پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

فرستاده خدا


فرستاده خدا
قاضی ای بود که پسری جوان داشت. او پسرش را خیلی دوست می داشت. روزی اتفاقی افتاد و آن پسر مُرد. قاضی از مردن پسر خود بسیار ناراحت شد. روز و شب گریه و زاری می کرد و هیچ کس نمی توانست او را آرام کند. کار به جایی رسید که نه به محل کار خود می رفت و نه کارهای مردم را انجام می داد.
مرد حکیمی پیش او رفت و گفت: « سؤالی از تو دارم. تو قاضی مسلمانان هستی اگر لطف کنی و جواب بدهی ممنون می شوم. »
قاضی گفت: « هرچه می خواهی بپرس. »
حکیم پرسید: « چند سال است که تو قاضی هستی؟ »
گفت: « پنجاه سال »
گفت: « اگر خدمتکار خود را بفرستی که کسی را پیش تو بیاورد و او نیاید، چه می کنی؟»
گفت: « ناراحت می شوم. »
حکیم گفت:‌ « ای قاضی! خداوند فرزندی به تو داده بود. خدمتکار خود یعنی مرگ را فرستاد تا پسرت را پیش او ببرد. چرا تو به حکم خدا رضایت نمی دهی؟ »
قاضی از این حرف به خود آمد و فهمید که چه اشتباهی کرده است. این بود که دوباره به محل کار خود رفت و به کار مردم رسیدگی کرد و کم کم دلش آرام شد.
منبع : واحد مرکزی خبر