جمعه, ۱۳ مهر, ۱۴۰۳ / 4 October, 2024
مجله ویستا


مرگ ساخته ذهن ماست(هنری میلر )


من تا آخر خط رفته ام، خود را به عنوان قربانی پیشكش كرده ام. از همین روست كه اكنون می توانم به زندگی ادامه دهم و بی هیچ رنج و دردی آن را به تمامی ثبت كنم. من تقریباً با شادمانی می توانم دردناك ترین رخدادها را بازگو كنم. من از مردی دیگر در زندگی ای دیگر می گویم. دیگر نیازی به بازگو كردن آن ندارم- بی دلیل این كار را می كنم. اكنون می توانم به زندگی ای روی بیاورم كاملاً جدا از كتاب، از نوشتن، و از این بیان فردی. لازم باشد می توانم زندگی را بدون سكس سر كنم. می توانم بدون دوستی و صمیمیت زندگی كنم. منظورم این است كه می توانم تنها، با خودم زندگی كنم.
با این حال قصد دارم این كتاب، و شاید كتاب هایی دیگر را بنویسم. به نظر تناقض می آید، و بی شك همین طور نیز هست. این قضیه را همین جا رها می كنم. در عین حال این نیز درست است كه قصد دارم بیشتر درباره جنسیت بنویسم. من زندگی خود را در جهان جنسیت توصیف می كنم. من در حال ثبت مرگ آن جهان هستم، درست مثل برخی از عرفا كه نابودی قاره ها و نژادهای بشری را ثبت كرده اند. مردم از آثار من نتایج متضادی خواهند گرفت. البته این قضیه به من ربطی ندارد. من هم از تجارب خود به نتایج متضادی رسیده ام. انسان ها در آن واحد در هزاران فضای متفاوت زندگی می كنند. ما طوری از تكامل حرف می زنیم كه انگار پدیده ای مستمر و فراگیر است، در حالی كه در واقعیت هر یك از ما كاملاً جدا و منفك از دیگران است، در مداری متفاوت با دیگران می گردد، و در چارچوب یا فضایی منحصر به خود بسط می یابد. جنسیت این عوالم فردی را كه با یكدیگر در تضادند به تحرك وامی دارد. جنسیت دنیای خارجی را كه ما را احاطه كرده است وامی دارد پوسته خشك و مرگبارش را كناری بیندازد. جنسیت برای ما روزنه ای به روی آن واقعیت عریان و ماندگاری می گشاید كه نه بخشنده است و نه ظالم. من می دانم كه برخی از نقش هایی كه با كلمات زده ام حقیقی و ماندگارند، و اتفاقی كه برای منِ مرد یا آن زن در واقعیت افتاده است اهمیت چندانی ندارد. یك حس، یك گفته، چیزی كه برای ابد به عنوان حقیقت ثبت می شود، این است كه اهمیت دارد. گه گاه در ثبت اتفاقی صرفاً جنسی اهمیت و معنایی بزرگ نهفته است. گه گاه جنسیت به آن نمای پر از ضربان و حیات و پیچ و تابی تبدیل می شود كه در معابد هند می بینیم. و گاهی جنسیت دیوارنگاره ای است پنهان در غاری مقدس كه باید در آن نشست و در باب روح غور و تفحص كرد. در قلمرو جنسیت چیزی وجود ندارد كه من اصلاً بتوانم خود را از آن منع كنم. این قلمرو جهانی است قائم به ذات، و ذره ای از آن می تواند همان قدرت تخریب یا بخشندگی بخشی بزرگ از آن را داشته باشد. این جهان آتشی سرد است كه همچون خورشید در درون ما می سوزد. و این آتش حتی اگر خورشید به ماه بدل شود هرگز نمی میرد. در كائنات چیز مرده ای وجود ندارد- تنها طرز فكر ماست كه مرگ را می سازد. وقتی در جست وجوی حیات باشی، آن را حتی در بی جان ترین اشیا نیز می توانی یافت. اكنون می گویند حتی مواد معدنی هم دارای حساسیت اند. مگر خود جسد در میان عناصر حریص خاكی كه از آن برآمده دوباره پخش نمی شود؟
اگر انسان از فكر كردن به این كار بزرگ كه به زمین و تمامی آسمان ها جان می بخشد دست بردارد، آیا خود را تسلیم فكر مرگ نكرده است؟ اگر انسان دریابد كه چه زنده باشد و چه مرده، این كار دیوانه وار و جنون آسا بی هیچ وقفه و تردیدی ادامه خواهد یافت، آیا هرگز خود را تسلیم خواهد كرد؟ اگر مرگ هیچ است، پس دیگر نباید ترس از جنسیت به دل ما راه یابد. حتی خدایان از آسمان به زیر آمدند تا با انسان و حیوان و درخت و خودِ زمین درآمیزند. چه چیز ما را از همه چیز جدا و خاص می كند؟ ما چرا نمی توانیم عشق بورزیم- و به دیگر كارهایی بپردازیم كه به ما لذت می دهند؟ چرا ما نمی توانیم در آنِ واحد خود را از همه سو رها كنیم؟ از چه می ترسیم؟ می ترسیم خود را از دست بدهیم. و با این حال تا خود را از دست ندهیم، نمی توانیم به یافتن خود امیدی داشته باشیم. ما خودِ جهانیم، و برای ورود كامل به جهان ابتدا باید از آن دست بكشیم. تا وقتی كه آماده تسلیم كردن خود باشیم و تا وقتی كه به جان عزیز خود نیاویزیم، فرقی نمی كند كه چه راهی را در پیش می گیریم.