جمعه, ۱۴ دی, ۱۴۰۳ / 3 January, 2025
مجله ویستا
بیوگرگرافی همسر امام خمینی (ره)
افسانه جهان دل دیوانه من است
در شمع عشق سوخته پروانه من است
گیسوی یار دام دل عاشقان اوست
خال سیاه پشت لبش دانه من است
غوغای عاشقان رخ غماز دلبران
راز و نیازها همه در خانه من است
همیشه به یاد امام هستیم، اما زمانی كه ماه خرداد میآید، یادمان صد چندان میشود، چرا كه امام راحلمان در چهاردهم این ماه با زندگی بدرود گفت و عاشقان خود را تنها گذاشت.زندگی این مرد بزرگوار تجربهای برای ماست كه او را جزو الگوهای زندگی خود بدانیم. این مرد كه سادهزیستی را در زندگی خود سرمشق قرار داده بود، تا پایان عمر به همین شكل ادامه داد... اگر برگ برگ زندگی این بزرگوار را ورق بزنیم، زندگی او نكات سودمندی را برای ما به ارمغان خواهد داشت... امام راحل روح لطیف و بزرگی داشت و به همه عشق میورزید، به ویژه به خانوادهاش و همسرش... آنچه كه در ادامه خواهید خواند سرگذشت مراسم خواستگاری امام (ره) از همسرش است كه برگرفته از كتاب پا به پای آفتاب - جلد -۱ به گردآوری و تدوین امیررضا ستوده از زبان همسرش میباشد...
خدیجه ثقفی(قدس ایران)، در مورد ازدواج خود با امام(ره) خاطرات زیبایی بر زبان میآورد: من متولد سال ۱۳۳۳ قمری هستم. پدرم ۲۹ یا ۳۰ ساله بود كه به فكر افتاد برای ادامه تحصیل به قم برود. در آن زمان من تقریبا نه ساله بودم. پدر و مادرم به قم رفتند و پنج سال در آنجا ماندگار شدند اما من نزد مادربزرگم ماندم. در واقع، من از اول نزد مادربزرگم مانده بودم و با او زندگی میكردم. من فرزند اول پدر و مادرم بودم. وقتی آنان به قم میرفتند، دو خواهر داشتم كه یكی از آنان فوت كرده بود و نیز دو برادر.
پدرم خوش تیپ و شیك و خوش لباس بود. بهطور مثال در آن زمان، پوستین اسلامبولی میپوشید و از خانه بیرون میرفت و همه طلاب تعجب میكردند. با وجود این، هم عالم بود، هم دانشمند و هم اهل علم و اهل ایمان و متدین. یادم است كه پدرم اجازه نمیدادند ما بدون چاقچور به مدرسه برویم. كفشهایمان هم بایستی مشكی و ساده و آستین لباسمان هم بایستی بلند میبود.
همانطور كه گفتم، من با مادربزرگم زندگی میكردم. نام او خانم مخصوص بود و ما به او خانم مامانی میگفتیم. زمانی كه خانوادهام در قم بودند، من و مادربزرگ، هر دو سال یك مرتبه به قم میرفتیم. دو شب در راه میخوابیدیم. یك شب در علیآباد و یك شب هم در جای دیگر. پدرم در قم خانه آبرومندی در كوچه آسید اسماعیل در بازار اجاره كرده بود. خانه بزرگی بود كه اندرونی و بیرونی و حیاط خوبی داشت. صاحبخانه هم تاجر معتبری بود.
آن زمان مدرسهای كه در آن دروس جدید تدریس میشد، كلاسی داشت كه بیست شاگرد در آن حضور داشتند. تعداد كسانی كه میتوانستند ماهی پنج ریال بدهند، خیلی كم بود، به همین دلیل فقط دختران پزشكان، تاجرها یا ... به مدرسه میرفتند. ما سه خواهر بودیم كه به مدرسه میرفتیم. خواهرهایم درقم درس میخواندند و من در تهران. خلاصه، تا كلاس هشتم درس خوانده بودم كه صحبت ازدواج مطرح شد. همانطور كه گفتم، در آن مدتی كه خانوادهام درقم بودند، ما چند بار به آنجا رفتیم. یك بار ده ساله بودم، یك بار سیزده ساله و یك بار هم چهارده ساله. دفعه آخر، پدرم از مادربزرگم خواهش كرد كه من بمانم. مادربزرگم میخواست پس از پانزده روز به تهران برگردد. چون عید بود. پدرم خواهش و تمنا كرد: (من قدسی جان را سیر ندیدم. بگذارید دو ماه پیش من بماند. ما تابستان به تهران میآییم و او را میآوریم.)
بالاخره مادربزرگم راضی شد و من با اینكه راضی نبودم، چند ماه در قم ماندم. آن موقع من تصدیق ششم را گرفته بودم، به هر حال چند ماه در قم ماندم و بعد با مادرم به تهران آمدم.در مدت این پنج سال، پدرم در قم دوستانی پیدا كرده بودكه یكی از آنان آقا روحا... بودند. هنوز حاجی نشده و مرد نجیب، متدین و باسوادی بودند. پدرم ایشان را كه با من دوازده سال تفاوت سنی داشت پسندیده بود. یكی دیگر از دوستان پدرم آقای سید محمد صادق لواسانی بودند كه به آقا روحا... گفته بود: (چرا ازدواج نمیكنی؟)
ایشان هم كه ۲۷ - ۲۶ سال داشتند گفته بودند: من تاكنون كسی را برای ازدواج نپسندیدهام و از خمین هم نمیخواهم زن بگیرم و كسی را در نظر ندارم.آقای لواسانی گفته بودند: (آقای ثقفی دو دختر دارد و خانم داداشم میگوید خوبند.)
بعدها آقا برایم تعریف كردند كه: وقتی آقای لواسانی گفت كه آقا ثقفی دو دختر دارد و از آنها تعریف میكنند. مثل اینكه قلب من كوبیده شد.این طور شد كه آقای لواسانی از طرف امام آمد خواستگاری. قبل خواستگاری حدود دو ماه طول كشید. چون من حاضر نبودم به قم بروم. آن زمان هم كه به خانه پدرم میرفتم، بعد از ده، پانزده روز از مادربزرگم میخواستم كه برگردیم. چون قم مثل امروز نبود. زمین خیابان تا لب دیوار صحن قبرستان بود و كوچهها خیلی باریك بودند. به همین خاطر، زود از قم میآمدم آن دو ماهی كه پدرم مرا به زور نگه داشت، خیلی ناراحت بودم. مراحل خواستگاری آغاز شد. پدرم میگفت: (از طرف من ایرادی نیست و قبول دارم. اگر تو را به غربت میبرد، اما آدمی است كه نمیگذارد به تو بد بگذرد.)
پدرم به دلیل رفاقت چندسالهاش از آقا شناخت داشت، اما من میگفتم: (اصلا به قم نمیروم.)
گرچه بر اثر خوابهایی كه دیدم، فهمیدم این ازدواج مقدر است.
آقا سید احمد لواسانی از جانب داماد، هر شب میآمد خواستگاری و میپرسید: (چه شد؟)
پدرم هم میگفت: (زنها هنوز راضی نشدهاند.)
آقا سید احمد هم كه با پدرم دوست بود دو، سه روز میماند و برمیگشت.مدتی گذشت تا اینكه دفعه پنجمی كه در عرض دو ماه آمده بود، گفت: (بالاخره چه شد؟)
پدرم میخواست رد كند و بگوید: (من نمیتوانم دخترم را بدهم. اختیارش دست خودش و مادربزرگش است و ما برای مادربزرگش احترام قائلیم.)
مادربزرگم راضی نبود چون شریك ملكهای مادربزرگم هم از من خواستگاری كرده بود.همانطور كه گفتم، فردای شبی كه آن خواب را دیدم، سرصبحانه جریان را برای مادربزرگم تعریف كردم، بلافاصله وقتی اسباب صبحانه را جمع كردیم، پدرم وارد شد، زمستان بود و كرسی گذاشتیم همه اینها بر حسب اتفاق بود.وقتی پدرم وارد شد و نشست، من چای آوردم، گفتند: (آقا سید احمد آمده، دفعه پنجمش است و حرفی به من زده كه اصلا قدرت گفتن ندارم. حرف این بود: (با رفاه بزرگ شده و با وضع طلبگی نمیتواند زندگی كند و این حرفها را كسانی كه مخالفند، میزنند.) در واقع همه مخالف بودند، اول خودم، بعد مادربزرگم، مادرم و همه فامیل، پدرم هم گفت: (میل خودتان است، اما به ایشان اعتقاد دارم كه مرد خوب، باسواد و متدینی است و دیانتش باعث میشود كه به قدسیجان بد نگذرد.)
پدرم گفت: (اگر ازدواج نكنی، من دیگر كاری به ازدواجت ندارم.) سپس گزی را برداشتند و گفتند: (من به عنوان رضایت قدسی ایران گز را میخورم.) باز من چیزی نگفتم، ابهت خوابی كه دیده بودم، مرا گرفته بود، خواب چه بود: (خواب حضرت رسول(ص)، امیرالمومنین و امام حسن(ع) را دیدم، در حیاط كوچكی كه همان حیاطی بود كه برای عروسی اجاره كردند، همان اتاقها به همان شكل و شمایل، حتی پردههایی كه خریدند، همان بود كه در خواب دیده بودم، آن طرف حیاط اتاق، مردها بودند، پیامبر (ص) و حضرت علی(ع) و امام حسن(ع) نشسته بودند و طرفی كه اتاق عروس بود، من بودم و پیر زنی با چادری شبیه چادر شب كه نقطههای ریزی داشت و به آن چادر لكی میگفتند، در اتاق شیشه داشت و من آن طرف را نگاه میكردم، از او پرسیدم: (اینها چه كسانی هستند؟ پیرزن گفت: (آن رو به رویی كه عمامه مشكی دارد پیامبر(ص)، آن مرد هم كه مولوی سبز و كلاه قرمز با شال بلند دارد، علی(ع) است، این طرف هم جوانی عمامه مشكی بود كه پیرزن گفت: این هم امام حسن(ع) است... خوشحال شدم و گفتم: ای وای، این پیامبر است و این امیرالمومنین، من این افراد را دوست دارم، آن آقا امام دوم من است و از خواب پریدم، ناراحت شدم كه چرا زود از خواب پریدم، زمانی كه برای مادربزرگم تعریف كردم، گفت: مادر! معلوم میشود كه این سید حقیقی است، این تقدیر توست.)
سرانجام آقا سید احمد لواسانی و دو برادر امام (ره) و آقا سید محمد صادق لواسانی و داماد با یك خدمتگزار به نام مسیب برای خواستگاری نزد پدرم آمدند. پدرم هم مرا خبر كرد. ذبیحا...، خدمتگزار آقایم، آمد منزل مادربزرگم و گفت: (خانم مهمان دارند، گفتهاند قدسی ایران بیاید آنجا.)
مادربزرگم گفت: (مهمانش كیست؟)
به او سفارش كرده بودند كه نگوید داماد آمده است. واهمه از این داشتند كه باز بگویم نه. من هم رفتم خانه مادرم. آنجا كه رفتم موضوع را فهمیدم.آن خواهرم كه یك سال و نیم از من كوچكتر بود، شمس آفاق، دید و گفتداماد آمده! داماد آمده)!
مرا بردند و داماد را از پشت اتاق نشانم دادند. مردها توی اتاق دیگری نشسته بودند و من از پشت در اتاق ایشان را دیدم. آقا زردچهره بودند و مویشان كمی به زردی میزد. اتفاقا رو به روی در، زیر كرسی نشسته بود. وقتی برگشتم، مادرم و خواهرانم هم آمدند و داماد را دیدند. چون هیچكدام قبلا داماد را ندیده بودند.من از داماد بدم نیامد اما سنی هم نداشتم كه بتوانم تشخیص بدهم كه چه كار باید بكنم.
ذاتا هم آدم صاف و سادهای بودم. پدرم آمد و آهسته از خانم جانم پرسید: (وقتی قدسی ایران برگشت، چه گفت؟)
مادرم گفت هیچی نشسته است)
بعدا به من گفتند: (وقتی تو ساكت نشسته بودی، به زمین افتاد و سجده كرد.)
چون خودش ایشان را پسندیده بود. پدرم همیشه میگفتمن دلم یك پسر اهل علم میخواهد و یك داماد اهل علم.) همین هم شد. آقا اهل علم بود و یكی از برادرهایم، یعنی حسن آقا را هم اهل علم كرد. با وجود همه آنچه گفتم، پدرم هم به آسانی رضایت نداد. روزی كه میخواست جواب مثبت به آقا سید احمد بدهد، به ایشان گفته بودخانمها ایراد میگیرند.)
آقا سیداحمد پرسیده بود: (ایرادشان چیست؟)
پدرم گفته بود: (یكی این كه او را نمیشناسد و او مال خمین است و دختر در تهران بزرگ شده و در رفاه بزرگ شده است و وضع مالی مادربزرگش خیلی خوب بوده و با وضع طلبگی زندگی كردن برایش مشكل است. ما نمیدانیم آیا اصلا چیزی دارد یا نه. اگر درآمدش فقط شهریه حاج عبدالكریم باشد، نمیتواند زندگی كند. ما میخواهیم بدانیم كه آیا از خودش سرمایهای دارد؟ از آن گذشته داماد زن دیگری دارد یا نه؟ شاید در خمین زن و بچه داشته باشد. بعدها خود امام به من گفتند كه ایشان اصلا زن ندیده بودند. آقا سید احمد به پدرم گفته بود: (خانمها درست میگویند. به من اطمینان داری یا نه؟ اگر به من اطمینان داری، خودم میروم خمین و تحقیق میكنم و از وضع زندگی ایشان میپرسم.) بعد هم رفت خمین و منزلشان را دید. منزل خانواده امام مفصل و آبرومند بود. دو تا حیاط تو در تو داشتند و خودشان هم خیلی خوب و خوش برخورد و آقامنش بودند. بودجه او هم ماهی سیتومان بود كه از ارث پدر داشت. وقتی آقا سیداحمد لواسانی میآید، ماجرا را به پدرم میگوید. او هم رضایت میدهد.
بعد هم كه من آن خواب را دیدم.عروسی ما در ماه مبارك رمضان بود و این مسئله چند دلیل داشت. اول اینكه امام مقید بودند كه درسها تعطیل باشد و دوم آن كه من نزدیك تولد حضرت صاحبالزمان(عج) آن خواب را دیدم و به این دلیل خواستگاران اول ماه رمضان آمدند.عقد ما مفصل نبود. پدرم در اتاق بزرگ اندرونی كه تالار نام داشت، نشسته بود. مرا صدا كرد و گفت: (قدسیجان! بیا.) من تازه از مدرسه آمده بودم و چون بیچادر پیش ایشان نمیرفتیم، چادر خواهر كوچكم را انداختم سرم و نزدشان رفتم. پدرم گفت: (آن طرف كرسی بنشین.)
خانواده داماد روز اول ماه رمضان آمده بودند و آن روز هشتم ماه بود. در این مدت، چند روز در منزل پدرم بودند و مادرم هم خوب و مفصل از آنان پذیرایی كرده بود.آنان در پی خانهای اجارهای میگشتند تا عروس را ببرند. بنا بود عروسی در تهران برگزار شود و بعد به قم برویم. بعد از هشت روز، خانه پیدا شد كه درست همانی بود كه در خواب دیده بودم. پدرم گفت: (مرا وكیل كن كه من آقا سیداحمد را وكیل كنم كه بروند حضرت عبدالعظیم(ع) صیغه عقد را بخوانند. آقا هم برادرش آقای پسندیده را وكیل میكند.)
من مكثی كردم و بعد گفتم: (قبول دارم.)
به این ترتیب، رفتند و صیغه عقد را خواندند. بعد از اینكه خانه مهیا شد، پدرم گفتند: (به اینها اثاث بدهید كه میخواهند بروند آن خانه.) اثاث اولیه مثل فرش و لحاف كرسی و اسباب آشپزخانه و دیگر چیزها را فرستادند. یك ننه خانم هم داشتیم كه دایه مادرم بود. او را هم با دخترش عذراخانم فرستادند آنجا برای پذیرایی و آشپزی. شب پانزدهم یا شانزدهم ماه مبارك رمضان بود كه دوستان و فامیل را دعوت كردند و لباس سفید و شیكی را كه دختر عمهام با سلیقه روی آن، گل نقاشی كرده بود، دوختند و من پوشیدم. مهریهام هزار تومان بود. خانواده داماد گفتند: (اگر میخواهید خانه مهر كنید.) ولی پدرم به من گفت: (من قیمت ملك و خانههایشان را نمیدانستم. نمیدانستم قیمت در خمین چطور است، به همین دلیل هم پول مهر كردم.)
من هرگز مهرم را مطالبه نكردم اما امام آخرهای عمرشان وصیت كردند كه یك دانگ از خانه قم به عنوان مهر من باشد.
امام(ره) همیشه احترام مرا داشتند. هیچ وقت با تندی صحبت نمیكردند. اگر لباس و حتی چای میخواستند، میگفتند: (ممكن است بگویید فلان لباس را بیاورند؟) گاهی اوقات هم خودشان چای میریختند.در اوج عصبانیت، هرگز بیاحترامی و اسائه آداب نمیكردند. همیشه در اتاق، جای بهتر را به من تعارف میكردند. تا من نمیآمدم سر سفره، خوردن غذا را شروع نمیكردند. به بچهها هم میگفتند صبر كنید تا خانم بیاید. ولی این طور نبود كه بگویم زندگی مرا با رفاه اداره میكردند. طلبه بودند و نمیخواستند دست، پیش این و آن دراز كنند، همچنان كه پدرم نمیخواست. دلشان میخواست با همان بودجه كمی كه داشتند، زندگی كنند، ولی احترام مرا نگه میداشتند و حتی حاضر نبودند كه من در خانه كار بكنم. همیشه به من میگفتند: جارو نكن.اگر میخواستم لب حوض روسری بچه را بشویم، میآمدند و میگفتند: بلند شو، تو نباید بشویی. من پشت سر ایشان اتاق را جارو میكردم و وقتی منزل نبودند، لباس بچهها را میشستم. یك سال كه به امامزاده قاسم رفته بودیم، كسی كه همیشه در منزلمان كار میكرد با ما نبود. بچهها بزرگ شده و دخترها شوهر كرده بودند. وقتی ناهار تمام شد، من نشستم لب حوض تا ظرفها را بشویم. ایشان همین كه دیدند من دارم ظرفها را میشویم، به فریده، یكی ازدخترها كه در منزل ما بود، گفتند: فریده! بدو. خانم دارد ظرف میشوید.
امام در مسائل خصوصی زندگی من دخالت نمیكردند. اوایل زندگیمان، یادم نیست هفته اول یا ماه اول به من گفتند: من كاری به كار تو ندارم. به هر صورت كه میل داری لباس بخر و بپوش اما آنچه از تو میخواهم این است كه واجبات را انجام بدهی و محرمات را ترك بكنی، یعنی گناه نكنی
منبع : داور
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست