سه شنبه, ۹ بهمن, ۱۴۰۳ / 28 January, 2025
مجله ویستا
مقایسه یک نظریه اسلامی با نظریهای در روانشناسی انسانگرا
ایده تكامل انسان، از دیرباز همواره مورد علاقه جوامع انسانی بوده است. انسان همزمان با تلاش جهت فهم و ناختخویشتن، همواره در پی پاسخ به سؤالات مختلفی از این قبیل بوده است كه انسان چگونه عمل میكند؟ چه انگیزههایی وی را وادار به حركت میكند؟ و چه اهدافی را در سر پرورانده و دنبال میكند؟ از میان این سؤالات، از جالبترین و جذابترین سؤالها این است كه كاملترین انسان كیست؟ به همان نسبت كه انسان، همواره رؤیای كمال دنیای خویش را در سر داشته، رؤیای كمال خویشتن را نیز میپرورانده است، تا به بالاترین درجه رشد و كمال انسانی دستیابد.
رسیدن به كمال، مستلزم الگو و روش خاصی است. انسان، از قدیم الایام برای پیدا كردن الگو و روشی كه با آن بتواند زندگی كرده، با دیگران و پدیدههای عالم روابط متقابلی داشته باشد و از طریق آن به رشد و كمال دستیابد، به مذهب روی آورده است. با این وجود، جوامع مدرن نسبتبه مذهب دیدی تحقیر آمیز داشته و برای پاسخ به این سؤالات و كسب اطلاعات، به آنچه كه علوم انسانی نامیده میشود، روی آوردهاند. این نوع نگرش به مذهب، در پیكره دانش بشری شكاف ایجاد نموده است. شكافی كه بسیار اسفبار است و نیاز به بازنگری دارد. هدف این مقاله این است كه حوزه مشتركی راجع به كمال انسان به وجود آورد. از دیدگاه روانشناسی نظریات انسانگرایانه «ابراهام مزلو» در مورد «خود شكوفایی» مورد بررسی قرار خواهد گرفت، همچنین از دیدگاههای اسلامی، نظریه مرحوم سید محمدحسین حسینی طهرانی مورد ارزیابی قرار خواهد گرفت. در این ارزیابی، نظرات مشترك، مشخص شده و سوء تعبیرها رفع خواهد گردید; همچنین نظرات مخالف این دو مكتب كه جای بحث و گفتگو دارند، مورد بررسی قرار خواهد گرفت.
معرفی «ابراهام مزلو»
ابراهام مزلو (۱۹۷۰ - ۱۹۰۸)، یكی از متفكرین پیشگام و از مؤسسان «روانشناسی انسانگرا» است; جنبشی كه آن را روانشناسی نیروی سوم نامید.
اینرویكرد،موضوعاتعمومی و مشترك روانشناسی مثل: انگیزش، شكلگیری شخصیت، عوامل موثر در بیماری و سلامت روان و... را مورد توجه قرار ماده و بررسی میكند. خاصیت انحصاری این نظریه در این است، كهبهموضوعاتیازقبیلارزشها، معانی واستعدادهای انسانی اشاره میكند كه سایر حوزههای روانشناسی یا آنها را انكار میكنند و یا با دیدی منفی به آن مینگرند. مزلو، روانشناسی انسانگرایی را «نیروی سوم»، روانكاوی را «نیروی دوم» و رفتار گرایی را «نیروی اول» نامید. او فروید را به خاطر كوشش در محدود كردن نیازهای متعالی - به عنوان دفاع در برابر غرایز - مورد انتقاد قرار داد. او معتقد بود كه مكتب روانكاوی، به طرز مخاطرهآمیزی به فلسفه انكار ارزشها و فلسفههای پوچگرایی نزدیك است. او راجع به مكتب رفتارگرایی میگفت: «این مكتب مشروعیت ارزشها و معانی را به عنوان یك موضوع مهم ومورد علاقه روانشناسی انكار میكند. لذا، یكی از مهمترین جنبههای وجود انسانی را از وی جدا كرده او را تا حد یك ماشین تقلیل میدهد. او معتقد بود كه رفتارگراها، حتی از فروید نیز بدترند. آنها نهتنها جوابی برای سؤالات اساسی وجود انسانی ندارند، بلكه دقیقا خود سؤالات را هم انكار میكنند و برای سؤالات وجودی انسانی، اساسا موضوعیتی قائل نیستند».
مزلو همچنین مشروعیت روانشناسی را در این میدانست كه بتواند یكسری سؤالات مهم و اساسی را مورد توجه قرار داده و درصدد یافتن پاسخ به آنها باشد، از جمله: زندگی خوب چیست؟ زن و مرد خوب كیست؟ جامعه خوب چیست؟ و رابطه ما با آن چگونه است؟ تعهدات ما به جامعه چیست؟ بهترین چیز برای فرزندان ما چیست؟ عدل، راستی و تقوا چیست؟ مزلو، قبول داشت كه این موضوعات، سابقا در حوزه مذهب قرار میگرفت. او شكست مذهب در توانایی پاسخ به این سؤالات را به این خاطر میدانست كه خودش را از علوم جدا كرده بود. او توصیه میكرد كه به دنیای تجربی وطبیعی برگردیم تا بتوانیم بسیاری از رازها و اسرار زندگی بشریراكشفنماییم،ازاین رو به وحدت مجدد حوزههای به ظاهر غیرقابل اتصال مذهب و علم امید داشت.
عواملیبرتغییرموضعمزلوازنظریاتمشهورروانشناسی مؤثر بودهاند، از آن جمله مشاهدات مزلو از تغییرات روانیفرزندانخودشبوده است. او از زمانی كه فرزندانش نوزاد بودند، مشاهده میكرد كه این بچهها چقدر با هم تفاوت دارند، هر كدام از آنها یك شخصیت مشخص و معین دارند و با خلقی خاص متولد شدهاند. این مشاهدات موجبشدكهویبهسویپذیرشفردیتذاتی هدایتشود.
وی این نظریه تجربهگرایی را كه میگوید: موجود انسانی مانند یك لوح سفید است و هرچه بخواهی میتوانی در آن بنویسی، رد كرد.
تجربه مهم دیگر مزلو، برخورد و آشنا شدن وی با افرادی بود كه از شخصیت متمایز و والایی برخوردار بودند. منش و برخورد آنها در زندگی، وی را به این نتیجه رساند كه این انسانها بسیار والا و متعالی هستند. اینها افرادی هستند كه با تئوریهای روانشناسی موجود، قابل بررسی و تجزیه و تحلیل و شناسایی نیستند و لذا نظریات روان پویایی فروید را مبنی بر برانگیختگی انسان توسط امیال اولیه، كنار نهاد.
هنگامی كه مزلو شاهد رژه نظامی سربازانی بود كه عازم جبهههای جنگ بودند، از این منظره متاثر شد و این گونه مسائل را هدر دادن زندگی و نقصان درك انسان به شمار آورد. (لوری ۱۹۷۹). این مقابله ما بین افراد رشد یافته با زمینه جامعهای كه جنگ و كشتار در آن وجود دارد، برای او شایان توجه و دقتبود. در نتیجه، مزلو تحقیقی را برای تعریف بهتری از انسان آغاز نمود. او متقبل نگرش تازه و نوینی درباره انسان شد; بدین معنا كه بتواند از دیدگاه یك عملگرا، هویت ارزشها و قوای انسانی را مورد بررسی قرار دهد. بدین طریق امید داشت كه «تئوری خود شكوفایی» را ارائه دهد. همینطور امید داشت كه بتواند روشهایی تجربی برای شناسایی «افراد خود شكوفا» ابداع نماید. از این فراتر او امید داشت جریاناتی را شناسایی كند كه در آنها راههای خود شكوفایی و موانع آن روشن گردد.
اینجا بود كه او حس كرد میتواند این سؤال را كه (خود او آن را «سؤال بزرگ» نامید) انسان خوب در جامعه خوب چه كسی است، حل كند. (۱۹۷۱)
استعداد ذاتی
مزلو از مشاهده فرزندانش، و بعدها با تحقیقاتی كه در این زمینه نمود، «تئوری استعدادهای ذاتی» را ارائه نمود; یعنی طبق گفتههای مزلو، هر فردی با استعدادهای مشخصی به دنیا آمده، و در جستجوی آن است كه آنها را در طول زندگی شكوفا نماید. این عقیده، موضوع مشترك روانشناسی انسانگرایی است، به طوری كه «گلدشتاین» (۱۹۴۷) و دیگر روانشناسان انسانگرا، درباره آن بحث نموده، آن را تمایل به خود شكوفایی نامیدهاند. مزلو بعدها مشاهده كرد كه انسانها در بعضی استعدادها مشترك و در بعضی منحصر به فردند. هر فردی دارای موهبتخاصی استكهاورا با استعداد، ذوق و خلق معینی مشخص میكند. یك قسمت مهم از تئوری استعدادهای انسانی كه بعدها روی تئوری «خود شكوفایی» و نهایتا روی «تئوری شخصیت» مزلو اثر بسیار عمیقی گذاشت، این است كه هر استعدادی به عنوان یك انگیزه در شخصیت عمل میكند. یعنی لازم نیست كه شخص برای پی بردن به انگیزههایش در افقهای پنهان وجود به جستجو بپردازد. همچنین لازم نیست كه فرد به دنبال غرایز پنهان یا ناپسند، یا بعضی سیستمهای تقویت محیطی بگردد، زیرا هر استعدادی به دنبال ظهور و بروز خودش است و در اینجاست كه انگیزهها به وجود میآیند.
مزلو با قبول این مطلب كه انسان یك لوح سفید نبوده، و دارای خصوصیات ذاتی مشخصی است، در ابهام خاصی قرار گرفت; زیرا او باید از یك طرف درباره افراد جنگطلب و از طرف دیگر، درباره افراد والا و متعالی توضیح میداد. مزلو مقدار زیادی از این تمایلات و فعالیتهای انسانی را به وسعت این انگیزهها نسبت داد. این وضعیت، باعثحیرت او شده و او را به كاوش در این مطلب واداشت كه چگونه هر دو گروه از انسانها، میتوانند در استعداد و انگیزههای پهناور نوعی خود، مشترك باشند؟ از این سؤال، «تئوری طبقهبندی نیازها» نشات گرفت. (۱۹۷۰b)
تئوری انگیزهها
مزلو از «تئوری انگیزهها» برای روشن كردن تفاوتهای بین مردم استفاده كرد. مخصوصا او به دنبال این مطلب بود كه بفهمد چگونه بعضی افراد به سوی خود شكوفایی حركت نموده، بعضی دیگر، غرق در امراض روانی هستند. در پی این مطلب بود كه مزلو، تئوری مشهور «طبقهبندی» نیازها را رشد داد. در این تئوری، مزلو به عنوان یك تحلیلگر وحدت دهنده عمل میكند. مزلویی كه به دنبال وحدت بین علوم و مذهب بود، اكنون به دنبال وحدت بخشیدن به همه روانشناسی و مذهب در تئوری جامع انگیزهها بود.
مزلو در تئوری انگیزهها انگیزههای فیزیولوژیك رفتارگرایان را با انگیزه غریزه حیات فروید و انگیزههای ارزشها و زیباییهای مذهب ادغام كرد. او این كار را با تقسیم نیازها به دو دسته اصلی آغاز كرد. این دو دسته اصلی عبارتند از:الف: نیازهای پایینتر یا كمبودی ; ب: نیازهای بالاتر یا نیازهای شدنقبل از فهرست كردن این نیازها، بهتر است رئوس برخی از اصول نیازهای سلسله مراتبی مزلو را ذكر نماییم. «نیازهای كمبودی» و «نیازهای شدن»، هر دو شامل گروهی از نیازهای متفاوت هستند.
تمام نیازهای پایینتر - به جز عده قلیلی از آنها - برای فرد حیاتی است و اكثریت افراد آنها را تجربه مینمایند.
نیازهای بالاتر اگرچه خیلی مهمند، اما الزاما در همه افراد به ظهور و بروز نمیرسند. برخی افراد، انواع خاصی از آنها را تجربه میكنند و برخی دیگر، نوعهای دیگری را تجربه درمیكنند; درحالی كه برخی از افراد به هیچ وجه آنها را تجربه نمیكنند. به طور كلی نیازهای مرتبه پایین قبل از اینكه نیازهای بالاتر بتوانند به عنوان انگیزه عمل كنند، باید ارضا شوند. البته در بین نیازهای پایینتر نیز توالی رعایت میشود; یعنی به محض نزدیك شدن پایینترین و اساسیترین نیاز به ارضا، نیاز بعدی بروز میكند. قانون متقابل این دو نیاز، این است كه نیازهای پایینتر بر نیازهای بالاتر ارجحیت دارند. هرچه نیاز پایینتر باشد، برای بقا و زیست اساسیتر میباشد. در نتیجه ارگانیزم برحسب اینكه چقدر در درجه پایینتر قرار دارد، قویتر و كاملتر عمل میكند.
نیازهای پایینتر در حكم انگیزههای اضطراری میباشند. آنها ارگانیزم را برای ارضای نیاز به انجام عمل مجبور میسازند. هنگامی كه چندین نیاز همزمان وجود دارند، نیازی كه پایینتر است در حكم انگیزه عمل خواهد نمود. در چنین حالتی یك نیاز پایینتر ممكن استحتی مانع بروز نیاز بالاتر شود.
نیازهای مرتبه پایین
مزلو در نوشتههایش چند فهرست از نیازهای مرتبه پایین را عنوان كرده است، آخرین فهرستشامل چهار نیاز اساسی میباشد، كه عبارتند از: - نیازهای فیزیولوژیك - نیازهای امنیت - نیازهای تعلق و عشق - نیازهای (احترام)
در عبارات مزلو، «نیازهای فیزیولوژیك» به این صورت تعریف شده است: «نیازهایی كه معمولا به عنوان شروع نظریه انگیزش محسوب میگردند». این نیازها، شامل نیاز به غذا، آب و میزان مناسب گرما میباشند. گاهی اوقات نیاز جنسی نیز میتواند به عنوان نیاز فیزیولوژیكی محسوب شود; اگرچه مزلو اعتقاد داشت كه این نیاز با مجموعهای از نیاز مرتبط است.
«نیازهای امنیت» شامل نیاز به امنیت، ثبات، محافظت و مراقبت میباشد. به نظر مزلو، هر فرد یك نیاز اصلی، یعنی نیاز به رهایی از ترس، اضطراب، و هرج و مرج دارد. به منظور رهایی از این موقعیتها، وی نیازمند كشف ساختار، نظم، قانون، و تعهداتی در زندگی میباشد.
نیاز بعدی در سلسله مراتب نیازها، «نیازهای محبت وعشق و تعلق» است و شامل «عشق ورزیدن» میباشد. مزلو، این نیاز را به عنوان یك عطش برای روابط عاطفی بامردم توصیف نمود. در رابطه با این نیاز، فرد نیاز بهبودندر یك گروه دارد; گروهی كه به آن تعلق دارد وآنها وی را پذیرفتهاند.
آخرین طبقه از نیازهای مرتبه پایین، نیازهای «احترام» میباشد. طبق نظر مزلو، معمولا فرد خواستار ارزیابی ثابت و استواری از خودش میباشد; چیزی كه معمولا «احترام به خود یا عزت نفس» نامیده میشود. این نیازها، میتوانند شامل: «نیاز به قدرت»، «پیشرفت»، «سلطه»، «لیاقت» و«استقلال» میباشند.
طبق نظر مزلو، افرادی كه در نیازهای اصلی كمبود دارند در سطح «كمبودی» قرار میگیرند; به این معنا كه آنها در موارد لازم برای پیشرفت و رشد سالم، كمبود یا نقصی دارند. چنین افرادی، معمولا زمینه لازم برای ابتلا به انواع اختلالات مربوط با كمبودشان را دارند. شدت اختلالات، مرتبط با سطح نیاز است، هر چقدر شدت نیاز پایینتر باشد، شدت آشفتگی و مرض و اختلال زیادتر است.
نیازهای بالاتر
به محض اینكه شخصی نیازهای پایینتر را ارضا كرد، شروع به تجربه یك فضای جدید میكند. و آزادی بیشتری پیدا میكند تا نیازهای مخصوص خودش را شكوفا كند. بعد از نیازهای اصلی، نیازهای استعدادهای بالقوه، شكوفا میشود. در اینجاست كه مثلا فرد میتواند یك نقاش، نجار یا دانشمند شود. حتی، بالاتر از این، او حالا میتواند وارد حوزهای شود كه مزلو آن را (وجود) مینامد. قلمرو [Being] شامل تعداد زیادی از نیازهاست و همانطور كه گفته شد، این نیازها با نظم خاصی ظهور پیدا نمیكنند. برای نشان دادن نیازهایی كه در این فضا وجود دارند، مزلو خصوصیات افراد استثنایی كه او آنها را «خود شكوفا» نامید، مورد مطالعه قرارداد. اودریافت كه این افراد دارای خصوصیات و محاسنی هستند كه باطنا به آنها متعهد و وفادار بوده، برای شكوفاكردن آنها كوشش میكنند.مزلو همچنین دریافت در افرادی كه نیازهای كمبودی دارند، این خصوصیات یافت نمیشود. مزلو با تكیه مجدد بر روشهای تجربی و تحقیقات و بررسی اطلاعات و دادهها، فهرستی از خصوصیات و ارزشهایی را كه در افراد «خود شكوفا» دیده بود، تهیه و مطرح كرد. این فهرست، شامل نیاز به حقیقت، خوبی و زیبایی بود. مزلو همچنین تمایل آنها را به وحدت، یگانگی و فراتر از انشقاق و پذیرای نیاز به كمال، نظم، عدالت و ساده زیستن بودند. آنها در عین اینكه متوجه این اهداف بسیار مهم هستند، احساسی از نشاط و سرزندگی، مطایبه، خودانگیزی و صفا را دارا میباشد.
فراشناختی
یكی از اعجاب آورترین یافتههای مزلو، چیزی بود كه او آن را «فراشناختی» یا «شناخت » نامید (۱۹۶۸ ). به این معنا كه مزلو فرم خاصی از فهم و شعور را در افرادی كه نیازهای مرتبه پایین خود را گذراندهاند - یعنی افراد «خودشكوفا» - ملاحظه كرد. فرد در این حالت، احساس درك وحدت و كلیتبین خود و جهان هستی میكند.
در شناخت تلفیقی از شناخت درونی و بیرونی وجود دارد; یعنی فرد، جهان و پدیدهها و مردم را هم معنوی و آخرتی میبیند و هم دنیوی و ظاهری. قبل از این مرحله، مرحلهای است كه مزلو آن را «شناخت ناقص» یا «شناخت » مینامد. دراین حالت، فرد تمایل به دیدن جهان از دریچه نیازهایخودش دارد; مثل تشنهای كه در بیابان سراب راآب میبیند. فردی با نیازهای ارضا نشده یا نیازهای ، مردم و همه پدیدههای عالم را برای ارضاینیازهای خود میخواهد.
مزلو دریافت كه فراشناختی یا شناخت در حالتی كه او تحت عنوان «تجربه اوج» نامید، یافت میشود. اینها تجربیات و حالاتی از جذبه و خلسه كوتاه مدت و اغلب غیر قابل توصیف هستند كه فرد در آن حالت، یگانگی، كلیت و تقدس یا روحانیت را در عالم تجربه میكند. بعضی افراد كه عمیقا سعی بر شناخت، جذب و هضم چنین تجربیاتی در زندگی دارند، نهایتا به مرحلهای میرسند كه مزلو آنها را «تجربه » نامید. این تجربهای است كه شدت كمتر، ولی دوام بیشتری از فراشناختی دارد. بنابراین، مزلو دریافت كه «خود شكوفا كنندگان» افرادی هستند كه هدفها و نیازهای مختلفی را كه دیگران ندارند، تجربه میكنند، لذا كلیت ادراك آنها و فهم و معنایی كه از زندگی دارند، به خاطر این تجربیات تغییر میكند. آنها قادرند حیات را به شكل روحانیتر، احترام آمیزتر و وحدتیافتهتر ببینند.
خلاصه و نكات
تئوری مزلو راجع به ماهیت و انگیزش انسان، یقینا سهم بزرگی در نظریه روانشناسی و درك عمیق و پیشرفته انسان داشته است. تلاشهایش برای وحدت بخشیدن به حوزههای متفرق مذهب و علم (كه خود به این انشقاق غلط واقف بود و اذعان داشت)، یقینا بسیار لازم بوده وقابل تقدیر است. مزلو با اینكه در روشهایش از تجربهگرایی استفاده كرده و بر جهان طبیعتبرای روشن كردن مساله تعالی وعروج، اصرار داشت; با وجود این، مطالب زیادی راء;ء لاینحلباقیگذاشت.درحقیقتجداكردن طبیعت از ماوراء الطبیعه براستی همان «انشقاق غلط» را تولید مینماید.
تجربهگرایی مزلو او را به ورای دنیای مرئی تجربه برد و در دنیای غیر قابل رؤیت و نامرئی اسرار (عرفان) داخل نمود. اگر چه اصرار و ادعای خود او بر خلاف این بوده است; اما نتایجیافتههای مزلو، او را به خارج از دنیای طبیعت هدایت نمود. این حركت فقط مستلزم یك جهش برای رسیدن به ماوراءالطبیعه بود (۱۹۵۷) و همین جهش است كه مزلو در نوشتههایش از قبول رسمی آن امتناع نمود. او با پذیرش جایگاهی كه برای قلمرو Being قائل است و با قبول تعالی و عروجی كه در این حوزه رخ میدهد، هنگامی كه تلویحا اشاره به توانایی انسان به ترك قلمرو كمبودی Deficiemcy دارد، در حقیقتبه شكلی ماوراءالطبیعه را نشان میدهد، اینها مشكلاتی است كه تاثیر عمیق و شدیدی بر تئوری وی درباره ماهیت انسان گذاشتهاند. برای حل این مشكلات باید تعدادی از سؤالات بیجواب، تناقضات و اجزایی از تئوری وی را كه كاملا هماهنگ نیستند، مطرح نمود. برای اینكار در این بحث ما از قسمتهای متعارض گفتههای مزلو، استفاده خواهیم كرد. سپس این مشكل را به شكل جدیدی بر اساس یك دیدگاه (Paradigm) از زاویهای متفاوت، مطرح و بررسی میكنیم. تا ببینیم چه مطالبی و نتایجی به دستخواهد آمد.(۱۹۷۰) مشكل و سردرگمی تئوری مزلو، در انكار مصرانه وی در پذیرش ماوراءالطبیعه میباشد و این در حالی است كه وی تعالی (transcendent) و گذشتن از عالم ماده را میپذیرد. به نظر میرسد این نگرش، همانقدر كه مزلو را سردرگم كرده، خوانندگان مقالات وی را هم دچار گیجی و سردرگمی كرده است. او در بعضی مقالات خود، ماوراءالطبیعه را به عنوان مقولهای كه جزء نیازهای انسانی نبوده و عبث و گمراه كننده است و حتی وجود ندارد، مطرح میكند.
او در قسمتهای دیگری از نوشتههایش بیان میكند كه خداپرست و غیر خداپرست، برای كسب معرفت و علم باید روشهای تجربی را بپذیرند. او میگوید: «علم و معرفتحاصل شده از روشهای تجربی ناقص و ناتمام است; اما در عین حال میتواند به «حقیقت مطلق»ی كه وجود داشته و مستقل از شناخت انسان است، نزدیك و نزدیكتر شود». در حقیقت مزلو در اینجا به حقیقتبزرگتری به نام «ماوراءالطبیعه» اشاره میكند.
چنین تناقضاتی در نوشتههای مزلو بسیار است. یكی از این تنافضات درباره چیزی است كه وی آن را «تجربیات اوج یا تعالی» نامید. او میگوید: هسته تمام مذاهب معروف، مكاشفه شخصی و خصوصی پیامبران یا افراد صاحب بصیرت است. بنابراین اساس مذهب، قانونمندی و تدوین موضوعات، مسائلی است كه از طرف پیامبران به مردم ابلاغ شده است و مزلو آن را «تجربه یا مكاشفه عرفانی اولیه» مینامد.
مزلو در ادامه میگوید: «چنین به نظر میرسد كه این الهامات و اشراقیات عرفانی را میتوان تحت عنوان «تجربه اوج» قرارداد، تجربهای كه در حقیقتبرای بشر كاملا طبیعی و عادی است». در جای دیگری، به نظر میرسد مزلو «وحی» را میپذیرد; اما خاطر نشان میكند «تجربیات اوج» میتواند راهی برای درك و شناخت آن باشد. او مینویسد: «تجربیات اوج در دنیای طبیعی و مادی وجود دارند; لذا میتوانند مورد تحقیق و بررسی قرار گیرند. در نتیجه ممكن است ما اكنون امیدوار به درك بیشتر وحی عظیم و اشراقها و انقلابهای درونی عرفانی كه مذاهب عالی بر اساس آن پیریزی شدهاند، باشیم».
در اینجا مزلو اشارتا میگوید: مسائلی مانند وحی، واقعا پدید آمدهاند و وجود دارند و تجربهگرایی، ابزاری مناسب جهت فهم این فرآیند میباشد. به هر صورت، ضعف مباحث مزلو كه مستلزم یك تغییر ریشهایتر میباشد، این است كه در یك زمان هم ماوراءالطبیعه را پذیرفته و هم آن را رد كرده است.(۱۹۷۰)
مشكل این است كه او نمیتواند تجربیات مذهبی و تجربیات اوج و تجربیات Plateau را چیزی جز تظاهرات طبیعت و قوای انسانی بداند. با این وصف، بسیار تعجب آور است كه او اصلا به مسائلی از قبیل این عالم از كجا آمده است و خصوصیاتش چیست، نپرداخته است. به عبارت دیگر، پاسخ این سؤال را كه آیا ریشه و اصل عالم Being در طبیعت است؟ و اگر نیست در كجاست؟ به هیچ وجه مورد بررسی قرار نداده است.
نقد تئوری انگیزش انسان
غیر از این موضوع كه ریشه و اصل عالم وجود (Being) كجاست، طریقه عمل و كار آن نیز مورد سؤال است. علاوه بر این; لزوم دیدن Being به عنوان یك حوزه انفعالی، ابهام دیگری است كه با طرز تفكر مزلو نامتناسب است. در تمام نوشتههای مزلو، سخن از رفع شكاف و انشقاق و صحبت از وحدت و یكی بودن است. با وجود این، مفهومی را كه از [Being] ارائه میدهد، تولید یك نوع شكاف و انشقاق میكند.
طبق نظر مزلو، دستیابی به این اقلیم وجود (Being) یك راه یكطرفه است; یعنی انسان میتواند داخل این عالم شود، ولی این عالم نمیتواند به درون انسان راه یابد. افراد میتوانند تجربیات بهجتآور، خلسه و جذبه، اوج و نهایت را احساس كنند; اما هیچوقت چیزی برای آنها نزول نمیكند. آنها ممكن است عروج كنند; اما به نظر مزلو، هیچگاه عالم Being اجازه نزول و تجلی و ظهور خود را ندارد.شاید دقیقتر این باشد كه بگوییم Being در تئوری مزلو فقط یكجا اجازه نزول پیدا كرده و آن نزول در طبیعت است، لذا فقط تجربه گراها میتوانند آن را توضیح دهند. اما عالم Being اجازه نزول به قلب پیامبران (وحی) را ندارد، تا پیامبران بتوانند آن را توضیح دهند و اینكه چگونه تجربهگرایان متخصص عالم وجود (Being) شدهاند، برای ما نامعلوم است! شاید مزلو تلویحا مدعی است كه تجربهگراها، پیامبران عصر جدیدند. به طور خلاصه، مزلوتجربیات متعالی خلسه و اوج را مجاز میداند، اماسرچشمه تمام اشراقات و وجدها را درون انسان میداند. در اینجا او شروع تماس را از طرف عالم Being انكار میكند.
این موضوع نهتنها برای مزلو، راجع به مساله وجود و خود تجربیات مذهبی مشكل آفرین است، بلكه سازمان سلسلهوار ارزشهایش را نیز تهدید میكند. نادیده گرفتن جذبه از طرف عالم ماوراء - یعنی آن چیزی كه Tillich (۱۹۶۶) آن را غایی (Teleological) مینامد - تئوری انگیزش انسان و خود شكوفایی او را ناقص و ناتمام باقیمیگذارد.
مزلو رشد و كمال انسان را سیری از طریق نیازها میدانست; سیر از نیازهای پایینتر به بالاتر است، به این نیازها كه از درون فرد برانگیخته میشوند و توسط فرد و تلاشش برای ارضای نیازهای قبلی به جریان میافتند، مدارك تجربی وتئوریهای رشد میگویند. (۱۹۸۰) اینگونه به نظر میرسد كه نیازها در طول زندگی انسان، ساری و جاری میشوند. آنها معمولا در توالی معین و با زمانبندی مشخص - كه تا حدودی مستقل از توانایی شخص برای ارضای آنها میباشد - رخ مینمایند. علاوه بر این، اینگونه به نظر میرسد كه نیاز ارضای نشده مرحله پایین، از بروز نیاز بعدی جلوگیری نمیكند و چه بسا بروز نیاز بعدی را بسیار شدت میدهد. اگر خود فرد در طی مسیر رشد، توسط كوشش وارضای موفقیت آمیز نیازهایش به جلو حركت نكند، باید برای رشد و كمال انسان تبیین دیگری پیدا نماییم.
طبق نظر مزلو، میلیونها نفر در سطح نیازهای كمبودی زندگی میكنند. اینها افرادی هستند كه به نوعی مبتلا به برخی اختلالات روانشناختی هستند و برخی از آنها نیز در جستجوی كمكهای «رواندرمانی» میباشند. طبق نظریه مزلو چون انسانها همیشه با پایینترین نیازهای ارضا نشده سروكار دارند، وقتی برای درمان مراجعه میكنند از همین پایینترین نیازها شكایت دارند و در رنج هستند. اما معمولا قضیه به این شكل نیست; یعنی فردی كه برای درمان میآید ممكن استیك نیاز ارضا نشده پایینتر داشته باشد; اما متوجه و مشغول نیازهای بالاتر نیز باشد. او در مییابد كه خودش قادر به كسب اهداف زندگیاش نیست، نمیتواند راهی برای رضایت، وحدت، سهلگیری و امثال آن، پیدا كند. این درمانگر است كه به او كمك میكند، تا نیازهای ارضا نشده، عقدهها، موانع، و مقاومتهای را - كه خیلی از آنها در ارتباط با نیازهای مرحله كمبودی (Delicincy) هستند -شناسایی كند; اما اگر چه فرد این نیازهای ارضای نشده را دارد و با آنها زندگی میكند، اما با نیازهای سطوح بالاتر نیز ارتباط دارد.
درستهمینطور كهنیازهایمرحله Deliciemcy ، فرد را به درمان نمیكشید، ارضای كامل آنها نیز ضرورتا درمان و معانی و ارزشها غالبا در مواقع محرومیت و سختی، قبول محدودیتها و درك درست از موقعیتخود اشخاص در زندگی حاصل میشود. (۱۹۸۰). آنچه در روان درمانی نیز، موجب معالجه فرد میشود، ارضای نیازها نیست; بلكه فرارفتن از ارضای آنهاست. ممكن است این درمان توسط روانكاوان باشد كه به فرد بینش و بصیرت میدهند، یا توسط درمانگران، كه تفكرات فرد را دوباره سازمان میدهند و یا «روان درمانگران انسانگرا» كه معانی و اهداف را تسهیل مینمایند. تغییر اساسی، ایجاد نگرش و طریق جدیدی در زندگی میباشد. درمان، بر غلبه استقلال فرد به نیازها تاكید دارد، نه بر وابسته بودن به ارضای آنها. پس اگر نیازهای كمبودی یكی پس از دیگری موجب انگیزش نباشند، و اگر ارضای كمبودها كلید معالجه و درمان نیست، پس باید در جای دیگری به دنبال كلید انگیزش، سلامت و خود شكوفایی انسان بود. به نظر میرسد مزلو خودش متوجه این مساله شده است، او خود در جایی به این مطلب اشاره میكند كه كشش و جاذبه خود سلامت است كه افراد را به سوی درمان و معالجه میكشاند.
قراردادن انگیزش در درون انسان، موجب شد كه مزلو یك سیستم انگیزشی دارای اشكال و عیب را بسط وگسترش دهد. با ملاحظه و بررسی مراجعین به درمان، به نظر میرسد كه سلامت، وحدت، ارزش، معنی و كمال هستند كه انسان را به تغیر و تحول دعوت میكنند; یعنی ندایی از طرف عالم Being كه انسان را به طرف سیر كمال و رشد میكشاند. این ندایی است كه مزلو در نوشتههایش به انكار آن علاقه زیادی دارد; اما كاملا با تئوری و نظریاتش مطابق و هماهنگ است. تا كنون، دو موضوع ناهمگون در تئوری مزلو مشخص شد. دو تناقص در تئوری مزلو كه در آن به دقت، معمای ماهیت و انگیزش انسان و كوشش وی به سوی كمال را مورد مطالعه و تفكر قرار داده است.
- موضوع اول: رد و پذیرش ماوراء الطبیعهٔ
- موضوع دوم: محدودیت عالم Being در اینكه فقط انسان به سمت آن صعود میكند، ولی آن عالم، قادر به هبوط به سوی انسان نیست. مزلو با آنكه تلاش فراوانی برای پیدا كردن راه حل وحدت بخشیدن و اتحاد بین علوم و مذهب داشت، اما موفق به انجام آن نشد. زیرا او اصرار داشت كه فقط از ابزار و توضیحات و تبیینات تجربه گرایانه استفاده كند و این ابزار و تبیینات برای شناخت و توضیح عالم غیب و جذبه و كشش این عالم به سوی انسان مناسب و صحیح نیست.
اكنون، نگاهی به یك نظریه اسلامی در مورد تكامل انسان میاندازیم. این نظریه به عنوان ابزاری برای نقد تئوری مزلو و همچنین حل برخی تضادها به كار میرود و دیدگاهجدیدی نیز درباره رشد و كمال انسان ارائه میدهد.
خلاصه نظریه
تكامل انسان، یك اصل اساسی در اسلام است و در بسیاری از افكار، نظریات، اعمال و آداب اسلامی، عنوان و وضع گردیده است. بنابراین تبیین كامل و جامع این مفهوم از عهده این نوشتار خارج است. آنچه سعی داریم به آن بپردازیم، طرح مختصری است از خلاصه كمال بر طبق یك نظریه در عرفان اسلامی كه توسط مرحوم سید محمد حسین حسینی طهرانی (ره)، توصیف و تبیین شده است، و تاكید این نوشتار روی موضوعات و مسائل مشترك میان نظریه ایشان و مزلو است.
در رساله لباللباب (۱۳۶۶)، ایشان برخی اصول، روشها و منازل سیر رشد و تكامل انسان را بررسی نمودهاند. طبق نظر ایشان، طی طریق تكامل انسان هیچچیزخارقالعادهای نیست. پیمودن این طریق، دعوتی است كه هر موجود انسانی به آن خوانده میشود. ایشان چنین مینویسند: «حسن دین دوستی و گرایش به عالم غیب وكشف اسرار ماوراء طبیعت، جزء غرایز افراد بشر است(ص۹). این جاذبه و میل شدید به مذهب و اسرار عوالم غیب از یك مبدا سرچشمه میگیرد و «ناشی از جاذبه حضرت رب و دود است».(ص۹) این جاذبه بهدینو عوالم غیب، كششی است كه باعثحركت انسان به سوی تكامل خویش میشود و هدف این سیر، طی مسیر به سوی مبدا یگانه است. بنابراین، تكامل انسان در اسلام غیر از خود شكوفایی (Self actualization) است، بلكه ملحق شدن به حق در ذات لایزال پروردگار فنا شدن است. باید به خاطر داشت كه مسیر تكامل راه عشق به خود وكمال نیست; بلكه مسیر عاشقی است كه در طلب رسیدن به معشوق است: «دسته سوم گروهی هستند كه پایه عبادت و پرستش خود را بر محبت و كشش به سوی خدا قرار دادهاند و غیر از كشیده شدن به سوی او و تقرب به حضرت او هیچ مقصود و منظوری ندارند و صرفا همان انجذابیكهازناحیه محبوب در خود حس میكنند، داعی و محرك آنها به سوی محبوب و موجب حركت آنها بدان حریم است». (ص۱۲۶)
طبق نظر ایشان این جاذبه پروردگار، همه عالم امكان - بالاخص انسان اشرف - را به مقام اطلاق و نامتناهی خود میكشد: «عالم جسم و ماده او كه طبع اوست و عالم ذهن و مثال او كه برزخ اوست و عالم عقل و نفس او كه حقیقت اوست، همه باید در این سفر وارد گردند و با یكدیگر تشریك مساعی كنند». (ص ۱۰)
همان مسائل و موضوعاتی كه مزلو درباره با آنها مشكل داشت، هسته و مركز این نظریه اسلامی است; این مسائل عبارت بودند از: ۱ - رد و پذیرش متواقف ماوراءالطبیعه. ۲ - انگیزههای انسان به سوی عالم خذخحآ فقط از درون انسان نشات میگیرد و خود عالم خذخحآ در این جریان، منفعل و غیر فعال است.
موضوع اول:
روشن است كه مزلو، مرتكب خطای منطقی شده است (پذیرش و رد یك مقوله در آن واحد); اما این نظریه اسلامی در این باب (ماوراءالطبیعه) موضعی بسیار واضح دارد; نه تنها صریحا و قاطعانه ماوراءالطبیعه را پذیرفته، بلكه معتقد است ماوراءالطبیعه، نقش بسیار اساسی و وسیعی در تكامل انسان دارد. ماوراءالطبیعه هم انگیزه و هم هدف نهایی كمال انسان است.
موضوع دوم:
منشا و منبع انگیزههای انسانی از كجا شروع میشود؟ در این باب نظریات اسلامی با عقاید مزلو مطابقت ندارد. اسلام صریحا بیان میكند كه انگیزه تكامل انسان، علاقه و میل شدید و جاذبه پروردگار متعال است. این جاذبهای است كه منشا و سرچشمه آن ذات مقدس الهی است، بر این اساس نقش عام Being در تكامل وكمال انسان بسیار فعال میباشد. اگر مزلو میتوانست این دو نظریه اسلام را در نظریه انگیزش خود بگنجاند، شاید قادر میشد نقاط ضعف نظریه خویش را اصلاح كند.
نتیجه:
تجربهگرایی مزلو، وسیلهای مناسب برای شناخت تكامل انسان نیست، چرا كه او در متن تئوری خود با محدودیتها، عیوب و تناقضاتی روبروست; اما از اعمال روش تجربهگرایی ابا نمیكند. شاید احساس او این بود كه با كنار گذاشتن روش تجربی، احترام خود را در جمع دانشمندان علوم تجربی از دستخواهد داد. میتوان گفت كه اگر مزلو راجع به خدا و كمال انسان شناخت و معرفت اسلامی میداشت، شاید به راحتی دیدگاه و روش تجربهگرایانه را كنار میگذاشت و نظریه وسیعتری راجع به تكامل انسان ارائه میكرد; نظریهای كه در كمال انسان، وجه ماوراءالطبیعه را لحاظ میكند. البته واضح است كه در نظریه اسلام، ذات لایزال الهی مبرای از ماده و جسمانیت است. علاوه بر این، چنین به نظر میرسد كه مزلو در سیر تحقیقات خود، در جستجوی فهم و شناخت اسلامی از خدا بوده است; خدای واحد یگانهای كه : «لیس كمثله شیء». مزلو در قسمتی از نوشتههایش اشاره میكند: چنانچه خداوند همانگونه كه هست; یعنی به عنوان تنها قدرت وحدت دهنده عالم یا واجبالوجود معرفی میشود، هیچ مشكلی در پذیرش او وجود نخواهد داشت. اینها عباراتی است كه در اسلام برای شناساندن خداوند به كار میرود. چونمزلوچنینمیپنداشتكهپذیرشماوراءالطبیعهبهمعنای رد ماده و طبیعت است، از پذیرش آن خودداری نمود. این پندار، اشتباهی است كه از قرنها قبل بزرگان كلیسا مرتكب میشدند; اما در اسلام، ماده و طبیعت راهی برای كشف و رسیدن به ماوراءالطبیعه هستند. در نظر یك مسلمان موحد، حتی یك برگ درخت، كتابی برای معرفت نسبتبه خداست و به هر پدیده مادی به عنوان تجلی خداوند نگریسته میشود، دقیقا همانگونه كه وحی، تجلی ذات لایزال الهی است.
در آخر باید گفت تناقضات و مشكلات نظریه مزلو، از راههای ذیل قابل حل است: ۱) كمال انسان، صرفا تكامل نفس ( self) نیست; بلكه عبور از نفس و گذشت از آن و سپس فنای او در عالم Being است. ۲) انسان به وسیله نیازهای كمبودی (D - needs) كه نهایتا راهی برای رسیدن به نیازهای بالاتر استبرانگیخته نمیشود، بلكه انگیزش او در تمام دوران حیاتش، به وسیله جاذبه و كشش پروردگار است.
«و ان لربكم فی ایام دهركم نفحات الا فتعرضوا لها و لا تعرضوا عنها»
محمدمحسن جلالی تهرانی
رسیدن به كمال، مستلزم الگو و روش خاصی است. انسان، از قدیم الایام برای پیدا كردن الگو و روشی كه با آن بتواند زندگی كرده، با دیگران و پدیدههای عالم روابط متقابلی داشته باشد و از طریق آن به رشد و كمال دستیابد، به مذهب روی آورده است. با این وجود، جوامع مدرن نسبتبه مذهب دیدی تحقیر آمیز داشته و برای پاسخ به این سؤالات و كسب اطلاعات، به آنچه كه علوم انسانی نامیده میشود، روی آوردهاند. این نوع نگرش به مذهب، در پیكره دانش بشری شكاف ایجاد نموده است. شكافی كه بسیار اسفبار است و نیاز به بازنگری دارد. هدف این مقاله این است كه حوزه مشتركی راجع به كمال انسان به وجود آورد. از دیدگاه روانشناسی نظریات انسانگرایانه «ابراهام مزلو» در مورد «خود شكوفایی» مورد بررسی قرار خواهد گرفت، همچنین از دیدگاههای اسلامی، نظریه مرحوم سید محمدحسین حسینی طهرانی مورد ارزیابی قرار خواهد گرفت. در این ارزیابی، نظرات مشترك، مشخص شده و سوء تعبیرها رفع خواهد گردید; همچنین نظرات مخالف این دو مكتب كه جای بحث و گفتگو دارند، مورد بررسی قرار خواهد گرفت.
معرفی «ابراهام مزلو»
ابراهام مزلو (۱۹۷۰ - ۱۹۰۸)، یكی از متفكرین پیشگام و از مؤسسان «روانشناسی انسانگرا» است; جنبشی كه آن را روانشناسی نیروی سوم نامید.
اینرویكرد،موضوعاتعمومی و مشترك روانشناسی مثل: انگیزش، شكلگیری شخصیت، عوامل موثر در بیماری و سلامت روان و... را مورد توجه قرار ماده و بررسی میكند. خاصیت انحصاری این نظریه در این است، كهبهموضوعاتیازقبیلارزشها، معانی واستعدادهای انسانی اشاره میكند كه سایر حوزههای روانشناسی یا آنها را انكار میكنند و یا با دیدی منفی به آن مینگرند. مزلو، روانشناسی انسانگرایی را «نیروی سوم»، روانكاوی را «نیروی دوم» و رفتار گرایی را «نیروی اول» نامید. او فروید را به خاطر كوشش در محدود كردن نیازهای متعالی - به عنوان دفاع در برابر غرایز - مورد انتقاد قرار داد. او معتقد بود كه مكتب روانكاوی، به طرز مخاطرهآمیزی به فلسفه انكار ارزشها و فلسفههای پوچگرایی نزدیك است. او راجع به مكتب رفتارگرایی میگفت: «این مكتب مشروعیت ارزشها و معانی را به عنوان یك موضوع مهم ومورد علاقه روانشناسی انكار میكند. لذا، یكی از مهمترین جنبههای وجود انسانی را از وی جدا كرده او را تا حد یك ماشین تقلیل میدهد. او معتقد بود كه رفتارگراها، حتی از فروید نیز بدترند. آنها نهتنها جوابی برای سؤالات اساسی وجود انسانی ندارند، بلكه دقیقا خود سؤالات را هم انكار میكنند و برای سؤالات وجودی انسانی، اساسا موضوعیتی قائل نیستند».
مزلو همچنین مشروعیت روانشناسی را در این میدانست كه بتواند یكسری سؤالات مهم و اساسی را مورد توجه قرار داده و درصدد یافتن پاسخ به آنها باشد، از جمله: زندگی خوب چیست؟ زن و مرد خوب كیست؟ جامعه خوب چیست؟ و رابطه ما با آن چگونه است؟ تعهدات ما به جامعه چیست؟ بهترین چیز برای فرزندان ما چیست؟ عدل، راستی و تقوا چیست؟ مزلو، قبول داشت كه این موضوعات، سابقا در حوزه مذهب قرار میگرفت. او شكست مذهب در توانایی پاسخ به این سؤالات را به این خاطر میدانست كه خودش را از علوم جدا كرده بود. او توصیه میكرد كه به دنیای تجربی وطبیعی برگردیم تا بتوانیم بسیاری از رازها و اسرار زندگی بشریراكشفنماییم،ازاین رو به وحدت مجدد حوزههای به ظاهر غیرقابل اتصال مذهب و علم امید داشت.
عواملیبرتغییرموضعمزلوازنظریاتمشهورروانشناسی مؤثر بودهاند، از آن جمله مشاهدات مزلو از تغییرات روانیفرزندانخودشبوده است. او از زمانی كه فرزندانش نوزاد بودند، مشاهده میكرد كه این بچهها چقدر با هم تفاوت دارند، هر كدام از آنها یك شخصیت مشخص و معین دارند و با خلقی خاص متولد شدهاند. این مشاهدات موجبشدكهویبهسویپذیرشفردیتذاتی هدایتشود.
وی این نظریه تجربهگرایی را كه میگوید: موجود انسانی مانند یك لوح سفید است و هرچه بخواهی میتوانی در آن بنویسی، رد كرد.
تجربه مهم دیگر مزلو، برخورد و آشنا شدن وی با افرادی بود كه از شخصیت متمایز و والایی برخوردار بودند. منش و برخورد آنها در زندگی، وی را به این نتیجه رساند كه این انسانها بسیار والا و متعالی هستند. اینها افرادی هستند كه با تئوریهای روانشناسی موجود، قابل بررسی و تجزیه و تحلیل و شناسایی نیستند و لذا نظریات روان پویایی فروید را مبنی بر برانگیختگی انسان توسط امیال اولیه، كنار نهاد.
هنگامی كه مزلو شاهد رژه نظامی سربازانی بود كه عازم جبهههای جنگ بودند، از این منظره متاثر شد و این گونه مسائل را هدر دادن زندگی و نقصان درك انسان به شمار آورد. (لوری ۱۹۷۹). این مقابله ما بین افراد رشد یافته با زمینه جامعهای كه جنگ و كشتار در آن وجود دارد، برای او شایان توجه و دقتبود. در نتیجه، مزلو تحقیقی را برای تعریف بهتری از انسان آغاز نمود. او متقبل نگرش تازه و نوینی درباره انسان شد; بدین معنا كه بتواند از دیدگاه یك عملگرا، هویت ارزشها و قوای انسانی را مورد بررسی قرار دهد. بدین طریق امید داشت كه «تئوری خود شكوفایی» را ارائه دهد. همینطور امید داشت كه بتواند روشهایی تجربی برای شناسایی «افراد خود شكوفا» ابداع نماید. از این فراتر او امید داشت جریاناتی را شناسایی كند كه در آنها راههای خود شكوفایی و موانع آن روشن گردد.
اینجا بود كه او حس كرد میتواند این سؤال را كه (خود او آن را «سؤال بزرگ» نامید) انسان خوب در جامعه خوب چه كسی است، حل كند. (۱۹۷۱)
استعداد ذاتی
مزلو از مشاهده فرزندانش، و بعدها با تحقیقاتی كه در این زمینه نمود، «تئوری استعدادهای ذاتی» را ارائه نمود; یعنی طبق گفتههای مزلو، هر فردی با استعدادهای مشخصی به دنیا آمده، و در جستجوی آن است كه آنها را در طول زندگی شكوفا نماید. این عقیده، موضوع مشترك روانشناسی انسانگرایی است، به طوری كه «گلدشتاین» (۱۹۴۷) و دیگر روانشناسان انسانگرا، درباره آن بحث نموده، آن را تمایل به خود شكوفایی نامیدهاند. مزلو بعدها مشاهده كرد كه انسانها در بعضی استعدادها مشترك و در بعضی منحصر به فردند. هر فردی دارای موهبتخاصی استكهاورا با استعداد، ذوق و خلق معینی مشخص میكند. یك قسمت مهم از تئوری استعدادهای انسانی كه بعدها روی تئوری «خود شكوفایی» و نهایتا روی «تئوری شخصیت» مزلو اثر بسیار عمیقی گذاشت، این است كه هر استعدادی به عنوان یك انگیزه در شخصیت عمل میكند. یعنی لازم نیست كه شخص برای پی بردن به انگیزههایش در افقهای پنهان وجود به جستجو بپردازد. همچنین لازم نیست كه فرد به دنبال غرایز پنهان یا ناپسند، یا بعضی سیستمهای تقویت محیطی بگردد، زیرا هر استعدادی به دنبال ظهور و بروز خودش است و در اینجاست كه انگیزهها به وجود میآیند.
مزلو با قبول این مطلب كه انسان یك لوح سفید نبوده، و دارای خصوصیات ذاتی مشخصی است، در ابهام خاصی قرار گرفت; زیرا او باید از یك طرف درباره افراد جنگطلب و از طرف دیگر، درباره افراد والا و متعالی توضیح میداد. مزلو مقدار زیادی از این تمایلات و فعالیتهای انسانی را به وسعت این انگیزهها نسبت داد. این وضعیت، باعثحیرت او شده و او را به كاوش در این مطلب واداشت كه چگونه هر دو گروه از انسانها، میتوانند در استعداد و انگیزههای پهناور نوعی خود، مشترك باشند؟ از این سؤال، «تئوری طبقهبندی نیازها» نشات گرفت. (۱۹۷۰b)
تئوری انگیزهها
مزلو از «تئوری انگیزهها» برای روشن كردن تفاوتهای بین مردم استفاده كرد. مخصوصا او به دنبال این مطلب بود كه بفهمد چگونه بعضی افراد به سوی خود شكوفایی حركت نموده، بعضی دیگر، غرق در امراض روانی هستند. در پی این مطلب بود كه مزلو، تئوری مشهور «طبقهبندی» نیازها را رشد داد. در این تئوری، مزلو به عنوان یك تحلیلگر وحدت دهنده عمل میكند. مزلویی كه به دنبال وحدت بین علوم و مذهب بود، اكنون به دنبال وحدت بخشیدن به همه روانشناسی و مذهب در تئوری جامع انگیزهها بود.
مزلو در تئوری انگیزهها انگیزههای فیزیولوژیك رفتارگرایان را با انگیزه غریزه حیات فروید و انگیزههای ارزشها و زیباییهای مذهب ادغام كرد. او این كار را با تقسیم نیازها به دو دسته اصلی آغاز كرد. این دو دسته اصلی عبارتند از:الف: نیازهای پایینتر یا كمبودی ; ب: نیازهای بالاتر یا نیازهای شدنقبل از فهرست كردن این نیازها، بهتر است رئوس برخی از اصول نیازهای سلسله مراتبی مزلو را ذكر نماییم. «نیازهای كمبودی» و «نیازهای شدن»، هر دو شامل گروهی از نیازهای متفاوت هستند.
تمام نیازهای پایینتر - به جز عده قلیلی از آنها - برای فرد حیاتی است و اكثریت افراد آنها را تجربه مینمایند.
نیازهای بالاتر اگرچه خیلی مهمند، اما الزاما در همه افراد به ظهور و بروز نمیرسند. برخی افراد، انواع خاصی از آنها را تجربه میكنند و برخی دیگر، نوعهای دیگری را تجربه درمیكنند; درحالی كه برخی از افراد به هیچ وجه آنها را تجربه نمیكنند. به طور كلی نیازهای مرتبه پایین قبل از اینكه نیازهای بالاتر بتوانند به عنوان انگیزه عمل كنند، باید ارضا شوند. البته در بین نیازهای پایینتر نیز توالی رعایت میشود; یعنی به محض نزدیك شدن پایینترین و اساسیترین نیاز به ارضا، نیاز بعدی بروز میكند. قانون متقابل این دو نیاز، این است كه نیازهای پایینتر بر نیازهای بالاتر ارجحیت دارند. هرچه نیاز پایینتر باشد، برای بقا و زیست اساسیتر میباشد. در نتیجه ارگانیزم برحسب اینكه چقدر در درجه پایینتر قرار دارد، قویتر و كاملتر عمل میكند.
نیازهای پایینتر در حكم انگیزههای اضطراری میباشند. آنها ارگانیزم را برای ارضای نیاز به انجام عمل مجبور میسازند. هنگامی كه چندین نیاز همزمان وجود دارند، نیازی كه پایینتر است در حكم انگیزه عمل خواهد نمود. در چنین حالتی یك نیاز پایینتر ممكن استحتی مانع بروز نیاز بالاتر شود.
نیازهای مرتبه پایین
مزلو در نوشتههایش چند فهرست از نیازهای مرتبه پایین را عنوان كرده است، آخرین فهرستشامل چهار نیاز اساسی میباشد، كه عبارتند از: - نیازهای فیزیولوژیك - نیازهای امنیت - نیازهای تعلق و عشق - نیازهای (احترام)
در عبارات مزلو، «نیازهای فیزیولوژیك» به این صورت تعریف شده است: «نیازهایی كه معمولا به عنوان شروع نظریه انگیزش محسوب میگردند». این نیازها، شامل نیاز به غذا، آب و میزان مناسب گرما میباشند. گاهی اوقات نیاز جنسی نیز میتواند به عنوان نیاز فیزیولوژیكی محسوب شود; اگرچه مزلو اعتقاد داشت كه این نیاز با مجموعهای از نیاز مرتبط است.
«نیازهای امنیت» شامل نیاز به امنیت، ثبات، محافظت و مراقبت میباشد. به نظر مزلو، هر فرد یك نیاز اصلی، یعنی نیاز به رهایی از ترس، اضطراب، و هرج و مرج دارد. به منظور رهایی از این موقعیتها، وی نیازمند كشف ساختار، نظم، قانون، و تعهداتی در زندگی میباشد.
نیاز بعدی در سلسله مراتب نیازها، «نیازهای محبت وعشق و تعلق» است و شامل «عشق ورزیدن» میباشد. مزلو، این نیاز را به عنوان یك عطش برای روابط عاطفی بامردم توصیف نمود. در رابطه با این نیاز، فرد نیاز بهبودندر یك گروه دارد; گروهی كه به آن تعلق دارد وآنها وی را پذیرفتهاند.
آخرین طبقه از نیازهای مرتبه پایین، نیازهای «احترام» میباشد. طبق نظر مزلو، معمولا فرد خواستار ارزیابی ثابت و استواری از خودش میباشد; چیزی كه معمولا «احترام به خود یا عزت نفس» نامیده میشود. این نیازها، میتوانند شامل: «نیاز به قدرت»، «پیشرفت»، «سلطه»، «لیاقت» و«استقلال» میباشند.
طبق نظر مزلو، افرادی كه در نیازهای اصلی كمبود دارند در سطح «كمبودی» قرار میگیرند; به این معنا كه آنها در موارد لازم برای پیشرفت و رشد سالم، كمبود یا نقصی دارند. چنین افرادی، معمولا زمینه لازم برای ابتلا به انواع اختلالات مربوط با كمبودشان را دارند. شدت اختلالات، مرتبط با سطح نیاز است، هر چقدر شدت نیاز پایینتر باشد، شدت آشفتگی و مرض و اختلال زیادتر است.
نیازهای بالاتر
به محض اینكه شخصی نیازهای پایینتر را ارضا كرد، شروع به تجربه یك فضای جدید میكند. و آزادی بیشتری پیدا میكند تا نیازهای مخصوص خودش را شكوفا كند. بعد از نیازهای اصلی، نیازهای استعدادهای بالقوه، شكوفا میشود. در اینجاست كه مثلا فرد میتواند یك نقاش، نجار یا دانشمند شود. حتی، بالاتر از این، او حالا میتواند وارد حوزهای شود كه مزلو آن را (وجود) مینامد. قلمرو [Being] شامل تعداد زیادی از نیازهاست و همانطور كه گفته شد، این نیازها با نظم خاصی ظهور پیدا نمیكنند. برای نشان دادن نیازهایی كه در این فضا وجود دارند، مزلو خصوصیات افراد استثنایی كه او آنها را «خود شكوفا» نامید، مورد مطالعه قرارداد. اودریافت كه این افراد دارای خصوصیات و محاسنی هستند كه باطنا به آنها متعهد و وفادار بوده، برای شكوفاكردن آنها كوشش میكنند.مزلو همچنین دریافت در افرادی كه نیازهای كمبودی دارند، این خصوصیات یافت نمیشود. مزلو با تكیه مجدد بر روشهای تجربی و تحقیقات و بررسی اطلاعات و دادهها، فهرستی از خصوصیات و ارزشهایی را كه در افراد «خود شكوفا» دیده بود، تهیه و مطرح كرد. این فهرست، شامل نیاز به حقیقت، خوبی و زیبایی بود. مزلو همچنین تمایل آنها را به وحدت، یگانگی و فراتر از انشقاق و پذیرای نیاز به كمال، نظم، عدالت و ساده زیستن بودند. آنها در عین اینكه متوجه این اهداف بسیار مهم هستند، احساسی از نشاط و سرزندگی، مطایبه، خودانگیزی و صفا را دارا میباشد.
فراشناختی
یكی از اعجاب آورترین یافتههای مزلو، چیزی بود كه او آن را «فراشناختی» یا «شناخت » نامید (۱۹۶۸ ). به این معنا كه مزلو فرم خاصی از فهم و شعور را در افرادی كه نیازهای مرتبه پایین خود را گذراندهاند - یعنی افراد «خودشكوفا» - ملاحظه كرد. فرد در این حالت، احساس درك وحدت و كلیتبین خود و جهان هستی میكند.
در شناخت تلفیقی از شناخت درونی و بیرونی وجود دارد; یعنی فرد، جهان و پدیدهها و مردم را هم معنوی و آخرتی میبیند و هم دنیوی و ظاهری. قبل از این مرحله، مرحلهای است كه مزلو آن را «شناخت ناقص» یا «شناخت » مینامد. دراین حالت، فرد تمایل به دیدن جهان از دریچه نیازهایخودش دارد; مثل تشنهای كه در بیابان سراب راآب میبیند. فردی با نیازهای ارضا نشده یا نیازهای ، مردم و همه پدیدههای عالم را برای ارضاینیازهای خود میخواهد.
مزلو دریافت كه فراشناختی یا شناخت در حالتی كه او تحت عنوان «تجربه اوج» نامید، یافت میشود. اینها تجربیات و حالاتی از جذبه و خلسه كوتاه مدت و اغلب غیر قابل توصیف هستند كه فرد در آن حالت، یگانگی، كلیت و تقدس یا روحانیت را در عالم تجربه میكند. بعضی افراد كه عمیقا سعی بر شناخت، جذب و هضم چنین تجربیاتی در زندگی دارند، نهایتا به مرحلهای میرسند كه مزلو آنها را «تجربه » نامید. این تجربهای است كه شدت كمتر، ولی دوام بیشتری از فراشناختی دارد. بنابراین، مزلو دریافت كه «خود شكوفا كنندگان» افرادی هستند كه هدفها و نیازهای مختلفی را كه دیگران ندارند، تجربه میكنند، لذا كلیت ادراك آنها و فهم و معنایی كه از زندگی دارند، به خاطر این تجربیات تغییر میكند. آنها قادرند حیات را به شكل روحانیتر، احترام آمیزتر و وحدتیافتهتر ببینند.
خلاصه و نكات
تئوری مزلو راجع به ماهیت و انگیزش انسان، یقینا سهم بزرگی در نظریه روانشناسی و درك عمیق و پیشرفته انسان داشته است. تلاشهایش برای وحدت بخشیدن به حوزههای متفرق مذهب و علم (كه خود به این انشقاق غلط واقف بود و اذعان داشت)، یقینا بسیار لازم بوده وقابل تقدیر است. مزلو با اینكه در روشهایش از تجربهگرایی استفاده كرده و بر جهان طبیعتبرای روشن كردن مساله تعالی وعروج، اصرار داشت; با وجود این، مطالب زیادی راء;ء لاینحلباقیگذاشت.درحقیقتجداكردن طبیعت از ماوراء الطبیعه براستی همان «انشقاق غلط» را تولید مینماید.
تجربهگرایی مزلو او را به ورای دنیای مرئی تجربه برد و در دنیای غیر قابل رؤیت و نامرئی اسرار (عرفان) داخل نمود. اگر چه اصرار و ادعای خود او بر خلاف این بوده است; اما نتایجیافتههای مزلو، او را به خارج از دنیای طبیعت هدایت نمود. این حركت فقط مستلزم یك جهش برای رسیدن به ماوراءالطبیعه بود (۱۹۵۷) و همین جهش است كه مزلو در نوشتههایش از قبول رسمی آن امتناع نمود. او با پذیرش جایگاهی كه برای قلمرو Being قائل است و با قبول تعالی و عروجی كه در این حوزه رخ میدهد، هنگامی كه تلویحا اشاره به توانایی انسان به ترك قلمرو كمبودی Deficiemcy دارد، در حقیقتبه شكلی ماوراءالطبیعه را نشان میدهد، اینها مشكلاتی است كه تاثیر عمیق و شدیدی بر تئوری وی درباره ماهیت انسان گذاشتهاند. برای حل این مشكلات باید تعدادی از سؤالات بیجواب، تناقضات و اجزایی از تئوری وی را كه كاملا هماهنگ نیستند، مطرح نمود. برای اینكار در این بحث ما از قسمتهای متعارض گفتههای مزلو، استفاده خواهیم كرد. سپس این مشكل را به شكل جدیدی بر اساس یك دیدگاه (Paradigm) از زاویهای متفاوت، مطرح و بررسی میكنیم. تا ببینیم چه مطالبی و نتایجی به دستخواهد آمد.(۱۹۷۰) مشكل و سردرگمی تئوری مزلو، در انكار مصرانه وی در پذیرش ماوراءالطبیعه میباشد و این در حالی است كه وی تعالی (transcendent) و گذشتن از عالم ماده را میپذیرد. به نظر میرسد این نگرش، همانقدر كه مزلو را سردرگم كرده، خوانندگان مقالات وی را هم دچار گیجی و سردرگمی كرده است. او در بعضی مقالات خود، ماوراءالطبیعه را به عنوان مقولهای كه جزء نیازهای انسانی نبوده و عبث و گمراه كننده است و حتی وجود ندارد، مطرح میكند.
او در قسمتهای دیگری از نوشتههایش بیان میكند كه خداپرست و غیر خداپرست، برای كسب معرفت و علم باید روشهای تجربی را بپذیرند. او میگوید: «علم و معرفتحاصل شده از روشهای تجربی ناقص و ناتمام است; اما در عین حال میتواند به «حقیقت مطلق»ی كه وجود داشته و مستقل از شناخت انسان است، نزدیك و نزدیكتر شود». در حقیقت مزلو در اینجا به حقیقتبزرگتری به نام «ماوراءالطبیعه» اشاره میكند.
چنین تناقضاتی در نوشتههای مزلو بسیار است. یكی از این تنافضات درباره چیزی است كه وی آن را «تجربیات اوج یا تعالی» نامید. او میگوید: هسته تمام مذاهب معروف، مكاشفه شخصی و خصوصی پیامبران یا افراد صاحب بصیرت است. بنابراین اساس مذهب، قانونمندی و تدوین موضوعات، مسائلی است كه از طرف پیامبران به مردم ابلاغ شده است و مزلو آن را «تجربه یا مكاشفه عرفانی اولیه» مینامد.
مزلو در ادامه میگوید: «چنین به نظر میرسد كه این الهامات و اشراقیات عرفانی را میتوان تحت عنوان «تجربه اوج» قرارداد، تجربهای كه در حقیقتبرای بشر كاملا طبیعی و عادی است». در جای دیگری، به نظر میرسد مزلو «وحی» را میپذیرد; اما خاطر نشان میكند «تجربیات اوج» میتواند راهی برای درك و شناخت آن باشد. او مینویسد: «تجربیات اوج در دنیای طبیعی و مادی وجود دارند; لذا میتوانند مورد تحقیق و بررسی قرار گیرند. در نتیجه ممكن است ما اكنون امیدوار به درك بیشتر وحی عظیم و اشراقها و انقلابهای درونی عرفانی كه مذاهب عالی بر اساس آن پیریزی شدهاند، باشیم».
در اینجا مزلو اشارتا میگوید: مسائلی مانند وحی، واقعا پدید آمدهاند و وجود دارند و تجربهگرایی، ابزاری مناسب جهت فهم این فرآیند میباشد. به هر صورت، ضعف مباحث مزلو كه مستلزم یك تغییر ریشهایتر میباشد، این است كه در یك زمان هم ماوراءالطبیعه را پذیرفته و هم آن را رد كرده است.(۱۹۷۰)
مشكل این است كه او نمیتواند تجربیات مذهبی و تجربیات اوج و تجربیات Plateau را چیزی جز تظاهرات طبیعت و قوای انسانی بداند. با این وصف، بسیار تعجب آور است كه او اصلا به مسائلی از قبیل این عالم از كجا آمده است و خصوصیاتش چیست، نپرداخته است. به عبارت دیگر، پاسخ این سؤال را كه آیا ریشه و اصل عالم Being در طبیعت است؟ و اگر نیست در كجاست؟ به هیچ وجه مورد بررسی قرار نداده است.
نقد تئوری انگیزش انسان
غیر از این موضوع كه ریشه و اصل عالم وجود (Being) كجاست، طریقه عمل و كار آن نیز مورد سؤال است. علاوه بر این; لزوم دیدن Being به عنوان یك حوزه انفعالی، ابهام دیگری است كه با طرز تفكر مزلو نامتناسب است. در تمام نوشتههای مزلو، سخن از رفع شكاف و انشقاق و صحبت از وحدت و یكی بودن است. با وجود این، مفهومی را كه از [Being] ارائه میدهد، تولید یك نوع شكاف و انشقاق میكند.
طبق نظر مزلو، دستیابی به این اقلیم وجود (Being) یك راه یكطرفه است; یعنی انسان میتواند داخل این عالم شود، ولی این عالم نمیتواند به درون انسان راه یابد. افراد میتوانند تجربیات بهجتآور، خلسه و جذبه، اوج و نهایت را احساس كنند; اما هیچوقت چیزی برای آنها نزول نمیكند. آنها ممكن است عروج كنند; اما به نظر مزلو، هیچگاه عالم Being اجازه نزول و تجلی و ظهور خود را ندارد.شاید دقیقتر این باشد كه بگوییم Being در تئوری مزلو فقط یكجا اجازه نزول پیدا كرده و آن نزول در طبیعت است، لذا فقط تجربه گراها میتوانند آن را توضیح دهند. اما عالم Being اجازه نزول به قلب پیامبران (وحی) را ندارد، تا پیامبران بتوانند آن را توضیح دهند و اینكه چگونه تجربهگرایان متخصص عالم وجود (Being) شدهاند، برای ما نامعلوم است! شاید مزلو تلویحا مدعی است كه تجربهگراها، پیامبران عصر جدیدند. به طور خلاصه، مزلوتجربیات متعالی خلسه و اوج را مجاز میداند، اماسرچشمه تمام اشراقات و وجدها را درون انسان میداند. در اینجا او شروع تماس را از طرف عالم Being انكار میكند.
این موضوع نهتنها برای مزلو، راجع به مساله وجود و خود تجربیات مذهبی مشكل آفرین است، بلكه سازمان سلسلهوار ارزشهایش را نیز تهدید میكند. نادیده گرفتن جذبه از طرف عالم ماوراء - یعنی آن چیزی كه Tillich (۱۹۶۶) آن را غایی (Teleological) مینامد - تئوری انگیزش انسان و خود شكوفایی او را ناقص و ناتمام باقیمیگذارد.
مزلو رشد و كمال انسان را سیری از طریق نیازها میدانست; سیر از نیازهای پایینتر به بالاتر است، به این نیازها كه از درون فرد برانگیخته میشوند و توسط فرد و تلاشش برای ارضای نیازهای قبلی به جریان میافتند، مدارك تجربی وتئوریهای رشد میگویند. (۱۹۸۰) اینگونه به نظر میرسد كه نیازها در طول زندگی انسان، ساری و جاری میشوند. آنها معمولا در توالی معین و با زمانبندی مشخص - كه تا حدودی مستقل از توانایی شخص برای ارضای آنها میباشد - رخ مینمایند. علاوه بر این، اینگونه به نظر میرسد كه نیاز ارضای نشده مرحله پایین، از بروز نیاز بعدی جلوگیری نمیكند و چه بسا بروز نیاز بعدی را بسیار شدت میدهد. اگر خود فرد در طی مسیر رشد، توسط كوشش وارضای موفقیت آمیز نیازهایش به جلو حركت نكند، باید برای رشد و كمال انسان تبیین دیگری پیدا نماییم.
طبق نظر مزلو، میلیونها نفر در سطح نیازهای كمبودی زندگی میكنند. اینها افرادی هستند كه به نوعی مبتلا به برخی اختلالات روانشناختی هستند و برخی از آنها نیز در جستجوی كمكهای «رواندرمانی» میباشند. طبق نظریه مزلو چون انسانها همیشه با پایینترین نیازهای ارضا نشده سروكار دارند، وقتی برای درمان مراجعه میكنند از همین پایینترین نیازها شكایت دارند و در رنج هستند. اما معمولا قضیه به این شكل نیست; یعنی فردی كه برای درمان میآید ممكن استیك نیاز ارضا نشده پایینتر داشته باشد; اما متوجه و مشغول نیازهای بالاتر نیز باشد. او در مییابد كه خودش قادر به كسب اهداف زندگیاش نیست، نمیتواند راهی برای رضایت، وحدت، سهلگیری و امثال آن، پیدا كند. این درمانگر است كه به او كمك میكند، تا نیازهای ارضا نشده، عقدهها، موانع، و مقاومتهای را - كه خیلی از آنها در ارتباط با نیازهای مرحله كمبودی (Delicincy) هستند -شناسایی كند; اما اگر چه فرد این نیازهای ارضای نشده را دارد و با آنها زندگی میكند، اما با نیازهای سطوح بالاتر نیز ارتباط دارد.
درستهمینطور كهنیازهایمرحله Deliciemcy ، فرد را به درمان نمیكشید، ارضای كامل آنها نیز ضرورتا درمان و معانی و ارزشها غالبا در مواقع محرومیت و سختی، قبول محدودیتها و درك درست از موقعیتخود اشخاص در زندگی حاصل میشود. (۱۹۸۰). آنچه در روان درمانی نیز، موجب معالجه فرد میشود، ارضای نیازها نیست; بلكه فرارفتن از ارضای آنهاست. ممكن است این درمان توسط روانكاوان باشد كه به فرد بینش و بصیرت میدهند، یا توسط درمانگران، كه تفكرات فرد را دوباره سازمان میدهند و یا «روان درمانگران انسانگرا» كه معانی و اهداف را تسهیل مینمایند. تغییر اساسی، ایجاد نگرش و طریق جدیدی در زندگی میباشد. درمان، بر غلبه استقلال فرد به نیازها تاكید دارد، نه بر وابسته بودن به ارضای آنها. پس اگر نیازهای كمبودی یكی پس از دیگری موجب انگیزش نباشند، و اگر ارضای كمبودها كلید معالجه و درمان نیست، پس باید در جای دیگری به دنبال كلید انگیزش، سلامت و خود شكوفایی انسان بود. به نظر میرسد مزلو خودش متوجه این مساله شده است، او خود در جایی به این مطلب اشاره میكند كه كشش و جاذبه خود سلامت است كه افراد را به سوی درمان و معالجه میكشاند.
قراردادن انگیزش در درون انسان، موجب شد كه مزلو یك سیستم انگیزشی دارای اشكال و عیب را بسط وگسترش دهد. با ملاحظه و بررسی مراجعین به درمان، به نظر میرسد كه سلامت، وحدت، ارزش، معنی و كمال هستند كه انسان را به تغیر و تحول دعوت میكنند; یعنی ندایی از طرف عالم Being كه انسان را به طرف سیر كمال و رشد میكشاند. این ندایی است كه مزلو در نوشتههایش به انكار آن علاقه زیادی دارد; اما كاملا با تئوری و نظریاتش مطابق و هماهنگ است. تا كنون، دو موضوع ناهمگون در تئوری مزلو مشخص شد. دو تناقص در تئوری مزلو كه در آن به دقت، معمای ماهیت و انگیزش انسان و كوشش وی به سوی كمال را مورد مطالعه و تفكر قرار داده است.
- موضوع اول: رد و پذیرش ماوراء الطبیعهٔ
- موضوع دوم: محدودیت عالم Being در اینكه فقط انسان به سمت آن صعود میكند، ولی آن عالم، قادر به هبوط به سوی انسان نیست. مزلو با آنكه تلاش فراوانی برای پیدا كردن راه حل وحدت بخشیدن و اتحاد بین علوم و مذهب داشت، اما موفق به انجام آن نشد. زیرا او اصرار داشت كه فقط از ابزار و توضیحات و تبیینات تجربه گرایانه استفاده كند و این ابزار و تبیینات برای شناخت و توضیح عالم غیب و جذبه و كشش این عالم به سوی انسان مناسب و صحیح نیست.
اكنون، نگاهی به یك نظریه اسلامی در مورد تكامل انسان میاندازیم. این نظریه به عنوان ابزاری برای نقد تئوری مزلو و همچنین حل برخی تضادها به كار میرود و دیدگاهجدیدی نیز درباره رشد و كمال انسان ارائه میدهد.
خلاصه نظریه
تكامل انسان، یك اصل اساسی در اسلام است و در بسیاری از افكار، نظریات، اعمال و آداب اسلامی، عنوان و وضع گردیده است. بنابراین تبیین كامل و جامع این مفهوم از عهده این نوشتار خارج است. آنچه سعی داریم به آن بپردازیم، طرح مختصری است از خلاصه كمال بر طبق یك نظریه در عرفان اسلامی كه توسط مرحوم سید محمد حسین حسینی طهرانی (ره)، توصیف و تبیین شده است، و تاكید این نوشتار روی موضوعات و مسائل مشترك میان نظریه ایشان و مزلو است.
در رساله لباللباب (۱۳۶۶)، ایشان برخی اصول، روشها و منازل سیر رشد و تكامل انسان را بررسی نمودهاند. طبق نظر ایشان، طی طریق تكامل انسان هیچچیزخارقالعادهای نیست. پیمودن این طریق، دعوتی است كه هر موجود انسانی به آن خوانده میشود. ایشان چنین مینویسند: «حسن دین دوستی و گرایش به عالم غیب وكشف اسرار ماوراء طبیعت، جزء غرایز افراد بشر است(ص۹). این جاذبه و میل شدید به مذهب و اسرار عوالم غیب از یك مبدا سرچشمه میگیرد و «ناشی از جاذبه حضرت رب و دود است».(ص۹) این جاذبه بهدینو عوالم غیب، كششی است كه باعثحركت انسان به سوی تكامل خویش میشود و هدف این سیر، طی مسیر به سوی مبدا یگانه است. بنابراین، تكامل انسان در اسلام غیر از خود شكوفایی (Self actualization) است، بلكه ملحق شدن به حق در ذات لایزال پروردگار فنا شدن است. باید به خاطر داشت كه مسیر تكامل راه عشق به خود وكمال نیست; بلكه مسیر عاشقی است كه در طلب رسیدن به معشوق است: «دسته سوم گروهی هستند كه پایه عبادت و پرستش خود را بر محبت و كشش به سوی خدا قرار دادهاند و غیر از كشیده شدن به سوی او و تقرب به حضرت او هیچ مقصود و منظوری ندارند و صرفا همان انجذابیكهازناحیه محبوب در خود حس میكنند، داعی و محرك آنها به سوی محبوب و موجب حركت آنها بدان حریم است». (ص۱۲۶)
طبق نظر ایشان این جاذبه پروردگار، همه عالم امكان - بالاخص انسان اشرف - را به مقام اطلاق و نامتناهی خود میكشد: «عالم جسم و ماده او كه طبع اوست و عالم ذهن و مثال او كه برزخ اوست و عالم عقل و نفس او كه حقیقت اوست، همه باید در این سفر وارد گردند و با یكدیگر تشریك مساعی كنند». (ص ۱۰)
همان مسائل و موضوعاتی كه مزلو درباره با آنها مشكل داشت، هسته و مركز این نظریه اسلامی است; این مسائل عبارت بودند از: ۱ - رد و پذیرش متواقف ماوراءالطبیعه. ۲ - انگیزههای انسان به سوی عالم خذخحآ فقط از درون انسان نشات میگیرد و خود عالم خذخحآ در این جریان، منفعل و غیر فعال است.
موضوع اول:
روشن است كه مزلو، مرتكب خطای منطقی شده است (پذیرش و رد یك مقوله در آن واحد); اما این نظریه اسلامی در این باب (ماوراءالطبیعه) موضعی بسیار واضح دارد; نه تنها صریحا و قاطعانه ماوراءالطبیعه را پذیرفته، بلكه معتقد است ماوراءالطبیعه، نقش بسیار اساسی و وسیعی در تكامل انسان دارد. ماوراءالطبیعه هم انگیزه و هم هدف نهایی كمال انسان است.
موضوع دوم:
منشا و منبع انگیزههای انسانی از كجا شروع میشود؟ در این باب نظریات اسلامی با عقاید مزلو مطابقت ندارد. اسلام صریحا بیان میكند كه انگیزه تكامل انسان، علاقه و میل شدید و جاذبه پروردگار متعال است. این جاذبهای است كه منشا و سرچشمه آن ذات مقدس الهی است، بر این اساس نقش عام Being در تكامل وكمال انسان بسیار فعال میباشد. اگر مزلو میتوانست این دو نظریه اسلام را در نظریه انگیزش خود بگنجاند، شاید قادر میشد نقاط ضعف نظریه خویش را اصلاح كند.
نتیجه:
تجربهگرایی مزلو، وسیلهای مناسب برای شناخت تكامل انسان نیست، چرا كه او در متن تئوری خود با محدودیتها، عیوب و تناقضاتی روبروست; اما از اعمال روش تجربهگرایی ابا نمیكند. شاید احساس او این بود كه با كنار گذاشتن روش تجربی، احترام خود را در جمع دانشمندان علوم تجربی از دستخواهد داد. میتوان گفت كه اگر مزلو راجع به خدا و كمال انسان شناخت و معرفت اسلامی میداشت، شاید به راحتی دیدگاه و روش تجربهگرایانه را كنار میگذاشت و نظریه وسیعتری راجع به تكامل انسان ارائه میكرد; نظریهای كه در كمال انسان، وجه ماوراءالطبیعه را لحاظ میكند. البته واضح است كه در نظریه اسلام، ذات لایزال الهی مبرای از ماده و جسمانیت است. علاوه بر این، چنین به نظر میرسد كه مزلو در سیر تحقیقات خود، در جستجوی فهم و شناخت اسلامی از خدا بوده است; خدای واحد یگانهای كه : «لیس كمثله شیء». مزلو در قسمتی از نوشتههایش اشاره میكند: چنانچه خداوند همانگونه كه هست; یعنی به عنوان تنها قدرت وحدت دهنده عالم یا واجبالوجود معرفی میشود، هیچ مشكلی در پذیرش او وجود نخواهد داشت. اینها عباراتی است كه در اسلام برای شناساندن خداوند به كار میرود. چونمزلوچنینمیپنداشتكهپذیرشماوراءالطبیعهبهمعنای رد ماده و طبیعت است، از پذیرش آن خودداری نمود. این پندار، اشتباهی است كه از قرنها قبل بزرگان كلیسا مرتكب میشدند; اما در اسلام، ماده و طبیعت راهی برای كشف و رسیدن به ماوراءالطبیعه هستند. در نظر یك مسلمان موحد، حتی یك برگ درخت، كتابی برای معرفت نسبتبه خداست و به هر پدیده مادی به عنوان تجلی خداوند نگریسته میشود، دقیقا همانگونه كه وحی، تجلی ذات لایزال الهی است.
در آخر باید گفت تناقضات و مشكلات نظریه مزلو، از راههای ذیل قابل حل است: ۱) كمال انسان، صرفا تكامل نفس ( self) نیست; بلكه عبور از نفس و گذشت از آن و سپس فنای او در عالم Being است. ۲) انسان به وسیله نیازهای كمبودی (D - needs) كه نهایتا راهی برای رسیدن به نیازهای بالاتر استبرانگیخته نمیشود، بلكه انگیزش او در تمام دوران حیاتش، به وسیله جاذبه و كشش پروردگار است.
«و ان لربكم فی ایام دهركم نفحات الا فتعرضوا لها و لا تعرضوا عنها»
محمدمحسن جلالی تهرانی
منبع : بنياد انديشه اسلامي
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست