سه شنبه, ۹ بهمن, ۱۴۰۳ / 28 January, 2025
مجله ویستا
قلعه پرتقالی
ساختمان یكطبقه سیمانزده سفید، با دوره چینی مشبكی كه تقلید كمرنگ طرح بادگیرهای قدیمی است، از زلزله دوماه پیش جابهجا ترك برداشته و ترسی خفیف در سالن انتظار باقی است. مثل هربار زود رسیدهای و مثل همیشه تنها سفر میكنی.
فكر میكنی سیصدسال بعد چه چیزی از این ساختمان سفید بتنی میماند كه در شبی، كسی پا به ویرانهاش بگذارد و با دیدن گوشه و كنار به هم ریختهاش، سفرهایی را مجسم كند كه مثل امشبی تو یا شبیه تو یا شبیه آن دختر جوان میروید. همین دخترك خوشپوشی كه به نظر میآید یكی از دو یا سههزار دانشجوی دختری است كه مدتی است قرار است اینجا مستقر شوند و جزیره خلوت را شلوغ كنند و حالا، اینجا، پیش از تو از تاكسی فرودگاه پیاده شده و بیترس پسلرزههای مكرر اخیر، تق و تق، پا به داخل سالن گذاشته است. روی صفوف صندلیهای آبی، آنقدر كه بخواهی چند بار جا عوض كنی و سر آخر دور تر از چشم كنجكاو دخترك بنشینی جای خالی برای انتخاب هست. جایی كه بشود چشم برهم گذاشت، بدن را كمی شل كرد و پا را برد تا زیر صندلی جلویی. دنیا هم اگر لرزید، بلرزد.
كو تا پرواز بنشیند! كو تا صدا بزنند كه باید بروی و درصف، پشت سر یا جلو آن دختر و دوسه نفر دیگری كه درهمین فاصله زمانی كوتاه وارد شدهاند و همگی سرشان به تماشای پوسترهای قابگرفته روی دیوار گرم است، بایستی تا نوبت تو شود! میتوانی كتابی ورق بزنی و زیرچشم مواظب رفت و آمدهای گاهگاه چند تایی دختر و پسر هندی و چینی و فیلیپینی جوان باشی كه از سمت سالن پروازهای خارجی میآیند و به نظر میرسد جزء مسافرانی هستند كه این روزها برای تعویض ویزا به جزیره میآیند. این هم همه آدمهایی كه قرار است امشب از اینجا به جایی پرواز كنند و مدتی است یاد گرفتهاند بیآنكه خیس شوند از آب بگذرند.
كسی را صدا میزنند. كسی را باز صدا میزنند. نامی است شبیه آلفونسو یا استفانو یا... تو نیستی. تو بیرون از این سالن كوچك و تقریباً خلوت، با طرح خوشرنگ خانهها و بادگیرها و چاههای طلا و بركههای سنگ و ساروج و مجسمه امامقلیخان و پوسترهای دیگر روی دیوار سالن پروازهای داخلی و راهرو كنارآن، دور و دورتر میشوی.
نامت آلفونسوست امشب. چهل و چندسالهای كه باید تا صبح خروسخوان به آن چند چراغ دورخیره شود و گوش بسپارد به صداها و سكوت كه مبادا ناگهان خرخر نفسی یا شرشر شاشی بریزد پای دیوار بلند مشرف به دریای كوچك. كه هیچ صدایی، پایی با پارویی نباشد امشب، مگر آوازسگها كه درجایی دور به دنبال روباهها میدوند. هیچ صدای دیگری هم نیست جز رفتوآمد یكدست و پهن آب برساحل جنوبی كه امشب خلوت و خالیتر ازهمیشه، گویی از پایینترین جزرهای جهان میآید. چیزی نمیبینی. چیزی نمیشنوی. بادخنك و خیس، بر خواب و خاموشی آنسو، لابهلای برگهای مرده دو نخل همزاد نزدیك دیوار شمالی میپیچد و شاخههای تابدار كرتی در این سو، با تركههای نازك و پخش، تلخ و تُنُك به هم میسایند.
نامت آلفونسوست امشب؛ باشد! آلفونسو یا استفانو دلا كرك باش! چهل و چندسالهای كه در شبهجزیرهای در انتهای خلیج و اتاقی بیپنجره و اجارهای به دنیا آمد. تكه گوشت سرخی شد در دست مادرجوانش كه تازه به شهرآمده بود و از بیم مردن تو در آن گرمای اجارهنشینی، هرساعت پنهان از چشم صاحبخانه به كنار شیر آب باغچهای گرمازده و شمشادهایی غبارآلوده و تلخ میخزید و با كاسهای آب نیمسرد شط، جانی اندك به تو میبخشید و دوباره باز، تا ساعتهایی دیگر را از باقی تیرو تابستان سرخ و ملتهب بگذرانی.
آلفونسو دلا كرك نوجوانی كه ده سال بعد، اول صبحی نمور، و در راه مدرسه، دزدانه سر بكشد از درخانه ای كه به غفلت بازمانده و چشم بدوزد برپستانهای برهنه و آویزان زن میانهسال عربی، شبیه مادرش شاید، كه پیداست در نوجوانی ازسوزن و خاكستری كبودِ كبود، برپشت لب و گونههایش خالخال نقش شادمانه زدهاند و بوی سدر و صابون و حنا و حمامش را بهخاطر بسپارد تا بعدها كه بنویسد جایی:
آه! یوما!
یوما!
امروز كه آمده بودی
میدانستی خواب نیستم
صدایم زدی!
بیدارم كردی!
صدای تو تمام راه درگوشم بود
صدای تو راه را كوتاهتركرد
پسرماه كوچولوی زنی، در مكتب خانهای محقر، به اندازه نیماتاقی اجارهای، كه معلم خوب و سختگیرت با پردهای در تنها اتاقش برپا كرده بود برای چند تایی همكلاسیهای تنبلترت كه میرفتند، مینشستند، میخواندند، نمیخواندند، مینوشتند، نمینوشتند هم شاید؛ اما میشنیدند حتماً كه زن، زنی هم شكل مادرت، در پس پرده رفتوآمد میكند.
كودكی را میگرداند. آرام میكند كه این دو ساعت مكتب بگذرد. كه كمك معاش زندگی تازهشان باشد شاید. خودت كه نبودی، برایت اما خبر آوردند كه وقتی مرد، و برگ امتحان انشای ترا در وصف مادر باصدایی بلند برای آنها خواند، هایهای گریه زن درآمد. پرده را پس زد و خواست دوباره بشنود. مرد دوباره خواند و زن باز هم گریست و چندبار تو را پسرماه، پسرماهِ قشنگ صدا زد.
دلباخته عجول دختری كه میهمانتان بود درغروب روزی، اینطور به یادت مانده كه روزی ازروزهای زمستان بود، با تو از سر تفنن و شاید شیطنتی دخترانه ورق بازی میكرد و میخواست كه ببازد و تو بیشتر میخواستی كه ببازی. حرف زده بودید با هم كه هركس دیگری را برد، ببرد به تماشای فیلمی عاشقانه؛ شاید شكوه علفزار. میبردی میشد كه دبه كند و نیاید. میبرد میشد كه بخواهی بیشتر و اصرار كنی كه بیاید. گذاشتی تاببرد و برد و نبرد. با روزهای دوسه ماهی پیش از نوروز سالِ شانزدهسالگیات اینطور در خاطرت ماند.
عاشق زری، درمحلهای ازجنوب پایتخت. غرق در دوجلد كتاب آینه بودی و مریم و شهره و ژیلاو پروین و باقی دختران داستانها، هركدام زری بودند. ساعتها مینشستی بر سكوی سیمانی خانه كوچك عمویت و از لای در نیمهبازخانهای، آببازی و خندههای شادمانه دختری را تماشا میكردی و او میدید چشمهایی شیفته، پیرهن گلدار و نازك و خیس بر برجستگیهای نورس تنش را میپاید. كتاب، بهانه نشستن بیرون از خانه بود در خلوت آن كوچه كه در جوار خط آهنی بود كه به سردسیر میرفت. كه تا مدتی مدید در بیابان میراند و كشدار سوت میكشید؛ تا مدتی كه انگار در پشت سر و پیش روی تو هم بیابان بود. ساعت سه بعدازظهر ساعتی بود كه عنقریب پدرش برسد از سركار، بزرگ و خسته و پراخم. دربسته میشد تمام و دوجلد آینه نا تمام تو دوباره بازمیشد تاشب، تاشبِ شب.
كارگر پالایشگاهی، كمك لولهكش و جوشكار و پمپساز و تراشكاری كه تمام پیش از ظهر چشمش به ساعت نهار بود و بعد از آن، گوش به فیدوس كارخانه داشت. دایم گوشهای میجست كه درنیم تاریك پناه دیوارش، دوران كودكی و درجستوجوی نان بخواند. گاهی با چشمان شبیه فروغ برنقطهای خیره میشد و به تبسمهای معصوم دختركی میاندیشید كه هرشب او را باد با خود میبرد. لباس كار سرمهای چرك وچرب به تنت زارمیزد از گشادی و گرما. كفش كارمیكشیدی برزمین در طول روز و زمزمه میكردی كه یار آنانی كه زیر آسمان كس یارشان نیست در طول شب و همواره به خیالی میرفتی تا شاخهای دیگر بروید. به عادت از شاعری میخواندی:
من چگونه ستایش كنم آن چشمه را كه نیست؟
من چگونه نوازش كنم این تشنه را كه هست؟
دانشجویی در اتاقی سرد و آفتابندیده با چندین جزوه و كتاب و جنگ و مجله و دفتری از شعرهای بعد از باران. منظومهای با نُه گشت در كوچههای بیستسالگیات درآن شبهجزیره انتهای خلیج با ستونهای آهن و دود و مشعلهای روشن نفت و گاز. با فرشی كوچك و رختخوابی مختصر و تكههایی روی و ملامین و استیل زنگ خورده. با عصرهای بیستویكی دو سالگی كه معیارت برای هرچیز سیگار بود. هم دوستدار شاعر گمنام شعرهای بینام و نویسنده داستانهایی كه درجاهای پرت چاپ شده باشد؛ هم دل سپرده به پاهای برهنه و دُنهای آرام و جانهای شیفته و زمینهای نوآباد و معصومهای اول و دوم. عاشق كریستین و كید، یكلیا و تنهایی او و آهنگهای باران در پیادهروها و كنارههای زایندهرود.
در باغچهای پاییزی
درقاب پنجرهای
كه روبه آفتاب و انار باز میشود
درآبی
آبی
ترا در پیراهنی آبی بهخاطر سپردم
پای اتفاقی بساطی كوچك كه یك بار و فقط هم آن بار، بغضات تركید وهقهق از ماهی گفتی تا دنیا خبر شود ماههاست درجایی زندانیست.
وآن چشمها
میان چهار دیوار
كه یأس جاری بود
به تسلیت لحظههای تماشا گریستند
و آن دو خواهر سوگوار
و ابرها كه باران ریخت
مجذوب نفس زنی جوان كه به عطر شعر از اسیر و عصیان تا آبی، خاكستری، سیاه و صدای پای آب آغشته بود. همراهت آمد درشبی كه از شب شعری برمیگشتید و گرمت كرد ساعتی كه كنارت بود. میبوسیدیاش در فكر و خیال خال روی گردن معطرش دوست داشتنیتر بود و پوست جوان گونههای گلگونش خواستنیتر. برف میبارید بیرون یا چه خوب بود اگر در آن بیرون برف هم میبارید. زیباتر بود از این كه ببارد باران كه آن همه در شعرهای آن شب یكسره باریده بود.
ازباران گفتم و باید بگویم از بارانی كه درنیمهشبی بر نیمكتی، گوشه چهارراه خلوتی در واندرفول كپنهیگن نشسته بودی و روشنی، تنها روشنی چراغ سبز و زرد و سرخ عبورومرور بود، نمنم میبارید.
نگو كه نخواستی جای مردی باشی كه با دوچرخهاش تا پای چراغ قرمزآمد و ایستاد! خواستی! آمد و ایستاد، بیچتر و بیكلاه. او كه بیخواب نشده بود مثل تو. او كه هزارها كیلومتر دور نبود از ماه محبوبش كه دلش گرفته باشد آمده باشد به خیابان خیس. او، بیست یا بیست و پنجسالهای بود با موهای طلایی و پوست سفید دانماركی.همراه با دختر باریكاندام دوچرخهسواری كه دقیقهای بعد رسید و معلوم نبود از كی و كجا در نمنم درباران رانده بودند باهم! آن شب مقابل تو ایستادند كنارهم؛ درخیابان خلوتی كه در هرطرف خالی و در طرف دیگر خالیتر بود. ایستادند مقابل تو و مقابل چراغ و در نور قرمزی كه دنیا را چون اتاق كوچك آرام نمزدهای كرده بود، دستبهدست هم دادند و لبهایشان لبهای هم را جست و برای تو زیبا بود. تو كه از سر دیگر دنیا آمده بودی، آسان دلت لرزید از دیدارعاشقانهای در این سر دیگر جهان. حالا نیمهشبی از اوایل پائیز كپنهاك بود و باران كمی تندتر میبارید در شعر تر خیابان.
بعد یكشنبهای آمد. درسالن كوچكی با كف و سقف چوبی كوتاه مهربان كه چسبیده به هتل بود و نوای ماندولین تو را به داخل میخواند. پایكوبی زنها و مردهایی همسنوسال خودت هم بود. آه چه میهمانی مطبوعی! ازبس آشنا به چشم میآمدند، انگار تو را هم میشناختند. مثل این كه یك عده نویسندهای چیزی بودند.
شاید كارمندهای جایی فرهنگی، كتابخانهای یا اعضای محفلی. شاید هم شاعرانی بودند كه از اطراف گرد آمده بودند. آن زنی كه ناگهان از باقی جدا شد و آمد و نشست روبهروی تو و سرِ حرف را با تو باز كرد شاعر بود حتماً. لازم نبود خودش را اینطور معرفی كرده باشد. همین كه تو خواستی اینطور باشد همانطور بود. نامت چه بود آن شب؟ آلفونسو؟عبدالحلیم؟ حبیب؟ نامت چه بود؟ گمان برد مصری هستی. بودی؟ مصری یا فلسطینی یا عراقی؟ نگفتی كجایی هستی. نگفتی هیچ فرفی ندارد برایت! چرا؟ یادت نیست؟
فقط یادت مانده كه دو ساعت باهم حرف میزدید؟ یادت مانده مشتی پسته ازجیبت درآوردی و روی میزریختی؟ آه بله...! او هم نوشیدنی سرد آورد. بگو به چی میخندیدید آنطور از ته دل؟ برای چه مدت یادت رفت چند سالهای و چند ساله به نظرت میآید؟ این كه از كجا آمده بودی و كجا باید برمیگشتی هم به كلی فراموشت شده بود حتماً كه آنطور خودمانی دست انداخته بودید گردن هم و او را رُزی صدا میزدی و او تو را، تو، صدا میزد! گفتی نامت تو است. خواستی این طور صدایت بزند. او هم دوست داشت آسان بگوید تو.
باقی حاضرین هی مینشستند و چیزی مینوشیدند و باز برمیگشتند به وسط سالن و دستهجمعی میرقصیدند. یكی هم با دامن سرخ چهارخانه اسكاتلندیش آن وسط بود كه شاید شصتسالی داشت. باور میكردی بتواند آن طوررقص زوربا بكند؟ دیدی؟ رُز دست تراكشید و رفتید وسط و شانس آوردی كه در فیلمی دیده بودی وگرنه ممكن بود این داستانی كه میگفت شینده است ما از رقص متنفریم باورش شود. ازبس به قول خودش توی روزنامههای هرروزشان مینویسند. اما خیلی بد شد كه آخرشب یكدفعه گفتی باید بروی. من كه نفهمیدم و هنوز هم نمیفهمم این دیگرچه جورش بود. دلش را شكستی!
یادت هست چه گفت؟ آن هم با چه لحنی؟ توی مسخره خجالتی مغرور به دروغ گفتی باید حتماً ساعت دوازده شب توی هتل باشی وگرنه مسئول گروهتان برایت مشكل درست میكند! كدام گروه؟ همانها كه همهشان از گروه بودن خودشان فراری بودند؟ همانها كه هركدامشان هرشب سرمیخوردند و خودشان را جایی گموگور میكردند تا دم صبح؟ فكر كردی همین كه بگویی گروه كافی است تا همه خودشان را یكجوری جمعوجور كنند؟ خودت هم نفهمیدی این حرف از كجای مغز مریضت بیرون زد! تعجب را توی چشمهایش دیدی با این حال مثل احمقها زبانت بند آمد. یادت هست چی پرسید؟ یادت هست پرسید چرا؟
پرسید زشتم؟ توی عوضی باید همان موقع دستش را میگرفتی و میبوسیدی. باید كاری میكردی كه متوجه بشود قصد توهین نداشتهای. باید حداقل به جای گروه گروه گفتن، درست و حسابی برایش توضیح میدادی در جایی كه تو به اصطلاح زندگی میكنی نمیدانم چند سال است با زنت حتی در خانه و داخل اتاق خوابتان هم نتوانستهاید بدون ترس پچپچ كنید. باید میگفتی همیشه ازاین میترسید كه كسی یا كسانی ناگهان در را با لگد بكوبند و باز كنند و پتو را از رویتان پس بزنند و بخواهند باهاشان راه بیفتید و بروید جایی و اگر بپرسید كجا با تحكم و تمسخر بگویند بعداً میفهمید. بعداً... چی را باید بعداً میفهمیدی كه هیچوقت نفهمیدی؟ كجا را باید میدانستی كجاست؟ كجا بود مگر كه همیشه از آن میترسیدی؟
جایی كه لازم نبود جایی باشد و دیوار و سقفی داشته باشد. اسمش روی خودش بود. آنجا! آنجا! همانجا! اینقدر زبان نداشتی كه همین را هم بگویی؟ به همین دلیل آن شب درآن سالن رقص كوچك لال شدی؟ واقعا؟ ولی تو حتی سعی هم نكردی حرفی بزنی! زبان الكن انگلیسی خودت را بهانه كردی و لال ماندی تا ساعتها همینطور خالی بگذرند. نه مصری نه پرتقالی یا عراقی و فلسطینی، هیچ كجایی نبودی آنشب انگار! لبخندی ساختگی زدی و دروغ گفتی! خودت هم میدانستی دروغت را هیچكس باور نمیكند.
مخصوصاً روزالین. اسم خودت را شاعر گذاشته بودی و قاطی شده بودی با آنها كه سرپیری هم دست از دامن سرخ اسكاتلندی و پیرهن زرد و بنفش و دستمالگردن آبی براقشان برنمیدارند و بلندبلند میخندند و میرقصند و راست تو چشمهای شاعره خوشقلبی كه میخواست ترا به خلوت آن شب خودش ببرد نگاه كردی و یك مشت دروغ از جنس دروغهایی كه هر روز اینجا میشنوی تحویلش دادی.
عوض این باید نشان میدادی كه چهره ملیح زنانه و تن نازك شكنندهاش را دوست داری و از آن هم بیشتر، موهای كوتاهش كه بفهمی نفهمی تارهای سفیدی درشان پیدا شده بود و شبیه زنت و مادرت و آن همسایه عربتان بود. باید نشان میدادی كه خوشحالی كه با زنی ارمنی یا یونانی یا هلندی یا آلمانی دوستی. زنی كه اگرچه تو را شاید اول فقط به این خاطر انتخاب كرده بود كه فكر میكرد مصری هستی ولی بعد در چند جمله كوتاه كه رد و بدل كرده بودید فهمیده بود فرقی ندارد كجایی باشی. قبول كرده بود تو باشی.
گمانم برای اینكه در همان چند جمله كوتاه گفته بودی شبیه شاعرهای كه میشناختی هروقت از نیمرخ میایستد و لبخند میزند چینی گوشه چشمش پیدا میشود. او دوست داشت شاعرهای باشد. تو هم دوست داشتی شاعری باشی درسالن كوچك رقصی كنار زنی كه دو ساعتی بود آشنا شده بودید. حالا چند سال است شبها آرزو میكنی یك شب دیگر بروی آنجا، توی همان سالن كوچك رقص و خدا دوستت داشته باشد او را یكبار دیگر ببینی، پیرتر و زیباتر، با همان لباس ساده و موی كوتاه و لبخند دوست داشتنی؟
راست بگو! بگو كه یكشنبه بعد هم رفتی و آن صدای موسیقی یونانی خیلی خوشحالت كرد. داخل شدی و سركشیدی. اما روزالین را ندیدی. نبود. پیرمردی كه آن شب، دامن اسكاتلندی پوشیده بود این بار با كت و شلوار سفیدی آمده بود و با زن جوان زیبایی میرقصید. خواستی بپرسی؟ خواستی سراغ بگیری؟ مثلاً میخواستی بگویی چه؟ فكرمیكنی هروقت دلت خواست میتوانی دستت را ازپنجره اتاقت بیرون كنی و یك تكه از دیروز یا هفته پیش یا ده سال قبل از آن را توی مشتت بگیری و بكشی تو؟
نامت آلفونسوست، باشد! میخواهی امشب آلفونسوی پرتقالی باشی یا عبدالحلیم مصری یا حبیب عراقی، خب باش! از خودت بپرس چرا با فكرهای عجیب، این وقت آخر شب از پلههای سنگی و نیمهویران قلعه پرتقالیها بالا رفتهای و به جزر دریا خیره شدهای؟ چرا اهمیتی نمیدهی كه ساعت چند است!؟ چرا همهاش مثل تمام این سالها امیدواری هوا كه سفید بشود ببنیی آب رفته پایین. پایینتراز همیشه خدا. آنقدر كه سفره ماهیها پیدا باشند و میگوها و خرچنگها خودشان را زیر گل و ماسه پنهان كنند.
آنقدر كه آب به زحمت به زانویت برسد. بتوانی بزنی به آب و باپای برهنه بروی جلو، جلوترو همه جزیرهها را پشت سر بگذاری و بیترس توفان و باد خودت را برسانی به خشكی بزرگ. به جاده و پلها. به درختهای درهم فرورفته جنگلها. به بلندیهای برفپوش و دشتهای سبز و زرد شبدر و گندم. به گلههای گوسفند. به چوپانها و صدای نیهایشان در زیر تكدرخت. به خاك، خاك، خاك. به قبرستانهای پر از كاجهای بلند موازی.
به ماه، ماهی كه زمانی دراز در جایی دور زندانی بود. لابد اگر گاهی نمنم بارانی هم ببارد جهانت كاملتر میشود! بپرس چند بار دیگر میتوانی بر گردی به سیصد سال پیش كه با آن كشتی بادی معروف به اینجا آمدی و خسته از دریاگردی خواستی در ابتدای اولین خشكی فرود آمده باشی؟ اسم خودت را گذاشتی آلفونسو! مردی كه میتوانست دور از ماه زندانیاش هرازگاهی عاشق زنی هم باشد. باشد كه در كتابها یا ساحلها یا اینجا میان دهلیزها و راهروهای دور و برقلعههای سنگ و ساروج باشد. میتوانست؟
میتوانست یا فقط میخواست؟ شعر را دوست داشت و تكههایی از شعرهایی كه از بر بود با خود زمزمه میكرد. شاید بیش از هرچیز تنها دلش میخواست جایی داشته باشد كه گاهی بخوابد؛ كه بعضی وقتها، كنار كسی كه دوستش داشته باشد بخوابد. چیزی بگیرد از دستش و دست دراز كند و چیزی به دستش بدهد. در شبی هم كه فرصتی باشد فكر كشتیهای بادبانی را برای همیشه از سر بیرون كند. برای همیشه. بیترس و بیدغدغه در و پنجره را باز بگذارد تا باد بپیچد همهجا. بعد هم بمیرد. بمیرد.
مثل همه كه میمیرند. بمیرد اما نه اینطور در جامه نگهبانی در قلعهای مشرف به جزر و مدهای پیاپی كه هردم باید توپهای زنگزده جنگی دریایی را روغن بزند. نه به شكل كارگری درمعدن خاك سرخ جزیرهای نزدیك كه از تپههای رنگارنگ پایین میآید هردم و كیسههایی بر گرده میكشد و در خن لنجها صف میدهد. نه مثل جاشویی، دربندری مهجور، كه ماهیهای حرامگوشت را درآفتاب میخشكاند. نه شبیه تبعیدی خود خواستهای كه سالهاست خاطرات دریانوردان سرگردان را میخواند و از برمیكند یا مردهای كه بیسنگ و نشانه درقبرستان بیشكوه دزدان دریایی در باسعیدو خفته است. نه حتی مثل ماهیگیری درابوموسی یاغواص مرواریدی در هندورابی یا روغنِنهنگفروشی در سوزا، قاچاقچی پارچههای الوان هندی در ریگو، مارگیری درنخل گل، یا...
نه مثل هیچكدام از اینها. شاید بیش از همه مثل شاعری كه روزی از پس اقیانوسی به جزیرهای فرود آمد و حالا سیصدسال است در این حوالی میگردد راهی پیدا كند كه برگردد. برگردد به نزد زنی كه دوست داشت دراتاقی، با سقف كوتاه و كف و دیوارهای چوبی صیقلخورده بخوابد. شاید هم كمی و فقط كمی شبیه این كسی كه تازه یاد گرفته بدون آن كه خیس شود، از آب بگذرد و مثل امروز، موقع رفتن، در فرودگاهی كوچك، همچنان كه گوش به پیغامهای بلندگوی سالن دارد، پوسترهای تبلیغی دعوت به جزیره را روی دیوارها و راهروها تماشا میكند.
عباس عبدی
منبع : پایگاه اطلاعرسانی دیباچه
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست