جمعه, ۲۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 17 May, 2024
مجله ویستا


بادنماها و شلاق‌ها


بادنماها و شلاق‌ها
● فصلی از رمان «بادنماها و شلاق‌ها»
دوستی‌ دارم‌ كه‌ گاه‌به‌گاه‌ او را می‌بینم‌. او هم‌ در این‌جا زندگی‌ می‌كند؛ با این‌تفاوت‌ كه‌ او نویسنده‌ و نوازنده‌ است‌ و من‌ در قالی‌فروشی‌ای‌ كه‌ با كرامت‌،بعد از جدایی‌اش‌ از مریم‌ و آمدنش‌ به‌ هلند، علم‌ كرده‌ایم‌ قالیچه‌ و گلیم‌های‌كهنه‌ را رفو می‌كنم‌. البته‌ یكی‌ دو ماهی‌ است‌ كه‌ به‌طور موقت‌ سر كار نمی‌روم‌.كرامت‌ هم‌ مرا به‌ حال‌ خودم‌ گذاشته‌ است‌ و تنهایی‌ مغازه‌ را می‌گرداند.كرامت‌ چون‌ معتقد است‌ این‌ تنها شغلی‌ است‌ كه‌ به‌ من‌ می‌خورد زیاد نگران‌نیست‌. می‌داند بعد از یافتن‌ كمی‌ تعادل‌ دوباره‌ به‌كارم‌ برخواهم‌ گشت‌ ورفوكردن‌ جاهای‌ شندرهٔ‌ قالیچه‌ و گلیم‌ها را به‌ عهده‌ خواهم‌ گرفت‌.
«ایوان‌» سال‌ها پیش‌ از چكسلواكی‌ به‌ هلند مهاجرت‌ كرده‌ بود و در حال‌حاضر یك‌ نویسندهٔ‌ هلندی‌ است‌ كه‌ ریشه‌های‌ بسیار دوری‌ در وطن‌ دارد.خودش‌ می‌گوید داشته‌ است‌. با این‌ حال‌ تفاوت‌ دیگری‌ هم‌ بین‌ من‌ و اوهست‌: ریشه‌داشتن‌ بسیار دور. با این‌كه‌ قریب‌ به‌ ده‌ سال‌ است‌ میهنم‌ را ترك‌كرده‌ام‌ و دوست‌ نویسنده‌ام‌ حدود بیست‌ سال‌ است‌، هنوز نمی‌توانم‌ ـ مثل‌ایوان‌ عزیز ـ به‌راحتی‌ بگویم‌: «وطن‌؟ آه‌ مدت‌هاست‌ كه‌ از آن‌ جدا افتاده‌ام‌.»
ـ زبان‌ مادری‌ات‌؟ به‌ آن‌ زبان‌ حرف‌ نمی‌زنی‌؟
ـ چرا. گاهی‌ وقت‌ها كه‌ با هم‌وطن‌هایم‌ هستم‌.
ـ با زن‌ و بچه‌ات‌؟
می‌خندد: هلندین‌ كه‌!
ایوان‌ در رویاهایش‌ هم‌ به‌زبان‌ هلندی‌ حرف‌ می‌زند. در رویاهای‌ من‌همیشه‌ قطاری‌ با آخرین‌ سرعت‌ رو به‌ ایران‌ در حركت‌ است‌. دام‌ دام‌ دام‌.... چه‌صدایی‌! از خواب‌ بیدار می‌شوم‌. می‌بینم‌ دو دستی‌ به‌ پنجرهٔ‌ نزدیك‌ به‌ تختم‌چسبیده‌ام‌. زنم‌ می‌گوید این‌ مالیخولیای‌ تبعید است‌.
زنم‌ سعی‌ می‌كند اسیرش‌ نشود. تلویزیون‌ تماشا می‌كند و در روزهای‌تعطیل‌ دست‌ پسرم‌ را می‌گیرد و به‌ مغازه‌های‌ مركز شهر سر می‌زند. بلدندچه‌طور سر خودشان‌ را گرم‌ كنند. پنج‌ سال‌ بعد از من‌ به‌ هلند آمدند. یعنی‌چون‌ فاصلهٔ‌ زمانی‌ آن‌ها هنوز ده‌ سال‌ نشده‌ از نوع‌ دل‌واپسی‌های‌ مرا ندارند؟سؤال‌ بی‌جایی‌ است‌. چیزی‌ باید در درون‌ آدمی‌ عوض‌ شود، و یا چیزی‌ بایددر درون‌ آدمی‌ همواره‌ بجوشد. به‌ دوست‌ نویسنده‌ام‌ می‌گویم‌:
ـ فكر می‌كنم‌ دارد اتفاقات‌ عجیبی‌ برایم‌ رخ‌ می‌دهد.
ـ چه‌ اتفاقاتی‌؟
مشكل‌ است‌ از آن‌ حرف‌ بزنم‌. آیا این‌ فكر به‌كنار گذاشتن‌ موقت‌ كارم‌برمی‌گردد؟ ایوان‌ می‌داند كه‌ مدتی‌ است‌ به‌ مغازه‌ نمی‌روم‌. پسرم‌ هم‌دل‌مشغولی‌ تازه‌ای‌ پیدا كرده‌ است‌. گاه‌ و بی‌گاه‌ او را می‌بینم‌ كه‌ فرهنگ‌شش‌جلدی‌ معین‌ را ورق‌ می‌زند. چه‌ چیز عجیبی‌ جز واژه‌ می‌تواند دركتاب‌های‌ لغت‌ باشد كه‌ علاقه‌ یك‌ بچهٔ‌ سیزده‌ ساله‌ را به‌ خود جلب‌ كند؟ درسن‌ او هیچ‌وقت‌ دوست‌ نداشتم‌ كه‌ كتاب‌های‌ لغت‌ را ورق‌ بزنم‌. راستش‌وقتی‌ بچه‌ بودم‌ اصلاً با كتاب‌ میانهٔ‌ خوبی‌ نداشتم‌. فكر می‌كنم‌ اگر داستان‌های‌پلیسی‌ و تاریخی‌ وجود نداشت‌ هیچ‌گاه‌ كتاب‌خوان‌ نمی‌شدم‌. اولین‌ شغلم‌معلمی‌ بود. اما بعد از چند سال‌ از دستش‌ دادم‌. در كشورهایی‌ مثل‌ كشور ما ازدست‌دادن‌ شغل‌ مثل‌ آب‌ خوردن‌ است‌. كافی‌ است‌ سر و گوشت‌ بجنبد تاشغلت‌ را از دست‌ بدهی‌... زندگی‌ در هلند برای‌ آدمی‌ كه‌ در چهل‌سالگی‌واردش‌ شده‌ است‌ هم‌ شگفتی‌هایی‌ دارد و هم‌ سرشار از لحظاتی‌ است‌ خسته‌و كسل‌كننده‌. آدم‌ نمی‌داند با كدام‌یك‌ بسازد.
اگر در اوائل‌ ورودم‌ به‌ هلند نمی‌توانستم‌ از كتاب‌خانه‌ها دل‌ بكنم‌ و برای‌ساعت‌های‌ در گوشهٔ‌ یكی‌ از آن‌ها می‌نشستم‌ نباید برای‌ كسی‌ زیاد عجیب‌باشد. این‌ یك‌ اعتراف‌ ساده‌ است‌، اگر بگویم‌ در آن‌ موقع‌ اصلاً حال‌ و حوصلهٔ‌كتاب‌ خواندن‌ نداشتم‌ و آن‌چه‌ وادارم‌ می‌كرد برای‌ دو سالی‌ هر روز صبح‌ بادوچرخهٔ‌ فكسنی‌ام‌ كه‌ آن‌ را از جایی‌ خریده‌ بودم‌ كه‌ هر چهارشنبه‌دوچرخه‌های‌ دزدی‌ را می‌فروختند، چند كیلومتر پا بزنم‌ و به‌ كتاب‌خانهٔ‌دانشگاه‌ بروم‌، نشستن‌ در آن‌جا بود و سرگرم‌ شدن‌ با كتاب‌هایی‌ كه‌ فقط‌دوست‌ داشتم‌ آن‌ها را ورق‌ بزنم‌. جایی‌ كه‌ دست‌ آخر مرا بومی‌ خود كرد.بخش‌ كوچكی‌ از كتاب‌خانه‌ دانشكدهٔ‌ زبان‌های‌ شرقی‌ بود، اتاقی‌ نسبتاً بزرگ‌با چند ردیف‌ قفسهٔ‌ كتاب‌های‌ فارسی‌ و عربی‌ با فاصله‌ از هم‌، و انباركی‌ درپشت‌ برای‌ مجلات‌ و روزنامه‌های‌ قدیمی‌، بیرون‌ در، توی‌ راه‌رو و پشت‌ به‌دیوار هم‌، مجسمه‌ای‌ قدیمی‌ بود از بودا. چهارزانو نشسته‌، با كف‌ پاها رو به‌بالا، و شمشیر به‌دست‌ و دیوارمانندی‌ از مرمر در پشت‌ سر، كه‌ گاه‌ نگاهم‌ را به‌خود می‌كشید. ایوان‌ می‌گوید:
ـ همین‌هاست‌. تو تنها به‌ این‌جا نیامدی‌. تو در واقع‌ با مغازهٔ‌ كوچكت‌ به‌این‌جا كوچ‌ كرده‌ای‌.
ـ مغازهٔ‌ كوچك‌!
در ذهنم‌ حرف‌ ایوان‌ به‌ استعاره‌ای‌ هنری‌ تبدیل‌ می‌شود. ای‌ كاش‌ مثل‌ایوان‌ نویسنده‌ بودم‌. اگر بودم‌ می‌توانستم‌ این‌ استعاره‌ را گسترش‌ بدهم‌ و از آن‌واقعیتی‌ بسازم‌ كه‌ معمای‌ موقعیتم‌ را در آن‌ ببینم‌. ایوان‌ معتقد است‌ استعاره‌هابیرونی‌اند. نیازی‌ به‌ نویسنده‌ بودن‌ تو یا من‌ ندارند. كافی‌ است‌ نگاهت‌ راعوض‌ كنی‌. در ذهن‌ من‌ همهٔ‌ این‌ها كلماتی‌ هستند با معناهای‌ متفاوت‌. بیرونی‌بودن‌ آن‌ها ظاهر امر است‌، پوششی‌ است‌ بر اندام‌ معانی‌ اصلی‌. مثل‌ نقش‌های‌قالی‌ كه‌ به‌ نظر شاخهٔ‌ درختی‌ است‌ یا برگی‌، پنجه‌ای‌. بعد كه‌ خیره‌ می‌شوی‌درمی‌یابی‌. به‌ ایوان‌ می‌گویم‌. پاكت‌ توتون‌ «دروم‌» را از جیب‌ درمی‌آورد.دروم‌ توتون‌ مورد علاقهٔ‌ اوست‌. من‌ هر كاری‌ كردم‌ نتوانستم‌ با توتون‌های‌این‌جا كنار بیایم‌. همهٔ‌ آن‌ها را زمانی‌ كه‌ به‌ سیگار علاقه‌ داشتم‌ یك‌ دور امتحان‌كردم‌. یكی‌ تند بود. یكی‌ زیاد سبك‌ بود، یكی‌ مزهٔ‌ آب‌ صابون‌ می‌داد. درست‌مثل‌ مزهٔ‌ «راكی‌»، وقتی‌ برای‌ اولین‌بار در استانبول‌ من‌ و كرامت‌ خواستیم‌ با آن‌مست‌ كنیم‌، و نكردیم‌، و در عوض‌ حال‌مان‌ را به‌هم‌ زد.
فكر نمی‌كنم‌ ایوان‌ را عصبانی‌ كرده‌ باشم‌. سیگار كشیدن‌ نمی‌تواند همیشه‌به‌ عصبانیت‌ ربط‌ داشته‌ باشد. حتماً خاطره‌ای‌ را در او بیدار كرده‌ام‌. از ذهنم‌می‌گذرد بالاخره‌ دروغش‌ را درمی‌آوردم‌. او هم‌ مثل‌ من‌ در اعماق‌ روحش‌چیزی‌ پنهان‌ دارد. چه‌طور می‌شود ناشناخته‌ای‌ را شناخته‌ كرد؟ ساكت‌ و با سرپایین‌ سیگارش‌ را می‌پیچد. با حوصله‌. ندیدم‌ توتونی‌ از لای‌ كاغذش‌ بریزد. بادو انگشت‌ سیگار تازه‌ پیچیده‌اش‌ را صاف‌ می‌كند، می‌گیراند.
می‌گویم‌: حرف‌ بدی‌ كه‌ نزدم‌؟
ـ نه‌. تو فكرم‌ استعاره‌ها را چه‌طور برایت‌ توضیح‌ بدهم‌.
از داستان‌هایش‌ استفاده‌ می‌كند. یكی‌ از داستان‌های‌ او را بسیار دوست‌دارم‌. این‌ داستان‌ دربارهٔ‌ مرد چهل‌ ساله‌ای‌ است‌ كه‌ در گذشته‌ با یكی‌ ازگروه‌های‌ سیاسی‌ كار می‌كرد. گروه‌شان‌ چه‌ شد و بقیه‌ چه‌ شدند؛ ایوان‌ از آن‌هاحرفی‌ نمی‌زد. فقط‌ به‌ ما می‌گوید او حالا در تبعید است‌. آن‌هم‌ زمانی‌ كه‌نیروهایی‌ كه‌ به‌ آن‌ها متكی‌ بود در همهٔ‌ جبهه‌ها در حال‌ عقب‌نشینی‌ بودند، یااین‌طور دیده‌ می‌شد. اهل‌ كجاست‌؟ ایوان‌ این‌ را هم‌ نمی‌گوید.
ـ مهم‌ نیست‌.
ـ چرا؟
ـ مهم‌ این‌ است‌ كه‌ او حالا این‌جاست‌.
ـ فرهنگ‌؟ تفاوت‌های‌ فرهنگی‌؟
مكث‌ می‌كند.
ـ فقط‌ آدم‌هایی‌ كه‌ از یك‌ كره‌ دیگر به‌ كره‌ ما می‌افتند تفاوت‌های‌فرهنگی‌شان‌ با دیگران‌ عمیق‌ است‌. رادیو، تلویزیون‌ و كتاب‌ تفاوت‌های‌فرهنگی‌ را از بین‌ برده‌ است‌.
ـ باید به‌ آن‌ فكر كنم‌.
آدم‌ داستان‌ او خانه‌ای‌ دارد در یكی‌ از محله‌های‌ فقیر نشین‌ اوترخت‌.تنهاست‌. یكی‌ از توانایی‌های‌ مشخص‌ او بی‌اعتنایی‌ به‌ تیرهایی‌ است‌ كه‌ او راهدف‌ گرفته‌اند؛ تیرهای‌ روحی‌ و تیرهایی‌ كه‌ در شرایط‌ سخت‌ غربت‌ آدمی‌ راآماج‌ خود قرار می‌دهند. موسیقی‌ گوش‌ می‌كند و سعی‌ می‌كند كم‌ و بیش‌ درارتباط‌ با مردم‌ باشد. گاه‌گاهی‌ هم‌ نقاشی‌ می‌كشد. دختری‌ را دوست‌ دارد.دختر چشمان‌ درشتی‌ دارد و دماغی‌ كوچك‌ و دهانی‌ كوچك‌ و صورتی‌ گرد وموهایی‌ حلقه‌حلقه‌ و پیچ‌درپیچ‌ كه‌ در طراوت‌ آن‌ها روح‌ زندگی‌ مجسم‌می‌شود. مرد با كشیدن‌ تصویری‌ دختر را از جهان‌ واقعیت‌ به‌ جهان‌ تخیل‌ وهنر می‌كشاند. البته‌ او هنوز همان‌ دختر است‌؛ با دماغی‌ كوچك‌، چشمانی‌درشت‌ و دهانی‌ كوچك‌ و موهایی‌ حلقه‌ حلقه‌ كه‌ روح‌ زندگی‌ را مجسم‌ می‌كند. اما دیگر نمی‌تواند با او توی‌ جنگل‌ بدود، سینما برود، در كافه‌ بنشیندو با او بخوابد. فقط‌ گاهی‌ دختر از دل‌ِ پرده‌ پا می‌گذارد بیرون‌ و گام‌ به‌ گام‌ دنیای‌غربت‌ را نشانش‌ می‌دهد. یك‌ روز او را به‌ دریاچه‌ای‌ می‌برد كه‌ مكان‌ پرندگان‌دریایی‌ است‌. بعد از پیاده‌شدن‌ از قطار برای‌ رفتن‌ به‌ ساحل‌ دریاچه‌ دو تادوچرخه‌ كرایه‌ می‌كنند و در جاده‌ای‌ كه‌ در دل‌ جنگل‌ پیش‌ می‌رود به‌ سمت‌دریاچه‌ ركاب‌ می‌زنند؛ دختر در جلو.
پیش‌ نمی‌روم‌. این‌ تصویر با تصویر زنی‌ كه‌ لباس‌ نازك‌ آبی‌رنگ‌ به‌ تن‌دارد در دوردست‌ خاطره‌ام‌ یكی‌ می‌شود. اما من‌ كیستم‌؟ بندبازی‌ كه‌ قصدكرده‌ است‌ خطرناك‌ترین‌ عملیات‌ بندبازی‌اش‌ را انجام‌ دهد. كاكُل‌ افشانده‌ درباد و همه‌ دل‌شده‌ به‌ بوی‌ وحشی‌ گیاهانی‌ كه‌ او را به‌ رفتن‌ می‌خوانند. تمامش‌كن‌ مرد وگرنه‌ می‌پوسی‌ / كوتاه‌ و پر جلال‌ بزی‌ / چون‌ صاعقه‌.
به‌ ایوان‌ می‌گویم‌ من‌ آدم‌ داستان‌ او را می‌شناسم‌. اسمش‌ زاهد است‌ و یكی‌از دوستان‌ من‌ است‌. ایوان‌ تعجب‌ می‌كند:
ـ باوركردنی‌ نیست‌.
تردید می‌كنم‌ فوراً جوابش‌ را بدهم‌. من‌ و او از این‌ قطع‌ و وصل‌ها در بین‌حرف‌هامان‌ زیاد داشته‌ایم‌. از آن‌ گذشته‌ فكر می‌كنم‌ اشتباهی‌ باید صورت‌گرفته‌ باشد. معمولاً قاتی‌ می‌كنم‌. با اندك‌ اشتباه‌هایی‌ كه‌ بین‌ آدم‌های‌ داستان‌ وآدم‌های‌ پیرامونم‌ پیدا می‌كنم‌ زندگی‌ واقعی‌ و دنیای‌ تخیلی‌ داستان‌ در ذهنم‌یكی‌ می‌شوند. برای‌ این‌كه‌ ایوان‌ را زیاد در فشار روحی‌ و فكری‌ نگذارم‌ ازاین‌ جابه‌جایی‌ها كه‌ در ذهنم‌ صورت‌ می‌گیرد با او حرف‌ می‌زنم‌.
می‌خندد: از كجا معلوم‌ كه‌ این‌ آدم‌های‌ داستان‌ نباشند كه‌ وارد زندگی‌شده‌اند؟
مشكل‌ است‌ مچ‌ او را در بحث‌ بگیرم‌. ولی‌ فكر می‌كنم‌ حداقل‌ توجه‌ او رابه‌ زندگی‌ و ماجرای‌ زاهد جلب‌ كرده‌ام‌. البته‌ او مدتی‌ است‌ كه‌ من‌ و كرامت‌ راول‌ كرده‌ و رفته‌ است‌. این‌ را به‌ ایوان‌ می‌گویم‌.
می‌پرسد: با هلنا كه‌ نرفته‌ است‌؟
هلنا شخصیت‌ دختر داستان‌ او هم‌ هست‌.
می‌گویم‌: نه‌.تكهٔ‌ دوچرخه‌سواری‌شان‌ را در آن‌ كوره‌راه‌های‌ جنگلی‌ و سرسبز چند بارخوانده‌ام‌. تقریباً آن‌ را حفظم‌. شاید برای‌ شناختن‌ روح‌ جوان‌ و ماجراجوی‌ایوان‌ و یا برای‌ توصیف‌هایی‌ زیبا كه‌ از طبیعت‌ شده‌ است‌.
تابستان‌ است‌ و هوا آفتابی‌. راستی‌ چرا هلند را فقط‌ با توفان‌هایش‌ وابرهای‌ دلتنگ‌كننده‌اش‌ تعریف‌ كرده‌اند؟ درود به‌ ایوان‌، درود به‌ او كه‌ زاهد وهلنا را در تابستانی‌ روشن‌ و در جنگلی‌ دور به‌ ما معرفی‌ می‌كند. درخت‌های‌ارغوان‌ به‌ گل‌ نشسته‌اند. بوی‌ بوته‌های‌ گیاهان‌ وحشی‌ هوا را از عطر برگ‌ وگل‌های‌ خود انباشته‌ است‌. دختر در خیال‌ پرندگان‌ دریایی‌ را با بال‌ و سینهٔ‌سپیدشان‌ بر فراز دریاچه‌ می‌بیند. صدای‌ جیغ‌جیغ‌شان‌ ساحل‌ دریاچه‌ را به‌مكانی‌ دور از آبادی‌ تبدیل‌ كرده‌ است‌. هنوز به‌ دریاچه‌ نرسیده‌اند. آن‌چه‌هست‌ جاده‌ای‌ است‌ با جاپاها و جاچرخ‌هایی‌ بر آن‌، تا هر گذرنده‌ای‌ ببیند كه‌راه‌ پیش‌ از او روندگانی‌ هم‌ داشته‌ است‌. درون‌ شاخ‌ و برگ‌های‌ انبوه‌ بوته‌های‌دو طرف‌ جادهٔ‌ خاكی‌ را سایه‌های‌ خنك‌ پُر كرده‌ است‌ و حسی‌ مخملی‌ را درآن‌ها بیدار می‌كند. گزنه‌ها هم‌ هستند با سبزی‌ پُررنگ‌ برگ‌های‌شان‌ وشاخه‌های‌ درازشان‌ در جاده‌؛ كودكانی‌ شیطان‌ و تیر و كمان‌ در دست‌ تابه‌وسوسه‌ دستی‌ بر سر آن‌ها بكشی‌ و بعد بچشی‌ مزهٔ‌ واردشدنت‌ را به‌ بازی‌آن‌ها.
ـ ایوان‌، خودت‌ آن‌ راه‌ را تا حالا رفته‌ای‌؟
ـ لازم‌ نیست‌ رفته‌ باشم‌. برایم‌ تعریف‌ هم‌ كنند كافی‌ است‌.
ـ اما این‌ چیزها را باید دیده‌ باشی‌ كه‌ بتوانی‌ خوب‌ توصیف‌ كنی‌.
شانه‌ بالا می‌اندازد و به‌ سیگارش‌ پُك‌ می‌زند. گمانم‌ هنوز در فكر است‌ تابرای‌ من‌ توضیح‌ بدهد كه‌ چه‌طور می‌شود بدون‌ نویسنده‌ بودن‌ استعاره‌ها رادر ذهن‌ گسترش‌ داد.
تجربه‌ را حذف‌ می‌كند. جهان‌ معاصر امكانات‌ زیادی‌ را در اختیار ما قرارداده‌ است‌ كه‌ هر كسی‌ می‌تواند در قلب‌ ماجراهای‌ بسیار دور از خودش‌ قراربگیرد.
در حلقه‌های‌ بالاروندهٔ‌ دود سیگارش‌ چرخ‌های‌ چرخان‌ دو دوچرخه‌ رامی‌بینم‌. آیا ایوان‌ برای‌ اثبات‌ حرفش‌ و خلق‌ دوبارهٔ‌ داستان‌ در ذهن‌ من‌ ازنیروی‌ مغناطیسی‌ اشیاء استفاده‌ می‌كند؟ دود و لاستیك‌های‌ سیاه‌ چرخ‌چیزهایی‌ در ذهنم‌ بیدار كرده‌ است‌.
زاهد و هلنا هم‌دیگر را در یك‌ شب‌ سرد زمستانی‌ یافته‌ بودند، در یكی‌ ازآن‌ مهمانی‌هایی‌ كه‌ هلندی‌ها، بیش‌تر دانش‌جوهاشان‌، در سالن‌های‌ اجاره‌ای‌راه‌ می‌اندازند. زاهد تصادفی‌ به‌ آن‌ مهمانی‌ رفته‌ بود. با مسؤول‌ پروندهٔ‌پناهندگی‌اش‌ در ادامهٔ‌ كمك‌ به‌ پناهندگان‌ قرار داشت‌. ترجمهٔ‌ انگلیسی‌نامه‌هایی‌ را كه‌ وكیلش‌ به‌ نشانی‌ او فرستاده‌ بود برایش‌ می‌آورد.
شب‌ سردی‌ بود. آب‌ كانال‌ یخ‌زده‌ بود. وقتی‌ زاهد از بغل‌ آن‌ می‌گذشت‌گونه‌هایش‌ از سرما یخ‌ بست‌. اما تو حسابی‌ گرم‌ بود. زودتر از ساعت‌ قرارش‌به‌ آن‌جا رفته‌ بود. جز میزبان‌ها و یكی‌ دو نفر دیگر كه‌ به‌ كمك‌ آمده‌ بودند كس‌دیگری‌ در سالن‌ نبود. خوش‌بختانه‌ یكی‌ از میزبان‌ها را می‌شناخت‌. هنوزننشسته‌ بود كه‌ هلنا پیدایش‌ شد. (ایوان‌ داستانش‌ را به‌ صورت‌ روایت‌اول‌شخص‌ نوشته‌ است‌ و من‌ راستش‌ نمی‌دانم‌ داستان‌ او را دنبال‌ می‌كنم‌ یاتكه‌خاطره‌هایی‌ را كه‌ از زاهد دارم‌.) هلنا یك‌راست‌ رفت‌ و كنار او روی‌ یكی‌از صندلی‌های‌ خالی‌ نشست‌، و خیلی‌ زود سر صحبت‌ را با او باز كرد. از آن‌روزهایی‌ بود كه‌ زاهد حوصلهٔ‌ هیچ‌كس‌ را نداشت‌. خلقش‌ حسابی‌ گُه‌مرغی‌بود. جواب‌ منفی‌ از دادگستری‌ گرفته‌ بود و نمی‌دانست‌ از آن‌ به‌ بعد چه‌ برسرش‌ خواهد آمد. وكیلش‌ افتاده‌ بود به‌ تلاش‌ كه‌ برایش‌ كاری‌ كند. هلنابرعكس‌ او خیلی‌ سرحال‌ بود. بعد از ظهرش‌ را در یك‌ جلسهٔ‌ سخن‌رانی‌دربارهٔ‌ شعرهای‌ چزاره‌ پاوزه‌ گذرانده‌ بود، و برای‌ همین‌ دوست‌ داشت‌ دربارهٔ‌آن‌ با كسی‌ حرف‌ بزند. یك‌راست‌ آمدنش‌ هم‌ به‌سمت‌ میزی‌ كه‌ او در پشت‌ آن‌نشسته‌ بود برای‌ این‌ بود كه‌ فكر می‌كرد زاهد ایتالیایی‌ است‌.
زاهد حس‌ كرد هلنا دختر خیلی‌ راحتی‌ است‌، از آن‌هایی‌ كه‌ خیلی‌ زودتوجه‌ آدم‌ها را به‌ خودشان‌ جلب‌ می‌كنند. از قضا یكی‌ دو هفته‌ پیش‌ داستانی‌از پاوزه‌ خوانده‌ بود. برای‌ همین‌ با دقت‌ به‌ حرف‌های‌ هلنا گوش‌ داد. بعد به‌ اوگفت‌ در كارهای‌ پاوزه‌ حسی‌ از تبعید دیده‌ است‌. اشاره‌اش‌ به‌ داستان‌ دیگری‌از او بود كه‌ خیلی‌ پیش‌تر خوانده‌ بود. چیزهای‌ دیگری‌ هم‌ بود كه‌ او را به‌داستان‌های‌ پاوزه‌ علاقه‌مند می‌كرد. آب‌، دریاچه‌ و امواجی‌ كه‌ هرگزسطرهای‌ داستان‌ها را رها نمی‌كرد. در آن‌ پلكان‌ نرم‌ و رونده‌ كه‌ آفتاب‌ و ماهی‌روی‌شان‌ بازی‌ می‌كرد حسی‌ قوی‌ از زندگی‌ می‌دید كه‌ نمی‌خواست‌ پای‌مال‌شود. برای‌ همین‌ می‌رفتند سر به‌ دنبال‌ هم‌ و رو به‌ ناكجایی‌ كه‌ باز آب‌ بود وآفتاب‌ و رقص‌ ماهی‌ها و اما این‌بار با چهرهٔ‌ دیگری‌ از حیات‌ در وجود كه‌ نامی‌برایش‌ پیدا نمی‌كرد. هلنا از او خواست‌ كه‌ بیش‌تر توضیح‌ دهد. اما او حالش‌ رانداشت‌. جزئیات‌ داستان‌ از یادش‌ رفته‌ بود. از آن‌ گذشته‌ تا می‌رفت‌ حرفی‌بزند جواب‌ منفی‌ دادگستری‌ را چون‌ شمشیر داموكلس‌ بالای‌ سرش‌ می‌دید.این‌ بود كه‌ هر لحظه‌ توی‌ فكر می‌رفت‌. مسؤول‌ پرونده‌اش‌ كه‌ پیداش‌ شد هلنارا تنها گذاشت‌. مشغول‌ گپ‌زدن‌ با او بود كه‌ چشمش‌ افتاد به‌ هلنا. هلنا باآهنگی‌ كه‌ از بلندگو پخش‌ می‌شد داشت‌ می‌رقصید.
این‌ دومین‌ باری‌ بود كه‌در آن‌ شب‌ او را با كارهایش‌ خیره‌ می‌كرد. از صحبت‌ كردن‌ با مسؤول‌پرونده‌اش‌ كه‌ فارغ‌ شد آرام‌آرام‌ خودش‌ را كشاند گوشه‌ای‌ كه‌ بتواند هلنا را كه‌هنوز داشت‌ می‌رقصید تماشا كند. هلنا سرش‌ به‌ رقص‌ یك‌نفره‌اش‌ گرم‌ بود.حالاتش‌ در رقص‌ شبیه‌ به‌ رقاصان‌ معابد هندی‌ بود، در خود فرو رفته‌ وبی‌اعتنا به‌ اطراف‌.
رقاصان‌ دیگر بیش‌تر زوج‌ زوج‌ می‌رقصیدند، یا بانیم‌نگاهی‌ به‌ اطراف‌ و با ته‌لب‌خندی‌ در صورت‌، وقتی‌ نگاه‌ آشنایی‌ به‌ آن‌هامی‌افتاد. هلنا كاملاً در خود فرو رفته‌ بود. در آن‌ شب‌ بود كه‌ احساس‌ كردتماشا كردن‌ زنی‌ تنها در رقص‌ به‌ شركت‌ در یك‌ آیین‌ مذهبی‌ شبیه‌ است‌.حالات‌ او و حركات‌ دست‌ و پا و هاله‌ای‌ از سكوت‌ و خاموشی‌ كه‌ بر چهره‌اش‌افتاده‌ بود تمام‌ وجودش‌ را تسخیر می‌كرد. یك‌باره‌ در لحظه‌ای‌ كه‌ موسیقی‌ناغافل‌ قطع‌ شده‌ بود هلنا ایستاد و با شروع‌ صدا دوباره‌ در خود فرو رفته‌ ومجذوب‌، به‌ رقصش‌ ادامه‌ داد. در همان‌ لحظهٔ‌ كوتاه‌ قطع‌شدن‌ صدای‌ موسیقی‌بود كه‌ آن‌ها به‌ هم‌ نگاه‌ كردند. بر پوست‌ صورت‌ هلنا عرق‌ نشسته‌ بود ولب‌خندش‌ تری‌ و طراوت‌ خاصی‌ داشت‌. شروع‌ كه‌ كرد، دوباره‌ محو جهان‌خود شد.
تازه‌ داشت‌ كله‌های‌ مهمانان‌ گرم‌ می‌شد كه‌ زاهد آن‌جا را ترك‌ كرد. پیش‌ ازبیرون‌زدن‌، رفت‌ و از هلنا كه‌ در محاصرهٔ‌ دوستانش‌ در پشت‌ بار داشت‌آب‌جو می‌نوشید خداحافظی‌ كرد. وقتی‌ با او دست‌ می‌داد در چشمانش‌خواند كه‌ فهمیده‌ است‌ مجذوب‌ رقصش‌ شده‌ است‌. اما به‌ روی‌ خودش‌نیاورد. زاهد هم‌ حرفی‌ نزد. حتی‌ بعد از دوست‌شدن‌شان‌ هم‌ هرگز به‌ حالتی‌كه‌ هلنا آن‌ شب‌ در رقص‌ به‌ خودش‌ گرفته‌ بود اشاره‌ای‌ نكرد.
ایوان‌ می‌گوید نگفتن‌ از زیبایی‌ سحرانگیزی‌ كه‌ در وجود یك‌ زن‌ كشف‌می‌شود آن‌ را بیش‌تر رازآمیز می‌كند؛ چیزی‌ كه‌ یك‌ مرد هم‌واره‌ طالب‌ آن‌ درزن‌ است‌.
می‌گویم‌: تا آن‌جایی‌ كه‌ می‌دانم‌ این‌ها باید در واقعیت‌ رخ‌ داده‌ باشد،حداقل‌ آن‌ بخش‌هایی‌ كه‌ برای‌ زاهد و هلنا رخ‌ داده‌ است‌.
ایوان‌ در فكر فرو می‌رود. چشمانش‌ را تنگ‌ می‌كند. اما حرفی‌ نمی‌زند.
ـ البته‌ یك‌ تفاوت‌هایی‌ بین‌ زاهد و آدم‌ داستان‌ تو وجود دارد.
ایوان‌ خوش‌حال‌ می‌شود: آه‌، پس‌ قبول‌ كردی‌ كه‌ من‌ داستان‌ زاهد راننوشته‌ام‌.
ـ اگر بتوان‌ برای‌ مثال‌ سه‌تار زدن‌ زاهد را خیلی‌ عمده‌ كرد.
دیگر نمی‌گویم‌ كه‌ زاهد اصلاً اهل‌ نقاشی‌كردن‌ نبود. سه‌تاری‌ داشت‌ كه‌ آن‌را آویخته‌ بود به‌ دیوار نزدیك‌ به‌ پنجرهٔ‌ اتاق‌ پذیرایی‌، و گاه‌گاهی‌ آن‌ رابرمی‌داشت‌ و پنجه‌ای‌ می‌رفت‌. به‌هنگام‌ زدن‌ هم‌ سر و گردنی‌ می‌جنباند، به‌سیاق‌ درویشان‌؛ بی‌افشاندن‌ حلقه‌های‌ مو بر شانه‌. اما حالتی‌ داشت‌ برای‌خودش‌. ایوان‌ می‌گوید: اگر نظر من‌ را بخواهی‌ همهٔ‌ این‌ها از همان‌ نقاشی‌راوی‌ داستان‌ بیرون‌ آمده‌اند. در نقاشی‌ رنگ‌ هست‌، یعنی‌ همان‌ منظره‌ها، وخط‌ هست‌ و حركت‌. همهٔ‌ این‌ها در یك‌ تركیب‌ انتزاعی‌ می‌توانند ماجرایی‌ درذهن‌ راوی‌ خلق‌ كنند. اما تو انگار خیلی‌ شیفتهٔ‌ واقعیات‌ هستی‌. با وجود این‌برای‌ من‌ فرق‌ نمی‌كند. مهم‌ آن‌ است‌ كه‌ دربیاید و خواننده‌ حضورش‌ را بتواندلمس‌ كند.
نسیم‌ خاكسار
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی دیباچه