چهارشنبه, ۱۹ دی, ۱۴۰۳ / 8 January, 2025
مجله ویستا
تنها خودت بخوان
قاعده این است که نامه را با سلام و احوالپرسی آغاز کنند ؛ من اما سلامت نمیکنم. می گذارم برای آنها که تازه به تو رسیدهاند، من که مدتهاست با توام. بگذار که حالت را هم نپرسم، می گذارم برای آنها که از حالت نمیدانند. تو به هر حال عزیز منی هرچند من شرم دارم از اینکه ذلیخا باشم و تو این را بهتر از هر کسی می دانی. اصلا من که به احوالپرسی نیامدهام، آمدهام به قصد گلایه. آمدهام بگویم قرارمان این نبود علی! من از تو بیشتر از اینها انتظار داشتم. انتظار داشتم جلویشان محکم بایستی و بگویی: «من این دختر را میخواهم» مثل آندفعه که به پدرم گفتی.
پدر سبیلهای بلندش را جوید و پوزخند زد.
- بچههایمان را دست چه معلمی سپردهایم. از کی تا حال معلمها هم نظرباز شدهاند؟!
سرخ شدی و من نمیدانستم از شرم بود یا خشم.
-من با چشم سر به مهتاب نظر نکردهام. کور هم که باشم گل را از علف هرز تشخیص میدهم.
پدر به قهقهه خندید :«شعر هم که می گویی؟»
-ادبیات درس میدهم.
پدر نخندید.
- تظاهرات، خرابکاری... توی این خطها که نیستی؟
- اگر حق باشد چرا که نه؟
پدر به من نگاه کرد که دورتر از شما سر به زیر ایستاده بودم و اخم کرد.
-زبان تند و تیزی داری آقا معلم.
تو به من نگاه کردی که دورتر از شما سر به زیر ایستاده بودم و لبخند زدی.
- زبانی که حق را نگوید به درد لیسیدن بستنی می خورد آقا و با اینهمه من دختر شما را میخواهم.
تو اما نگفتی! پدر با نفرت نگاهت کرد. گفت: «آنوقت که میتوانستی ، نخواستی خوشبختش کنی. حالا که دیگر...» و پوزخند زد. بی حرف رفتی و من بلند بلند گریستم.
زن نیستی که حال و روز مرا بفهمی علی. مرد نیستم که گریه نکنم ، با اینحال در تمام این سالهای تنهایی هیچکس گریهی مرا ندیده است. حتی همان وقت که پیغام دادی دیگر برنمیگردی و من هنوز نمیدانم چهطور دلت آمد.
پدر گفت :«از همان اول میدانستم این پدرنامرد برای تو شوهر نمیشود».
سبیلهای بلندش را جوید. گفت: «زده به سرش مرتیکه. فکر کرده دخترم را از سر راه آوردهام». گفت: «یک چیزی بگو دختر؟ چرا ماتت برده؟ دنیا که به آخر نرسیده». برای من رسیده بود. همان روز که دوستت دستنوشته هایت را به من سپرد ، دنیا برایم به آخر رسید. گفت: «اینها را پیش من امانت سپرده بود که بدهم به چاپخانه». دستی به ریش بلندش کشید. گفت: «فکر کردم بهتر است شما زحمتش را...» و نگفت. شانههایش لرزید و گریست. من اما همان وقت گریه نکردم. حتی نامهی خداحافظی ات را هم که خواندم گریه نکردم.
پدر گفت :«تو میدانستی. به تو گفته بود. مگر نه؟» و با اخم نگاهم کرد.
به من نگفته بودی اما من میدانستم. از همان روز که همهی داستانهایت را سوزاندی و دوربینت را برای تعمیر بردی.
دستنوشته ها را در خلوت خواندم . روی واژهها دست کشیدم. جای انگشتانت را بوسیدم. رد اشکهایت را گرفتم و گریستم.
گفتی: «این داستان، روایت دارد» و خندیدی.
بغض کردم: «این داستان نیست علی. اگر هم باشد داستان خوبی نیست».
گفتم: «خریداری نخواهد داشت».
لبخند زدی: «حرف دل که فروشی نیست دختر! آنها که باید میخوانند».
گریستم: «دلی که از سنگ باشد تکلیف حرفش هم معلوم است».
دستم را محکم فشردی و راست نگاهم کردی.
-دلم پیش توست . یعنی تو نمیدانی؟
نگاهت نکردم. لب گزیدم تا گریه نکنم.
- تو دلت پیش قهرمانان داستانت است. برو بنویسشان. برو.
شانه هایم را گرفتی. صدایت بلندتر از همیشه بود.
- قهرمان این داستان ماییم دختر. ماییم. میفهمی؟
من نمیفهمیدم. تا مدتها نمی فهمیدم میان اینهمه چرا تو؟
گفتی: «تو به من بگو میان آنهمه مسلمان چرا یک مسیحی؟»
با اخم گفتم: «چون زنده میماند. کسی به یک مسیحی کاری نداشت».
از میان دندانهایت غریدی: «آنها با هرکه طرفدارشان نبود کار داشتند».
- او به یک «هل من ناصر» آسمانی پاسخ داد ، اما تو از کجا میدانی این دعوت الهی است؟
به قهقهه خندیدی. اخم کردم.
- ابلیس هم همینها را در گوش او زمزمه میکرد وقتی به آن ندا لبیک گفت.
دستم را گرفتی و با نگرانی در چشمهایم نگاه کردی: «سراپا آتشی! حالت خوب است؟»
بر پیشانی ام که بوسه زدی ، آتش درونم خنک شد. گفتی: «اگر تو راضی نباشی...». بغض کردم:«راحله رضایت داشت به رفتن محبوبش؟». به موهایت چنگ زدی و کلافه گفتی:«نمیدانم، باور کن نمیدانم! فقط می دانم که تاریخ میگوید رضایت داشت».
من راحلهی عرب نبودم علی ، اما تو را دوست داشتم همانقدر که راحله محبوبش را. حیله بسیار میدانستم اما خدا شاهد است که به کار نبستم. از برق چشمها و لرزش صدایت فهمیده بودم که بیرضایت من هم خواهی رفت. نمیخواستم با دلی لرزان و پایی سست بروی. سکوتم را به رضایت تعبیر کردی ، همانطور که پدرم تعبیر کرد.
گفت: «به درک که رفت. خوشحالم که قبل از ازدواج این اتفاق افتاد».
از پنجره به بیرون نگاه کردم. پرندهی سرخی روی شاخهی درخت میخواند.
گفتم: «یک روز بر میگردد مگر نه؟»
پدر لای در ایستاد. غرید: «به نفعش است که دیگر برنگردد»
من همیشه امیدوار بودم برگردی. حتی همان وقت که دوستت خبر گم شدنت را آورد.
گفتم: «مگر شما با هم نبودید؟ چهطور گم شد؟»
لبخند کمرنگی زد.
- من گم شدم خانوم. او راه را پیدا کرد.
راستی نامه هایت را پیدا کردهام ؛ زرد و کهنه و تکه پاره. هر کدام را بیشتر از صد بار خواندهام. برایت میخوانمشان. میخواهم به یادت بیاورم که قرارمان این نبود. من مرد نیستم علی ! اما جلویشان مثل یک مرد ایستادم. به آن مردک کراواتی گفتم برود گم شود. به پدرم گفتم شوهرم برگشته و هنوز مرا میخواهد. من اینهمه سال دنبالت نگشتهام که حالا به یک تشر رهایت کنم. من راضیام به اخمت، به دشنامت، به قهرت. همینقدر که هستی راضیام علی! به پدرم گفتم که راضی نیستم به این ازدواج. گفتم آن مردک کراواتی میتواند کفنپوش مرا به خانهاش ببرد ، اما همانوقت هم هنوز من مهتاب توام. من اینهمه سال دنبالت نگشته ام که حالا بسپارمت به غریبه ها. به من گفته بودند اگر هم زنده باشی و اسیر شده باشی اسمت توی لیست صلیب سرخ نیست. به من گفتهبودند خیال کنم مردهای. حتی پیشنهاد کردند قبری برایت بکنند تا لااقل جایی برای گریستن داشته باشم ، اما من نیامده بودم که گریه کنم. نه بعد از آنهمه جستجو.
پدر مشت بزرگش را روی میز کوبید. استکان چای لرزید و چای لب پر زد.
- تو معلوم هست چه مرگته؟ از صبح تا شب سگدو میزنی که چه؟ ده سال گذشته دختر. ده سال. میفهمی؟ استخوانهایش هم تا حال پوسیده.
گفتم: «من به استخوانهایش هم راضیام. فقط پیدا بشود».
گفت: «که چه؟ که کارت این بشود هر روز سر قبرش گریه کنی؟»
من گریه نکردم حتی وقتی استخوانهایت هم پیدا نشد. گفتند عراقیها مفقودالاثرها را بر نمیگردانند. گفتند ممکن است برایشان دردسر درست شود. گفتند رضایت بدهم به امضای سند شهادتت. ندادم.
پدر داد زد: «به جهنم که رضایت نمیدهی. پس انقدر کنج این خانه بمان تا گیسهایت رنگ دندانهایت شود ببینم کی دیگر سراغت می آید ».
رضایت دادم درآمد حاصل از چاپ کتابت را برای یافتن شهدای گمنام هزینه کنند. به تو گفتهام که فروش خوبی دارد. نگفته ام؟! به تو گفته ام که قرار است یک نمایشگاه از عکسهایت برپا شود. نگفته ام؟!
گفتم: «میان آنهمه توپ و گلوله چهطور میخواهی عکس بگیری و بنویسی؟» و پاتند کردم.
خندیدی و ایستادی تا به تو برسم. نه همقدت بودم و نه همقدمت.
- میروم که یاد بگیرم.
گردن کشیدم تا در چشمهایت نگاه کنم. گفتم: «کی برمیگردی علی؟». گفتم :«بر میگردی علی مگر نه؟!».
دست گذاشتی به شانه ام.
- دلم پیش توست و مرا به تو برمیگرداند.
دارم ازت متنفر میشوم علی! قرارمان این نبود. قرار نبود که تو برگردی و دلت نباشد. بفهم ؛ اصلا برایم مهم نیست که پاهایت سر جایش نیست. مهم دلی است که باید باشد و نیست وگرنه دستم را پس نمیزدی ، وقتی میخواستم ببوسم. صندلی را نمیچرخاندی وقتی زانو زدم که خوب نگاهت کنم. من هیچ وقت همقد تو نمیشوم علی! تو همیشه یک سر و گردن از من بالاتری. شاید برای همین هم مرا نمیخواهی. این ده سال فرصت خوبی بوده تا تو بفهمی من همسر و همشان خوبی برایت نیستم. قبول، نیستم اما به خدا من تغییر کردهام. رشد کردهام. سعی کردهام که لایقت باشم. نمیبینی؟ ما که دروغ در کارمان نبود علی، بود؟! من اینهمه راه نیامدهام تا آسایشگاه که برای پاهایی که نداری اشک بریزم. حتی نیامدهام که به خاطر این ده سال گله کنم. بعد از اینهمه سال خیال ندارم تو را به دست غریبه ها بسپارم تا تر و خشکت کنند. تو که بهتر از همه باید بدانی عشقم اینست که پرستاریات را بکنم. حرفت را بشنوم. فرمانت را ببرم. دلت کجاست علی؟ آن بار دلت پیش من نبود و رفتی. حالا اگر بدانم دلت پیش من نیست، من می روم و پشت سرم را هم نگاه نمیکنم. فقط آمدهام همین یک سوال را از تو بپرسم: «با من ازدواج میکنی؟!»
مژگان عباسی
منبع : سایت موازی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست