جمعه, ۲۳ شهریور, ۱۴۰۳ / 13 September, 2024
مجله ویستا
شاعرِ میان ما
به روح مردی كه جسماش در امامزاده طاهر خوابیده و زنی آنطرفها روی درختی با خنجر برایش خاطره میكَند.
میگویند اسماش آیدا است.
فكر میكند از دماغ فیل افتاده است. یا اینكه شاید سقف آسمان سوراخ شده و تلپ افتاده بغل مادرش. تحفه، تقصیر خودش نیست، همهٔ یكییكدانهها یك چیزشان میشود.
روی صندلی نشسته، ذرت بخارپز میخورد. تعارف هم نمیكند. آدم شاید دلش بخواهد. من هم نگاهش نمیكنم. روزنامه را ورق میزنم تا آخرین آمار طلاق، جنایت، خودكشی و تجاوز را مرور كنم. بگذار بخورد. آنقدر بخورد تا بتركد. اما، بدبختی نمیتركد. هیچوقت نتركیده. هیچوقت چاق نمیشود حتا صدگرم. تا كمی رانش گوشت میآورد یا شكمش جلو میآید میگیردمان به كرفس و هویج و نخودفرنگی. حالا نخور كی بخور. همه را میریزد در قابلمه وبخارپز كه شد، روی میز كنار شمع سرو میكند. دیگر نخودفرنگی و پیاز، شمع میخواهد چهكار! میگوید شمع یعنی تمرین رمانتیك بودن، این را همان زنیكه بیپدرمادر یادش داده، همانی كه در كلاس یوگا خاله صدایش میكرد.
خدا ختم به خیر كند، این ترم میرود نقاشی. چه شود. میگوید میخواهد طرحهایی خلق كند كه توسط هیچكسی نشده است. سبك نقاشی كاملاً جدید برمبنای حس شنوایی، نقاشی با استفاده از موسیقی جاز. این دیگر چیست؟ دلم برای این همه بوم سفید كه گوشهٔ اتاق چیده شده میسوزد. سرنوشت شومی درانتظارشان است. نمیدانم تازگیها از جان من چه میخواهد؟ حرفهای جدیدی میزند. كارهای عجیب و غریب میكند. همهچیز را یاد میگیرد. همیشه همینجور بوده. اما هیچوقت هیچچیز نمیشود.
بهقول خودش از پنج سالگی الفبا را نمیدانسته، ای بی سی دی را حفظ بوده، مادرش یعنی مادر زنم هر روز او را میبرده كلاس زبان تا از آبوگل دربیاید و حالا هم كه مدركش را گرفته و مثل بلبل انگلیسی بلغور میكند آنوقت باید نامههای كافكا به ملینا خاك بخورد.
دلم میخواهد آدم بزرگی بشود، سری توی سرها دربیاورد اما هیچرقم راه نمیدهد. از این شاخه به آن شاخه میپرد. یك مدت رفت كاراته، وسط خانه شلنگتخته میانداخت، مشت را ول میداد تو شكم عروسكهای بیچاره. چندوقت بعد ایروبیك. استرچ یه تیكه صورتی میپوشید و دمبل میزد. خانه را كرده بود باشگاه بدنسازی. تلفن زنگ میزند. برمیدارد. حتماً ژیلاست. رفت روی سه ساعت. من نمیدانم تلفن برای استفاده است یا مصرف. میرود سر یخچال و لیوان آب هویجاش را برمیدارد. مثل اینكه قرار استخر میگذارند، یا شاید مهمانی دوره. خدا كند نوبت ما نباشد. خانه را به گند میكشند. احتمالاً میروند آبدرمانی. میگوید در عرض استخر یكبند راه میرویم و لگد به اینطرف وآنطرف پرت میكنیم، هم عضلاتمان كش میآید، هم كمردرد نمیگیریم. مدام به هیكلاش میرسد. میگوید كه با این لنزهای آبی خوشگل شده است. جان مادرش راست میگوید. خوشگلی را از مادر زنم به ارث برده است. این لنزها را هم باید گم كنم.
نی میگذارد و میكشد بالا. تناش پر از هویج شده است. خودش هم شبیه خرگوش است. میرود اتاقاش در را میبندد. از آنموقع كه با این ژیلا آشنا شد فهمید كه چهقدر زشت بوده و نمیدانسته. چند ماهی است میروند استخر. تو زّل آفتاب كرم میمالند و میخوابند و میسوزند تا برنزه شوند. پول بیزبان را میدهند به كرم، مداد، ریمل، رژ، لنز و هزار كوفت و زهرمار دیگر! احتمالاً نصف محصولاتی كه از چین و فرانسه و ایتالیا وارد میشود یكراست میآید اینجا. خب، باید هم كشورِ صنعتی بشوند. اصلاً باید مجسمهاش را وسط شانزهلیزه بكارند، به نشان تقدیر از سالمسازی رشد اقتصاد و تبادل كالا با دولت پاریس.
البته نصفی از این محصولات را گم میكند. یعنی من میخواهم كه گم كند. دستهای به آن زیبایی را چهكار كرد. ناخنهایش را آنقدر مانیكور كرده آدم عقاش میگیرد نگاه كند.
یكی نیست بگوید اگر مانیكور و گونهگذاری و تورم لب و سفت كردن عضلات شل بدن خوب بود كه خود خدا بهتر از این مؤسسات زیبایی انجام میداد. اصلاً خدا خودش پوست همه را برنزه میكرد و چشم همه را آبی! دستهای به آن زیبایی را چه كرد. جاذبهای كه دستاناش داشت دیوانهام میكرد. اولینبار عاشق دستهایش شدم. بعد اندامهای دیگرش را كشف كردم.
بلور سر انگشتانت كه ده هلالك ماه بود
در معرض خورشید، از حكایت مردی میگفت
كه صفای مكاشفه بود
و هراس بیشه غربت را
هجا به هجا
دریافته بود
بعد از سی و هشت دقیقه و پنجاه ثانیه از اتاق بیرون میآید. ماسك خیار زده. از گِردی صورتش فقط دوتا بیضی معلوم است كه فكر میكنم چشماناش باشد. روی لبهایش را شكلات مالیده، میگوید متورم میشوند. از روی میز كاسه را برمیدارد. پشت به من جلوِ تلویزیون لم میدهد. موهایش را هرروز و هرروز كوتاهتر میكند. خوب بلد است لجم را درآورد. ذرت بخارپز میخورد. لامذهب تمام هم نمیشود، یك كاسه بزرگ است. نمیدهد، ندهد به جهنم! بخورد تا بتركد. هیچوقت نتركیده. چیزی نمیگویم. هیچوقت گرسنه نمیشوم، او آنقدر گرسنه میشود كه هیچوقت فرصت نشده بگویم گرسنهام! این كانال آن كانال میكند. دلش میخواهد اعصابم را خُرد كند، میكند.
حالا هم افتاده روی دورِ خوردن. به ما كه رسید آسمان تپید. وقتی كه با هم خوبیم غذا نمیخورد، به جایش قرصهایش را میخورد. قرص ویتامین، آهن وكلسیم، رژیم قرص میگیرد. اما ایندفعه فرق میكند. یكی باید كوتاه بیاید، اما من نیستم. نمیدانم شاید باشم. روزنامه را روی میز رها میكنم. بلند میشوم تا به اتاقم بروم. پاهایم را روی زمین میكشم تا بیشتر لجش بگیرد. درِ اتاق را محكم میبندم و با دست به چهگوارا ادای احترام میكنم. دور و برم پر از كتاب است. كتاب نمیخوانم. فقط كتاب میخرم. اگر كار ما بالا بگیرد، نصف حقوق اینماه را كتاب میخرم تا از لج بتركد. نمیدانم میتركد یا نه؟ حتماً میتركد وقتی پولی را كه میخواهد لباس بخرد پشت جلد كتابها ببیند. در مطالعه آدم تنبلی شدهام. دلم میخواهد بخوانم اما شروع نكرده ول میكنم. تا حدود زیادی هم باطلم.
میگوید تو اجتماعی نیستی. از آدم به دوری، بلد نیستی با دیگران ارتباط برقرار كنی. نمیدانم، شاید برای این قهر كرده كه عروسی دوستاش نرقصیدم. مثل اینكه به تریج قبای علیامخدره برخورده است.
تازگیها برایش متن انگلیسیِ نامههای كافكا به ملینا را گرفتم. نشستم خواهش كردم كه بیا بخوان. ترجمهشان كن. خیلی دلم میخواهد مترجم شود. برای خودش آدمی بشود. اما مگر میشود كسی را زوری مترجم كرد. به هیچ صراطی مستقیم نمیشود. هنوز این كانال آن كانال میكند. صدایش میآید. به كل دنیا سرك میكشد. از آنتالیا تو میرود از نیویورك میآید بیرون. از قاهره شروع میكند و به توكیو میرسد. هرجا زنانی مشغول تكان دادن و لرزاندن باشند میایستد. نمیدانم اینها دیگر چه موجوداتیاند؟ از دیدن همدیگر هم حال میكنند. پای ثابت fashion tv است. هر چه لباس عجقوجقتر بهتر.
پشت میز مینشینم و پنجه در ریشهای بلندم فرو میكنم. صورتم میخارد، اما ریشهایم را نمیزنم. روزهای بعد به دردم میخورد. نبایدعقبنشینی كنم. یكی باید كوتاه بیاید. صورتم است دوست دارم این مدلی باشد. دلم نمیخواهد چهگوارا را بیرون كنم. از چهگوارا میترسد. او كه در اتاق باشد نمیآید. میگوید:«اَیی چهقدر كثیفه! احمد تو رو خدا پارهش كن!» نمیكنم.اتاق خودم است. اگر راست میگوید پرترهٔ آن زنیكه را از دیوار اتاق خواب بردارد. تابلوی تولد ونوس اثر ساندرو بوتیچلی است. در تاریخ هنر دیدمش، مربوط به نیمه دوم قرن پانزدهم در ایتالیا است. خودش هم نمیداند چیست، نه خودش نه آن استاد دیوانهاش كه میخواهد نقاشی با موسیقی جاز یادش بدهد.
زنیكه وسط بركه و یك جفت فرشته به طرفاش فوت میكنند. افتادم به لج. تا آن زنیكه را بیرون نكند چهگوارا كه هیچ، ریشم را هم نمیزنم.
روی هیچ عكسی در این خرابشده تفاهم نداریم، بهجز همان تابلوی خاك گرفته كه از انباری این خانه پیدا كردیم. پنج سال است كه روی دیوار سالن است. شاملو وسط یك جاده با موهای سپید و قدی خمیده پشت به ما میرود. بهنظر میرسد پاییز باشد. نمیدانم كجا میرود، فقط میدانم میرود به جایی دور. لباس عروسیاش را در نیاورد تا جای تابلو را با هم پیدا كردیم.
حالا ببین ها! ما كه آمدیم پشت میز صاحابمرده بنشینیم و كتاب بخوانیم ونگ زدنش گرفته! بگذار بزند، دستاش درد میگیرد پا میشود. مینشیند آن پشت و حالا آهنگ شش و هشت نزن كی بزن. انگار عروسی باباش است. هیچوقت پشت پیانو نمیرود. میگوید قلبم میگیرد. زیادی شاد است. میبینی عربی میگذارد و دو ساعت بالا پایین میپرد. شاهفنر كممیآورد. روی درپوش پیانو مثل كتابهای اتاقاش پر از خاك است. باید سه ساعت منت بكشی تا برایت پیانو بزند، پیانو را خوب بلد است اما میگوید دلش میگیرد. بعد از خواندن شعر كمی لیلی به لای لای ما میگذارد. اندی را بیشتر از سوناتهای بتهوون و باخ میپسندد. بلندبلند میخواند. صدایش قشنگ است. حالم را سر جا میآورد. از اتاق بیرون بروم خیال میكند برای خودش نوازنده قهاری شده است. گوش میكنم. دارد طاقتام تمام میشود. میخواهم بروم و كنارش بنشینم. خیلی وقت است عین آدم حرف نزدیم. دلم برایش تنگ شده است. آیدا را خیلی دوست دارم. از همان دوران جوانی كه در مهمانیهای خانوادگی دیدماش عاشقاش شدم. فامیل دورمان بود. برای به دست آوردنش به اندازه سه تا بیستون كندن زحمت كشیدم.
برچهرهٔ زندگانی من
كه بر آن
هر شیار
از اندوهی جانكاه حكایت میكند
آیدا لبخند آمرزشی است
آه، كه چه شد اگر میتوانستم آیدا صدایش كنم. اما بهنوش است. بهترینها را مینوشد و چه بهتر از جان من برای نوشیدن!باید پا جلو بگذارم برای حرف زدن، خیلیوقت است با هم حرف نزدیم و پیش هم نبودهایم. شبها جلو تلویزیون آنقدر CNN میبینم تا خوابم ببرد و صبح انگار فشفشه در فلان جایمان باشد، تندتند حاضر میشوم و میروم دانشگاه. صبحانه كه نیست پس غصهٔ نخوردنش هم نیست.
روزی كه اینچنین به زیبایی آغاز شود
از برای آن نیست كه در حسرت تو بگذرد
تو باد و شكوفه و میوهای، ای همه فصول من!
بر من چنان سالی بگذر
تا جاودانگی را آغاز كنم.
مثل هر روز تا بعدازظهر گچ میخورم. وقتی هم بیام پشت رایانه نشسته و نمیدانم چهكار میكند. مثل همین امروز. او بیكار است. یعنی كار او بیكاری است. دانشگاه رفت پول بیزبان را زد به شكم گاو كه مهندس بشود! چه فایده. فقط یاد گرفته ساعتها پشت آن مانیتور لعنتی بنشیند و با آن موس كذایی وربرود. سر از كارش در نمیآورم. نمیدانم چهكاره است. هر كاره هم باشد هیچچیز نمیشود. دیگر سایت طراحی كردن كه هنر نیست. مچ رستم را كه نخوابانده، راست میگوید گچ بخورد، كلاً از اینجور آدمیزاد چیزی بیرون نمیآید. الا بچه! جایی میخواندم كه نوشته بود پشت هر زن موفقی، لگنی از رخت چرك نهفته است. همهشان همینطورند، پس چرا مادر من نبود؟
كتام را كه از تنم درمیآورم جیغ میكشد كه در راهرو بتكانماش و بعد بیایم تو. ذرات گچ ریههایش را اذیت میكند. جورابهایم را نگاه میكند به پاهایم فكر میكنم اینكه مرغوبترین چرمها هم بوی مردار سگ میدهند. میروم دستشویی و جورابهایم را میسایم. دستم درد میكند، از بس با جامعهشناسی گچكاری كردم و جوراب شستم. ناهارم را در ماكروفر گذاشته، همه غذاها را با اشعه درست میكند.
حلقههای گوجهفرنگی با جعفری، نخودفرنگی و كرفس... این كرفس دست از سر كچل ما برنمیدارد. گوجهفرنگی از سفیدی مو جلوگیری میكند، جعفری فشار خون را پایین میآورد، ذرت انرژیزا است و نخودفرنگی طعم میدهد، كرفس هم لاغر میكند و هویج برای شادابی پوست مفید است.
ما اگر نخواهیم مانكن بشویم باید كی را ببینیم؟ میخواهم بدقیافهترین و بدهیكلترین آدم روی زمین باشم، چاردیواری اختیاری، به كی چه؟ خودم را با سرفه و كلسترول و اوره و دیابت بیشتر دوست دارم. همه را همان زنیكه یادش داده، همانی كه خاله صدایش میكند.
دلم لك زده برای آبگوشت و كلهپاچه و فسنجون. دلم لك زده برای یكدست چلوكباب سلطانی، با پیاز و ریحون و دوغ یا یك كاسه پُر تیلیدِ سیرابی یك آروغم روش. شاید این زنیكه كتاب فواید گیاهخواری را داده بخوانند. چه میدانم!هنوز دارد میزند و میخواند. رضایت هم نمیدهد. آهنگ تندتری میزند تا بیشتر لجم را درآورد. میداند كه من عاشق آرامشام، چیزی كه بیشتر اوقات ندارم. باید فكر بكنم. یكی باید كوتاه بیاید. شاید شروع كنم به سرودن شعری. من هیچوقت شاعر خوبی نبودم. خودم را میكشم، پاره میكنم شعر بگویم نمیشود. راست است كه میگویند شعر به شاعری میرسد، یك نیروی متافیزیكی. به من همهچیز میرسد الا شعر! به سراغ داستان آمدم، اینجا بیاستعدادترین آدمها میتوانند چیز بنویسند. اما شعر، نه. نمیشود. سعی كردم اما هیچوقت نشد. راستی كه كار هركس نیست خرمن كوفتن و صد ورق سیاه كردم. اما دریغ، دریغ از كمی احساس. یعنی من سنگ شدهام، تمام.
میخواهم از اتاق بیرون بروم. واكمن و آلبومی از شجریان را برمیدارم. هدفون را در گوشم میگذارم و صدایش را تا آخر بالا میبرم كه هیچچیز نشنوم. از اتاق كه بیرون بروم میفهمد این همه خودش را جر داده، اَلكی! من چیزی نشنیدهام. باید سیگار روشن كنم، تا با من حرف بزند. بگوید بوی گند راه انداختی. بگوید برو بیرون یا پنجره را باز كن. اگر سیگار روشن نكنم تا دو سه روز دیگرهمین آش است و همین كاسه.
سیگار را لب میگذارم و در را باز میكنم. روی صندلی نشسته دستاناش رابه چپ و راست حركت میدهد و انگشتاناش را بالا و پایین میكند. معلوم است خیلی تلاش میكند تا آهنگهای شادتر بزند. حیونی نمیداند كه من نمیشنوم. پیروزمندانه كبریت میزنم. برمیگردد و چشماناش را تنگتر میكند. این چشم تنگ كردنها كرشمههای زنان است. هیچ نگفت، عجیب است، حتماً خیلی عصبانی است. سر سیگار حتی یكبار خر شده بود تا مرز طلاق هم برود. خر است دیگر نمیداند دوستاش دارم. تا فهمید شاملو سیگار میكشد به من هم اجازهٔ كشیدن داد اما فقط بیرون از چارچوب خانه. یكییكدانه است دیگر، همهشان خل و چلند!
چهكار كنم؟ بگویم غلط كردم عروسی دوستات نرقصیدم. بگویم ریشهایم را میزنم، سیگار نمیكشم، چهگوارا را بیرون میكنم. كتاب كمتر میخرم پولش را میدهم بروی تیشرت بخری؟ ماتیك بخری؟ به طرف یخچال میروم. باید چیزی بپرسم كه حرف بزند. میپرسم:«بهنوش این قرصهای مسكن كجاست؟»
آنقدر چهچه شجریان در گوشم بلند هست كه صدایم چند برابر شود. بیاعتنا برمیگردد.
ـ همانجای همیشگی.
بلندتر میگویم:«چی؟» دستاناش را بهطرف گوش میبرد و مشت میكند و پایین میآورد. یعنی هدفون را بردار. برمیدارم. خوشم آمد. فهمید كه هیچكدام را نشنیدهام.
ـ روی یخچال گذاشتهم.
كام سنگینی میگیرم و به طرفاش فوت میكنم. ورق قرص را برمیدارم. دوتا از قرصها نیست.
ـ تو خوردهی؟
ـ آره...
همیشه همین طوریم. هر دویمان. با هر اتفاقی قرص میخوریم. ژست قرص خوردن را دوست دارم. شاید در ماه چهارده پانزده قرص بخورم بدون اینكه مرضی داشته باشم. سرم درد نمیكند. یكی دیگر میخورم. باید بفهمد كه سرم درد میكند. از پشت كیبورد بلند میشود و باز دوباره روی كاناپه لم میدهد.
كنترل ماهواره را برمیدارد و روشناش میكند. جهانگردی شروع شد. دستانش را میكشد. موهایش را با كش بالای سرش جمع میكند و میبندد. به تلویزیون خیره میشود. با انگشت آلوچه برمیدارد و میخورد. ترش است. چشمانش را كه جمع میكند معلوم میشود.
ـ شام چی داریم؟
ـ من گرسنهام نیست، هر چی میخوای خودت درست كن و بخور.
باید هم گرسنه نباشد. من هم اگر یك پاتیل ذرت بخارپز میخوردم گرسنهام نبود. دستانش را میمالد. مثل اینكه درد میكند. درست مثل دست من وقتی كه تا بوق سگ مینشینم، تا نمونهگیری آمار میدانی طلاق در جامعهٔآماری سیهزار نفره را حساب كنم، كه احیاناً چند درصد عوامل اجتماعی، روانی، شخصیتی باعث بهوجود آوردن سیر رشد صعودی شده است. دلم برای دستانش تنگ شده.
برای دستان خودم. وقتی كه دو دستاش را میگیرم و میمالم. رگها میخوابند و انرژی نمونهگیری برای جامعه آماری صد میلیون نفره را هم دارم.
چشمانش را میبندد و دراز میكشد. این یعنی شاید برو گمشو! پكی میگیرم و به طرفاش فوت میكنم. سرم سنگین شده، قرصها كارشان را كردهاند. دارم تحملام را از دست میدهم. وضع غیرقابل تحمل شده. سیگار نصفه كشیده را در سطل آشغال میاندازم. پر از آشغال كرفس است. دلم میخواهد سطل آشغال را سر بكشم. دلم میخواهد برایم كرفس آبپز كند. گرسنگی میكشم. اما نمیگویم. نمیدانم شاید هم گفتم.
دو روز است كه بیشتر از ده جمله بینمان رد و بدل نشده. به اتاق خواب میروم. پرترهٔ زنیكه حالم را بههم میزند. زیبا است، اما اگر انداماش را با فلسفهٔ زیباشناسی ماركوزه ببینم حالم بههم نخورد. شاید اگر چهگوارا بغل ونوس بنشیند هم خوشاش بیاید. نه امكان ندارد. او خوشاش نمیآید. درست كه این زن متعلق به نیمه قرن پانزدهم ایتالیا است اما به هرحال برهنه است و این هزار و یك معنی میدهد. تازه وقتی ونوس كنار چهگوارا باشد به كُمِدی میماند نه زیباشناسی. روی تخت پهن میشوم. ونوس نگاهم میكند و زنیتاش را به رخم میكشد. ملافهها بوی آیدا را میدهند. همینطور ناز بالشاش كه شبها جای من بغل میگیرد. خودم را روی تشك فشار میدهم و میخندم. میخندم و میدانم دو روز است مردهام. مردهای سرگردان در یك بخش از تیمارستان.
اولینبار روی همین تخت او را بغل كردم. درست بعد از اینكه جای شاملو را پیدا كردیم. اینكه شاملو كجای این خانه مینشیند. خیلیها آمدند و رفتند اما شاملو كنارمان ماند و ما نمیدانستیم در آن پهنهٔ راه به كجا میرود. از جیب كتام كاغذی درآوردم، سرش روی بازویم بود. تناش هم یكپارچه تور. درست مثل همین فرشتهای كه به ونوس فوت میكند. همانجا زیر گوشاش آرام آرام خواندم:
لبانت به ظرافت شعر، شهوانیترین بوسهها را به شرمی چنان مبدل میكند
كه جاندار غارنشین از آن سود میجوید تا به صورت انسان درآید
و گونههایت با دو شیار مورب،
كه غرور تو را هدایت میكند و سرنوشت مرا...
هرگز كسی اینگونه فجیع به كشتن خود بر نخاست كه به من زندگی نشستم.خوابش برده بود. انگار كه برایش لالایی گفته باشی، خوابش برده بود. درست مثل الان كه دارد خوابم میبرد. از لای در سرك میكشم. هنوز دراز كشیده. میخواهم برایش شعر بنویسم. اما اگر نشد چه؟ سرم درد میكند. یكی باید كوتاه بیاید، شاید من كوتاه آمدم.
میخواهم برایش شعر بنویسم. دلم میخواهد شعر خودم باشد. شعر شاملو را میشناسد، چندوقت پیش كه شعری از حمید مصدق برایش خواندم یكجوری نگاهم كرد و گفت:«احمد این شعر مال خودت بود؟» گفتم:«نه.» بعدش هم گفت:«حدس میزنم كار خودت نباشه، آخه یهجوری بود، مثل همیشه نبود.»
نمیدانم چهطور تشخیص میدهد. انگار كه چندین سال است نقد و تحلیل شعری میكند. بعضی وقتها دعا میكنم ای كاش شاملو نمیمرد تا كمی شعرهای عاشقانه بگوید. اینطور كه ما گرفتیم تا آخر عمر شعر كم میآوریم. شاید تصمیم گرفتم ترجمههایش را هم قالب كنم. نمیدانم، اگر نتوانم شعر بگویم چه؟ اگر فهمید من شاملو نیستم چه؟ نكند كه فهمیده باشد؟ چهطور ممكن است فقط از عكس مردی كه موهایش مثل برف است و پشتاش به ما است و معلوم نیست كجا میرود خوشاش آمده باشد. از كجا معلوم كه شعرهای شاملو راخوانده و به رویم نمیآورد؟ پاك آبرویم میرود. گدا و این همه ادعا. از كجا معلوم در همین پنج ساله نفهمیده باشد. نه، نفهمیده است. اهل این حرفها نیست. یا شاید بوده و من نمیدانستم. ما كه ندیدیم. فقط رقص و برنزه و مهمانی و لباس و گونیگونی لوازم آرایش دیدیم. البته نصفیشان را گم میكند. یعنی من میخواهم كه گم كند.
باید بداند كه من دوستاش دارم. یعنی نمیداند؟ ریشهایم را چه كنم؟ این چهگوارای لعنتی، این كتابهای نخوانده جامعهشناسی كه بهدرد هیچ جامعهای نمیخورد. اخلاقگرایی خانوادگی ماكس وبر، پلشتی و ولنگاری تورشتاین وبلن، خدای من ماركس را چه كنم؟ حتماً آن دنیا جلوم را میگیرد كه هی مردك چرا پایبند به رساله مانیفست نبودی؟ كمكمش این است كه مثل اگوست كنت زن روسپی كه نگرفتم؟ یا دین جدیدی كه ایجاد نكردم؟ آیین من همین است كه آیدا ـ ببخشید! بهنوش را دوست بدارم و پیرو آیههای پیامبرانه شاملو باشم، تمام.
حتماً از این به بعد هم باید در مهمانیها یك جایم را بلرزانم تا دیگر ناراحت نشود. چهكار كنم؟ خوابم نمیآید. این ونوس بیحیا هم چشم از روی ما برنمیدارد. انگار كه ارث باباش را خوردهام. طلب دارد زنیكه! هزار صفحه ورق میزنم. شعرها همه تكراری است. باید كاری بكنم، یعنی میشود كار خودم باشد؟ میشود من دیگر شاملو نباشم. خودم باشم. اما من همیشه خودم بودهام. آن اوایل اصرار میكرد كه شعرهایم را كتاب كنم، اما نمیدانست كه اگر این كار را بكنم به جرم سرقت ادبی بیچارهام میكنند. شاید هم كاری به كارم نداشته باشند، این روزها همه خودشان را جای دیگری جا میزنند. كمكم دارد باورم میشود كه این شعرها را خودم میگویم. كاغذ را برمیدارم. خواب است و سیگاری روشن میكنم. حالا كه لجبازی شد من روی همین تخت شاعر میشوم.
چیزهایی مینویسم. واژهها از صورت، دستها، خنده، اشك و صدایش میگذرد و روی كاغذ حك میشود من تنهایم و تنهایی، تنها حقیقت این تختخواب مستطیل شكل است. باید چیزی بنویسم. نه مثل قبل. من انسانم پس احساس دارم و وای كه بیدار شدن احساس از بیدار كردن مرده هم سختتراست.
آه، شاملو! چرا صدایم را نمیشنوی؟ پكی به هزارمین سیگار زندگیام میزنم. سرفههای خشك سوتدار میكشم. پس چرا سكته نمیكنم؟ نمیدانم. خاطرهها را میشكافم و مگر چیزی جز خاطره برایم مانده؟ مینویسم. اگر این الهام شاعری است، پس چیزی هم دارد به ما میرسد. بد هم نیست. بیدار كه شود میفهمم چه دسته گلی به آب دادهام. بین اتاقهای تیمارستان قدم میزنم. واكمن را روشن میكنم. چهچه شجریان سرعت تأثیر چهارتا مسكن را بیشتر میكند. نگاهش میكنم. بدجنسترین زنها باز هم در خواب معصوماند. كاغذ و یك گل خشك را در ظرف خالی كه ذرت بخارپز داخلاش بود میگذارم. بیدار شود كمكمش این است كه میفهمد من منت كشیدم و چیزی از او كم نشده. لااقل كرفس دم میگذارد میدهد كوفت كنیم. حالا این ونوس لخت هم اینجا باشد. چیزی كه از من كم نمیشود. اصلاً دهتا دیگر از این لختها هم بیاورد و بچسباند. برای ما كه بد نیست. توفیق اجباری است. شجریان هم كوتاه نمیآید. چه میشد اگر همه كارهایش را مثلاً با پیانو میخواند؟ چه توقعاتی دارم. دلم كرفس میخواهد. باید بخوابم.
با صدای شجریان خوابم میبرد و با صدای مدونا از خواب میپرم. باز هم ترانه American Life را میخواند. سرم بهتر شده. اما هنوزم سنگینام. خودم را به ملافهها میمالم. مدونا خودش را هلاك میكند كه بگوید زندگی امریكایی چهطور است؟ اینور صدای شجریان قطع شده. ونوس هنوز آن بالاست و فرشتهها فوتش میكنند. از لای در سرك میكشم. نمیدانم. یعنی شعر را خوانده؟ خوشش آمده؟ نه نیامده. اگر خوشش آمده بود بوی كرفس خانه را برمیداشت. سرم را بیشتر كج میكنم. مثل اینكه وسط هال است.
صدای همخوانیاش با مدونا از آنجا میآید. نه، خوشش نیامده! به جهنم، حیفِ من كه خودم را اینقدر سبك كردم. اصلاً به من چه. آنقدر لنز آبی بزند و خودش را برنزه كند كه از تو بپكد. آنقدر با خودش وربرود تا كج و كوله شود. آنقدر ذرت بخارپز بخورد تا بتركد. اما نمیتركد كه هیچوقت نتركیده. ول كنم بهتر است. هیچچیز نمیشود. حالا بنشیند و با ژیلا فك بزند. به جهنم! روی پیانو و كتابها خاك بگیرد، به درك! حالا كافكا تا جان دارد برای فلیسه و ملینا و هزارتا دوستدختر دیگراش نامه عاشقانه بنویسد یا چهگوارا ریشهایش آنقدر بلند شود كه ازنافاش هم بگذرد. ماركس آنقدر مانیفست صادر كند كه همه كارگران دنیا خردهبورژوا شوند. حالا مدونا آنقدر track دوم را بخواند تا جر بخورد و شجریان آنقدر چهچه بزند كه همه جهان كر شوند. این وسط معلوم نیست شاملو كجا میرود. جایی كه من نمیدانم كجا است!
مسخره است آدمی مثل من با نود كیلو احساس كه ناخالصیهایی هم دردستگاه دفع گوارشی همراه با گچ سفید دارد در خانه خودش باید بنشیند وعشقاش را از دماغاش بالا بیاورد و آنقدر این مفلوك قرص مسكن بخورد و خودخوری كند تا بمیرد. بگذار ونوس لخت اینجا بماند و حالش را ببرد، به درك! خوبیاش این است كه قدّم كوتاه نمیشود بهتر است وزنم را كم كنم. مدونا هنوزدارد American Life میخواند. چیزی مثل همین زندگی ما!
مثل اینكه بهنوش صدایم میكند. خوابم؟ آفتاب از كدوم طرف درآمده؟ شعرم را خوانده؟ خوشش آمده؟ یعنی من دیگر شاملو نیستم؟ خودمم! از اتاق بیرون میآیم. تیشرت قرمز و شلوار آبی پوشیده و پیانو را گردگیری میكند. لبخند میزند و میگوید:«شعر خوبی بود، مرسی.»
صدای زنگ در میآید.
ـ گفتم شام بیارن.
میخندم و میگویم:«چه خوب، خیلی گرسنهام.» از فوران این همه احساسات زناشویی داشتم ذوقمرگ میشدم. مثل اینكه من دیگر خودمم، لااقل برای یك بار هم كه شده شاملو نیستم. میگویم:«تا میز رو بچینی، من لباسم رو عوض كنم.» باز همزمان لبخند میزنیم و چه هوای خوبی دارد تیمارستان من! به اتاق میروم و در را میبندم. بوی پیتزای پپرونی گرم كرده! باید فكری به حال اینهمه كتاب جامعهشناسی بكنم.
این همه جامعهشناسی و روانشناسی خانواده بخوان، یكی به درد خانه خودت نخورد. باید وزنم را كم كنم، قدّم كوتاه نمیشود. یك بیلاخ هم برای چهگوارا میكشم. او هم رفتنی است. كمكم دارم میفهمم شاملو كجا میرود. تحفه تقصیر خودش نیست. همه اسطورهها یك چیزشان میشود. مثل یكییكدانهها!
جواد كاظمی
منبع : پایگاه اطلاعرسانی دیباچه
وایرال شده در شبکههای اجتماعی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست