دوشنبه, ۲۲ بهمن, ۱۴۰۳ / 10 February, 2025
مجله ویستا
خواب بهشت!
![خواب بهشت!](/mag/i/2/3qz7e.jpg)
- چیه؟ چی شده، پسرجون مشكلی داری؟
- آخ سرم، سرم درد میكنه. نمیتونم سرمروبچرخونم.
- آروم باش، مال ضربهایه كه به سرتخورده،تو باید فعلا استراحت كنی.
- كدوم ضربه، من كجام... اصلا، اصلا شما كیهستین ؟
- اسم من (عمران)، تو هم فكر میكنم ایرانیهستی. دكترای تو بیمارستان میگفتن، مثل اینكهاسمت شهابست، من داشتم از سركارمبرمیگشتم خونه كه دیدم یه مشت از خدا بیخبرداشتن تورو میزدن. تو داد زدی، من نتونستمبیام جلوشونو بگیرم. اونا زیاد بودن، فقطخداخدا میكردم تو رو نكشن. دو،سهتا چاقوبهت زدن ولی خوشبختانه ضربهها كاری نبود.
ولی من، من فقط با(صنعا) قرار ملاقات داشتم،قرار بود ویزامو واسم جوركنه، قول داده بود بهازای چهار هزار دلار، واسم ویزای كانادا بگیره،میگفت دوست و آشنا زیاد داره.
- (صنعا)؟! ولی من اون طرفا زنی ندیدم،اونا چهار تا مرد بودن یادت نیست.
- ولی من (صنعا)رو دیدم، بهش پول دادم.خدا میدونه كه بهخاطر اون پول ۱۸ ماهه كهزحمت میكشم. چقدر روزا جلوی مردم دولاراست شدم. شبا توی رستوران عرق ریختم وظرف شستم، تا این پولو جمع كردم. حالاچطوری برم كانادا؟
- نمیدونم پسرم. ولی تا حالا امثال تو كه گولاینجور آدما رو خوردن زیاد دیدم.
- ساعت چنده آقا؟
- ساعت ۱۱ صبحه. چطور؟
- امروز چند شنبهست؟
- سه شنبه،پسرجون. بیستم سپتامبر...
- من باید برم.
- كجا، با اینحال نزار كجا میخوای بری؟
- آخ، آه، سرم، سرم گیج میره.
- بگیر بخواب پسرجون.
- من باید حتما برم اداره پلیس، باید (صنعا)رو پیدا كنم، باید هرجوری شده یا پولم یا ویزاموازش بگیرم.
- خیلی خوب.فعلا باید حالت بهتر بشه.
- آخه بلیت باید بگیرم، من یه جا تویهواپیمای بیست و دوم سپتامبر به تورنتو رزروكردم. اگه (صنعا) رو پیدا نكنم، جام از دستمیره.
- توخیال كردی به این راحتی میتونی اونكلاهبردار رو پیدا كنی.
- ولی اون یهدختر ۲۱ سالست.حتی، حتی بهمن ابراز علاقه میكرد. میگفت اگه كارم درستبشه، آرزومه كه با تو بیام كانادا، میگفت فقطدلواپس مادر مریضم هستم.
- پسرجون هنوز متوجه نشدی، اون فقط تو رورنگ كرده، از این زنا و دخترای جوون كه باباندای جورواجور همكاری میكنن توی (تركیه)زیاده. تازه اگه ازشون شكایتم بكنی، چونمیخواستی ویزای غیرقانونی بگیری، یه جوراییپای خودتم گیره. هیچ میدونی؟
- ولی قرار بود اون قانونی واسم ویزا بگیره.
- پس واسه چی آنقدر ازت پول گرفته، واسهگرفتن ویزای قانونی باید خودت از سفارتخونهوقت میگرفتی و واسه مصاحبه میرفتی.
- نمیدونم، (صنعا) گفت آشنا داره و میتونهزودتر كارمو راه بندازه.
- پسرجون این دختره، یا چه میدونم زنه،فقط سرت رو كلاه گذاشته، همین...
فعلا باید استراحت كنی تا حالت خوب بشه.
- شما چرا به من كمك كردین؟
- خب شاید به این خاطر كه منم ممنونم، مثلتو و دیگه این كه پسر خودم (فاروق) مثل تو دارهتوی یه مملكت غریب زندگی میكنه.
- اون كجاست ؟
- آمریكا، الان چهارماهه...
- اونجا درس میخونه؟
- نمیدونم چه غلطی میكنه، فقط میدونم كههر كاری كردم راضیش كنم، آخر عمری بمونهپیشم و عصای دستم بشه، كمكم مغازه رو اداره كنهراضی نشد. میگفت از سبزیفروشی خوشمنمییاد. میگفت تو یه عمره كه این كار رومیكنی. ولی هنوز حتی مغازه هم مال خودتنیست، من سالها روی چرخ، سبزی و میوهمیچیدم و توی خیابونا و كوچهها میچرخوندمو میفروختم. حالا دو، سه ساله كه یه مغازه تویمحله (آكسرای) اجاره كردم و سبزیمیفروشم.چی بگم جوونای حالا همه چیز رو باهم میخوان. میگفت این طوری هیچینمیشم. نمیدونم حالا از وقتی رفته آمریكاتونسته واسه خودش چیزی بشه، میگه دارم كارمیكنم تا مثل آقاها مستقل زندگی كنم.
- شما خیلی به من محبت كردین. من...
- حرفش رو هم نزن پسرجون، پاشو پاشو،نمیدونم تا چه اندازه غذاهای مارو میپسندی،ولی خانمم دستپخت خیلی عالی داره. خداروشكر آنقدری داریم كه خوب بخوریم، آخهمیدونی ما خونوادگی به خوردنمون واقعااهمیت میدیم. نمیدونم، پسرم اونجا چیمیخوره؟ تنها نگرانیم همینه. امیدوارم (كاپكدولماسی) رو دوست داشته باشی. (كاپكدولماسی) یا دولمه كدو نوعی سالاد با لوبیا وتخممرغ و پیاز است از غذاهای لذیذتركهاست. از روزی كه پا به این دیار گذاشتهمدر رستوران و بعد هم به عنوان نگهبان تو هتل(بیوك شامل) مشغول به كار شدم. امكان خوردندو وعده غذای گرم برام فراهم نبود. البتهبهخاطر این كه پول كمتری بپردازم كمتر ازاشتهام غذا میخوردم. اما بودن كارگرانی كهبهخاطر نپرداختن همان چند لیر ناقابل ازپسمانده مهمانان كه پس از جمع كردن و تمیزكردن میز به آشپزخانه برمیگشت، میخوردند.اما من به شدت از این كار پرهیز كردم. حاضربودم گرسنگی بكشم وپسماندهخور مردمنباشم.گاهی اوقات آدم به خاطر رسیدن بههدفش ناچاراست چیزهایی را تحمل كند كه درشرایط عادی حتی تصور نیز برایش غیرقابل باوراست.
راستش این است كه وضع زندگیمان اصلاخوب نبود. من لیسانس كشاورزی گرایشدامپروری داشتم، اما نه در ادارهها برایم كاریپیدا میشد و نه توان مالی خانواده و امكاناتروستایمان طوری بود كه بتوانم نزد خانوادهامبمانم. ما در یكی از روستاهای اطراف (خوی)زندگی میكردیم. وقتی بچهتر بودم، دلممیخواست كشاورزی بخوانم تا بتوانم محصولبهتر و بیشتری از زمینهای دهمان كشت كنم. ولیآرزوهای كودكی مثل خوابی شیرین با گذشتزمان به پایان میرسد و واقعیات تلخ جای آن رامیگیرد.۱۷ ساله بودم كه بهخاطر بیماری مادرمكه سرطان پیشرفته معده بود، مجبور شدیمزمینهایمان را بفروشیم و خرج درمان او كنیم.مادر با دوبار عمل جراحی و چندین جلسه شیمیدرمانی در تبریز و تهران بهبود یافت، ولی دیگرچیزی نداشتیم تا با آن زندگی و اموراتمان رابگذرانیم. زندگی در ده، فقط با داشتن زمین و كاربر روی آن ممكن است. بههمین خاطر خانوادهشش نفریمان به ارومیه و مدتی بعد به تهرانمهاجرت كرد و پدرم برای گذران زندگی اول بهدستفروشی، بعد هم به مسافركشی با پیكانقراضهای كه قسطی خریده بود، پرداخت.زندگی به سختی میگذشت تا این كه خواهربزرگم شوهر كرد و (مصطفی) برادر اولم هممدتی را بیكار گذرانده بود، توانست در یكی ازكارخانجات نوشابهسازی بهعنوان كارگر فنیمشغول شود، او مكانیك ماهری بود و توی ده تنهاتعمیركار موفق ماشین آلات كشاورزی بهحسابمیآمد. اینطوری فقط من و (میترا) خواهركوچكترم در خانه بودیم. (میترا) آن موقع كلاساول راهنمایی بود و من سال سوم دبیرستان...درسم خوب بود و خانوادهام آرزو داشتند، منبهجای كشاورزی دنبال پزشكی بروم، اما بالاخرههم موفق شدم در رشته مهندسی كشاورزی دردانشگاه (رشت) پذیرفته شوم. سالهایدانشجویی، سالهای بهتری بود. چون همزمان باتحصیل توانستم با معرفی یكی از اساتید در یكی ازمزارع اطراف لاهیجان مشغول به كار شوم، تا باآن امورات كم زندگی را میگذراندم. چهار سالتحصیل را به خوبی با نمرات عالی پشت سرگذاشتم و باعلاقه و آرزوهای زیادی خود را برایكنكور فوق لیسانس آماده میكردم كه مادرم بر اثرعارضه قلبی درگذشت. میترا خواهر كوچكم باپسر یكی از اقوام دورمان نامزد كرده بود، وقتیبعد از مدتها به خانه برگشتم، دیدم جای خالیمادر برایم تحملپذیر نیست. فهمیدم همه زندگیخودشان را میكنند، حتی مصطفی كه حالامیخواهد بعد از پایان چهلم مادر، دستدخترعمهمان را كه دو سال است در عقد اوستبگیرد و به خانه بیاورد. میترا هم بزودی باید چهبخواهد و چه نخواهد سر زندگیش برود و خانه رابرای ورود زن برادر خالی كند.بابا میتوانستگوشهای از آن خانه به زندگیش ادامه دهد، اماجایی برای من نبود. تصمیم گرفتم در رشتماندگار شوم، اما دیگر برای اداره مستقل یكزندگی كامل كار در آن مزرعه هم كفاف دخل وخرجم را نمیداد. ادارات دولتی هم كمتراحتیاج به مدرك تحصیلی و تخصصی من داشتند.دو نفر از دوستانم با اتمام تحصیلاتشان بهواسطهامكان مالی خوب خانوادگی توانستند شریكی،یك دامداری در نزدیكی بهبهان یعنی شهرخودشان دایر كنند، اما حتی امكان این كار همبرایم فراهم نشد، تا با آنها همراه شوم.تا این كهبهطور اتفاقی یكی از دوستانم كه برادر و چند نفراز فامیل درجه یك او مقیم كانادا بودند، فكرمهاجرت را در من قوت بخشید. من سربازی نرفتهبودم و امكان سفر و اقامت قانونی برایم مشكلبود. (منصور) وضعی مشابه به من داشت و هر دوباور داشتیم كه سربازی رفتن یعنی تلف كردنوقت و عمر، در نتیجه هر دو از طریق مرز زمینی بهتركیه آمدیم. تا این كه منصور با شنیدن خبرتصادف خواهر و شوهر خواهرش در یك سانحهرانندگی ناچار تصمیم به بازگشت به ایران گرفت.او فقط همین یك خواهر را داشت و حال هر دوبچه بازمانده از خواهرش نزد پدر و مادر پیرمنصور بودند و آنها هر دو آنقدر پیر بودند كهامكان نگهداری و مراقبت از دو بچه ۷و۱۱ سالهبرایشان ممكن نبود. شبی كه با هم در هتل (بیوكشامل) در استانبول خداحافظی كردیم، هرگزیادم نمیرود. هر دو اشك ریختیم، او به من گفتاگر میخواهی تو هم با من برگرد، بالاخره یكجوری زندگی میچرخد. شاید كاری همبرایمان جور شد و من یادم هست كه با تماموجود آن لحظه سعی كردم خود را قانع بهبازگشت كنم، اما نتوانستم. برای او كه خانهایداشت و پدر و مادر پیر و خواهرزادههای بیپناهكه منتظرش بودند، بازگشت معنی كاملتریداشت. اما برای من چندان خوشایند نبود. یادمآمد حتی موقع خداحافظی هم چندان برایكسی جز پدرم آخر و عاقبت كار من مهم نبود.جمله آخر پدرم در لحظه خداحافظی با آنحالت بغضآلود مرا برانگیخت، او به من گفتدلم نمیخواهد سربار مصطفی و زنش باشم. تنهامنمیتونم زندگی كنم. اگه تو بخوای مییام تا با همباشیم.
دو ماه بعد از ورودم به استانبول تلفنی حال بابارو پرسیدم. فهمیدم او حال خوبی نداره. حسكردم مثل پرندهای توی قفسه، ولی هنوز كاردرست و حسابی نداشتم و نمیشد با اون وضعیتاز او بخواهم پیش من بیاید. در اینجا كار حتیكارگری راحت پیدا نمیشد! طی پنج، شش ماهاول ورودم تقریبا كار ثابتی نداشتم و ناچار بودمبرای گذراندن زندگی دستفروشی كنم. دراستانبول... كوش آداسی و بیوك آدا از پلاژ وجزایر زیبا و دیدنی نزدیك استانبول محسوبمیشوند.
دركوشآداسی هتلهای زیبا و رنگارنگی بودو من با فروش جوراب و روسری و عطرهایارزان قیمت به توریستها، زندگیم را ادارهمیكردم. مدتی را هم با تهیه سالاد الویه و فلافلو نوعی پیراشكی گوشتی و سیبزمینی كه ازمادرم یاد گرفته بودم، روزها تا عصر،ساندویچهایی را به توریستهایی كه برایگردش به ساحل (بیوك آدا) میآمدند،میفروختم. تا این كه بالاخره توانستم بهعنواننگهبان در هتل (بیوكشامل) كه مدتی را هم منو منصور درآن اقامت داشتیم، مشغول شوم.ساعت كار من تا بعدازظهر بود و عصرها هم دریكی از رستورانهای یونانی، نزدیك پاركمیدان (تقسیم) كار میكردم.
اگرچه درهر دو كار درآمد نسبتا خوبی داشتمو توانستم اتاقی در یكی از پانسیونهای محله(آكسرای) اجاره كنم، مبلغ قابل توجهیپسانداز برای گرفتن ویزای كانادا; اما اغلبشبها كه با تنی خسته به اتاقك اجارهاییمبرمیگشتم، آنقدر از كمردرد و پادرد به خودمیپیچیدم تا خوابم میبرد. فقط شش ساعتوقت داشتم و بیشتر اوقات احساس میكردم، تمامشب را اصلا نخوابیدهام. در آن ساعاتی كه جلویدر هتل (بیوك شامل) نگهبانی میدادم، چونیك هتل تقریبا ارزان قیمت بود. علاوه بر دستمزدمتوسط كمتر از مسافران انعام میگرفتم كه آن همچندان قابل توجه نبود، تا این كه یكروز بخت بهسراغم آمد،یكی از مشتریان رستوران باكلاسیونانی از مدیران هتل (هیلتون) كه از قضا یكایرانی میلیونر بود، از من خوشش آمد و دستم راگرفت و به عنوان (رزورشن) هتل استخداممكرد. در همین هتل بود كه با صنعا آشنا شدم،ازآنجایی كه (فرهادی) كم كم مرا از یككارمندی ساده تا حد مدیر قسمت پذیرش بالاآورد و حقوق و مزایایم اضافه شد، مورد توجه وحتی حسادت بسیاری از كاركنان هتل بودم.(صنعا) دختر زیبایی كه در قسمت آشپزخانه هتلمشغول بود.میگفتند نورچشمی فرهادیست،ولی من تا آنجا كه میدیدم او دختر مغروری بودكه حتی به مشتریان میلیونر هم روی چندانخوشی نشان نمیداد. از زبان یكی، دو نفر ازكاركنان شنیده بودم، او معشوقه یكی ازخوانندگان معروف تركیه است. اما بیشترحرفهایی كه پشت سراو میگفتند به گونهایاغراقآمیز بود كه نمیشد باور كرد. من برحسبتجربه آموخته بودم، نباید به زنان زیبا اعتماد كرد.زیر لوای زیبایی همیشه نوعی مكر و فریب نهفتهاست. من با وجود نوعی حس مذهبی كه از مادرمبزرگ داشتم، دعوت او را رد كردم، (صنعا)لائیك بود. ولی وقتی فهمید قصد من در نهایتگرفتن ویزای كانادا و عزیمت به آنجاست سعیكرد با جلب اطمینان من مرا متقاعد كند كهمیتواند با دوستانی كه در سفارتخانه دارد این كاررا سریعتر و كم هزینهتر انجام دهد. خوب كه فكرمیكنم نمیدانم چطور باورش كردم، حدودیكسالی با او كار میكردم و آشنا بودم اغلب باهم غذا میخوردیم و حتی مرا به دیدندیدنیهای استانبول، ازمیر وآنالیا برد. ما در كناریكدیگر با كشتیهای تفریحی از پل (كاركوی)بهطرف (بیوكآدا) رفتیم. منظره تنگه بسفور، برج(گالاتا)،(چمپرلتیاش)، مسجد ایاصوفیا و (یرهباتان سرای) از جاهایی بودند كه با هم دیدیم. دررستورانی نزدیك (كاپالی شارسی) یا بازارسرپوشیده استانبول باهم ناهار خوردیم، در(ازمیر) كه خلیجی دلپذیر و زیبا در میان كوهها وجنگلهاست به دیدن (اگورا) بازار قدیمییونانی رفتیم. كم كم اعتماد مرا به خود جلب كرد،حتی به من ابراز علاقه كرد و ادعا كرد كه پاكییك جوان مسلمان كه با او همراه شده، اما هرگز بهخود اجازه نداده به او نظر ناپاكی داشته باشد، اورا به اسلام آوردن و ترغیب كرده است و منپسرك روستای ساده دل، باورم شد كه صنعا مرادوست دارد.
بله. اعتراف میكنم، دلبستهاش شدم وقتی با اودر آنتالیا و در میان دروازه (هادرنی) قدممیزدم، ناگهان حس كردم قلبم از حضورش گرمشده است. ناگهان از او درخواست ازدواج كردمبدون آن كه چیزی درباره خانواده یا گذشتهاشبدانم. او لبخند شیرین و بهنظرم زیركانهای برلبآورد و سكوت كرد و من گفتم در فرهنگ ما;(سكوت علامت رضاست) و او باز خندید و سرشرا تكان داد. انگار بهشت را خواب دیده باشم،احساس خوشبختی میكردم. چند روز پیش با منتلفنی حرف زد و گفت كی برای شام او را بهرستوران یونانی دعوت كنم، چون قصد دارد خبرخوشی به من بدهد. او گفت كه بهتر است برایاین خبر خوش مرا به خوردن یك شام مفصلرنگین دعوت كنی و من یكی از بهترین میزها را دررزرو خودمان گذاشتم و (كوزو دولماسی) كه برهبریان با پلو ادویهدار و (اسكندركبابی) یكی ازخوش طعمترین كبابهای رستورانهایاستانبول است، بههمراه (آشورا) نوعی پودینگو شیرینی خوشمزه (كادن گوبكی) را بههمراهسایر مخلفات سفارش دادم. میز شام آنقدر رنگینبود، كه صنعا مبهوت شده بود. او پیراهن صورتیكمرنگی از حریر برتن داشت و موهای طلاییاشرا با یك گل رز صورتی از یك طرف تزیین كردهبود، تقریبا تمام حاضران و مشتریان رستورانبهمحض ورود او، به او چشم دوخته بودند و بانگاههایی تحسینآمیز چشم از او برنمی داشتند.بعد ازشام ما قدری در میدان (تقسیم) و پاركنزدیك آن قدم زدیم و بعد تا آنجا كه یادممیآید، او پاكت بستهبندی شدهای به من داد، كهمیگفت پاسپورت و ویزای هردو درآن است و ازمن خواست، خوب از این امانت نگهداری كنم ومن بسته پول را به او دادم، حتی تا آنجا كه یادمهست، او نخواست بسته را بگیرد و میگفتعجلهای نیست، اما بعد از لحظهای دیگر متوجهنشدم، چه شد. بهنظرم ضربهای سخت به سرمخورد و وقتی چشم بازكردم كه در خانه كوچك(عمران) پیرمرد سبزی فروش بودم.
پلیس هرگز بسته پول یا پاسپورت ویزایكذایی را پیدا نكرد. البته بعد ازآن كه به سفارتكانادا مراجعه كردم متوجه شدم، اصلا ویزایی بهنام من صادر نشده است و دیگر هرگز نتوانستمصنعا را بیابم. مسلما چارهای نداشتم جز آن كه یا بادستخالی به كشورم برگردم یا از نو شروع كنم.
منبع : مجله خانواده سبز
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست