شنبه, ۱۱ اسفند, ۱۴۰۳ / 1 March, 2025
مجله ویستا
بر ضدِ داوری نقدِ خودمدار

- بهخصوص که یک باران نرم بهاری هم پشت شیشه باشد.
- راستش من فکر میکنم قضاوت اساساً عنصری عقلانی و مردانه است و از نگاهی هدفگرا و تا حدی کلینگر میآید. ما حتی به خرید هم که میرویم هدفمان خطّی، مستقیم و مشخص است تا یک سفر حجمی و جریان داشتن در لحظات آن خرید. برای همین گاهی فکر میکنم نقد کردن اساساً مردانه است و منتقدان زن هم با برجسته کردن آن بخش هدفگرای وجودشان، صدائی مردانه از نوشتههاشان به گوش میرسد. اینکه نقد کردن زنانه چگونه است جای بحث دیگر دارد و همانطور که میبینی تاریخ را هم مردها نوشتهاند. باز من فکر میکنم با نگاهی زنانه و تغییر زاویهٔ دید، تاریخ سینما و فیلمهای برجستهٔ آن، طوری دیگر میشد و بسیار از آثاری که خوب دیده نشدهاند یا قضاوتی مردانه شامل آنها شده است جایشان عوض میشد. منتقدان عموماً جریان داشتن در زندگی را به همین دلیل از دست میدهند و خودمحوریشان، سدّ راه درست دیدن، ارتباط و شنیدن سخن دیگران میشود.
- آدمهای عُنُقی هستیم.
- گاهی فراموشی و خویشتنداری و سکوتِ ذهن یا به قول رایانهایها Delet کردن ذهن، یعنی قضاوت نکردن و خالی شدن از نشانهها و نوعی تقلیل، فضای بیشتری برای نفس کشیدن، بیداری و طراوت ذهن میدهد.
- آن وقت بر سرِ نقد چه میآید یا چه میماند؟
- نقد آثار هنری اگر سفارشی، مصرفی، تفریحی و برگردان ادبی تصاویر و تجمع اطلاعات سر همبندی شده نباشد مانند خود آثار هنری که بر عدم قطعیت و کثرت و چندگانگی دلالت دارند، از نقش استادی و راهبری و اقتدار، جامعیت و فراتری دست برمیدارد و فهم خود را تنها تعبیر و تفسیری از جهان اثر میداند.
- گفتم که مخالفم. داوری نکردن و جهان نسبی ساختن. راه دادن به نوعی بیانگیزگی و سستی است. اینکه همه چیز درست است و مقدمه باری به هر جهت بودن. که شاید از نظر روانی در این شرایط استراحتی بدهد و تنفسی ایجاد کند و استرسها را فرو نشاند. اما در درازمدت از حضور فعال و پراتیک آدمها و نقدها و آثار میکاهد. ما ناگزیر از قضاوتیم چرا که مدام در حال قضاوت شدنیم و بر ما قضاوت میشود و اصلاً نوع زیست ما در این گوشه از جهان براساس قضاوتی است که بر ما شده و میشود. ما در ”درامی“ زندگی میکنیم که تم و ایده و موضوع در آن از قبیل تبیین و تزریق شده است. مگر اینکه اصلاً با وجود تم و موضوع و قضاوت در جامعه و آثار مخالف باشیم. در این شرایط بر تو و شرایط و اطرافت مدام تأثیر میگذارند و باز تو قضاوت نمیکنی. در حالی که نقد در این شرایط حضوری پرمعنا، بیترحم و بیمحابا دارد تا نگاه و صدای خود را برجسته کند و بگوید نگاه و قضاوت من هست. نگاه و چشم من درون آثار هنری نفوذ کرده و سره را از ناسره میفهمد و نمیتوانند گندمنمای جوفروش باشند.
- حرف بر سرِ نداشتن هیچ موضعی و عقیدهای نیست. حرف شاید بر سرِ همین خود را مسئول و قیّم و مهره و مصحح بیجیره و مواجب یک سیستم و دستگاه و گروه و آثار دیدن است. اینکه به خود حق بدهی نماینده و برگزیدهٔ دیگران باشی و بهجای آنها فکر کنی و بیندیشی. وقتی تو به خودت این ”حق“ را میدهی و یادت میرود که این تنها یک نگاه از هزاران نگاه دیگر است و حق میدهی جایگاه اثر هنری یا دیگران را تعیین کنی، خودبهخود میدان دادهای به نوعی نگاه بالاتر و مغرورانهای و همه چیزدان. و حکمِ ترخیصِ خواننده یا مخاطب را صادر کردهای در حالی که میدانیم اینگونه نیست و تو دانای کل نیستی و بر همه چیز اشراف نداری و با این کار ضمناً همان ابتدا دستهایت را شستهای و خودت را مبرّی ساختهای.
- چه فرقی میکند. خودآگاه باشی یا ناخودآگاه، آهسته بگوئی یا بلند به هر حال داری دیدگاهت را میگوئی. در این رنگارنگی آنکه ضعیفتر است و استدلال یا حضورش کمتر است خودبهخود کنار میرود. بازی پنهان قدرت است دیگر. تو با اعتقاد به نشانه و زبان و تردید و نسبیت، پیشتر جا را خالی کردهای و سست آمدهای و خود را کنار کشیدهای. اینکه ”تو هم حق داری و من هم حق دارم“ اگر بنیانش بر نوعی ترس آمیخته به احترام نباشد، سکان بهدست دیگران دادن است. تحتتأثیر حرفهای شیک روشنفکرانهٔ مدّ روز قرار نگیریم و سر وضعیت خود کلاه نگذاریم.
- فکر میکنم در نگاه تو هالهٔ نوعی نگاه ماکیاولیوار نهفته است که بیشتر کارِ استراتژیهای اجرائی و ”سیاست نقد“ میآید تا هنر.
- این بازی بر سر لذت اراده و ادارهٔ قدرت، اساس و پایهٔ زندگی آدمهاست که نقش و رنگ و لعابهای متفاوت میگیرد. خط فلسفیاش هم آنقدر که میفهمم یک طرف ماکیاولی و نیچه و سارتر و فوکو و... بر این تأکید میکنند و آن طرف عطوفت انسانمدارانهٔ مسیح و بودا و عرفان و قدیسان شرقی و غربی... من میگویم در این بازار مکاره و این بلبشوی فکری، وظیفهٔ ماست که به اندازهٔ فهم زمان، جهان و اطرافمان را فهم کنیم. چشم نبندیم و بگوئیم این نظر من است و آن نظر توست و همه چیز بازی نشانههاست پس به هم کاری نداشته باشیم. ما باید فرضیهسازی و برجستهسازی و درشتنمائی و جهتیابی کنیم.
- مسئله این است که تو مدام از ”بیرون“ به مسائل نگاه میکنی و من میکوشم از ”درون“. در یک نگاه از لنز تله و نزدیک، وقتی میخواهی دربارهٔ اثری داوری کنی این مستلزم آن است که ابتدا آن را همسطح و هماندازه و قابل هضم خود کنی بعد که بهدست آمد حالا از بالا بر جنازهٔ آن بنشینی و آن را کالبدشکافی کنی. در حالی که این اندازهای از قامت فهم توست از اثر که به پسزمینههای شکلگیری و دریافت تو از جهان برمیگردد همانطور که اثَر هم اندازهای از فهم جهان است و کامل نیست. در این معنا، مخاطب، بخشی از اثر است و بیرون از آن و منفعل نیست.
- ما همواره در شرایط و قفسها و میلههای نامرئی اسیریم. تنها در یک وضعیت و بافت بهتر است که نظر نسبی من و ما، نگاه ما، فعالتر، مستقلتر و متعادلتر خواهد شد. از میان میلهها نمیتوان حرف نسبیت زد.
- خب این تغییر از کجا آغاز میشود؟ وقتی با انتقاد از دیگران خود را بزرگ میکنیم و صدای شنونده و مخاطب را خاموش میکنیم و او را راهنمائی میکنیم؟! برخی مخاطبان هم انگار چیزهای منفی را بهتر و زودتر باور میکنند چرا که با کوچک کردن دیگران و آثارشان و خود را در جبههٔ مؤلف قرار دادن، احساس بزرگی و روشنفکری میکنند! ما دربارهٔ دیگران به راحتی و با شجاعت قضاوت میکنیم و در همان حال نگران قضاوت و داوری دیگران دربارهٔ خودمان هستیم. نباید به تندیس روشنفکریمان صدمهای وارد شود. ما با یک سلطهٔ ”نگاه“ مواجهیم. چون تغییر و عوض کردن نگاه خودمان کار مشکلی است به دیگران مشغول میشویم. چشم بسته بر خود با حرف زدن دربارهٔ دیگران بادکنک خود را میدمیم و فربه میکنیم. که بهدلیل همان ماهیت قدرت، لذتآفرین هم هست و اعتماد بهنفس میآورد و از طرفی رنجآور و اضطرابآلود است چون خود لااقل در درون به کاذب بودنِ آن واقفیم، تنها کسی نباید از آن بوئی ببرد و این همان فتنه و ”افسونِ نقد“ است که از سوئی به خود میخواند و در همان حال قربانی میگیرد و فدیه میطلبد. ما با کالبدشکافی دیگران، خود را قطعه قطعه حراج میکنیم.
- چند مثال شاید وضعیت را مشخصتر کند. توجه به شخصیتهای خاکستری و ضدقهرمانها در سینما و سایر آثار که به چشم جامعه طرد شده بودند، از کجا ایجاد شد؟ جزء با همین نپذیرفتن، حق ندادن به نگرش و نظر جامعه و احضار نظر و پافشاری و قضاوتِ دوباره و تغییرهای اندک اندک! اصلاً سبکها یعنی نوعی قضاوت جدید. این سازشناپذیری، پرتو افکندن و دیدن دوبارهٔ جهان، دور شدن از صورتبندهای دانائی دوران، بانیِ طراوت، تحرک و حرکتِ فکر است.- تصادم و تداوم و تکثر آراء نظرها وجود دارد و باعث تحرک میشود اما تأکید عاطفی و متن خبری غیرپذیرا هم آن را منجمد میکند. مثالهائی میزنم: گریهٔ پایانی ورونیکا در فیلم زندگی دوگانهٔ ورونیکا یا صحنهٔ گریهٔ کردن وکیل جوان فیلم کوتاه دربارهٔ کشتن کیشلوفسکی در فصل پایانی، تنها در علفزار، تأکیدی است بر ناتوانی نوع بشر بر شناخت و قضاوت نسبت به آدمها. وقتی میفهمد در همان روز قتل به فاصلهٔ چند قدم در رستوانی بوده که قاتل نشسته بوده و آن همه حیرت میکند. جای آنها در شرایطی زیستی دیگری به راحتی میتوانست با هم عوض شود. برای همین وکیل نمیتواند قضاوت کند و این را قاضیهای دیگر و حتی زنش نمیتوانند بفهمند. همانطور که ”روکو“ نمیتواند نسبت به برادرش ”سیمونه“ با آن همه بدیها و بزهکاریها در فیلم روکو و برادرانش قضاوت کند. در رمان نمیدانیم چطور پیراندلو هم ما نمیدانیم و زن هم نمیداند چطور علیرغم آن همه دوست داشتن همسرش، به او خیانت میکند و ”مورسوی“ی رُمان بیگانه کامو که در امکان پذیرفتن نشانهها و نقشهای گوناگون گیرکرده و قواعد بازی و نگاه و قضاوت دیگران را نمیداند. وقتی مادرش میمیرد، نمیتواند غمگین باشد و وقتی با ”ماری“ هم هست به او عشقی ندارد و در ساحل بدون دلیل و انگیزهٔ کینه یا انتقام، به کسی شلیک میکند که اصلاً او را نمیشناسد. در دادگاه در مقابل آن همه نگاه قضاوتگر رسمی و غیررسمی با خود میگوید میتواند باز هم نشانهها و نقشهایش را عوض کند. نادم نیست و میگوید میتوانست الان از میان آنها به ماجرا نگاه کند.
- انگیزهٔ شخصیت در درام و در سینما اصلاً براساس داوری او نسبت به اطرافش شکل میگیرد. اگر هملت یا اتللو یا ادیپ هم در انتها داوری نمیکردند اصلاً درام یا تراژدی شکل نمیگرفت و حرکتی ایجاد نمیشد. آدمها در جهان همدیگر را قضاوت میکنند، رقابت میکنند و بر سرِ موضع خود میجنگند، حتی عشق هم نوعی قضاوت است در نسبت انتخاب و مسیرش.
- این بازی خیلی شطرنجی است که تو از میان چند تم و ایده، بنا به مقتضیاتی یکی را انتخاب و بازی کنی و ماجرائی براساسِ آن بسازی. این زندگی را بیرمز کردن و معنویت را به اصطلاح ابزاری کردن است.
- انتهای حرفهای تو پهلو میزند به آراء کانت در نقد داوری که آن را از اخلاق و شناخت جدا کرد و به نظریهٔ ”مرگ مؤلف“ بارت میرسد که جنبههای ضداستبدادی و ضداقتداری آن را میفهمم اما بیمسئولیتیش را نه. همهٔ هدف، اثر و متن میشود حالا با هر ترفند و وسیلهای آن را به اجراء برسانی! شاید به آنها اصلاً اعتقاد و باور هم نداشته باشی. مجاز خواهی بود که اگر اثرت با خودت هزاران فرسنگ فاصله داشته باشد همه چیز به خروجی آن ربط پیدا میکند، و ورودیش اصلاً مهم نیست.
- ممکن است از این نظر برخی این برداشتها را هم بکنند. طرز تفکر تو مدام بهدنبال همنظر و همعقیده و جناحبندی میگردد تا همراه و اغلب بهدنبال نیمهٔ تاریک مسائل میرود و قادر به دیدن خطوط میان ابرهای تیره نیست. من این جملهٔ هندی را باور دارم که میگوید سعی نکن دیگران را عوض کنی (یا مثل خودت کنی) سعی کن به آنها بگوئی خودشان باشند.
- همین الان مدام داری مرا قضاوت میکنی.
- من نظرم را میگویم.
- نگاه تو نهایت تو را به یک ”بله قربانگو“ تبدیل میکند که خواهان تثبیت وضع موجود است.
- چطور این را میگوئی وقتی مخالفت من به نقدهائی است که میل به تشکیل دادگاه و جلسهٔ بازپرسی و تفتیش عقاید و کارآگاه مخفی دارند. امروز تفتیش عقاید شکل نقد پیدا کرده است که در آن کاوش در نیت مؤلف حرف اول را میزند و معیار اصلی، یافتن معنا و پیام از دل پیرایههای اثر است. بهتر است قیّمسالاری و نقش کتابهای راهنما را فرو گذاریم. یادمان باشد ما در همه حال یک خوانندهایم که اثر در حضور و در درونِ تکتک ما فعال، حاضر و کامل میشود.
- وقتی مخاطب تریبونی ندارد و میل به تعدادی هم دارد، احترام به او و تعهد به او در ما بالا میرود.
- اما من و تو در حال ”حال“ هستیم و چه بسا در اشتباه باشیم. من چگونه میتوانم خود را جای تکتک مخاطبها بگذارم و بهجای آنها فکر کنم. من تنها بخش بسیار کوچکی از فهمِ جهان هستم و باید رشد کنم و محیط بر آن نیستم. من همواره در حال سیر به سوی آگاهی بیشتر هستم. چگونه میتوانم در جایگاه داور و قاضیِ خود بسنده قرار گیرم؟
- این مسیری است که همیشه بوده و ما نباید به این دلیل حرف نزنیم و محافظهکار باشیم. بهاضافهٔ اینکه همیشه تجربههائی پشت سر بوده و هست که میتواند در کوتاهتر شدن راه به ما کمک کند.
- فردیت هیچگاه از دل تجربههای دیگران بیرون نمیآید مگر اینکه بخواهیم فتوکپی هم باشیم. تجربههای دیگران ممکن است البته راههای رفته شده را نشان بدهد اگر خواسته یا ناخواسته در همان راهها گام برمیداریم اما نمیتوانند به تمامی ”من“ بشوند.
- داشتم فکر میکردم این نگاه پیرانهسر از کجا میآید؟
- چطور مگر؟
- همین نگاه نسبی، پذیرشگر، کمتنش که فلجی روح در آن به چشم میخورد در مقابل نگاه جوان که تند و غیرسازشگر و رقابتجو و احساسی است و بلند میگوید من میتوانم یا من برنده هستم.
- اتفاقاً من فکر میکردم دارم در مقابل نگاه پیرانهسر و مرکزگرا و پدرسالارانه و خودمحور در نقد صحبت میکنم. ما به تحول یا انقلاب در شکلهای مرسوم نقد نیاز داریم. به بیمرز شدن مرزهای خلاقیت که انحصاری بود و جابهجائی و برداشتن خطوط نقد، روایت، راوی، زاویهٔ دید، دیالوگ، مقاله، داستان و... این شاید همان برجستهسازی و مسئولیتی باشد که تو میگوئی.
- چائیها هم که سرد شد.
- سیگار تند و چائی سرد و یک باران تند بهاری.
رسول نظرزاده
منبع : مجله دنیای تصویر
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست