سه شنبه, ۱۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 7 May, 2024
مجله ویستا

آخرین دیدار


آخرین دیدار
● به یاد شهدای مسیحی در آغاز سال نو میلادی
تو اینجایی، حضورت را می فهمم و بعد حس عزیزی مادرانه ام مرا به اتاقت می کشاند، اینجا معبد کوچک من است و من فقط اینجا غریب نیستم. حالا باز هم مرا به خود خواندی و من آمدم، هیچ چیز تغییر نکرده است، گویی تاریخ در این مکان ایستاده است همان دیوارها، همان پرده ها و همان آینه قدیمی چوبی که همیشه پنجره را می توان در آن دید و آسمان که از پشت پنجره در آینه پیداست، سپید است و خاکستری، می خواهد که ببارد باید که ببارد تا کریسمس زیباتر شود.
درخت کاج کوچکی را برایت تزئین کرده ام، گوی های بلورین، زرورق های رنگین و لامپ های کوچک حالا می درخشند فقط ستاره زرین را گذاشته ام تا خودت بیاویزی.
همه چیز یک خواب اثیری زیبا بود، تو باز هم آمده بودی با پوکه های خالی فشنگ و کوله باری از خاطرات مردانه جنگ، خاک آلوده و خسته از راه رسیدی اما میل به بازگشت در وجودت موج می زد. برایم از دلایل جنگ می گفتی و اینکه باید در این دفاع حضور داشته باشی، حتی پرنده ها هم از قلمرو آشیانه هاشان دفاع می کنند و من فکر می کردم چه ترسناک است که از مرگ نمی ترسی و بعد در اوج اشتیاق من برای ماندنت رفتی و گفتی برای شب سال نو حتماً در کنار من خواهی بود و کریسمس را در این اتاق جشن خواهیم گرفت و بعد من هر سال به انتظارت نشستم.
این روزها و لحظه ها کند می گذرند و گاهی هم اصلاً نمی گذرند و من در توقف زمانی نامعلوم در حسی خلسه گونه به اتاقت می آیم و لابه لای کتاب ها و لباس هایت تو را جست وجو می کنم، مدت هاست که رفته یی اما نتوانستم با نبودنت انس بگیرم، حس عجیبی ست دوری از تو تلخ است ولی گزنده نیست، به آینه نگاه می کنم، تو را می بینم لباس پوشیده یی و آماده یی برای رفتن، من صلیبی در یک دست و کتاب مقدسی در دست دیگرم تو را بدرقه می کنم، می گویم نرو، این بار نرو من دلشوره دارم، تو می خندی و می گویی که خیالباف شده ام، بعد از چیستایی جهان و معنای زندگی می گویی و اینکه نباید بی تفاوت از کنار حمله و تهاجم این بیگانه گذشت بعد می گویی که به اصالت و هویت کشورت علاقه مندی، اگر نروی حس می کنی که خیانت کرده یی، از آرزوی نیاکان مان و امید نسل های آینده می گویی و من ناباورانه تو را نگاه می کنم. چقدر در آن لحظه بزرگ شده بودی، اصلاً حسابی برای خودت مردی شده بودی، صلیب را به گردنت آویختم، کتاب را بوسیدی، گفتم که ژانویه نزدیک است بمان من احساس ناامنی می کنم اما تو گفتی که مادرها همیشه دلواپسند، من تا کریسمس برمی گردم و رفتی و این آخرین دیدار ما بود... می دانستم اما باور نمی کردم...
به انتظار تو به استقبال سال نو رفتم، درخت کاج را به اتاق تو آوردم، ستاره زرین را پای درخت گذاشتم تا تو آن را به بلندترین شاخه آن بیاویزی، بعد در یک غروب سرد و ملال انگیز، زنگ خانه به صدا درآمد سراسیمه و نگران دویدم، کلاه های خاکستری و سیاه در هوای سرد آخر پاییز سکوت را می شکستند و زمین پر از برگ بود، من گیج و آشفته از برگ های پاییزی هم گذشتم تو مرا می خواستی، اتفاقی افتاده بود، در را که باز کردم همه چیز را فهمیدم، دوستانت بودند، سر به زیر انداخته و غمگین یادگارت را آورده بودند، یک صلیب، یک پلاک نقره یی، یک کتاب مقدس و پنجه مریمی که همیشه با خودت همراه داشتی، آن را به شاخه یی از کاج کریسمس آویخته ام.
بعد کوچه از ازدحام یارانت پر شد، همه آمده بودند و دلسوزانه مرا تسلی می دادند، مردمی که سال هاست با آنها مانوس شده بودیم ساده و صمیمی برای تسلی من آمده بودند و در کنار من بودند، کوچه را به نامت مزین کردند و در تابلوی آبی کوچکی اسم تو را نوشتند، همه جا گلباران بود، من در بïهت و ابهامی پایان ناپذیر به سر می بردم و مات و مبهوت به این جمعیت مهربان و صمیمی نگاه می کردم که ناگهان مادری با قاب عکسی در دست به پیش آمد، در عکس تو بودی که لبخند می زدی در کنار پسرکی زیبا که نگاهی شرقی و پاک داشت. هر دو دست های تان را به علامت پیروزی بالا برده بودید، روی عکس آن سرباز را با نواری سیاه تزئین کرده بودند و تو چشم های سبزت زلال تر از همیشه بود، مادر ضجه زد این پسر من است، کبوتر بی بال من است... کبوتر بی بال...شدی کبوتر بی بال... و بعد ناگهان فهمیدم، همه چیز تمام شده بود، دیگر نمی آمدی، این آخرین دیدار بود...
مراسم عزا تمام شد، چراغانی کوچه هم تمام شد، زندگی جریان معمولی خود را آغاز کرد، آمد و رفت ها هم تمام شد، ته مانده جوانی من هم تمام شد و من از تو دور شدم، دوری از تو تلخ بود اما گزنده نبود.
حالا هر بار که از پنجره به بیرون نگاه می کنم و می بینم که مردم این آب و خاک از کنار پنجره می گذرند دوست دارم آن تابلوی کوچک آبی را با دست نشان دهم و بگویم به این اسم نگاه کنید، این پسر من است سرباز ایران است، سمبل هنر من است، برای این آب و خاک جان باخته است، قهرمان ملی است، من مادر یک قهرمان جانباخته هستم و حالا هر سال در هر ژانویه، در هر کریسمس جای خالی او را بیشتر از همیشه حس می کنم...
پنجه مریم گل محجوب، همدم صبوری و رنج مادرانه ام
تو آن رازً سر به مهر را می دانی و شهادت می دهی
معجزه از آنً من است
او می آید و انتظار به پایان می رسد
بشارتی ست که داده شد
تنها
زمان است که می فهمد و می گذرد
بر صلیب رنج هایم بوسه می زنم
و به انتظار می نشینم
پنجه مریم گل صبور
بگذار این راز سر به مهر بماند
معجزه از آنً من است...
منصور ایمانی
منبع : روزنامه اعتماد