پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا


بازار سوغاتی در دستان ایرانیان


بازار سوغاتی در دستان ایرانیان
خورشید دیگر به وسط آسمان رسیده بود که ما به محلی رسیدیم که پیش از آن مسجد جمعه بوده؛ مسجدی که اولین نماز جمعه در آن اقامه شده است، اما به تازگی تخریب شده بود. هیچ‌کس دلیل آن را نمی‌دانست.گفتم که حفظ آثار باستانی در این کشور جایی ندارد. سفر دوره‌ای به مساجد مدینه ادامه پیدا کرد تا مسجد فتح؛ مسجدی در شمال غرب مدینه و در دامنه کوه. نمی‌توانستم تصور کنم روزی پیامبر در جنگ خندق در این مکان نماز خوانده و از خدا طلب پیروزی کرده و در این مکان سوره فتح بر پیامبر نازل شده است. اینجا از قبا خلوت‌تر بود اما بیشتر از آنجا کثیف‌تر. نمی‌دانم چرا در محل عبادت مسلمان‌ها این همه کثیفی دیده می‌شود؟ آشغال‌ها از روزها قبل روی هم انباشته شده، زمین ماه‌ها جارو نشده و فرش‌ها سال‌ها شسته نشده بود. کمی پایین‌تر مسجد حضرت علی(ع) بود و حضرت فاطمه(س) که اولی را بسته بودند و دومی را مقابلش کانتینر پلیس گذاشته بودند و بدین‌ترتیب نمی توانستیم داخل هیچ کدام بشویم. در آن اطراف مساجد ابوذر و سلمان هم بود. سفر دوره‌ای در میانه ظهر به پایان رسید.
از میان جاهایی که رفتیم بیشتر از همه مزار حضرت حمزه تاثیرگذار بود؛ کسی که بزرگ قوم خود بوده چقدر غریبانه دفن شده و حتی پیکرش را هم به قبیله بازنگردانده بودند. من با مرده‌پرستی ایرانی‌ها مخالفم اما احترام به مردگان را هم واجب می‌دانم.
دوباره برگشتیم سر کار و خبر. از تهران و روزنامه در حد ارسال خبر، خبر داشتم و چه نعمتی بود این بی‌خبری. دیگر هیچ خبر سیاسی را دنبال نمی‌کردم و به‌طور کامل غرق کار در بعثه شده بودم. بعدازظهر همان روز اس‌ام‌اسی برایم آمد. از تلفنی در عربستان که خودت را به هیات پزشکی برسان. تعجب کردم و رفتم. مرا به اتاقی راهنمایی کردند. بعد از کمی معطلی در باز شد و دایی کوچکم وارد شد. در آن زمان که دلتنگی و غربت کلا‌فه‌ام کرده بود دیدن او مثل یک معجزه بود. قرار بود که بیاید اما آنقدر امروز و فردا شد و بعد از تهران گفتند یکراست به مکه می‌رود. برای همین اصلا‌ انتظار دیدنش را نداشتم و چقدر به موقع آمد.
او جزو کاروان هیات پزشکی بود. در آن روز بیش از ۱۲ روز بود که من مدینه بودم. آن روز عصر وقتم را با دایی‌جان گذراندم و اخبار خانواده و فامیل را دنبال کردم. برای اولین‌بار رفتم سراغ سوغاتی خریدن. هر چه باشد او سفر چندمش بود و بازار را می‌شناخت. بازار مکه و مدینه در دستان افغان‌ها و بعد پاکستانی‌ها است. برای همین مشکل تفهیمی نداری. همه به زبان شیرین فارسی حرف می‌زنند. می‌گفتند پارچه را در مدینه بخر و بقیه خرت و پرت‌ها را از مکه. ما هم رفتیم سراغ پارچه چادری و... .
‌ مرد افغان دایی حامدم را می‌شناخت و کلی با هم چاق‌سلا‌متی کردند. (از این جهت اسم کوچک دایی‌جان را می‌آورم چون در مکه یک دایی دیگر به جمع خانوادگی ما اضافه می‌شد. او در این زمان در مکه بود.) مغازه با آنکه وقت نماز نبود اما مشتری چندانی نداشت. فروشنده برای ما توضیح داد که امسال کاسبی خیلی کساد است و اضافه کرد که هر سال در حج تمتع روزی ۳۰ هزار ریال سعودی درآمد داشتم اما الا‌ن به زور به روزی سه هزار ریال می‌رسد. البته این به نظر درست می‌آمد چون مردم بیشتر از دستفروش‌ها خرید می‌کردند که در بساط‌شان همه چیز پیدا می‌شد، البته با کیفیتی بسیار نازل. اما ظاهرا مشتریان این دستفروش‌ها خیلی بیشتر از مغازه‌ها بود و تازه از همه ملل هم مشتری داشتند. آنان هر روز قبل از نماز چندگانه بساط‌شان را بر سر راه زائران پهن می‌کردند. اغلب آنان زنان سیاه‌پوستی بودند که حداقل دو، سه بچه در اطراف‌شان در خاک وول می‌خوردند. اغلب آنان مهاجرانی فصلی بودند که از کشورهای آفریقایی به این شهر می‌آیند. مردهایشان بیشتر به‌عنوان راننده در ایام حج استخدام می‌شوند و زنان‌شان به شهرها می‌آیند تا دستفروشی کنند. جالب این بود که همه آنها کمی تا قسمتی فارسی بلد بودند یا به آن اندازه می‌دانستند که ریال سعودی را به تومان تبدیل کنند. مقوله خرید، مقوله عذاب‌آوری است و برای من که کلا‌ از خرید کردن بیزارم خرید اجناسی مانند پارچه که هیچ چیز از آن نمی‌دانم تبدیل شده بود به یک عذاب. در بازارهای عربستان اجناس با هر پولی خریدوفروش می‌شود. ریال سعودی، تومان، دلا‌ر، یورو و....
در بازار مجبور نیستی دنبال صرافی بگردی چون با هر پولی کارت راه می‌افتد. پرواضح است که بیشترین مشتریان بازارهای مدینه و مکه ایرانی‌ها بودند. در همه وقت از روز آنان را می‌دیدی که کیسه‌ای بزرگ در دست دارند و کشان‌کشان آن را دنبال خود می‌کشند. بارها زن و شوهرهایی را می‌توانستی ببینی که بر سر سوغاتی خریدن با هم دعوا و مشاجره می‌کنند. مردانی که غر می‌زنند و زن‌هایی که می‌گویند مگه برای خودم می‌خرم برای فک‌وفامیل خودت می‌خرم. خلا‌صه دیدنی بود. در این میان ایرانی‌ها هم خریدار بودند و هم بعضا فروشنده. آنچه ایرانی‌ها عرضه می‌کردند بیشتر زعفران، پسته، تسبیح، حنا و... بود. هر چند مسوولا‌ن کاروان‌ها از زائران می‌خواستند که این کارها را نکنند اما حریف نبودند. یک شب تصمیم گرفتم برای خودم کفشی برای ایام منا بخرم، چراکه فکر می‌کردم کفش سفیدی که از ایران آوردم مناسب پیاده‌روی طولا‌نی‌مدت نیست. پشت حرم پیامبر چند تا کفش‌فروشی دیده بودم برای همین رفتم سراغشان. وارد اولین مغازه شدم. بلا‌فاصله فروشنده با فارسی روان سلا‌م و احوالپرسی کرد و بعد با تعجب پرسید شما حاجی هستید؟ گفتم بله چطور؟ ادامه داد آخه همه زائران ایرانی پیر هستند اما شما جوان. خندیدم و گفتم پیش می‌آید دیگر. کفش خوب داشت اما نه اندازه پای من. وارد مغازه بعدی شدم فروشنده آن هم فارسی حرف می‌زد. او قبل از هر سوال و جوابی شروع به حرف زدن کرد و گفت من سال‌ها در ایران زندگی کردم و الا‌ن ۳ سال است که به عربستان آمدم. ایران را خیلی دوست دارم اما دیگر نمی‌توانستم آنجا بمانم. بچه‌هایم باید مدرسه می‌رفتند اما در ایران این امکان نبود. مدتی رفتم سوئد. اما آنجا هم به درد زندگی بچه‌هایم نمی‌خورد. برای همین اینجا آمدم و خدا را شکر با برادرم این مغازه را گرفتیم... او از زندگی‌اش گفت و اینکه دلش هنوز با ایران است. کفش را انتخاب کردم و با اصرار او اول کفش سمت راست را پرو کردم. گفت بسم ا... بگو و بپوش تا به سلا‌متی بپوشی. ‌
سعیده اسلامیه
منبع : روزنامه اعتماد ملی