چهارشنبه, ۱۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 8 May, 2024
مجله ویستا

جانباز پور‌حسن: همسرم تمام زندگی من است


جانباز پور‌حسن: همسرم تمام زندگی من است
نزدیک ظهر بود. داشتم از کیوسک روزنامه در تقاطع پاکستان و شهید بهشتی مجله و روزنامه می‌ خریدم که تلفن همراهم زنگ خورد. طبق عادت شماره را نگاه کردم، ۰۹۱۱ بود. الو... یک صدای بسیار ضعیف و نامفهومی‌ سلام می‌‌کرد و بعد از چند لحظه قطع شد. اول فکر کردم اشتباه بوده و بعد گفتم شاید مزاحم تلفنی است ولی چند ثانیه بیشتر طول نکشید که به دلیل ارتباط نزدیک با جانبازان شیمیایی ذهنم به این صدا مشکوک شد. در افکار کنجکاوانه ام غوطه‌ور بودم که دوباره همان شماره با من تماس گرفت این بار صدا خیلی آشنا بود. گفتم: «سلام شما آقای ناصری هستید؟» «آقای ناصری همان جانباز ۷۰درصد شیمیایی بود که چندی پیش مصاحبه اش را در مجله خانواده سبز کار کرده بودم» گفت: «بله» گفتم: «اول شخص دیگری صحبت می‌ کرد.» آقای ناصری صحبتم را قطع کرد و گفت: «آقای پورحسن از دوستان من به دلیل مصدومیت شدید شیمیایی در بیمارستان بقیه ا.. بستری شده و خیلی علاقه داره که شما را از نزدیک ببیند.» دیگر سوال نکردم که چرا؟ و یا اینکه وقت ندارم. از آنجائی‌که به خودم قول دادم در خدمت جانبازان شیمیایی کشورم باشم گفتم: حتما عصر خدمت می‌ رسم.
عصر همان روز با یکی از دوستانم بعد ازخرید مختصری به بیمارستان بقیه ا.. رفتیم. سید‌عنایت‌ا.. ناصری بعد از یک سال هنوز هم اتاقش جایگاه تردد فرشتگان خدا بود و نفس‌های بهشتی‌اش که لحظه به لحظه عطر و بوی بهشت را تداعی می‌‌کرد. معلم جانباز با لبخند همیشگی به سلامم، علیکی گفت و با انگشتانش اتاق روبرو را نشان داد و گفت: پورحسن منتظر شماست، معطلش نکنید.
به اتاق روبه‌رو رفتیم یکی‌یکی نام بیماران را از بالای تخت‌ها می‌ خواندم. آخرین تخت نوشته شده بود محمدرضا پورحسن، نوع بیماری: شیمیایی. بعد از سلام گفتم: «خبرنگار خانواده سبز هستم تلفنی با هم صحبت کردیم.» طبق عادت همیشگی او را در آغوش گرفتم که انشاء ا.. نصیب شما نیز گردد.
خیلی خوشحال بود مجله خانواده سبز را که روی آن تصویری از خانواده یک جانباز شیمیایی بود به من نشان داد و در حالی که با چشمانش از کار من و تمامی‌ کارکنان خانواده سبز رضایت داشت سخن گفت ولی افسوس که به سختی می‌ توانستم صدایش را بشنوم. می‌‌گفت: «از خوانندگان ثابت مجله خانواده سبز است به خصوص قهرمانان وطن.» از بی‌مهری‌ها می‌‌گفت. از مصدومیتش و تاول‌هایی که لحظات سوختنش را بعد از اصابت بمب شیمیایی یادآوری می‌‌کرد. تا به امروز پس از مصاحبه و دیدن هزاران مصدوم شیمیایی چنین تاول‌هایی را ندیده بودم. خود را آماده مصاحبه کرد و من ممانعت کردم. گفتم: آقای پورحسن این مکان جای مناسبی نیست تا بتوانم یکی‌یکی با تاول‌های خون‌آلود سخن بگویم. حتما این تاول‌ها پرستاری دارد که شبانه روز بر روی آنها مرهم می‌‌گذارد. برای همین پیشنهاد می‌‌کنم این مصاحبه با خانواده محترم‌تان انجام گردد. سکوت کرد و با همان صدای خشک گفت: «قدمتان روی چشم ولی خانه ما در یکی از روستاهای دستک از توابع آستانه اشرفیه است شما می‌ توانید به آنجا بیائید؟» مجالی برای فکر کردن نبود و بلافاصله گفتم: «بله هر وقت مرخص شدید تماس بگیرید خدمت می‌ رسم.» ناباورانه قبول کرد. می‌‌دانست که قول من شاید سال‌ها طول بکشد. خداحافظی کردیم و از اتاق خارج شدیم.
ـ نام: محمدرضا
ـ نام خانوادگی: پورحسن
ـ تاریخ تولد: ۱۳۴۸
ـ تاریخ مجروحیت: ۱۳۶۶
ـ مدت حضور در جبهه: ۲۳ ماه
ـ محل مجروحیت: کانال ماهی شلمچه
● سفر به روستا
۱۵ ماه مبارک رمضان بود که آن صدای خسته را دوباره شنیدم. آقای پورحسن بود و بعد از سلام و علیک گفت: مرخص شدم. گفته بودید تماس بگیرم، خلف وعده نکردم منتظر شما هستم. من هم گفتم: به روی چشم روز عید فطر خدمت‌تان می‌‌رسم.
نمی‌‌خواستم تنها به سفر بروم. می‌‌دانستم اگر همسفرانی داشته باشم هم تنها نمی‌‌مانم و هم اینکه سفیرانی را برای روایت مظلومیت جانبازان شیمیایی با خود همراه می‌‌کنم. همه برنامه‌ها از قبل آماده شده بود همسفران، اتومبیل و... جالب اینجا بود که صبح روز عید فطر هر کدام به بهانه‌ها و گرفتاری‌های مختلف حاضر نشدند و من تنها از ترمینال غرب به طرف آستانه اشرفیه حرکت کردم.
شب عید فطر بود. به سختی توانستم روستای رودپشت را پیدا کنم. از نانوایی روستا سراغ خانه پورحسن را گرفتم. کمی‌ فکر کرد و گفت: «به فامیلی نمی‌‌شناسم» ولی تا گفتم: «جانباز شیمیایی» خانه را نشان داد. منتظرم بودند و مهمان‌نوازی را در حقم تمام کردند. آن شب همه آمدند همسایه‌ها، اقوام، آشنایان و... پورحسن در حالیکه ماسک اکسیژن بر دهان داشت فقط به صحبت‌ها گوش می‌‌داد. هنگام خواب در سکوت شب صدای دم و بازدم دستگاه اکسیژن‌ساز خبر از حضور مردی می‌‌داد که از کاروان شهدا به جا مانده بود مردی که مانده بود تا به صورت زنده و حاضر هشت سال دفاع مقدس را به تصویر بکشد. نمی‌‌توانستم بی‌توجه به این صدا بخوابم. با من حرف می‌‌زد و می‌‌گفت: «ای که از کوچه معشوقه ما می‌‌گذری بر حذر باش که سر می‌‌شکند دیوارش.»
● ازدواج
یازده روز بعد از اتمام دوره سربازی یک روز بحث ازدواج بین من و شوهر خواهرم قوت گرفت. او یکی‌یکی نام دخترها را می‌‌گفت و وقتی به اسم همسرم رسید وی را انتخاب کردم. چون ایشان و خانواده‌شان را از قبل می‌‌شناختم.روز بعد با یک حلقه ازدواج، روسری، پارچه، گل و شیرینی برای خواستگاری به منزل عیال رفتیم. پدر همسرم گفت: «بچه مومن آرام و کاری است.» مهریه‌مان ۳۰۰ هزار تومان پول، یک دست آئینه و شمعدان و یک جلد کلام‌ا...‌مجید تعین شد. یادش به خیرشب عروسی حیاط خانه جا نداشت ۸۰۰ نفر مهمان داشتیم برنج عروسی محصول دست بابا بود.
بعد از یک سال برای کار به بندر عباس رفتم آنجا به دلیل تجربیات جنگ به عنوان تزریقات بیمارستان شهید محمدی مشغول به کار شدم. ماهانه ۳۰۰۰ تومان حقوق می‌‌گرفتم، پس از هشت سال زندگی در جنوب به دلیل گرمی‌ هوا عوارض شیمیایی نمایان شد و سرفه‌ها امان را از من گرفته بود.
دکتر بعد از معاینات متوجه شد که این سرفه‌ها ناشی از استشمام مواد شیمیایی در زمان جنگ است به همین دلیل جهت درمان در تهران به کرج نقل مکان کردیم و در شرکت کنسروسازی مشغول به کار شدم. سال ۱۳۸۳ تاول‌ها نمایان شد و پدرم از من خواست که به دلیل آلودگی هوا به روستا برگردم. تاول‌ها روز به روز بزرگ‌تر و بیشتر می‌شد و سرفه‌ها خون‌آلودتر... تا اینکه بالاخره برای درمان در بیمارستان بقیه ا.. تهران بستری شدم.
وی در سال ۱۳۴۸ در خانواده‌ای کشاورز در روستای رودپشت از توابع آستانه اشرفیه دیده به جهان گشود. او همراه با سه برادر دیگرش برای کمک به پدر جهت امرار معاش خانواده بعد از مدرسه به شالیزار می‌‌رفتند و با توجه به خستگی کار روزانه مسجد را جهت انجام فرایض دینی، فرهنگی و اجتماعی رها نمی‌‌کردند.
بعد از اعلام جنگ و شرایط خانواده و پدر مجبور شدند یک به یک به جبهه جهت انجام خدمت سربازی اعزام شوند. با این حال محمدرضا با توجه به سن پایین خود چندین بار به قصد اعزام به جبهه اقدام نمود و رد شد ولی بالاخره بعد از بازگشت برادر بزرگتر از عملیات آزادسازی خرمشهر او از طریق گردان حمزه از لشگر ۵۲ گیلان به مناطق عملیاتی اعزام گردید. آموزش‌های ۴۵ روزه در نوشهر و آموزش‌های تخصصی در سنندج و دزفول باعث شد محمدرضا در تمامی‌ رشته‌های بهداری، قایقرانی، تیربارچی، آرپی جی زن، اطلاعات عملیات و... آموزش ببیند و به قول خودش یک آچار همه کاره‌گردان شده بود. وی قبل از مجروحیت در مناطق عملیاتی شط علی، بیت‌المقدس هفت، اروندرود، جزیره مجنون، مناطق مرزی بانه و... حضور داشت.محمدرضا در سال ۱۳۶۵ در منطقه پاسگاه زید از ناحیه دست و پا و پارگی پرده گوش به شدت مجروح شد و او را به بیمارستان ارتش تهران منتقل کردند.
او می‌‌گوید: «در بیمارستان به دلیل موج انفجارآنقدر از درد فریاد می‌کشیدم که دستانم را به تخت می‌‌بستند و بعد از ترخیص از بیمارستان تا چند ماه خانواده‌ام از فریادهای من در امان نبودند، هرچه بود را می‌شکستم و قرص‌های اعصاب قوی اعم از آپودوکسپین، کلونازپام و... مصرف می‌کردم.» پورحسن بعد از چند ماه استراحت دوباره داوطلبانه به مناطق عملیاتی رهسپار شد و این بار منطقه شلمچه بود. محمدرضا لحظه مصدومیت خود را اینگونه بازگوکرد: «ساعت ۴۵/۱ بعدازظهر یک روز گرم تابستان، محل اسقرار گردان کانالی بود در منطقه شلمچه که عمق آن به اندازه قد افراد بود و منتظر بودیم شب بشود تا دستور حمله صادر شود. بعضی از بچه‌ها استراحت می‌‌کردند و برخی وصیتنامه می‌نوشتند، من هم با دوربین رفت و آمد عراقی‌ها را زیر نظر داشتم. یک مرتبه صدای هواپیما شنیده شد. سه فروند بودند بعد از اولین حمله هوایی فرمانده گردان با صدای بلند گفت: شیمیایی شیمیایی ...فقط نه ثانیه وقت داشتیم تا نفسمان را حبس کنیم و ماسک بزنیم ولی حتی این فرصت را هم پیدا نکردیم. ۱۵ متری من داخل کانال یک راکد حاوی گاز خردل اصابت کرد و بچه‌هایی که نزدیک بمب بودند در جا سوختند و شهید شدند. من هم که چشمانم دیگر نمی‌‌دید و سوزش پوست و سرفه امانم را بریده بود بی‌هوش شدم.وقتی که چشم باز کردم خودم را عریان روی تخت در بیمارستان دزفول دیدم. بدنم پر بود از تاول‌های خونی که روی آن را با کرمی‌ سفید رنگ پوشانده بودند. به پرستارها گفتم به پدر و مادرم اطلاع ندهید. بعد از مدتی به بیمارستان ارتش تهران منتقل شدم و از آنجا به لنگرود و سپس ترخیص شدم. غذایم فقط سوپ بود و آمپول، بعد از مدتی یک سری تاول‌ها از بدنم محو شد و صدایم باز شد.»
● تنها ۵ درصد
همسرم و برادرش برای درمان و درصد مجروحیت من خیلی تلاش کردند ولی تمام تلاش‌ها بی‌فایده بود نمی‌دانم چرا بنیاد شهید فقط ۵ درصد مجروحیت شیمیایی برای من لحاظ کرد، دکتر معالجم گفت: «باید از اکسیژن استفاده کنم» یک میلیون و ۶۰۰ هزار تومان دستگاه اکسیژن ساز اولین هزینه سنگین درمانم بود که با وام و قرض توانستیم تهیه کنیم به علاوه هزینه‌های رفت و آمد برای درمان به تهران و... دیگر خانه‌نشین شدم و به هیچ عنوان بدون اکسیژن نمی‌توانم حتی یک ساعت بیرون بمانم. به ناچار همسرم هم خیاطی و هم آرایشگری و برای خرج خانه گاهی اوقات هم روی شالیزارهای دیگران کار می‌کند.
پسرم حمید هم به دلیل مشکلات مالی نتوانسته راهی دانشگاه شود و دخترم نیلوفر یک سال است که عقد کرده و منتظر تاریخ عروسی است... مغازه کوچکی که داشتم فقط با دو میلیون تومان سرمایه می‌ تواند کمک خرج‌مان باشد ولی چه کسی می‌تواند این سرمایه را به ما بدهد؟
پسرم می‌پرسد چرا دوستان من که پدران‌شان وضعیت بهتری دارند از امکانات مناسب زندگی برخوردارند و وقتی به آنها می‌گویم پدر من نیز جانباز است در جواب می‌گویند: ۵ درصد که جانبازی محسوب نمی‌شود.
متاسفانه ارزش‌های انسانی ما را نیز درصدهای بنیاد شهید مشخص می‌کند و این خیلی خطرناک است.
از رئیس جمهور محترم می‌خواهم به جانبازان شیمیایی توجه بیشتری کند. درست است که به صورت آشکار قطع عضو نیستند ولی از داخل می‌سوزند و می‌سازند.
آقای رئیس جمهور به داد کمیسیون‌های پزشکی برسید که چه مظلومانه از سکوت‌مان استفاده می‌کنند و ناعادلانه می‌بینند ولی لحاظ نمی‌کنند.درست است که بی‌مهری‌ها روزگار سختی را برای خانواده‌ام به ارمغان آورده است ولی از خدا می‌‌خواهم بعد از مرگم خانواده‌ام دچار مشکل نشوند و خاطره بدی از جانبازی در ذهنشان تداعی نشود.همسر مهربانم، نمی‌‌دانم اگر تو نبودی، چگونه می‌توانستم این همه درد و مشکلات را تحمل کنم که خداوند دانسته فرشتگانی را برای آسایش ما مقرر فرموده است. از تو به خاطر تمام شب‌هایی که به پایم سوختی شرمنده‌ام. مرا حلال کن که نتوانستم حداقل زندگی عادی برای تو مهیا سازم تو تمام زتدگی منی...
خدا می‌داند زمانی که با دستان مهربانت وقتی مرهم روی تاول‌های خون‌آلودم می‌گذاری چقدر احساس شرمندگی می‌کنم و از خدا می‌خواهم در همان حال جان مرا بستاند.
دخترم نیلوفر می‌دانم که جمع کردن خلت‌های خونی من خاطر هر دختری را مکدر خواهد کرد ولی تو هیچ نمی‌گویی. آرزو دارم بر سرم فریاد بزنی که دیگر خسته شدم ولی افسوس که روح بلندت مرا در خود غرق کرده است.
پسرم حمید نمی‌توانم خود را ببخشم زمانی که می‌بینم تمام آرزوهایت را به خاطر پدر محدود کرده‌ای.
مادرم فکر نکن که نمی‌دانم چرا فقط روزی چند دقیقه در کنارم می‌نشینی و چند ساعت در حیاط قدم می‌زنی تا قرمزی چشمانت را محو کنی. بدنم از تو نیز شرمنده‌ام که جایگاه تاول‌هایی شده‌ای که پیکر تو را سوزناک و آلوده کرده است.
از تمام مردم کشور خجالت زده‌ام که نتوانستم به درستی وظیفه خدمت‌گذاری را به جای آورم مرا حلال کنید.
سید هادی کسایی
منبع : خانواده سبز