری كه رایج است ، این كه “ مشروعیت ” ، همان “ قانونی ” بودن است . به نظر اینان ، مساله اصلی این است كه “ چه حكومتی طبق قانون است ؟ ” یا این كه قانون ، چه حكومتی را تجویز یم كند ؟ این گمان هم بر خطاست ؛ چون در سوال از مشروعیت ، كلل نظام قانونی هم مشمول سوال است . قانون هم باید مشروعیت خویش را از جایی بگیرد . چه كسی گفته است كه آن قوانین ، مشروعند ؟ مشروعیت كل نظام قانونی از كجاست ؟ بنابراین ، رجوع به قانون هیچ چیزی را حل نمی كند ، بلكه نوعی مصادره به مطلوب است . مساله مشروعیت ، در واقع ، مساله حق است : چه حكومتی دارای حق حكم راندن است ؟ این حق ، به وضوح با مساله دیگری پیوند می خورد : “ چرا باید شهروندان از حكومتی پیروی كنند ؟ ” “ لزوم اطاعت از فرامین یك حكومت ” و “ حق اصدار فرمان از ناحیه حكومت ” دو امر كاملا به هم پیوسته اند و مساله مشورعیت ، مساله تحقق این امر است .۲ البته ممكن است كسی بگوید : مشروعیت را به گونه ای دیگر تعریف می كنیم و تعریف فوق بلادلیل است . در پاسخ می گوییم : این مساله و نظایر آن ، لغو نیست كه در آنها بحث بر سر معنای لفظ “ مشروعیت ” باشد . سوال اساسی ای كه در فلسفه سیاسی مطرح است و هر انسان صاحب فكری با آن مواجه می شود ، این است كه “ چرا باید از فرامین حكومت اطاعت كنیم ؟ ” و “ چرا حكومت ، حق حكم راندن دارد ؟ ” اینها سوالهای اساسی این موضوع است ؛ خواه اسم آنها را مشروعیت بگذاریم یا نه . به لحاظ تاریخی ، بسیاری از كسانی كه مساله مشروعیت را در فلسفه سیاسی مطرح كرده اند ، ان را به همان دو سوال فوق ارجاع داده اند و به این ترتیب ، ملاحظات تاریخی ، معنای لفظ مشروعیت را تا حدی روشن می كند . ولی سخن این است كه حتی اگر این نكات تاریخی هم نبود ، باز نزاع بر سر تعیین معنای لفظ “ مشروعیت ” چندان اهمیتی نداشت و مساله اساسی ، پاسخ به دو سوال فوق در باب الزامات سیاسی و حق حكم راندن بود . در این جا تذكر نكته ای دیگر هم بایسته است . گاه كسانی كه می خواهند از نطریه قرار دارد اجتماعی در باب مشروعیت دفاع كنند ، مشروعیت را از حیث مفهوم ، مساوی با تحقق قراردارد اجتماعی می دانند ؛ هم چنان كه كسانی كه از نظریه رای اكثریت در باب مشروعیت دفاع می كنند ،گاه آن را به لحاظ مفهومی ، مساوی با رای اكثریت می پندارند و مقصودشان این است كه وقتی گفته می شود : “ حكومتی مشروع است ” ، یعنی بر اساس رای اكثریت بر سر كار آمده است ، یا طبق قرار دادی اجتماعی تحقق یافته است . چنین تحلیلی از مشروعیت ، نوعی مغالطه است ؛ مغالطه حمل اولی و حمل شایع . حكومتها حتی اگر مشروعیتشان به قرار داد اجتماعی باشد ، این واقعیت است ؛ نه این كه مفهوم مشروعیت و حقیقت آن ، جز “ تحقق قرارداد اجتماعی ” ، چیزی نباشد . همچنین حتی اگر بپذیریم فقط حكومتی مشروع است كه با رای اكثریت بر سر كار آمده باشد . باز این یك واقعیت خارجی است ؛ نه از باب معادله مفهومی بین “ مشوعیت ” و “ رای اكثریت ” . همین خطا را برخی در باب قضاوتهای اخلاقی مرتكب شده اند . لذا گاه فیلسوفی “ خوبی ” را از حیث مفهوم ، معادل “ لذت ” گرفته است ؛ سخنی كه سخت خطاست . حتی اگر تنها خوب عالم لذت باشد ، هیچ گاه ثابت نمی كند كه مفهوم خوبی و لذت ، با هم معادل است . جورج مور ( G.E.Moore) فیلسوف انگلیسی در پاسخ به این گونه نظریات ، به پرسشهای گشوده ( Open Questions ) پناه می برد . به كارگرفتن این تكنیك ، خود نیازمند توضیحی است كه فعلا محل بحث آن نیست .۳
اگر این سخن درست باشد كه “ مشروعیت ” به لحاظ مفهومی ، معادل “ تحقق رای اكثریت ” است ، به هیچ وجه قابل بحث نبود كه آیا حكومت ، مشروعیتش را با رای اكثریت به دست آورد یا نه ؟ این یك معادله مفهومی ، حمل اولی یا قضیه ای توتولوژیك بود كه “ حكومت اكثریت مشروع است ” یا “ حكومت بر طبق قرارداد اجتماعی ، مشروع است ” ، در حالی كه هر آشنای با الفبای فلسفه سیاسی می داند كه از زمان سقراط به این طرف ، همواره بر سر این قضیه بحث بوده است و كسان بسیاری آن را نمی پذیرفته اند .
الزام سیاسی و الزام اخلاقی
چنان كه گفتیم ، سوال از “ مشروعیت ” ، در واقع ، سوالی اخلاقی است و به دو سوال مرتبط به هم منحل می شود :
۱. چه كسی حق حاكمیت و حق صدور حكم دارد ؟
۲. چرا باید از اوامر حكومت اطاعت كرد ؟
آیا این الزامها و حقوق ، اخلاقی است ؟ آیا بازگشت الزام سیاسی ، به الزام اخلاقی است یا ایین كه نوع الزام سیاسی با الزام اخلاقی فرق می كند ؟
كسانی معتقدند كه این دو گونه الزام ، مختلف است ، اما به واقع . وجهی برای این اعتقاد نیافته ایم ، جز این كه گاه گفته می شود : مقصود از “ الزام سیاسی ” ، لزوم رعایت احكام و فرامین حكومت است كه می تواند اخلاقی نباشد ، بلكه بر اساس رعایت مصالح و مفاسد ، شكل گرفته باشد.
در ممقابل این ددیگاه ، دو نكته قابل توجه است :
اولا ، الزامهایی كه بر اساس مراعات مصالح و مفاسد ، بای انسان مطرح می گردد می تواند اخلاقی باشد . اگر كسی برای حفظ نفس خویش از قتل ظالمانه حاكم ، فرمانش را اطاعات كند ( مثلا در صورتی كه اضرار به دیگری مطرح نباشد ) ، این چنین اطاعتی ، گرچه بر اساس رعایت مصالح و مفاسد است ، ولی می توان اخلاقی باشد . انسان ، اخلاقا ملزم است كه جان خویش را بیهوده هدر ندهد ؛ چنان كه باید نفس دیگری را از هلاكت نجات دهد .
ثانیا ، نكته معمتر این است كه مقصود از “ الزامهای اخلاقی ” در بحث مشروعیت ، الزامهای اصیل اخلاقی است ، نه الزامهایی كه بر اساس مصالح و مفاسد شكل می گیرد . البته پیش فرض این سخن ، این است كه الزامهایی از غیر ناحیه رعایت مصالح و احتیاط زندگی وجود داشته باشد . این بحثی است كه در فلسفه اخلاق باید حل شود و حق هم ، وجود چنین الزامهایی است .
نكته قابل توجه ، این است كه “ صرف الزام اخلاقی انسان به اطاعت از حاكم ” ، مستلزم “ حق داشتن او به اصدار حكم ” نیست ؛ گرچه عكس آن صحیح است . چنان كه در مثال قبل اشاره كردیم ،ممكن است حاكم ظالمی ، شهروندان را تهدید به قتل كند تا فرامینش را اطاعت كنند .در چنین وضعی ، ممكن است هر یك از شهروندان احساس كند “ باید از فرامین حاكم اطاعت كند ” . این “ باید ” عقلی و اخلاقی است ؛ چون برای حفظ نفس محترم است ، ولی هیچ گاه ملازم با “ حق ” حاكم برای فرمان راندن نیست .
درآغاز بحث گفتیم كه بازگشت “ مشروعیت حكومت ” به “ حق آمریت و حاكمیت ” حاكم است كه البته این حق ، مستلزم الزامی اخلاقی از ناحیه شهروندان به اطاعت از حاكم خواهد بود ؛ چون “ حق آمریت حاكم ” بدون الزام شهروندان به اطاعت ، معنایی ندارد . بنابراین ، رابطه حق آمریت و الزام اخلاقی به اطاعت ،رابطه ای نیست كه از دو طرف ، یك سان باشد و به اصطلاح ، “asymetric ” است .
بنابراین ، اگر “ بایدهایی ” را كه انسان از ناحیه قدرت حاكم و برای احتیاط و رعایت مصالح اطاعت می كند .كنار بگذاریم ، فرض معقول دیگری جز “ بایدهای اصیل اخلاقی ” وجود نخواهد داشت و به این ترتیب ، نمی توان تصور كرد كسانی كه معتقدند “ الزام سیاسی ” ، غیر از “ الزام اخلاقی ” است ، مقصودشان چیست . البته در نهایت بحث اشاره خواهیم كرد كه الزام شرعی و دینی هم در چارچوب الزامهای اخلاقی ، قابل درج است .
وبر ومبنای مشروعیت
ماكس وبر ( Max Weber ) جامعه شناس بلند آوازه آلمانی قرن حاضر ، بیان خاصی درباره
مشروعیت حكومتها دارد . وی می گوید : حكومتهایی كه می خواهند از طرف شهروندان اطاعت شوند ، نمی توانند قدرتی عریان و یا جابرانه داشته باشند ، بلكه می كوشند قدرت خویش را توجیه و آن را مشروع قلمداد كنند . مشورعیت قدرت ، از سه طریق محقق می شود :
۱. سنتی ( traditional )
۲. عقلانی ـ حقوقی ( rational - legal )
۳. كاریزمایی ( charismatic )
مشروعیت از طریق سنتها ، با اتكای حاكمن و اتباع بر سنتها محقق یم شود ؛ سنتهایی كه مانند امری عینی در خارج محقق است . معمولا در این طریق سنتی ، شخص حاكم ، نوعی تقدیس می یابد و در اداره حكومت وی ، روابط خانوادگی و قرابت ،كار سازتر است تا استعدادها و برجستگیهای اشخاص.
در طریق عقلانی ـ حقوقی . عقلانیت ، همان وجود علم ، تكنیك و قانون است . در چنین عقلانیتی ، مشروعیت ، دائر مدار موثریت است : حكومت و سیطره عقلانی ـ حقوقی در هنگام وصول به غایت ، كاملا مشورع و نیك می گردد.
در طریق كاریزمایی ، سلطه بر محور خصوصیات فردی و به ویژه روحانی حاكم دور می زند . مشروعیت حكومت در این فرض ، بر اساس استناد به خداوند مطرح می شود :
خداوند است كه خود ، نهایی ترین مشروعهاست . از نظر “ وبر” چنین سلطه ای نمی تواند دائمی باشد یا چندان به طول انجامد ؛ چون نیازهای روزمره زندگی برای نظم پیوستگی و قابل پیش بینی بودن ، نمی تواند با ظهور ثابت و دائمی وحی الهی سازگار افتد .۴
مساله ای كه توجه به آن در این بحث ، مهم به نظر می رسد ، این است كه نگاه وبر به مساله مشروعیت ، نگاهی جامعه شناسانه بوده است ، لذا وی مشروعیت را چیزی قریب به “مقبولیت ” معنی می كند . برای وبر ، این مطلب مهم است كه سلطه های مختلف ، چگونه و از چه مجرایی این مقبولیت را احراز می كنند . راههای سه گانه فوق ، طرق مختلف تحصیل این مقبولیت را روشن می كند . ولی پر واضح است كه مساله مشروعیت به معنایی كه در بندهای قبل گذشت ، غیر از “ مقبولیتی ” است كه وبر طرح می كند . به نظر می رسد كه بحث وبر ، توصیفی ( deacriptive ) است ، در حالی كه مشروعیت به معنایی كه عمدتا در فلسفه سیاسی طرح یم شود ، معیاری ( normative ) است . مشروعیت به معنای “ الزم به اطاعت از فرامین حاكم ” و “ حق حكومت برای حاكم ” ، ربطی به مقبولیت حكومت در نزد مردم ندارد ؛ چه بسا حكومتی در نزد مردم ، مقبول نباشد ، ولی درواقع ، دارای مشروعیت باشد . بنابراین ، در این بحث نباید به دام اشتراك لفظی افتاد . مشروعیتی كه مورد بحث ماست ، مشروعیت مطرح شده در فلسفه سیاسی است ، نه آن كه در جامعه شناسی محل بحث است . البته برخی در مقام طرح نظر وبر ،آن را طوری مطرح می كنند كه بسیار به بحث فلسفه سیاسی نزدیك می شود .۵ ولی به واقع . طرح سه گونه سلطه از ناحیه وبر ، نشان دهنده نگاه توصیفی او به مساله مشروعیت است كه ذاتا با نگاه معیاری فلسفه سیاسی فرق می كند .نظریه های الزام سیاسی
چنان كه گذشت ، در بحث مشروعیت و الزام سیاسی ، سوال اساسی این است كه “ چرا باید از فرامین حكومت اطاعت كرد ؟ ” مقصود از “ باید ” در این جا باید های اصیل اخلاقی است كه با حق حاكمیت حكمران ، همراه است . در پاسخ به این سوال ، دست كم پنج نظریه مطرح شده است كه هر یك ممكن است دارای تقریرها و بیانهای مختلفی باشد .
۱. نظریه قرارداد اجتماعی (social contract theory)
۲. نظریه رضایت عمومی ( consent theory )
۳.نظریه اراده عمومی ( خواست اكثریت ) ( general will theory)
۴.نظریه عدالت ( justic theeeoty)
۵. نظریه سعادت عمومی ( general happiness theory)
از پنج نظریه فوق ، سه نظریه نخست ، مساله مشروعیت و الزام سیاسی را به نحوی به خواست یا اراده آحاد شهروندان ، وابسته می سازد. در حالی كه دو نظریه اخیر ، مشروعیت را مساله ای می داند كه با ارزشهایی اخلاقی و غایات معنوی ( دو یا حتی دنیوی ) شهروندان پیوند خورده است . لذا خواست و رای شهورندان در مشورعیت و یا الزام سیاسی دخالتی ندارد . نظریه های نوع نخست را نظریه های اختیارگرا ( volunterist) و نظریه های نوع دوم را نظریه های غیر اختیارگرا ( non – volunterist) می نامند .۶ در ادامه ،نظریه های اختیارگرا را مورد برسی اجمالی قرار می دهیم و سپس از نظریه های غیر اختیارگرا سراغ می گیریم .برای رعایت اختصار ، نظریه چهارم و پنجم را به عنوان “ نظریه های اخلاقی ” مطرح می كنیم ؛ گرچه این دو نظریه ، تفاوتهایی اساسی با هم دارند .
نظریه های اختیارگرا
۱. نظریه قرار داد اجتماعی
نظریه قرارداد اجتماعی ( social contract ) ، از نظریه های بسیار قدیمی در باب توجیه مشروعیت و الزامهای سیاسی است و برخی از اشكال آن در رساله “ كریتو ” افلاطون مطرح شده است . اما بعدا این نظریه ، تكاما بیشتری یافت و بسیاری از فیلسوفان لیبرال ـ دمكرات به پیراستن آن همت گماشتند . ورود در جزئیات این بحث در این جا میسر نیست .
اجمالا ، قرار داد ( contract ) دارای ماهیتی است كه توجه به آن در این بحث لازم است . قراردا ، نیاز به طرفین دارد گ طرفینی كه آن قرار داد را منعقد سازند . قرار داد ، نیاز به اراده های مستقل دارد كه بدون اجبار و اكراه ، آن را پدید آورند . قرار داد ، خود به عنوان یك نهاد ( institution) باید وجود داشته باشد و بعلاوه باید توجه كرد كه چرا قرار دارد ، الزام اخلاقی می آورد ؟ به نظر می رسد كه نكته آن ، مساله “ وفای به عهد ” باشد . گویی همه ما الزامی كلی داریم كه به عهدها و پیمانهای خود وفا كنیم ، و قرار داد اجتماعی ،یكی از مصداقهای آن است .
توجه به همین چند نكته ، مسائل بسیاری را بر می انگیزد.
اولین سوال ، این است كه در نظریه قرار داد اجتماعی ، طرفین قرارداد ، چه كسانی هستند ؟ حداقل سه نظریه در این جا مطرح شده است .۷
الف ) قرارداد میان شهروندان و دولت ( حاكم )
ب) قرارداد میان خود شهروندان
ج) قرارداد مضاعف ( قرار داد تشكیل جامعه و قرارداد تشكیل حكومت )
در نظریه نخست ، قرارداری میان شهروندان و حاكم منعقد می شود . شهروندان در ازای برخورداری از مواهب زندگی در سایه یك حكومت و داشتن امنیت ، ملتزم می شوند كه فرامین حاكم را اطاعت كنند. ممكن است همچون سقراط ، گفته شود كه صرف وجود انسان در سایه یك حاكمیت ، به معنای پذیرش این قرارداد است ؛ وگرنه انسان باید سرزمین و جامعه و حكومتش را رها كند و به جای دیگری رود و طبق میل خویش ، قرار دادی منعقد سازد .
واقعیت این است كه این طرح ، چندان ساده و قابل قبول نیست و در مقام نقد نظریه های قرارداد اجتماعی ، بدان خواهیم پرداخت.
در نظریه دوم ، طرفین قرارداد ،خود شهروندان هستند .گویی همه با هم عقدی را منعقد ساخته اند كه بر طبق آن ، كسی را به حكمرانی برسانند تا وظایف خود را طبق قرارداد ، عملی سازد و زندگی اجتماعی آنان را نظم وانتظام بخشد.
در نظریه سوم ، به این نكته توجه شده است كه نفس اجتماع انسانها ، خود متضمن نوعی قراداد است . بنابراین ، انسانها بر طبق یك قراردا ، به دور هم گرد می آیند تا حیاتی اجتماعی داشته باشند و بر طبق قراردادی دیگر ، نظامی خاص و حاكمی خاص بر می گزینند تا نحوه حیات سیاسی و مشاركت افراد را تنظیم كند . نظریه سوم منسوب به “ ساموئل پافندرف ” ( Samuel Pufendtof) از نویسندگان بعد از هابز است .۸
این كه چرا انسانها به دور هم گرد می آیند و چرا قراردادی اجتماعی برای تنظیم حیات سیاسی خود منعقد می سازند ،پرسشهای مهمی است كه هنوز هم مطرح است و پاسسخهای مختلفی بر اساس مشربهای گوناگون ، بدان داده شده است . این كه انسان ، مدنی بالطبع است ، از قدیمی ترین پاسسخهای این پرسش است . اما معنای آن به درستی چیست ؟ برخی آن را طوری معنی می كنند كه با تئوری غیر طبعی هابز هم سازگار است .
هابز ( Hobbes) از فیلسوفان سیاسی بنام بعد از رنسانس ، معتقد بود كه انسان نرمال ، به مقتضای طبیعتش ، همواره به دنبال منافع خویش است و چون می داند این امر ، بدون سود همگانی و داشتن نظم و امنیت ، میسر نمی شود ، قراردادهایی بر مبنای همگرایی و توافق بین انسانها را می پذیرند و به شخص یا مجموعه ای از اشخاص كه از میان خود بر می گزینند ، این قدرت را واگذار می كنند تا قوانین و قراداهای منعقد شده را اجرا كنند و به ایین ترتیب ، حیات سیاسی و روابط و رفتارهای شهروندان را تنظیم كنند و سامان دهند .۹
به هر حال ، منشأ تحقق جامعه انسانی یا جامعه سیاسی هر چه باشد ، نظریه قرارداد اجتماعی معتقد است كه ریشه الزام سیاسی و مشروعیت حكومت ، در قرارداد نهفته است ؛ قراردادی كه می تواند لااقل یكی از سه صورت فوق را بپذیرد.نقد نظریه قرارداد اجتماعی
اولین اشكال كه به نظر می رسد بر همه صور قرار داد اجتماعی وارد است ، این كه به لحاظ تاریخی و به لحاظ واقعیتهای عینی ، چنینی نظریه ای خلاف واقع است . شهروندان ، هیچ گاه در چنین عقدیی شركت نكرده اند . قرارداد یا عقد ، امری اختیاری و آگاهانه است . قرارداد غیر آگاهانه و بدون اختیار ،به واقع ، قرارداد نیست . سوال این است كه مردم در كجا و كی به چنین قرارداد ( یا قراردادهایی ) تن در داده اند ؟
بسیار روشن است كه قرارداد به معنای حقیقی كلمه ، در چنین مواردی وجود ندارد ؛ لذا برخی شاید تصور كننند كه مقصود از قرارداد ، معنای مسامحی و مجازی است ، نه معنای حقیقی آن كه نیازمند مقدمات و شرایط متعددی است . ولی این تصور ، چیزی از دشواری مساله نمی كاهد . درست است كه در این صورت ، اشكال فوق تا حدی رنگ می بازد ،ولی در مقابل ،اصل تئوری قراداد اجتماعی هم جذابیتهای خود را از دست می دهد . آن چه به تئوری قرارداد اجتماعیی جذابیت می بخشد ، این است كه امر حكومت را به نوعی تعهد بر میی گرداند و زا ان جا كه وفای به عهد ، امری اخلاقی است و الزام بدان ، الزامی مستحكم است ، پاییه های مشروعیت حكومت را بر اساسی استوار می نهد . حال اگر مقصود از قرارداد ،معنای واقعی آن نباشد ، اصل تحقق الزام به وفای به آن قرارداد مجازی و مساحی ، اول كلام خواهد بود و بنابراین ، تئوری قرارداد اجتماعی رنگ و بوی خود را از دست خواهد داد . اشكال دوم اینن است كه اگر گروهی به هر دلیلی حاضر به انعقاد قرارداد نشدند ، طبیعتا بر اساس نظریه قرارداد اجتماعی ، هیچ دلیلی بر لزوم اطاعت از فرامین حكومت ، نخواهند داشت . بنابراین ، ممكن است افراد بسیاری در سایه یك حكومت زندگی كنند كه دولت ، هیچ حق آمریتی برآنها ندارد و به تعبیر دیگر ،دولت برای آنها مشروعیتی ندارد . بنابراین ، نتوانسته این مشروعیت حكومت را زا طریق قراداد اجتماعی تامین كنیم . فرض بالا فقط یك خیال نیست ، در حكومتها ، افرادی عملا موافق حكومت نیستند و به هیچ طریقی راضی نمی شوند كه در قراردادی برای پذیرفتن حكومت شركت كنند. سقراط در پاسخ به اشكال فوق ، گفته است : نفس ماندن در سایه یك حكومت ، پذیرفتن ضمنی قرادادی است كه آن حكومت را بر سر كار آورده است . اگر كسی این قرارداد را نمی پذیرد ، باید به مكان دیگری هجرت كند . واقعیت این است كه این پاسخ ، ممكن است در عصر سقراط ، قانع كننده بوده باشد ، اما در زمان ما پذیرفته نیست . حكومتها آزادانه ، اشخاص را نمی پذیرند ، و افراد انسانی ، آزاد نیستند كه در سرزمین دلخواه خود ، بدون التزام به شرایط زندگی كنند . هر جای كره خاكی را كه در نظر بگیرد ، طبیعتا تحت سلطه حكومتی است و ورود به آن ، نیازمند پذیرش یك سلسله قواعد و قراردادهاست . در چنین شرایطی ، برای مثال اگر كسی در سرزمین مادری اش در سایه حكومت باقی بماند ، معنایش این نیست كه آزادانه تن به قرارداد حكومت داده است ، بلكه این عینا عقد اكراهی است كه هیچ اثر حقوقی و الزام اخلاقی به دنبال نخواهد داشت . اشكال سوم كه مبنایی تر است : اگر شهروندان یك جامعه طبق قراردادی اجتماعی حكومتی را به پا دارند كه عملا قوانین اخلاقی را نقض می كند ، آیا چنین حكومتی مشروعیت دارد ؟ طبق نظریه قرارداد اجتماعی ، باید چنین باشد . در حالی كه مسلما چنین حكومتی مشروعیت ندارد . مقصود ما از مشروعیت ، دقیقا “ حق آمریت ” و “ الزام شهروندان به اطاعت ” است . برای سهولت بحث ، فرض كنیم كسانی كه طرف قرارداد اجتماعی هستند ،كاملا آگاهند كه حكومت تشكیل شده ، قوانین اخلاقی را رعایت نخواهد كرد ، و با این وجود ، له تشكیل آن اقدام ورزیده اند ؛ یعنی فرض كنیم شهروندان با اختیار و اگاهی و اطلاع ، به عقد قرارداد ، تن در داده اند. مقتضای نظریه قرارداد اجتماعی این است كه چنین حكومتی مشروع است و حق آمریت دارد و شهروندان باید از فرامینش اطاعت كنند . ولی مقتضای قواعد اخلاقی این نیست و هیچ “ بایستی ” اخلاقی وجود ندارد كه ما را ملزم به رعایت فرامین چنین حكومتی كند ـ فعلا بحث در فرامین ضد اخلاقی آن است ـ ریشه مطلب به نكته دیگری بر یم گردد : الزام به وفای به عهد ، الزامی اخلاقی است و طبیعتا نمی تواند وفای به عهدی را واجب سازد كه خود مستلزم امری غیر اخلاقی است . به تعبیر دیگر ، “ الزام به عهد ” به عنوان یك الزام اخلاقی ، از اول به عقد ما و عهدهای متضمن امور غیر اخلاقی ، تعلق نمی گیرد . مثال ساده تری برای مساله می توان پیدا كرد : فرض كنیم وفای به عهد امری اخلاقی است و بایستی اخلاقی دارد . اگر كسی به دیگری وعده دهد كه دروغ بگوید ، آیا چنین وعده ای لزوم دارد ؟ مسلم ، پاسخ ، منفی است و چنین چیزی به لحاظ اخلاقی ، قابل قبول نیست .مساله این نیست كه در احكام عقلی ، قاوئل به استثنا شده ایم تا گفته شود : احكام عقلی ، تخصیص بردار نیست ، بلكه نكته این است كه الزام به وفای عهد یا وعده یا … الزامهایی محدود و مضیق است ؛ یا زا ناحیه متعلقشان و یا از ناحیه نفس الزامها . به این معنی كه می گوییم یا از ابتدا نوع خاصی از “ وفای به عهد ” یا “ وعده ” متعلق الزام واقع می شود و یا الزام را مشروط می كنیم ؛ هر چند متعلق آن ، محدودیتی نداشته باشد . این دو ،فرق ظریفی دارد كه نیازی نیست در این جا به تبیین آن بپردازیم .
اگر گفته شود : قائلان به نظریه قرارداد اجتماعی ، این مقدار را می پذیرند ، لذا مفاد قراردادشان را به قید فوق ( منافی اخلاق نبودن ) مقید می سازند ، در جواب خواهیم گفت : بنابراین ، مشروعیت حكومتها و لزوم اطاعت از فرامین حكومت ، به صرف قرارداد اجتماعی تبیین نشده است و علل و عوامل دیگری در آن موثر است . اشكال فوق هم بیش از این نمی گوید كه نظریه قرارداد اجتماعی به تنهایی نمی تواند مشروعیت حكومتها را تبیین كند .
۲. نظریه رضایت عمومی
پاره ایی اشكالات نظریه قرارداد اجتماعیی ، فیلسوفان را برآن داشت تا شكل دقیقتری از آن مطرح كنند و ان ، نظریه رضایت عمومی ( consent theory) است . كسی كه به شكل صریح و روشنی از این نظریه دفاع كرده است ، جان لاك ( John Lock) فیلسوف تجربه گرای انگلیس است . گرچه لاك در پاره ای از كلمات خویش سخن از قراردا اجتماعی هم به میان می آورد ، منشأ مشروعیت را حتی در قراردادهای اجتماعی ، رضایت مطوی در ان می داند . مدعای این نظریه این است كه مشروعیت حكومتها و الزام شهروندان به اطاعت از آنها ،مبتنی بر رضایت آنها نسبت به حكومت و قوانین و قراردادهایش است . این نظریه از پاره ای مشكلات نظریه قرارداد اجتماعی بری است ؛ مثلا مدعی نیست كه قرارداد و پیمانی صریح بین شهروندان بسته شده است تا اشكال شود كه چنین پیمانی به لحاظ تاریخی ، خلاف واقع است . آنچه مدعای این نظریه را تشكیل می دهد ، رضایت شهروندان اسست و به راستی ، این نظریه از این لحاظ ، بسیار موجه تر از نظریه قبل است . با این وجود ، هنوز اشكالهای عمده نظریه قرارداد اجتماعی ، به قوت خود باقی است و نظریه رضاییت عمومی ، نتوانسته است آنها را حل كند ؛ برای مثال ، اگر شخصی به حكومتی رضایت ندهد ،چه رخ می دهد ؟ طبیعتا باید بگوییم : بنا بر مبنای رضایت عمومی ، حكومت برای او مشروعیت ندارد ؛ پس هیچ التزامی به اطاعت از حكومت ندارد . این درست به معنایی ناكام بودن نظریه رضایت است ؛ چون نتوانسته است الزامهای سیاسی را درباره همه ، توجیه و تبیین كند. بعلاوه ، به لحاظ عملی ، همان هرج و مرجی كه انسان را به تشكیل جامعه سیاسی كشانده بود . حاصل خواهد شد و نقض غرض پیش خواهد آمد . تصور كنید در جامعه ای ۵% یا ۱۰% افراد ، هیچ الزام سیاسی و هیچ الزامی به رعایت قوانیین و مقرارات نداشته باشند ، در چنین جامعه ای ،چه پیش خواهد امد ؟ البته اكنون بحث بر سر فعل خارجی شهروندان نیست ، بحث بر سر توجیه الزامهای آنها به ایین افعال و رفتار خاص است . ولی نكته فوق ، موید آن است كه نظریه رضایت در مقام تبیین نظری نظام سیاسی ، ناكارآمد است .
از طرف دیگر ، اشكال عدم مشروعیت حكومتهای خلاف اخلاق هم هنوز مطرح است . این گونه حكومتها حتی اگر مورد رضایت عمومی هم باشند ، نمی توانند الزام سیاسی بیاورند . بی معنی است كه بگوییم : انسان ، الزام اخلاقی دارد كه فرمان غیر اخلاقی حكومت را اجرا كند و برای حكومت ، حق اصدار چنین فرمان خلاف اخلاقی وجود دارد . این اشكال در طی بحث از نظریه قراداد اجتماعی گذشت و دیگر تفصیل آن را تكرار نمی كنیم . اما هنوز اشكال دیگری وجود دارد كه مخصوص نظریه رضایت است .آیا همواره رضایت ، موضوع الزام است ؟ اگر كسی به حكومت راضی بود ، چنین حقی برای حكومت حاصل می شود
كه درباره او فرامینی صادر كند ؛ به گونه ای كه ملزم باشد آنها را اطاعت كند ؟
اگر نگوییم پاسخ سوال ، منفی است ، لااقل چندان روشن نیست . این اشكال در نظریه قراردادها وجود نداشت . قرارداد ـ با شرایط خاص خودش ـ انسان را تحت الزام می برد . اما رضایت به صورت مطلقش ، بعید است كه چنین اثری داشته باشد . به نظر می رسد بنای عقلا در بسیاری از قرارداهایشان ، فراتر از صرف رضایت است . گرچه رضایت به مضمون قرارداد ، از اركان عقود و ایقاعات است ، ولی بحث بر سر این است كه آیا صرف رضایت ، بدون ابراز آن در شكل یك عقد یا ایقاع ، موضوع اثر و حكم قرار می گیرد یا نه ؟ لزوم عقد ـ اعم از لفظی و فعلی ؛ مثل معاطات ـ در بسیاری از موارد ، امری عقلایی است ؛ یعنی عقلا بدون آن ، ترتیب اثر نمی دهند . فرض كنید شخصی راضی است كه كتابش به ملك من درآید و مبلغی هم به عنوان ثمن به ملك او در آید ، من هم به چنین معامله ای رضایت داده ام ، ولی هیچ ییك مبرزی برای اینن رضایت خود نیاورده ایم ؛ آیا در چنین وضعی ، الزامی برای عمل به مورد رضایت ، وجود دارد / معمولا جوامع ،چنین چیزی را نمی پذیرند . هیچ كس نمی تواند شخص را توبیخ كند كه با وجود رضایت ،چرا به مضمون آن عمل نمی كنی ؟
ما نمی گوییم كه نمی شود رضایت ، موضوع الزام باشد ؛ می گوییم كه چنین نیست . بنای عقلا و موضوع حكم عقل به الزام عهد و پیمان است ، نه صرف رضایت . خلاصه كلام این كه نظریه رضایت عمومی ، گرچه پاره ای از اشكالهای نظریه قرارداد اجتماعی را دفع می كند ، اما اولا ، هنوز اشكالهای اساسی آن را به حال خود وانهاده است و ثانیا اشكال جدیدی هم در مقام توجیه الزام سیاسی به بار آورده است .۳. نظریه اراده عمومی
نظریه اراده عمومی ( general will) به عنوان نظریه ای درباره مشروعیت حكومتها ، رد قرن هجدهم در آثار ژان ژاك روسو ( Jean – Jacgues – Rousseau ) ارائه شده است . البته كسان دیگری این نظریه را بیشتر پرداخته اند ؛ همچون هگل ( Hegel) و گرین ( Green) و بوسنكت ( Bosanguet) ودر عین حال ، تفاسیر همه آنها دچار نوعی ابهام و غموض است .۱۰ قبل از ورود به بحث ، باید توجه كنیم كه مقصود از اراده همگانی یا عمومی ، نمی تواند اراده همه ، بلااستثنا باشد ؛ چنین چیزی در واقع ، وقوع ندارد . هیچ گاه همه مردم یك جامعه ، خواهان یك حكومت خاص نیستند ؛ به طوری كه حتی یك فرد هم خارج نباشد . طبعا باید مساله اكثریت را مطرح كرد و در این بستر ، می توان از اكثریت بسیار بالا و اكثریت كمتر و كمتر سخن گفت. نظریه اراده عمومی ، در صورت ساده شده اش ، معتقد است حكومتی مشروع است كه طبق رای اكثریت بر سر كار آمده باشد . دمكراسیهای غربی ، آن چنان از این نظریه دفاع و آن را ترویج كرده اند كه این سخن ، اكنون جزء امور مقبول و گاه مسلم جوامع شده است . در سرزمین خودمان هم بسیارند روشنفكران و نویسندگانی كه اساس جوامع شده است . در سرزمین خودمان هم بسیارند روشنفكران و نویسندگانی كه اساس مشروعیت حكومتها را رای اكثریت می دانند ؛ تا جایی كه گاه مفهوم مشروعیت را مساوق با رای اكثریت می دانند ؛ یعنی نه فقط مدعی اند كه تنها حكومتهای توأم با رای اكثریت ، مشروعند ( قضیه ای تركیبی درباره حكومتهای با رای اكثریت ) ، بلكه معتقدند كه مفهوم “مشروعیت ” ، چیزی جز رأی اكثریت نیست ( یعنی قضیه فوق تحلیلی است ) . مغالطی بودن این نظر ، بسیار روشن است و در آغاز مقاله بدان اشاره كردیم . اگر معتقد باشیم كه مفهوم “ مشروعیت ” همان “ رای اكثریت را به همراه داشتن ” است ، این قضیه كه “ حكومتی كه دارای رای اكثریت است ، مشروع است ” ، قضیه ای تحلیلی خواهد شد . كه هیچ مضمونی را افاده نخواهد كرد ؛ درست مثل این كه گفته باشیم “ رای اكثریت ، رای اكثریت است ” یا “ حكومت مشروع ، حكومت مشروع است ” ؛ چیزی كه هیچ ذوق سلیمی آن را نمی پذیرد. حال از این ادعا كه بگذریم ، آیا “ رای اكثریت ” نمی تواند معیار مشروعیت باشد ؟ آیا نمی توان گفت : تنها حكومتی مشروع است كه رای اكثریت را به همراه داشته باشد ؟ به گمان ما پاسخ این سوالها منفی است . از جمله اشكالهای اساسی نظریه “ رای عمومی ” چیزی است كه مشابه آن در نظریه قرارداد اجتماعی و رضایت عمومی گذشت : رأی اكثریت ، چه الزامی برای كسانی می آورد كه به حكومت رای نداده اند . به چه دلیل اقلیت باید فرامین حكومت اكثریت را بپذیرند ؟ موضوعی كه به راستی ، به لحاظ عقلی ، هیچ دلیل موجهی برای آن وجود ندارد . البته ممكن است اقلیت از باب خوف یا مقهوریت ، تن به رأی اكثریت دهد و حتی عقلش “ بایستی ” مصلحتی یا احتیاط آمیز برای وی داشته باشد . ولی هیچ یك از اینها “ بایستی ” نیست كه مشروعیت حكومت را تشكیل می دهد : بایستیهای اصیل اخلاقی كه توأم با حق حاكمیت و اصدار فرمان از حاكم است . صرف این كه حكومتی مطابق رأی اكثریت است ، به لحاظ اخلاقی ، فرمان او را الزام آور نمی سازد . محتوای اشكال مهم دیگری بهاین نظریه هم قبلا گذشت : اگر فرامین حكومت ، غیر اخلاقی باشد ، نمی تواند “ الزام سیاسی ” برای شهروندان بیاورد ؛ هر چند حكومت از اكثریت بالایی هم برخوردار باشد . این سخن ، ننامعقول به نظر می رسد كه ما الزام اخلاقی داشته باشیم به فرامین حكومتی ای عمل كنیم كه فرمانش غیر اخلاقی است . این اشكال ، بسیار مهم و قابل تطبیق بر بسیاری از حكومتهای لیبرال ـ دمكراسی غرب است . آزادی در امور جنسی ، هم جنس بازی و آزادی قمارخانه می تواند در یك حكومت لیبرال ـ دمكراسی به صورت قانون درآید . آیا رعایت این قوانین ، الزامی است ؟ چنین چیزی با الزام اخلاقی به رعایت قوانین ، سازگار نیست . این آزادیها خلاف اخلاق است و رعایتشان هم هیچ الزامی ندارد .۱۱
گرچه نظریه رأی اكثریت ، جذابیت فریبنده ای دارد ، ولی با توجه به اشكالهای مطرح شده ، قبول آن به همین صورت ساده اش ، بسیار دشوار به نظر می رسد .
ممكن است توجیه پذیرش رأی اكثریت ، یان باشد كه اكثریت در رسیدن به حق اولی از اقلیت است ؛ مثلا سی میلیون رأی ، كمتر از بیست میلیون رأی ، خطا می كند .۱۲ روشن است كه این توجیه ، صحیح نیست . واقع و حقیقت در گرو رأی نیست . بنابراین ، اولا ، چه كسی آمار گرفته است كه در طول تاریخ ، اكثریت ، همواره نسبتا به واقع نزدیكتر بوده است تا اقلیت ؟ و ثانیا ، احتمال كمتر خطا بالاخره باوقوع خطا سازگار است . بنابراین ، با وجود احتمال خطای اكثریت ، چه الزام اخلاقی به اطاعت از حكومت اكثریت وجود خواهد داشت ؟ عجیب است كه روسو می گوید :“ اراده اكثریت ، همواره حق است ” ۱۳ و چنان كه گفته اند ، بعید است خودوی هم به این سخن معتقد بوده ، یا منظورش ظاره سخن باشد ، چون كاملا روشن است كه اكثریت ، همواره ممكن است خطا كند و به ناحق عمل كند .
نظریه های غیر اختیارگرا
تا به حال ، عمده ترین نظریه های اختیارگرا را بررسی كردیم . گرچه طرح و بررسی این نظریه ها به اجمال صورت گرفت ، ولی دیدیم كه این نظریه ها نمی تواند توجیه معقولی برای حق آمریت و حاكمیت دولت و الزام به اطاعت شهروندان ارائه كند . مشخصه هر سه نظریه ، این بود كه معیار مشروعییت حكومتها را در امری جست و جو می كردند كه به نحوی به اختیار شهروندان بر می گشت و تسمیه این نظریه ها به “ اختیار گرا ( voluntarist) هم از همین بابت بود . در مقابل نظریه های فوق ، نظریه های دیگری مطرح است كه منشأ مشروعیت را امری خارج از اراده اختیار انسانها می داند و از اینن جهت ، به “ غیر اختیارگرا ( nov – voluntarist) ” معروف است . از مهمترین این نظریه ها ، نظریه عدالت و سعادت عمومی است .۱۴ این دو نظریه با هم اختلافهای اساسی دارد ، لكن برای تلخیص بحث ، هر دو را با عنوان “ نظریه اخلاقی ” می آوریم و عمدتا نظر به مشتركات آنها داریم. نظریه اخلاقی مشروعیت بنا به این نظریه ، منشأ مشروعیت یك حكومت ، اهداف و غایتهایی است كه آن حكومت دنبال می كند . حكومتی مشروع است كه اهداف و ارزشهای اخلاقی را دنبال كند ؛ مثل سعادت ، عدالت ، و در ییك جمله : “ كمال انسان ” . تنها چنین حكومتی است كه فرامینش الزاماخلاقی به اطلاعت می آورد و برای حكمران ، حق آمریت پدید می آورد . چنین نظریه ای به وضوح ،مشروعیت حكومت را تابع واقع می داند ، نه رأی اكثریت ، یا قرار داد اجتماعی یا رضایت عمومی و غیره . حكومتی مشروع است كه در راه به فعلیت رساندن ارزشهای اخلاقی ، سعادت انسان و كمال وی باشد .
به گمان ما این نظریه از همه نظریات دیگر در توجیه الزامهای سیاسی ، موفقتر است و هیچ یك از ایرادهای وارد بر نظریه های اختیارگرا بر این نظریه وارد نیست .
یكی از مهمترین اشكالهای نظریه رأی اكثریت . این بود كه نمی توانست الزامهای اخلاقی اقلیت مخالف بر همه حاكم است ؛ چه اقلیت و چه اكثریت . سعادت انسانی مورد الزاما اخلاقی است ؛ چه انسان جزء اكثریت حاكم باشد و چه جزء اقلیت و همین طور آنچه در طریق كمال انسانی و قرب به حق است . با وجود این ، نظریه اخلاقی با چالشهای چندی مواجه شده است كه مهمترین آنها نسبی گرایی است ، نسبی گرایی در نفس احكام اخلاقی و نسبی گرایی در شناخت احكام اخلاقی . طرفداران نسبی گرایی در نفس احكام اخلاقی می گویند : احكتام اخلاقی ثابتی نداریم و احكام اخلاقی از جامعه ای به جامعه دیگر و حتی از گروهی به گروه دیگر ، می تواند تغییر كند . احكام اخلاقی ،اموری ذهنی است كه با احساسات و عواطف انسانها تغییر می كند . نسبی گرایان در شناخت احكام اخلاقی ، می پذیرند كه ممكن است احكام اخلاقی ثابتی داشته باشیم ، اما شناخت آن میسر نیست و انسانها در تشخیص خیر و شر باید و نباید ، با هم اختلافهای بسیاری دارند و چون نباید هیچ گروهی یا قومی را در این شنخات ، بر گروه یا قوم دیگرترجیح داد ، بنابراین ، از مبنای احكام اخلاقی و سعادت و كمال انسان نمی توان در شناخت مبنای مشروعیت طرفی بست . البته نسبی گرایان تقریرهای مختلفی در بیان مدعای خویش ارائه می كنند كه بیان فوق ، صورت ساده شده پاره ای از آنهاست .به گمان ما این چالش نسبی گرایی ، قابل دفعاست . گرچه پاسخ تفصیلی به آن نیازمند طرح جزئیات بسیاری است ، ولی پاسخی اجمالی كه ذوق سالیم عامه هم بپسندد ، این است كه پاره ای از احكام اخلاقی ، هم ثابت است و هم قابل شناخت و وجدان هر كسی این را به نحو قطعی می پذیرد ؛ برای مثال آیا می توان انكار كرد كه قتل نفس بی گناه و بدون دلیل ، كاری قبیح اسست و عقل حكم می كند “ نباید چنین كاری كرد ” ؟ آیا عقلی هست حكم كند “ می توان مرتكب ظلم شد ” ؟ ممكن است كسی بگوید آری ! ولی بحث به این جا كه می رسد ، برهان پذیر نیست ؛ مساله وجدان است و شهودهای درونی انسان . نسبی گرایی در نفس احكام اخلاقی و در شناخت آنها ، زندگی انسانی را مختل می كند و حیاتی دون حیات بهایم را ترسیم می كند ؛ چون آنگاه كه اصول ثابت اخلاقی زیر سوال رود ، چه توجیهی برای منع از ظلم و التزام به ارزشهای اخلاقی ( نسبی) وجودخواهد داشت ؟
نوعی رئالیسم اخلاقی ، هم با شهودهای درونی ما می سازد و هم با تحلیلهای زبانی . این بحث را در كتاب “ فلسفه اخلاق ” به تفصیل به تحریر در آورده ایم .۱۴حگومت دینی و مبنای مشروعیت
بسیاری از كسانی كه از حكومت دینی دفاع می كنند و بدان معتقدند ،حق حكومت و تعیین حاكم را از آن خداوند می دانند و می گویند : لازمه پیش فرضهایی دینی این است كه اوامر و نواهی و جعل و نصبهای خداوند را در این مقام رعایت كنیم . خدایی كه خالق همه آسمانها و زمین و ساكنان آنهاست ، از هر كس دیگری محقتر به تعیین حكومت و حاكم است و باید فرامین او را در این زمینه اطاعت كرد .
حال این سوال است كه آیا این نظر با نظریه اخلاقی مشروعیت سازگار است ؟
در وهله اول ، به نظر می رسد كه پاسخ ، منفی است . مشروعیت در حكومت دینی ، بر اساس امر الهی است ، در حالی كه در مبنای نظریه اخلاقی ، بر اساس باید ها و نبایدها ، حسن و قبح ها یا فضایل و رذایل اصیل اخلاقی است . ولی تامل عمیقتر ، به كلی این ناسازگاری را رفع می كند . مبنای امر الهی به صورتی كه كاملا معقول در چارچوب نظریه اخلاقی قرار می گیرد . به این بیان كه در بستر یك جامعه دینی و با پیش فرض ایمان . اووامر الهی ، مورد الزام به اطاعت است . حكم عقل به لزوم اطاعت از اوامر و نواحی الهی ، مطلق است و مشروط به هیچ قیدی نیست . اطاعت از اوامر و نواحی الهی ، انسان را به سعادت و كمال حقیقی می رساند . قرب به حق تعالی عالی ترین كمال انسانی است . بنابراین ، نظر یه اخلاقی مشروعیت و نظریه امر الهی ، در بستر جوامع دینی با هم تلاقی می كند . هیچ تنافی ای با هم ندارد . اطاعت از اوامر و نواهی الهی ـ از جمله در تعیین نوع حكومت و حاكم ـ از نظر اخلاقی ، واجب است . از طرف دیگر ، بر مبنایی امر الهی ، اطاعت از حاكم ، در نهایت باید بر اساس امر الهی و لزوم اطاعت از امر الهی ، به حكم اخلاقی عقل كه “ باید از اوامر و نواهی خداوند اطاعت كنی ” توجیه شود . به این بیان ، مرجع این دو نظریه در جوامع دینی و با پیش فرض ایمان ، نقطه واحدی است . بلكه با تامل میتوان گفت كه مرجع این دو نظریه در نهایت ، یكی است و هیچ تقیدی به جوامع دینی ندارد ؛ چون الزامهای اخلاقی ، امور عینی است و ربطی به ایمان و بی ایمانی ما ندارد . وجود خداوند ، یك واقعیت است ؛ چه انسان ، مومن باشد و چه مومن نباشد . در این صورت ، كمال حقیقی و سعادت واقعی انسان ، قرب به حق است . این هم واقعیتی عینی است ؛ چه انسان بدان توجه داشته باشد و چه التفاتی نداشته باشد . بنابراین ، طبق نظریه اخلاقی ، انسان در واقع ، ملزم به اطاعت از اوامر خداوند است ؛ هر چند به سبب ظروف خاص وجودی اش ( عدم ایمان ، لاابالی گری و … ) توجهی به آن نداشته باشد .
مشروعیت و كارآمدی از آن چه تا كنون گفته شد ، معلوم می شود كه مشروعیت حكومتها امری واقعی است كه حكومتی می تواند دارا باشد و یا دارا نباشد و رای مردم ، رضایت آنان یا قرار داد منعقد شده توسط آنان ، دخالتی در تحقق این امر واقعی یا عدم تحقق آن ندارد . این سخن نباید به عنوئان بی اعتنایی به رأی مردم در تعیین سرنوشت خودشان تلقی شود . رای مردم در فعلیت بخشیدن به حكومتها دخالت تمام دارد . این مردم هستند كه حكومتی را بر طبق میل خویش بر می گزینند یا آن را رد می كنند . مساله مهم ، شناختن مركز تاثیر است ؛ این احترام به رأی مردم نیست كه در جایی كه نقشی ندارند . بی دلیل ، قائل به تاثیر و نقش آن باشیم . خلاف واقع گفتن ، اگر احترامی بیاورد ، احترامی كاذب است . رذی مردم نیست كه حكومتی را مشروع می كند یا نامشروع . این امر ، دائر مدار اوصاف ذاتی آن حكومت و نسبتی كه با كمال انسانی و قرب به كمال نهایی دارد است . اما این رأی مردم است كه می تواند حكومت مشروع ( یا نا مشروع ) را فعلیت بخشد و آن را كارآمد سازد . مثالی كه می تواند این امر را تا حدی روشن كند ، ولایت امیر مومنان (ع) است . ولایت او بر مسلمانان ، واقعیتی بود كه به نصب الهی حاصل شده بود ؛ چه مطابق میل مردم باشد و چه نباشد و این طور نبود كه چون آن حضرت را در مدت غصب خلافت ، خانه نشین ساختند ، در واقع هم ولایتی نداشته باشد . آری ، این خانه نشینی و این غصب خلافت ، از جانب هر كس كه بود ، نگذاشت آن حكومت مشروع فعلیت یابد و در جهان خارج ، به منصه ظهور برسد . مثال دیگری كه می تواند از جهتی مساله را به ذهن نزدیك كند ، افعال اخلاقی است . حسن و قبح و باید و بناید انها دائر مدار اراده و تصمیم عامل مختار نیست . انسان ، آزاد است كه افعال حسن یا قبیح را انتخاب كند ،ولی معنای این آزادی این نیست كه حسن و قبح افعال یا باید و نباید آنها تابع اراده و خواست عامل مختار است . افعال به سبب اوصاف ذاتی یا اوصاف ثانویشان مورد الزام یا حسن و قبح اخلاقی قرار می گیرد و این نسبت ، چیزی نیست كه با انجام دادن یا عدم انجام ، با فعلیت یا عدم فعلیت فعل اخلاقی تغییر كند . عامل مختار میتواند فعل حسن را فعلیت بخشد و می تواند فعلیت نبخشد . به این معنی او آزاد است و این درست مثل مشروعیت در بحث حاضر است . مشروعیت به عنوان “ بایستی اطاعت از فرامین حكومت ” و “ حق آمریت حاكم ” امری عینی است ؛ به این معنی كه دائر مدار رأی مردم یا انتخاب آنها نیست ؛ گرچه فعلیت بخشیدن به این حكومت مشروع ، دائر مدار انتخاب عامل مختار است . درك نكته فوق ، در عین روشنی و وضوحی كه دارد ، برای بسیاری دشورا است . بخی موانع فهم این نكته ، سیاسی و معلول شعارها و تبلیغات سیاسی است ، اما برخی دیگر . منشأ تئوریك دارد . مساله نسبی گرایی اخلاقی ، از جمله آنهاست كه قبلا به اجمال بحث شد . امر دیگر یكه شاید به هضم ناپذیری نكته فوق كمك كرده است ، رابطه “ آزادی انتخاب عامل مختار ” و حق حاكمیت و مشروعیت است . گاه گفته می شود : وقتی شخص آزاد است كه حكومتی را به انتخاب خویش برگزیند ، این در واقع ، حقی است برای او و در این صورت نمی توان گفت كه چنین شخصی حق انتخاب خویش را اعمال كرده است وحكومتی بر پا ساخته ، ولی این حكومت ، مشروع نیست ( امری كه تفكیك بین مشروعیت و كارآمدی ، آن را ممكن می داند ) . می گویند : این یك نوع تناقض است كه از طرفی بگوییم : انسان حق دارد حكومت دلخوه خویش را برگزیند و از طرف دیگر بگوییم كه این چنین حكومتی میتواند مشروع نباشد . به گمان ما هیچ تناقضی بین آن دو نیست . “ حق ” لفظی است كه به معانی مختلفی به كار برده می شود . بعلاوه ، منشا حقوق انسانی ، خود بحث گسترده و دشواری است . با این حال ، به نظر می رسد این كقدار روشن است كه “ حقی ” كه با الزامهای اخلاقی و مشروعیت ، توام باشد ، نم یتواند به امور غیر اخلاقی تعلق گیرد . انسان به این معنی حق ندارد دروغ بگوید ؛ گرچه تكوینا آزاد است كه دروغ بگوید . انسان حق ندارد خودكشی كند ؛ گرچه می تواند خود را بكشد . این آزادی تكوینی است . به نظر می رسد در بسیاری از جاها كه گفته می شود : انسان حق انتخاب راه زندگی خویش را دارد ، در تحلیل نهایی ، این حق به همان آزادی تكوینی بر می گردد ، نه حقی كه با الزامهای اخلاقی توأم باشد .
سخن ما این است كه مشروعیت نظامهای حكومتی ، امری فراتر از رأی مردم است و انتخاب مردم در مقام فعلیت بخشیدن به این نظامها موثر است . نه در مشروعیت دادن به آنها.
زیرنویس :
۱. برخی این مبحث را محور فلسفه سیاسی سنتی در كشورهایی مثل انگلیس و فرانسه می دانند .
ر.ك : ( D.G.Macrae , Max Weber , Viking Press , ۱۹۷۴ , p.۷۵)
۲.D.D.Raphael , Problemss of political philosophy , Macmillan , ۱۹۹۰ , p.۱۷۵.
۳.این بحث را به تفصیل در تعلیقات بر “ فلسفه اخلاق در قرن حاضر” آورده ام . ر.ك : ص ۱۰۷ ـ ۱۱۰.
۴.Macrae , Max Weber , pp.۷۶ – ۷۷.
۵.Ibid ., p.۷۵.
۶. John Horton , Political Obligation , Humanities press , p . ۱۹.
۷.Raphael , Problems of political philosophy , pp.۱۸۲-۱۸۹.
۸. Ibid ., p.۱۸۷.
۹.Ibid ., p.۱۸۴.
۱۰.Ibid ., p.۱۹۲.
۱۱. البته مقصود ما این نیست كه این قوانین ، امر فوق را الزامی كرده است تا پاسخ داده شود كه صرفا آزادی این امور ، تضمین شده است و شخص می تواند مرتكب نشود . مقصود این است كه نفس این آزادیها لازم الرعایه نیست ؛ یعنی قوانین مستبطن این آزادیها لازم الطاعه نیست . ممكن است بگوییم اخلاق حكم می كند كه در حد مقدور ، باید جلوی این مفاسد را گرفت و حكومت هم به چنین امری موظف است.
۱۲. Ibid, p.۱۹۴.
۱۳. Ibid
۱۴. Inid ., pp. ۱۹۷ – ۲۰۲.
۱۵. چرخش قابل توجه در غرب ، بعد از دوره ای از سیطره پوزیتیویسم منطقی و لوازم نسبی گرایانه آن در اخلاق ( گرچه در ساحت علوم نسبی گرا نیست ) ، گرایش به نوعی رئالیسم در اخلاقیات است .
نویسنده محترم در آغاز به تبیین مفهوم “ مشروعیت ” می پردازد و معتقد است كه مشروعیت به معنای شرعی بودن ، قانونی بودن و یا مقبولیت داشتن نیست ، بلكه “ حق اصدار فرمان و حكم راندن ” است و بر آن است كه این مساله با “ علت لزوم اطاعت از فرامین حكومت ” پیوستگی ویژه ای دارد .
وی در پاسخ به این پرسش كه “ چرا شهروندان باید از فرامین حكومت اطاعت كنند ؟ ” دست كم پنج نظریه مطرح می كند كه عبارتند از “ قرار داد اجتماعی ” ،“ رضایت عمومی ” ، “ اراده عمومی ” ، “ عدالت ” و “ سعادت عمومی ” . پاره ای زا یان نظریه ها ، مشروعیت را بر اراده و خواست شهرونندان مبتنی می سازد ( نظریه های اختیارگرا) و پاره ای دیگر ، آن را به ارزشهای اخلاقی و غایات معنوی پیوند می زند ( نظریه های غیر اختیارگرا ) . این نظریه ها به نحو مبسوطی نقد و بررسی شده است . نگارنده در پایان ، به حكومت دینی و مبنای مشروعیت آن پرداخته و بر این باور است كه در این نوع حكومت ، مشروعیت دائر مدار رأی افراد نیست ، بلكه افراد به آن فعلیت می بخشند .
كلید واژگان : مشروعیت ، الزام سیاسی ، الزام اخلاقی ، نظریه های اخلاقی ، حكومت دینی ، كارآمدی
مشروعیت و الزام سیاسی
مشروعیت ( legitimacy ) حكومتها ، از مهمترین مباحث فلسفه سیاسی است .۱ سوال اصلی این است كه “ چه حكومتی مشروع است ؟ ” . بعد از اندك تاملی ، روشن می شود كه این سوال نیاز به تنقیح دارد ؛ خصوصا لفظ “ مشروعیت ” باید شفافتر شود وو مقصود از آن روشن گردد. برخی ممكن است گمان كنند مقصود از “ مشروعیت ” ، همان شرعی بودن است . گویی سوال اصلی بحث این است كه “ چه حكومتی شرعی است ؟ ” یا این كه “ كدام حكومت ، مورد تایید شرع است ؟ ” ولی بی تردید ، سوال اصلی بحث ایین نیست ؛ گرچه ممكن است در یك جامعه دینی ، مساله شرعی بودن حكومت مطرح شودو حتی با مساله مشروعیت هم مرتبط گردد. گمان دیگری كه رایج است ، این كه “ مشروعیت ” ، همان “ قانونی ” بودن است . به نظر اینان ، مساله اصلی این است كه “ چه حكومتی طبق قانون است ؟ ” یا این كه قانون ، چه حكومتی را تجویز یم كند ؟ این گمان هم بر خطاست ؛ چون در سوال از مشروعیت ، كلل نظام قانونی هم مشمول سوال است . قانون هم باید مشروعیت خویش را از جایی بگیرد . چه كسی گفته است كه آن قوانین ، مشروعند ؟ مشروعیت كل نظام قانونی از كجاست ؟ بنابراین ، رجوع به قانون هیچ چیزی را حل نمی كند ، بلكه نوعی مصادره به مطلوب است . مساله مشروعیت ، در واقع ، مساله حق است : چه حكومتی دارای حق حكم راندن است ؟ این حق ، به وضوح با مساله دیگری پیوند می خورد : “ چرا باید شهروندان از حكومتی پیروی كنند ؟ ” “ لزوم اطاعت از فرامین یك حكومت ” و “ حق اصدار فرمان از ناحیه حكومت ” دو امر كاملا به هم پیوسته اند و مساله مشورعیت ، مساله تحقق این امر است .۲ البته ممكن است كسی بگوید : مشروعیت را به گونه ای دیگر تعریف می كنیم و تعریف فوق بلادلیل است . در پاسخ می گوییم : این مساله و نظایر آن ، لغو نیست كه در آنها بحث بر سر معنای لفظ “ مشروعیت ” باشد . سوال اساسی ای كه در فلسفه سیاسی مطرح است و هر انسان صاحب فكری با آن مواجه می شود ، این است كه “ چرا باید از فرامین حكومت اطاعت كنیم ؟ ” و “ چرا حكومت ، حق حكم راندن دارد ؟ ” اینها سوالهای اساسی این موضوع است ؛ خواه اسم آنها را مشروعیت بگذاریم یا نه . به لحاظ تاریخی ، بسیاری از كسانی كه مساله مشروعیت را در فلسفه سیاسی مطرح كرده اند ، ان را به همان دو سوال فوق ارجاع داده اند و به این ترتیب ، ملاحظات تاریخی ، معنای لفظ مشروعیت را تا حدی روشن می كند . ولی سخن این است كه حتی اگر این نكات تاریخی هم نبود ، باز نزاع بر سر تعیین معنای لفظ “ مشروعیت ” چندان اهمیتی نداشت و مساله اساسی ، پاسخ به دو سوال فوق در باب الزامات سیاسی و حق حكم راندن بود . در این جا تذكر نكته ای دیگر هم بایسته است . گاه كسانی كه می خواهند از نطریه قرار دارد اجتماعی در باب مشروعیت دفاع كنند ، مشروعیت را از حیث مفهوم ، مساوی با تحقق قراردارد اجتماعی می دانند ؛ هم چنان كه كسانی كه از نظریه رای اكثریت در باب مشروعیت دفاع می كنند ،گاه آن را به لحاظ مفهومی ، مساوی با رای اكثریت می پندارند و مقصودشان این است كه وقتی گفته می شود : “ حكومتی مشروع است ” ، یعنی بر اساس رای اكثریت بر سر كار آمده است ، یا طبق قرار دادی اجتماعی تحقق یافته است . چنین تحلیلی از مشروعیت ، نوعی مغالطه است ؛ مغالطه حمل اولی و حمل شایع . حكومتها حتی اگر مشروعیتشان به قرار داد اجتماعی باشد ، این واقعیت است ؛ نه این كه مفهوم مشروعیت و حقیقت آن ، جز “ تحقق قرارداد اجتماعی ” ، چیزی نباشد . همچنین حتی اگر بپذیریم فقط حكومتی مشروع است كه با رای اكثریت بر سر كار آمده باشد . باز این یك واقعیت خارجی است ؛ نه از باب معادله مفهومی بین “ مشوعیت ” و “ رای اكثریت ” . همین خطا را برخی در باب قضاوتهای اخلاقی مرتكب شده اند . لذا گاه فیلسوفی “ خوبی ” را از حیث مفهوم ، معادل “ لذت ” گرفته است ؛ سخنی كه سخت خطاست . حتی اگر تنها خوب عالم لذت باشد ، هیچ گاه ثابت نمی كند كه مفهوم خوبی و لذت ، با هم معادل است . جورج مور ( G.E.Moore) فیلسوف انگلیسی در پاسخ به این گونه نظریات ، به پرسشهای گشوده ( Open Questions ) پناه می برد . به كارگرفتن این تكنیك ، خود نیازمند توضیحی است كه فعلا محل بحث آن نیست .۳
اگر این سخن درست باشد كه “ مشروعیت ” به لحاظ مفهومی ، معادل “ تحقق رای اكثریت ” است ، به هیچ وجه قابل بحث نبود كه آیا حكومت ، مشروعیتش را با رای اكثریت به دست آورد یا نه ؟ این یك معادله مفهومی ، حمل اولی یا قضیه ای توتولوژیك بود كه “ حكومت اكثریت مشروع است ” یا “ حكومت بر طبق قرارداد اجتماعی ، مشروع است ” ، در حالی كه هر آشنای با الفبای فلسفه سیاسی می داند كه از زمان سقراط به این طرف ، همواره بر سر این قضیه بحث بوده است و كسان بسیاری آن را نمی پذیرفته اند .
الزام سیاسی و الزام اخلاقی
چنان كه گفتیم ، سوال از “ مشروعیت ” ، در واقع ، سوالی اخلاقی است و به دو سوال مرتبط به هم منحل می شود :
۱. چه كسی حق حاكمیت و حق صدور حكم دارد ؟
۲. چرا باید از اوامر حكومت اطاعت كرد ؟
آیا این الزامها و حقوق ، اخلاقی است ؟ آیا بازگشت الزام سیاسی ، به الزام اخلاقی است یا ایین كه نوع الزام سیاسی با الزام اخلاقی فرق می كند ؟
كسانی معتقدند كه این دو گونه الزام ، مختلف است ، اما به واقع . وجهی برای این اعتقاد نیافته ایم ، جز این كه گاه گفته می شود : مقصود از “ الزام سیاسی ” ، لزوم رعایت احكام و فرامین حكومت است كه می تواند اخلاقی نباشد ، بلكه بر اساس رعایت مصالح و مفاسد ، شكل گرفته باشد.
در ممقابل این ددیگاه ، دو نكته قابل توجه است :
اولا ، الزامهایی كه بر اساس مراعات مصالح و مفاسد ، بای انسان مطرح می گردد می تواند اخلاقی باشد . اگر كسی برای حفظ نفس خویش از قتل ظالمانه حاكم ، فرمانش را اطاعات كند ( مثلا در صورتی كه اضرار به دیگری مطرح نباشد ) ، این چنین اطاعتی ، گرچه بر اساس رعایت مصالح و مفاسد است ، ولی می توان اخلاقی باشد . انسان ، اخلاقا ملزم است كه جان خویش را بیهوده هدر ندهد ؛ چنان كه باید نفس دیگری را از هلاكت نجات دهد .
ثانیا ، نكته معمتر این است كه مقصود از “ الزامهای اخلاقی ” در بحث مشروعیت ، الزامهای اصیل اخلاقی است ، نه الزامهایی كه بر اساس مصالح و مفاسد شكل می گیرد . البته پیش فرض این سخن ، این است كه الزامهایی از غیر ناحیه رعایت مصالح و احتیاط زندگی وجود داشته باشد . این بحثی است كه در فلسفه اخلاق باید حل شود و حق هم ، وجود چنین الزامهایی است .
نكته قابل توجه ، این است كه “ صرف الزام اخلاقی انسان به اطاعت از حاكم ” ، مستلزم “ حق داشتن او به اصدار حكم ” نیست ؛ گرچه عكس آن صحیح است . چنان كه در مثال قبل اشاره كردیم ،ممكن است حاكم ظالمی ، شهروندان را تهدید به قتل كند تا فرامینش را اطاعت كنند .در چنین وضعی ، ممكن است هر یك از شهروندان احساس كند “ باید از فرامین حاكم اطاعت كند ” . این “ باید ” عقلی و اخلاقی است ؛ چون برای حفظ نفس محترم است ، ولی هیچ گاه ملازم با “ حق ” حاكم برای فرمان راندن نیست .
درآغاز بحث گفتیم كه بازگشت “ مشروعیت حكومت ” به “ حق آمریت و حاكمیت ” حاكم است كه البته این حق ، مستلزم الزامی اخلاقی از ناحیه شهروندان به اطاعت از حاكم خواهد بود ؛ چون “ حق آمریت حاكم ” بدون الزام شهروندان به اطاعت ، معنایی ندارد . بنابراین ، رابطه حق آمریت و الزام اخلاقی به اطاعت ،رابطه ای نیست كه از دو طرف ، یك سان باشد و به اصطلاح ، “asymetric ” است .
بنابراین ، اگر “ بایدهایی ” را كه انسان از ناحیه قدرت حاكم و برای احتیاط و رعایت مصالح اطاعت می كند .كنار بگذاریم ، فرض معقول دیگری جز “ بایدهای اصیل اخلاقی ” وجود نخواهد داشت و به این ترتیب ، نمی توان تصور كرد كسانی كه معتقدند “ الزام سیاسی ” ، غیر از “ الزام اخلاقی ” است ، مقصودشان چیست . البته در نهایت بحث اشاره خواهیم كرد كه الزام شرعی و دینی هم در چارچوب الزامهای اخلاقی ، قابل درج است .
وبر ومبنای مشروعیت
ماكس وبر ( Max Weber ) جامعه شناس بلند آوازه آلمانی قرن حاضر ، بیان خاصی درباره
مشروعیت حكومتها دارد . وی می گوید : حكومتهایی كه می خواهند از طرف شهروندان اطاعت شوند ، نمی توانند قدرتی عریان و یا جابرانه داشته باشند ، بلكه می كوشند قدرت خویش را توجیه و آن را مشروع قلمداد كنند . مشورعیت قدرت ، از سه طریق محقق می شود :
۱. سنتی ( traditional )
۲. عقلانی ـ حقوقی ( rational - legal )
۳. كاریزمایی ( charismatic )
مشروعیت از طریق سنتها ، با اتكای حاكمن و اتباع بر سنتها محقق یم شود ؛ سنتهایی كه مانند امری عینی در خارج محقق است . معمولا در این طریق سنتی ، شخص حاكم ، نوعی تقدیس می یابد و در اداره حكومت وی ، روابط خانوادگی و قرابت ،كار سازتر است تا استعدادها و برجستگیهای اشخاص.
در طریق عقلانی ـ حقوقی . عقلانیت ، همان وجود علم ، تكنیك و قانون است . در چنین عقلانیتی ، مشروعیت ، دائر مدار موثریت است : حكومت و سیطره عقلانی ـ حقوقی در هنگام وصول به غایت ، كاملا مشورع و نیك می گردد.
در طریق كاریزمایی ، سلطه بر محور خصوصیات فردی و به ویژه روحانی حاكم دور می زند . مشروعیت حكومت در این فرض ، بر اساس استناد به خداوند مطرح می شود :
خداوند است كه خود ، نهایی ترین مشروعهاست . از نظر “ وبر” چنین سلطه ای نمی تواند دائمی باشد یا چندان به طول انجامد ؛ چون نیازهای روزمره زندگی برای نظم پیوستگی و قابل پیش بینی بودن ، نمی تواند با ظهور ثابت و دائمی وحی الهی سازگار افتد .۴
مساله ای كه توجه به آن در این بحث ، مهم به نظر می رسد ، این است كه نگاه وبر به مساله مشروعیت ، نگاهی جامعه شناسانه بوده است ، لذا وی مشروعیت را چیزی قریب به “مقبولیت ” معنی می كند . برای وبر ، این مطلب مهم است كه سلطه های مختلف ، چگونه و از چه مجرایی این مقبولیت را احراز می كنند . راههای سه گانه فوق ، طرق مختلف تحصیل این مقبولیت را روشن می كند . ولی پر واضح است كه مساله مشروعیت به معنایی كه در بندهای قبل گذشت ، غیر از “ مقبولیتی ” است كه وبر طرح می كند . به نظر می رسد كه بحث وبر ، توصیفی ( deacriptive ) است ، در حالی كه مشروعیت به معنایی كه عمدتا در فلسفه سیاسی طرح یم شود ، معیاری ( normative ) است . مشروعیت به معنای “ الزم به اطاعت از فرامین حاكم ” و “ حق حكومت برای حاكم ” ، ربطی به مقبولیت حكومت در نزد مردم ندارد ؛ چه بسا حكومتی در نزد مردم ، مقبول نباشد ، ولی درواقع ، دارای مشروعیت باشد . بنابراین ، در این بحث نباید به دام اشتراك لفظی افتاد . مشروعیتی كه مورد بحث ماست ، مشروعیت مطرح شده در فلسفه سیاسی است ، نه آن كه در جامعه شناسی محل بحث است . البته برخی در مقام طرح نظر وبر ،آن را طوری مطرح می كنند كه بسیار به بحث فلسفه سیاسی نزدیك می شود .۵ ولی به واقع . طرح سه گونه سلطه از ناحیه وبر ، نشان دهنده نگاه توصیفی او به مساله مشروعیت است كه ذاتا با نگاه معیاری فلسفه سیاسی فرق می كند .نظریه های الزام سیاسی
چنان كه گذشت ، در بحث مشروعیت و الزام سیاسی ، سوال اساسی این است كه “ چرا باید از فرامین حكومت اطاعت كرد ؟ ” مقصود از “ باید ” در این جا باید های اصیل اخلاقی است كه با حق حاكمیت حكمران ، همراه است . در پاسخ به این سوال ، دست كم پنج نظریه مطرح شده است كه هر یك ممكن است دارای تقریرها و بیانهای مختلفی باشد .
۱. نظریه قرارداد اجتماعی (social contract theory)
۲. نظریه رضایت عمومی ( consent theory )
۳.نظریه اراده عمومی ( خواست اكثریت ) ( general will theory)
۴.نظریه عدالت ( justic theeeoty)
۵. نظریه سعادت عمومی ( general happiness theory)
از پنج نظریه فوق ، سه نظریه نخست ، مساله مشروعیت و الزام سیاسی را به نحوی به خواست یا اراده آحاد شهروندان ، وابسته می سازد. در حالی كه دو نظریه اخیر ، مشروعیت را مساله ای می داند كه با ارزشهایی اخلاقی و غایات معنوی ( دو یا حتی دنیوی ) شهروندان پیوند خورده است . لذا خواست و رای شهورندان در مشورعیت و یا الزام سیاسی دخالتی ندارد . نظریه های نوع نخست را نظریه های اختیارگرا ( volunterist) و نظریه های نوع دوم را نظریه های غیر اختیارگرا ( non – volunterist) می نامند .۶ در ادامه ،نظریه های اختیارگرا را مورد برسی اجمالی قرار می دهیم و سپس از نظریه های غیر اختیارگرا سراغ می گیریم .برای رعایت اختصار ، نظریه چهارم و پنجم را به عنوان “ نظریه های اخلاقی ” مطرح می كنیم ؛ گرچه این دو نظریه ، تفاوتهایی اساسی با هم دارند .
نظریه های اختیارگرا
۱. نظریه قرار داد اجتماعی
نظریه قرارداد اجتماعی ( social contract ) ، از نظریه های بسیار قدیمی در باب توجیه مشروعیت و الزامهای سیاسی است و برخی از اشكال آن در رساله “ كریتو ” افلاطون مطرح شده است . اما بعدا این نظریه ، تكاما بیشتری یافت و بسیاری از فیلسوفان لیبرال ـ دمكرات به پیراستن آن همت گماشتند . ورود در جزئیات این بحث در این جا میسر نیست .
اجمالا ، قرار داد ( contract ) دارای ماهیتی است كه توجه به آن در این بحث لازم است . قراردا ، نیاز به طرفین دارد گ طرفینی كه آن قرار داد را منعقد سازند . قرار داد ، نیاز به اراده های مستقل دارد كه بدون اجبار و اكراه ، آن را پدید آورند . قرار داد ، خود به عنوان یك نهاد ( institution) باید وجود داشته باشد و بعلاوه باید توجه كرد كه چرا قرار دارد ، الزام اخلاقی می آورد ؟ به نظر می رسد كه نكته آن ، مساله “ وفای به عهد ” باشد . گویی همه ما الزامی كلی داریم كه به عهدها و پیمانهای خود وفا كنیم ، و قرار داد اجتماعی ،یكی از مصداقهای آن است .
توجه به همین چند نكته ، مسائل بسیاری را بر می انگیزد.
اولین سوال ، این است كه در نظریه قرار داد اجتماعی ، طرفین قرارداد ، چه كسانی هستند ؟ حداقل سه نظریه در این جا مطرح شده است .۷
الف ) قرارداد میان شهروندان و دولت ( حاكم )
ب) قرارداد میان خود شهروندان
ج) قرارداد مضاعف ( قرار داد تشكیل جامعه و قرارداد تشكیل حكومت )
در نظریه نخست ، قرارداری میان شهروندان و حاكم منعقد می شود . شهروندان در ازای برخورداری از مواهب زندگی در سایه یك حكومت و داشتن امنیت ، ملتزم می شوند كه فرامین حاكم را اطاعت كنند. ممكن است همچون سقراط ، گفته شود كه صرف وجود انسان در سایه یك حاكمیت ، به معنای پذیرش این قرارداد است ؛ وگرنه انسان باید سرزمین و جامعه و حكومتش را رها كند و به جای دیگری رود و طبق میل خویش ، قرار دادی منعقد سازد .
واقعیت این است كه این طرح ، چندان ساده و قابل قبول نیست و در مقام نقد نظریه های قرارداد اجتماعی ، بدان خواهیم پرداخت.
در نظریه دوم ، طرفین قرارداد ،خود شهروندان هستند .گویی همه با هم عقدی را منعقد ساخته اند كه بر طبق آن ، كسی را به حكمرانی برسانند تا وظایف خود را طبق قرارداد ، عملی سازد و زندگی اجتماعی آنان را نظم وانتظام بخشد.
در نظریه سوم ، به این نكته توجه شده است كه نفس اجتماع انسانها ، خود متضمن نوعی قراداد است . بنابراین ، انسانها بر طبق یك قراردا ، به دور هم گرد می آیند تا حیاتی اجتماعی داشته باشند و بر طبق قراردادی دیگر ، نظامی خاص و حاكمی خاص بر می گزینند تا نحوه حیات سیاسی و مشاركت افراد را تنظیم كند . نظریه سوم منسوب به “ ساموئل پافندرف ” ( Samuel Pufendtof) از نویسندگان بعد از هابز است .۸
این كه چرا انسانها به دور هم گرد می آیند و چرا قراردادی اجتماعی برای تنظیم حیات سیاسی خود منعقد می سازند ،پرسشهای مهمی است كه هنوز هم مطرح است و پاسسخهای مختلفی بر اساس مشربهای گوناگون ، بدان داده شده است . این كه انسان ، مدنی بالطبع است ، از قدیمی ترین پاسسخهای این پرسش است . اما معنای آن به درستی چیست ؟ برخی آن را طوری معنی می كنند كه با تئوری غیر طبعی هابز هم سازگار است .
هابز ( Hobbes) از فیلسوفان سیاسی بنام بعد از رنسانس ، معتقد بود كه انسان نرمال ، به مقتضای طبیعتش ، همواره به دنبال منافع خویش است و چون می داند این امر ، بدون سود همگانی و داشتن نظم و امنیت ، میسر نمی شود ، قراردادهایی بر مبنای همگرایی و توافق بین انسانها را می پذیرند و به شخص یا مجموعه ای از اشخاص كه از میان خود بر می گزینند ، این قدرت را واگذار می كنند تا قوانین و قراداهای منعقد شده را اجرا كنند و به ایین ترتیب ، حیات سیاسی و روابط و رفتارهای شهروندان را تنظیم كنند و سامان دهند .۹
به هر حال ، منشأ تحقق جامعه انسانی یا جامعه سیاسی هر چه باشد ، نظریه قرارداد اجتماعی معتقد است كه ریشه الزام سیاسی و مشروعیت حكومت ، در قرارداد نهفته است ؛ قراردادی كه می تواند لااقل یكی از سه صورت فوق را بپذیرد.نقد نظریه قرارداد اجتماعی
اولین اشكال كه به نظر می رسد بر همه صور قرار داد اجتماعی وارد است ، این كه به لحاظ تاریخی و به لحاظ واقعیتهای عینی ، چنینی نظریه ای خلاف واقع است . شهروندان ، هیچ گاه در چنین عقدیی شركت نكرده اند . قرارداد یا عقد ، امری اختیاری و آگاهانه است . قرارداد غیر آگاهانه و بدون اختیار ،به واقع ، قرارداد نیست . سوال این است كه مردم در كجا و كی به چنین قرارداد ( یا قراردادهایی ) تن در داده اند ؟
بسیار روشن است كه قرارداد به معنای حقیقی كلمه ، در چنین مواردی وجود ندارد ؛ لذا برخی شاید تصور كننند كه مقصود از قرارداد ، معنای مسامحی و مجازی است ، نه معنای حقیقی آن كه نیازمند مقدمات و شرایط متعددی است . ولی این تصور ، چیزی از دشواری مساله نمی كاهد . درست است كه در این صورت ، اشكال فوق تا حدی رنگ می بازد ،ولی در مقابل ،اصل تئوری قراداد اجتماعی هم جذابیتهای خود را از دست می دهد . آن چه به تئوری قرارداد اجتماعیی جذابیت می بخشد ، این است كه امر حكومت را به نوعی تعهد بر میی گرداند و زا ان جا كه وفای به عهد ، امری اخلاقی است و الزام بدان ، الزامی مستحكم است ، پاییه های مشروعیت حكومت را بر اساسی استوار می نهد . حال اگر مقصود از قرارداد ،معنای واقعی آن نباشد ، اصل تحقق الزام به وفای به آن قرارداد مجازی و مساحی ، اول كلام خواهد بود و بنابراین ، تئوری قرارداد اجتماعی رنگ و بوی خود را از دست خواهد داد . اشكال دوم اینن است كه اگر گروهی به هر دلیلی حاضر به انعقاد قرارداد نشدند ، طبیعتا بر اساس نظریه قرارداد اجتماعی ، هیچ دلیلی بر لزوم اطاعت از فرامین حكومت ، نخواهند داشت . بنابراین ، ممكن است افراد بسیاری در سایه یك حكومت زندگی كنند كه دولت ، هیچ حق آمریتی برآنها ندارد و به تعبیر دیگر ،دولت برای آنها مشروعیتی ندارد . بنابراین ، نتوانسته این مشروعیت حكومت را زا طریق قراداد اجتماعی تامین كنیم . فرض بالا فقط یك خیال نیست ، در حكومتها ، افرادی عملا موافق حكومت نیستند و به هیچ طریقی راضی نمی شوند كه در قراردادی برای پذیرفتن حكومت شركت كنند. سقراط در پاسخ به اشكال فوق ، گفته است : نفس ماندن در سایه یك حكومت ، پذیرفتن ضمنی قرادادی است كه آن حكومت را بر سر كار آورده است . اگر كسی این قرارداد را نمی پذیرد ، باید به مكان دیگری هجرت كند . واقعیت این است كه این پاسخ ، ممكن است در عصر سقراط ، قانع كننده بوده باشد ، اما در زمان ما پذیرفته نیست . حكومتها آزادانه ، اشخاص را نمی پذیرند ، و افراد انسانی ، آزاد نیستند كه در سرزمین دلخواه خود ، بدون التزام به شرایط زندگی كنند . هر جای كره خاكی را كه در نظر بگیرد ، طبیعتا تحت سلطه حكومتی است و ورود به آن ، نیازمند پذیرش یك سلسله قواعد و قراردادهاست . در چنین شرایطی ، برای مثال اگر كسی در سرزمین مادری اش در سایه حكومت باقی بماند ، معنایش این نیست كه آزادانه تن به قرارداد حكومت داده است ، بلكه این عینا عقد اكراهی است كه هیچ اثر حقوقی و الزام اخلاقی به دنبال نخواهد داشت . اشكال سوم كه مبنایی تر است : اگر شهروندان یك جامعه طبق قراردادی اجتماعی حكومتی را به پا دارند كه عملا قوانین اخلاقی را نقض می كند ، آیا چنین حكومتی مشروعیت دارد ؟ طبق نظریه قرارداد اجتماعی ، باید چنین باشد . در حالی كه مسلما چنین حكومتی مشروعیت ندارد . مقصود ما از مشروعیت ، دقیقا “ حق آمریت ” و “ الزام شهروندان به اطاعت ” است . برای سهولت بحث ، فرض كنیم كسانی كه طرف قرارداد اجتماعی هستند ،كاملا آگاهند كه حكومت تشكیل شده ، قوانین اخلاقی را رعایت نخواهد كرد ، و با این وجود ، له تشكیل آن اقدام ورزیده اند ؛ یعنی فرض كنیم شهروندان با اختیار و اگاهی و اطلاع ، به عقد قرارداد ، تن در داده اند. مقتضای نظریه قرارداد اجتماعی این است كه چنین حكومتی مشروع است و حق آمریت دارد و شهروندان باید از فرامینش اطاعت كنند . ولی مقتضای قواعد اخلاقی این نیست و هیچ “ بایستی ” اخلاقی وجود ندارد كه ما را ملزم به رعایت فرامین چنین حكومتی كند ـ فعلا بحث در فرامین ضد اخلاقی آن است ـ ریشه مطلب به نكته دیگری بر یم گردد : الزام به وفای به عهد ، الزامی اخلاقی است و طبیعتا نمی تواند وفای به عهدی را واجب سازد كه خود مستلزم امری غیر اخلاقی است . به تعبیر دیگر ، “ الزام به عهد ” به عنوان یك الزام اخلاقی ، از اول به عقد ما و عهدهای متضمن امور غیر اخلاقی ، تعلق نمی گیرد . مثال ساده تری برای مساله می توان پیدا كرد : فرض كنیم وفای به عهد امری اخلاقی است و بایستی اخلاقی دارد . اگر كسی به دیگری وعده دهد كه دروغ بگوید ، آیا چنین وعده ای لزوم دارد ؟ مسلم ، پاسخ ، منفی است و چنین چیزی به لحاظ اخلاقی ، قابل قبول نیست .مساله این نیست كه در احكام عقلی ، قاوئل به استثنا شده ایم تا گفته شود : احكام عقلی ، تخصیص بردار نیست ، بلكه نكته این است كه الزام به وفای عهد یا وعده یا … الزامهایی محدود و مضیق است ؛ یا زا ناحیه متعلقشان و یا از ناحیه نفس الزامها . به این معنی كه می گوییم یا از ابتدا نوع خاصی از “ وفای به عهد ” یا “ وعده ” متعلق الزام واقع می شود و یا الزام را مشروط می كنیم ؛ هر چند متعلق آن ، محدودیتی نداشته باشد . این دو ،فرق ظریفی دارد كه نیازی نیست در این جا به تبیین آن بپردازیم .
اگر گفته شود : قائلان به نظریه قرارداد اجتماعی ، این مقدار را می پذیرند ، لذا مفاد قراردادشان را به قید فوق ( منافی اخلاق نبودن ) مقید می سازند ، در جواب خواهیم گفت : بنابراین ، مشروعیت حكومتها و لزوم اطاعت از فرامین حكومت ، به صرف قرارداد اجتماعی تبیین نشده است و علل و عوامل دیگری در آن موثر است . اشكال فوق هم بیش از این نمی گوید كه نظریه قرارداد اجتماعی به تنهایی نمی تواند مشروعیت حكومتها را تبیین كند .
۲. نظریه رضایت عمومی
پاره ایی اشكالات نظریه قرارداد اجتماعیی ، فیلسوفان را برآن داشت تا شكل دقیقتری از آن مطرح كنند و ان ، نظریه رضایت عمومی ( consent theory) است . كسی كه به شكل صریح و روشنی از این نظریه دفاع كرده است ، جان لاك ( John Lock) فیلسوف تجربه گرای انگلیس است . گرچه لاك در پاره ای از كلمات خویش سخن از قراردا اجتماعی هم به میان می آورد ، منشأ مشروعیت را حتی در قراردادهای اجتماعی ، رضایت مطوی در ان می داند . مدعای این نظریه این است كه مشروعیت حكومتها و الزام شهروندان به اطاعت از آنها ،مبتنی بر رضایت آنها نسبت به حكومت و قوانین و قراردادهایش است . این نظریه از پاره ای مشكلات نظریه قرارداد اجتماعی بری است ؛ مثلا مدعی نیست كه قرارداد و پیمانی صریح بین شهروندان بسته شده است تا اشكال شود كه چنین پیمانی به لحاظ تاریخی ، خلاف واقع است . آنچه مدعای این نظریه را تشكیل می دهد ، رضایت شهروندان اسست و به راستی ، این نظریه از این لحاظ ، بسیار موجه تر از نظریه قبل است . با این وجود ، هنوز اشكالهای عمده نظریه قرارداد اجتماعی ، به قوت خود باقی است و نظریه رضاییت عمومی ، نتوانسته است آنها را حل كند ؛ برای مثال ، اگر شخصی به حكومتی رضایت ندهد ،چه رخ می دهد ؟ طبیعتا باید بگوییم : بنا بر مبنای رضایت عمومی ، حكومت برای او مشروعیت ندارد ؛ پس هیچ التزامی به اطاعت از حكومت ندارد . این درست به معنایی ناكام بودن نظریه رضایت است ؛ چون نتوانسته است الزامهای سیاسی را درباره همه ، توجیه و تبیین كند. بعلاوه ، به لحاظ عملی ، همان هرج و مرجی كه انسان را به تشكیل جامعه سیاسی كشانده بود . حاصل خواهد شد و نقض غرض پیش خواهد آمد . تصور كنید در جامعه ای ۵% یا ۱۰% افراد ، هیچ الزام سیاسی و هیچ الزامی به رعایت قوانیین و مقرارات نداشته باشند ، در چنین جامعه ای ،چه پیش خواهد امد ؟ البته اكنون بحث بر سر فعل خارجی شهروندان نیست ، بحث بر سر توجیه الزامهای آنها به ایین افعال و رفتار خاص است . ولی نكته فوق ، موید آن است كه نظریه رضایت در مقام تبیین نظری نظام سیاسی ، ناكارآمد است .
از طرف دیگر ، اشكال عدم مشروعیت حكومتهای خلاف اخلاق هم هنوز مطرح است . این گونه حكومتها حتی اگر مورد رضایت عمومی هم باشند ، نمی توانند الزام سیاسی بیاورند . بی معنی است كه بگوییم : انسان ، الزام اخلاقی دارد كه فرمان غیر اخلاقی حكومت را اجرا كند و برای حكومت ، حق اصدار چنین فرمان خلاف اخلاقی وجود دارد . این اشكال در طی بحث از نظریه قراداد اجتماعی گذشت و دیگر تفصیل آن را تكرار نمی كنیم . اما هنوز اشكال دیگری وجود دارد كه مخصوص نظریه رضایت است .آیا همواره رضایت ، موضوع الزام است ؟ اگر كسی به حكومت راضی بود ، چنین حقی برای حكومت حاصل می شود
كه درباره او فرامینی صادر كند ؛ به گونه ای كه ملزم باشد آنها را اطاعت كند ؟
اگر نگوییم پاسخ سوال ، منفی است ، لااقل چندان روشن نیست . این اشكال در نظریه قراردادها وجود نداشت . قرارداد ـ با شرایط خاص خودش ـ انسان را تحت الزام می برد . اما رضایت به صورت مطلقش ، بعید است كه چنین اثری داشته باشد . به نظر می رسد بنای عقلا در بسیاری از قرارداهایشان ، فراتر از صرف رضایت است . گرچه رضایت به مضمون قرارداد ، از اركان عقود و ایقاعات است ، ولی بحث بر سر این است كه آیا صرف رضایت ، بدون ابراز آن در شكل یك عقد یا ایقاع ، موضوع اثر و حكم قرار می گیرد یا نه ؟ لزوم عقد ـ اعم از لفظی و فعلی ؛ مثل معاطات ـ در بسیاری از موارد ، امری عقلایی است ؛ یعنی عقلا بدون آن ، ترتیب اثر نمی دهند . فرض كنید شخصی راضی است كه كتابش به ملك من درآید و مبلغی هم به عنوان ثمن به ملك او در آید ، من هم به چنین معامله ای رضایت داده ام ، ولی هیچ ییك مبرزی برای اینن رضایت خود نیاورده ایم ؛ آیا در چنین وضعی ، الزامی برای عمل به مورد رضایت ، وجود دارد / معمولا جوامع ،چنین چیزی را نمی پذیرند . هیچ كس نمی تواند شخص را توبیخ كند كه با وجود رضایت ،چرا به مضمون آن عمل نمی كنی ؟
ما نمی گوییم كه نمی شود رضایت ، موضوع الزام باشد ؛ می گوییم كه چنین نیست . بنای عقلا و موضوع حكم عقل به الزام عهد و پیمان است ، نه صرف رضایت . خلاصه كلام این كه نظریه رضایت عمومی ، گرچه پاره ای از اشكالهای نظریه قرارداد اجتماعی را دفع می كند ، اما اولا ، هنوز اشكالهای اساسی آن را به حال خود وانهاده است و ثانیا اشكال جدیدی هم در مقام توجیه الزام سیاسی به بار آورده است .۳. نظریه اراده عمومی
نظریه اراده عمومی ( general will) به عنوان نظریه ای درباره مشروعیت حكومتها ، رد قرن هجدهم در آثار ژان ژاك روسو ( Jean – Jacgues – Rousseau ) ارائه شده است . البته كسان دیگری این نظریه را بیشتر پرداخته اند ؛ همچون هگل ( Hegel) و گرین ( Green) و بوسنكت ( Bosanguet) ودر عین حال ، تفاسیر همه آنها دچار نوعی ابهام و غموض است .۱۰ قبل از ورود به بحث ، باید توجه كنیم كه مقصود از اراده همگانی یا عمومی ، نمی تواند اراده همه ، بلااستثنا باشد ؛ چنین چیزی در واقع ، وقوع ندارد . هیچ گاه همه مردم یك جامعه ، خواهان یك حكومت خاص نیستند ؛ به طوری كه حتی یك فرد هم خارج نباشد . طبعا باید مساله اكثریت را مطرح كرد و در این بستر ، می توان از اكثریت بسیار بالا و اكثریت كمتر و كمتر سخن گفت. نظریه اراده عمومی ، در صورت ساده شده اش ، معتقد است حكومتی مشروع است كه طبق رای اكثریت بر سر كار آمده باشد . دمكراسیهای غربی ، آن چنان از این نظریه دفاع و آن را ترویج كرده اند كه این سخن ، اكنون جزء امور مقبول و گاه مسلم جوامع شده است . در سرزمین خودمان هم بسیارند روشنفكران و نویسندگانی كه اساس جوامع شده است . در سرزمین خودمان هم بسیارند روشنفكران و نویسندگانی كه اساس مشروعیت حكومتها را رای اكثریت می دانند ؛ تا جایی كه گاه مفهوم مشروعیت را مساوق با رای اكثریت می دانند ؛ یعنی نه فقط مدعی اند كه تنها حكومتهای توأم با رای اكثریت ، مشروعند ( قضیه ای تركیبی درباره حكومتهای با رای اكثریت ) ، بلكه معتقدند كه مفهوم “مشروعیت ” ، چیزی جز رأی اكثریت نیست ( یعنی قضیه فوق تحلیلی است ) . مغالطی بودن این نظر ، بسیار روشن است و در آغاز مقاله بدان اشاره كردیم . اگر معتقد باشیم كه مفهوم “ مشروعیت ” همان “ رای اكثریت را به همراه داشتن ” است ، این قضیه كه “ حكومتی كه دارای رای اكثریت است ، مشروع است ” ، قضیه ای تحلیلی خواهد شد . كه هیچ مضمونی را افاده نخواهد كرد ؛ درست مثل این كه گفته باشیم “ رای اكثریت ، رای اكثریت است ” یا “ حكومت مشروع ، حكومت مشروع است ” ؛ چیزی كه هیچ ذوق سلیمی آن را نمی پذیرد. حال از این ادعا كه بگذریم ، آیا “ رای اكثریت ” نمی تواند معیار مشروعیت باشد ؟ آیا نمی توان گفت : تنها حكومتی مشروع است كه رای اكثریت را به همراه داشته باشد ؟ به گمان ما پاسخ این سوالها منفی است . از جمله اشكالهای اساسی نظریه “ رای عمومی ” چیزی است كه مشابه آن در نظریه قرارداد اجتماعی و رضایت عمومی گذشت : رأی اكثریت ، چه الزامی برای كسانی می آورد كه به حكومت رای نداده اند . به چه دلیل اقلیت باید فرامین حكومت اكثریت را بپذیرند ؟ موضوعی كه به راستی ، به لحاظ عقلی ، هیچ دلیل موجهی برای آن وجود ندارد . البته ممكن است اقلیت از باب خوف یا مقهوریت ، تن به رأی اكثریت دهد و حتی عقلش “ بایستی ” مصلحتی یا احتیاط آمیز برای وی داشته باشد . ولی هیچ یك از اینها “ بایستی ” نیست كه مشروعیت حكومت را تشكیل می دهد : بایستیهای اصیل اخلاقی كه توأم با حق حاكمیت و اصدار فرمان از حاكم است . صرف این كه حكومتی مطابق رأی اكثریت است ، به لحاظ اخلاقی ، فرمان او را الزام آور نمی سازد . محتوای اشكال مهم دیگری بهاین نظریه هم قبلا گذشت : اگر فرامین حكومت ، غیر اخلاقی باشد ، نمی تواند “ الزام سیاسی ” برای شهروندان بیاورد ؛ هر چند حكومت از اكثریت بالایی هم برخوردار باشد . این سخن ، ننامعقول به نظر می رسد كه ما الزام اخلاقی داشته باشیم به فرامین حكومتی ای عمل كنیم كه فرمانش غیر اخلاقی است . این اشكال ، بسیار مهم و قابل تطبیق بر بسیاری از حكومتهای لیبرال ـ دمكراسی غرب است . آزادی در امور جنسی ، هم جنس بازی و آزادی قمارخانه می تواند در یك حكومت لیبرال ـ دمكراسی به صورت قانون درآید . آیا رعایت این قوانین ، الزامی است ؟ چنین چیزی با الزام اخلاقی به رعایت قوانین ، سازگار نیست . این آزادیها خلاف اخلاق است و رعایتشان هم هیچ الزامی ندارد .۱۱
گرچه نظریه رأی اكثریت ، جذابیت فریبنده ای دارد ، ولی با توجه به اشكالهای مطرح شده ، قبول آن به همین صورت ساده اش ، بسیار دشوار به نظر می رسد .
ممكن است توجیه پذیرش رأی اكثریت ، یان باشد كه اكثریت در رسیدن به حق اولی از اقلیت است ؛ مثلا سی میلیون رأی ، كمتر از بیست میلیون رأی ، خطا می كند .۱۲ روشن است كه این توجیه ، صحیح نیست . واقع و حقیقت در گرو رأی نیست . بنابراین ، اولا ، چه كسی آمار گرفته است كه در طول تاریخ ، اكثریت ، همواره نسبتا به واقع نزدیكتر بوده است تا اقلیت ؟ و ثانیا ، احتمال كمتر خطا بالاخره باوقوع خطا سازگار است . بنابراین ، با وجود احتمال خطای اكثریت ، چه الزام اخلاقی به اطاعت از حكومت اكثریت وجود خواهد داشت ؟ عجیب است كه روسو می گوید :“ اراده اكثریت ، همواره حق است ” ۱۳ و چنان كه گفته اند ، بعید است خودوی هم به این سخن معتقد بوده ، یا منظورش ظاره سخن باشد ، چون كاملا روشن است كه اكثریت ، همواره ممكن است خطا كند و به ناحق عمل كند .
نظریه های غیر اختیارگرا
تا به حال ، عمده ترین نظریه های اختیارگرا را بررسی كردیم . گرچه طرح و بررسی این نظریه ها به اجمال صورت گرفت ، ولی دیدیم كه این نظریه ها نمی تواند توجیه معقولی برای حق آمریت و حاكمیت دولت و الزام به اطاعت شهروندان ارائه كند . مشخصه هر سه نظریه ، این بود كه معیار مشروعییت حكومتها را در امری جست و جو می كردند كه به نحوی به اختیار شهروندان بر می گشت و تسمیه این نظریه ها به “ اختیار گرا ( voluntarist) هم از همین بابت بود . در مقابل نظریه های فوق ، نظریه های دیگری مطرح است كه منشأ مشروعیت را امری خارج از اراده اختیار انسانها می داند و از اینن جهت ، به “ غیر اختیارگرا ( nov – voluntarist) ” معروف است . از مهمترین این نظریه ها ، نظریه عدالت و سعادت عمومی است .۱۴ این دو نظریه با هم اختلافهای اساسی دارد ، لكن برای تلخیص بحث ، هر دو را با عنوان “ نظریه اخلاقی ” می آوریم و عمدتا نظر به مشتركات آنها داریم. نظریه اخلاقی مشروعیت بنا به این نظریه ، منشأ مشروعیت یك حكومت ، اهداف و غایتهایی است كه آن حكومت دنبال می كند . حكومتی مشروع است كه اهداف و ارزشهای اخلاقی را دنبال كند ؛ مثل سعادت ، عدالت ، و در ییك جمله : “ كمال انسان ” . تنها چنین حكومتی است كه فرامینش الزاماخلاقی به اطلاعت می آورد و برای حكمران ، حق آمریت پدید می آورد . چنین نظریه ای به وضوح ،مشروعیت حكومت را تابع واقع می داند ، نه رأی اكثریت ، یا قرار داد اجتماعی یا رضایت عمومی و غیره . حكومتی مشروع است كه در راه به فعلیت رساندن ارزشهای اخلاقی ، سعادت انسان و كمال وی باشد .
به گمان ما این نظریه از همه نظریات دیگر در توجیه الزامهای سیاسی ، موفقتر است و هیچ یك از ایرادهای وارد بر نظریه های اختیارگرا بر این نظریه وارد نیست .
یكی از مهمترین اشكالهای نظریه رأی اكثریت . این بود كه نمی توانست الزامهای اخلاقی اقلیت مخالف بر همه حاكم است ؛ چه اقلیت و چه اكثریت . سعادت انسانی مورد الزاما اخلاقی است ؛ چه انسان جزء اكثریت حاكم باشد و چه جزء اقلیت و همین طور آنچه در طریق كمال انسانی و قرب به حق است . با وجود این ، نظریه اخلاقی با چالشهای چندی مواجه شده است كه مهمترین آنها نسبی گرایی است ، نسبی گرایی در نفس احكام اخلاقی و نسبی گرایی در شناخت احكام اخلاقی . طرفداران نسبی گرایی در نفس احكام اخلاقی می گویند : احكتام اخلاقی ثابتی نداریم و احكام اخلاقی از جامعه ای به جامعه دیگر و حتی از گروهی به گروه دیگر ، می تواند تغییر كند . احكام اخلاقی ،اموری ذهنی است كه با احساسات و عواطف انسانها تغییر می كند . نسبی گرایان در شناخت احكام اخلاقی ، می پذیرند كه ممكن است احكام اخلاقی ثابتی داشته باشیم ، اما شناخت آن میسر نیست و انسانها در تشخیص خیر و شر باید و نباید ، با هم اختلافهای بسیاری دارند و چون نباید هیچ گروهی یا قومی را در این شنخات ، بر گروه یا قوم دیگرترجیح داد ، بنابراین ، از مبنای احكام اخلاقی و سعادت و كمال انسان نمی توان در شناخت مبنای مشروعیت طرفی بست . البته نسبی گرایان تقریرهای مختلفی در بیان مدعای خویش ارائه می كنند كه بیان فوق ، صورت ساده شده پاره ای از آنهاست .به گمان ما این چالش نسبی گرایی ، قابل دفعاست . گرچه پاسخ تفصیلی به آن نیازمند طرح جزئیات بسیاری است ، ولی پاسخی اجمالی كه ذوق سالیم عامه هم بپسندد ، این است كه پاره ای از احكام اخلاقی ، هم ثابت است و هم قابل شناخت و وجدان هر كسی این را به نحو قطعی می پذیرد ؛ برای مثال آیا می توان انكار كرد كه قتل نفس بی گناه و بدون دلیل ، كاری قبیح اسست و عقل حكم می كند “ نباید چنین كاری كرد ” ؟ آیا عقلی هست حكم كند “ می توان مرتكب ظلم شد ” ؟ ممكن است كسی بگوید آری ! ولی بحث به این جا كه می رسد ، برهان پذیر نیست ؛ مساله وجدان است و شهودهای درونی انسان . نسبی گرایی در نفس احكام اخلاقی و در شناخت آنها ، زندگی انسانی را مختل می كند و حیاتی دون حیات بهایم را ترسیم می كند ؛ چون آنگاه كه اصول ثابت اخلاقی زیر سوال رود ، چه توجیهی برای منع از ظلم و التزام به ارزشهای اخلاقی ( نسبی) وجودخواهد داشت ؟
نوعی رئالیسم اخلاقی ، هم با شهودهای درونی ما می سازد و هم با تحلیلهای زبانی . این بحث را در كتاب “ فلسفه اخلاق ” به تفصیل به تحریر در آورده ایم .۱۴حگومت دینی و مبنای مشروعیت
بسیاری از كسانی كه از حكومت دینی دفاع می كنند و بدان معتقدند ،حق حكومت و تعیین حاكم را از آن خداوند می دانند و می گویند : لازمه پیش فرضهایی دینی این است كه اوامر و نواهی و جعل و نصبهای خداوند را در این مقام رعایت كنیم . خدایی كه خالق همه آسمانها و زمین و ساكنان آنهاست ، از هر كس دیگری محقتر به تعیین حكومت و حاكم است و باید فرامین او را در این زمینه اطاعت كرد .
حال این سوال است كه آیا این نظر با نظریه اخلاقی مشروعیت سازگار است ؟
در وهله اول ، به نظر می رسد كه پاسخ ، منفی است . مشروعیت در حكومت دینی ، بر اساس امر الهی است ، در حالی كه در مبنای نظریه اخلاقی ، بر اساس باید ها و نبایدها ، حسن و قبح ها یا فضایل و رذایل اصیل اخلاقی است . ولی تامل عمیقتر ، به كلی این ناسازگاری را رفع می كند . مبنای امر الهی به صورتی كه كاملا معقول در چارچوب نظریه اخلاقی قرار می گیرد . به این بیان كه در بستر یك جامعه دینی و با پیش فرض ایمان . اووامر الهی ، مورد الزام به اطاعت است . حكم عقل به لزوم اطاعت از اوامر و نواحی الهی ، مطلق است و مشروط به هیچ قیدی نیست . اطاعت از اوامر و نواحی الهی ، انسان را به سعادت و كمال حقیقی می رساند . قرب به حق تعالی عالی ترین كمال انسانی است . بنابراین ، نظر یه اخلاقی مشروعیت و نظریه امر الهی ، در بستر جوامع دینی با هم تلاقی می كند . هیچ تنافی ای با هم ندارد . اطاعت از اوامر و نواهی الهی ـ از جمله در تعیین نوع حكومت و حاكم ـ از نظر اخلاقی ، واجب است . از طرف دیگر ، بر مبنایی امر الهی ، اطاعت از حاكم ، در نهایت باید بر اساس امر الهی و لزوم اطاعت از امر الهی ، به حكم اخلاقی عقل كه “ باید از اوامر و نواهی خداوند اطاعت كنی ” توجیه شود . به این بیان ، مرجع این دو نظریه در جوامع دینی و با پیش فرض ایمان ، نقطه واحدی است . بلكه با تامل میتوان گفت كه مرجع این دو نظریه در نهایت ، یكی است و هیچ تقیدی به جوامع دینی ندارد ؛ چون الزامهای اخلاقی ، امور عینی است و ربطی به ایمان و بی ایمانی ما ندارد . وجود خداوند ، یك واقعیت است ؛ چه انسان ، مومن باشد و چه مومن نباشد . در این صورت ، كمال حقیقی و سعادت واقعی انسان ، قرب به حق است . این هم واقعیتی عینی است ؛ چه انسان بدان توجه داشته باشد و چه التفاتی نداشته باشد . بنابراین ، طبق نظریه اخلاقی ، انسان در واقع ، ملزم به اطاعت از اوامر خداوند است ؛ هر چند به سبب ظروف خاص وجودی اش ( عدم ایمان ، لاابالی گری و … ) توجهی به آن نداشته باشد .
مشروعیت و كارآمدی از آن چه تا كنون گفته شد ، معلوم می شود كه مشروعیت حكومتها امری واقعی است كه حكومتی می تواند دارا باشد و یا دارا نباشد و رای مردم ، رضایت آنان یا قرار داد منعقد شده توسط آنان ، دخالتی در تحقق این امر واقعی یا عدم تحقق آن ندارد . این سخن نباید به عنوئان بی اعتنایی به رأی مردم در تعیین سرنوشت خودشان تلقی شود . رای مردم در فعلیت بخشیدن به حكومتها دخالت تمام دارد . این مردم هستند كه حكومتی را بر طبق میل خویش بر می گزینند یا آن را رد می كنند . مساله مهم ، شناختن مركز تاثیر است ؛ این احترام به رأی مردم نیست كه در جایی كه نقشی ندارند . بی دلیل ، قائل به تاثیر و نقش آن باشیم . خلاف واقع گفتن ، اگر احترامی بیاورد ، احترامی كاذب است . رذی مردم نیست كه حكومتی را مشروع می كند یا نامشروع . این امر ، دائر مدار اوصاف ذاتی آن حكومت و نسبتی كه با كمال انسانی و قرب به كمال نهایی دارد است . اما این رأی مردم است كه می تواند حكومت مشروع ( یا نا مشروع ) را فعلیت بخشد و آن را كارآمد سازد . مثالی كه می تواند این امر را تا حدی روشن كند ، ولایت امیر مومنان (ع) است . ولایت او بر مسلمانان ، واقعیتی بود كه به نصب الهی حاصل شده بود ؛ چه مطابق میل مردم باشد و چه نباشد و این طور نبود كه چون آن حضرت را در مدت غصب خلافت ، خانه نشین ساختند ، در واقع هم ولایتی نداشته باشد . آری ، این خانه نشینی و این غصب خلافت ، از جانب هر كس كه بود ، نگذاشت آن حكومت مشروع فعلیت یابد و در جهان خارج ، به منصه ظهور برسد . مثال دیگری كه می تواند از جهتی مساله را به ذهن نزدیك كند ، افعال اخلاقی است . حسن و قبح و باید و بناید انها دائر مدار اراده و تصمیم عامل مختار نیست . انسان ، آزاد است كه افعال حسن یا قبیح را انتخاب كند ،ولی معنای این آزادی این نیست كه حسن و قبح افعال یا باید و نباید آنها تابع اراده و خواست عامل مختار است . افعال به سبب اوصاف ذاتی یا اوصاف ثانویشان مورد الزام یا حسن و قبح اخلاقی قرار می گیرد و این نسبت ، چیزی نیست كه با انجام دادن یا عدم انجام ، با فعلیت یا عدم فعلیت فعل اخلاقی تغییر كند . عامل مختار میتواند فعل حسن را فعلیت بخشد و می تواند فعلیت نبخشد . به این معنی او آزاد است و این درست مثل مشروعیت در بحث حاضر است . مشروعیت به عنوان “ بایستی اطاعت از فرامین حكومت ” و “ حق آمریت حاكم ” امری عینی است ؛ به این معنی كه دائر مدار رأی مردم یا انتخاب آنها نیست ؛ گرچه فعلیت بخشیدن به این حكومت مشروع ، دائر مدار انتخاب عامل مختار است . درك نكته فوق ، در عین روشنی و وضوحی كه دارد ، برای بسیاری دشورا است . بخی موانع فهم این نكته ، سیاسی و معلول شعارها و تبلیغات سیاسی است ، اما برخی دیگر . منشأ تئوریك دارد . مساله نسبی گرایی اخلاقی ، از جمله آنهاست كه قبلا به اجمال بحث شد . امر دیگر یكه شاید به هضم ناپذیری نكته فوق كمك كرده است ، رابطه “ آزادی انتخاب عامل مختار ” و حق حاكمیت و مشروعیت است . گاه گفته می شود : وقتی شخص آزاد است كه حكومتی را به انتخاب خویش برگزیند ، این در واقع ، حقی است برای او و در این صورت نمی توان گفت كه چنین شخصی حق انتخاب خویش را اعمال كرده است وحكومتی بر پا ساخته ، ولی این حكومت ، مشروع نیست ( امری كه تفكیك بین مشروعیت و كارآمدی ، آن را ممكن می داند ) . می گویند : این یك نوع تناقض است كه از طرفی بگوییم : انسان حق دارد حكومت دلخوه خویش را برگزیند و از طرف دیگر بگوییم كه این چنین حكومتی میتواند مشروع نباشد . به گمان ما هیچ تناقضی بین آن دو نیست . “ حق ” لفظی است كه به معانی مختلفی به كار برده می شود . بعلاوه ، منشا حقوق انسانی ، خود بحث گسترده و دشواری است . با این حال ، به نظر می رسد این كقدار روشن است كه “ حقی ” كه با الزامهای اخلاقی و مشروعیت ، توام باشد ، نم یتواند به امور غیر اخلاقی تعلق گیرد . انسان به این معنی حق ندارد دروغ بگوید ؛ گرچه تكوینا آزاد است كه دروغ بگوید . انسان حق ندارد خودكشی كند ؛ گرچه می تواند خود را بكشد . این آزادی تكوینی است . به نظر می رسد در بسیاری از جاها كه گفته می شود : انسان حق انتخاب راه زندگی خویش را دارد ، در تحلیل نهایی ، این حق به همان آزادی تكوینی بر می گردد ، نه حقی كه با الزامهای اخلاقی توأم باشد .
سخن ما این است كه مشروعیت نظامهای حكومتی ، امری فراتر از رأی مردم است و انتخاب مردم در مقام فعلیت بخشیدن به این نظامها موثر است . نه در مشروعیت دادن به آنها.
زیرنویس :
۱. برخی این مبحث را محور فلسفه سیاسی سنتی در كشورهایی مثل انگلیس و فرانسه می دانند .
ر.ك : ( D.G.Macrae , Max Weber , Viking Press , ۱۹۷۴ , p.۷۵)
۲.D.D.Raphael , Problemss of political philosophy , Macmillan , ۱۹۹۰ , p.۱۷۵.
۳.این بحث را به تفصیل در تعلیقات بر “ فلسفه اخلاق در قرن حاضر” آورده ام . ر.ك : ص ۱۰۷ ـ ۱۱۰.
۴.Macrae , Max Weber , pp.۷۶ – ۷۷.
۵.Ibid ., p.۷۵.
۶. John Horton , Political Obligation , Humanities press , p . ۱۹.
۷.Raphael , Problems of political philosophy , pp.۱۸۲-۱۸۹.
۸. Ibid ., p.۱۸۷.
۹.Ibid ., p.۱۸۴.
۱۰.Ibid ., p.۱۹۲.
۱۱. البته مقصود ما این نیست كه این قوانین ، امر فوق را الزامی كرده است تا پاسخ داده شود كه صرفا آزادی این امور ، تضمین شده است و شخص می تواند مرتكب نشود . مقصود این است كه نفس این آزادیها لازم الرعایه نیست ؛ یعنی قوانین مستبطن این آزادیها لازم الطاعه نیست . ممكن است بگوییم اخلاق حكم می كند كه در حد مقدور ، باید جلوی این مفاسد را گرفت و حكومت هم به چنین امری موظف است.
۱۲. Ibid, p.۱۹۴.
۱۳. Ibid
۱۴. Inid ., pp. ۱۹۷ – ۲۰۲.
۱۵. چرخش قابل توجه در غرب ، بعد از دوره ای از سیطره پوزیتیویسم منطقی و لوازم نسبی گرایانه آن در اخلاق ( گرچه در ساحت علوم نسبی گرا نیست ) ، گرایش به نوعی رئالیسم در اخلاقیات است .
منبع : بنياد انديشه اسلامي
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست