پنجشنبه, ۴ بهمن, ۱۴۰۳ / 23 January, 2025
مجله ویستا
روزنامهنگاری؛ اینجا و امروز
۱) «روزنامهنگار میمانم» یا «ترجیح میدهم روزنامهنگار باقی بمانم تا اینکه ...» جملاتی از این دست مدتی است ورد زبان همه، این طرف و آن طرف، شده است؛ فرقی نمیکند کدام گروه و دسته و جناح، اصولگرا یا اصلاحطلب، چپ یا راست، سنتی یا مدرن، همه یک حرف میزنند: «روزنامهنگار ماندن کار سختی است و دل شیر میخواهد». و آنگاه که یک سخن از هزار موضع متفاوت و گاه متضاد، به یک شیوه بیان میشود، میتوان و باید در آن تردید کرد. چنین گزارههایی پرسشی عاجل را به ذهن متبادر میکند: آیا روزنامهنگاری یک «فضیلت» است؟
وقتی کسی با تأکید بسیار زیاد میگوید: «روزنامهنگار میمانم»، معنای ضمنی چنین گفتهای البته این است که: «بهرغم همه سختیها و مشکلات و مصائب پیشرو، از بسیاری فرصتهای دیگر میگذرم، از کثیری مواهب دیگر چشم میپوشم و روزنامهنگار باقی میمانم.» گویی روزنامهنگاری فضیلتی است که باید در پای آن از نان و عیال و خانمان ـ و جان؟ ـ گذشت و نقش یک «قربانی» را به خود گرفت؛ قربانی مظلومی که با ایثار خویش در راه آرمانها و هدفاش مبارزه میکند. طبعاً وقتی پای «مبارزه» وسط میآید آدمیان از عزیزترین و شریفترین چیزهایشان میگذرند. اما آیا امروز، اینجا و اکنون، روزنامهنگاری واقعاً «مبارزه» است؟ و تلاش در پافشاری بر آن فضیلتی بزرگ؟ وگرنه چرا در مشاغل دیگر چنین جملات پرطمطراقی را نمیشنویم. جملاتی از این قبیل که: کفاش میمانم، بقال میمانم، ترجیح میدهم نجار بمانم، کارمند اداره ثبت ماندن را به دو- سه ماه حقوق نگرفتن ترجیح میدهم و قسعلیهذا. تنها در کارهای بهاصطلاح فرهنگی است که کارگرانِ آن همواره نقش «قربانی» را بازی میکنند: نویسنده میمانم، شاعر بودن را ترجیح میدهم، استاد «ناچیز» فلسفه خواهم بود... (دقت دارید که واژه «ناچیز» به کار رفته در این جمله چگونه بزرگمنشی این استاد را نمایان میکند. در واقع او با ذکر همین یک صفت «ناچیز» نشان میدهد که به هیچوجه یک استاد «ناچیز» فلسفه نیست.)
ریشه چنین توهمی در روزنامهنگاری، به اواسط دهه هفتاد شمسی برمیگردد. آن زمان که در پی وقوع دوم خرداد، بهواقع روزنامهنگاری شانی بیش از خود پیدا کرد؛ شانی که میشد برای آن از خیلی چیزها گذشت. سالهای آخر دهه هفتاد دیگر یک روزنامه صرفاً یک روزنامه نبود. میل پنهانی بود برای سرریزِ خواهشهای سرکوب شده. همه آن چیزی بود که یک دوران را از دوره قبلی متمایز میساخت. فضای باز و آزادی که از پسِ دوم خرداد سر برآورده بود امکانی را پیشنهاد تا انرژی انباشته یک نسل فَوَران کند. دانشجویان جوانی که، عمدتاً درس روزنامهنگاری نخوانده و فن آن نادانسته، یک شبه روزنامهنگار شده بودند و سودای محال در سر میپروراندند. چه اینکه اقتضای زمانه اندیشیدن به محال و خواستن ناممکنها بود. تحریریههای شلوغ و پر سر و صدایی که در مقابل شور و شتاب این جوانان کمر خم نمیکرد و راهروهایی که میتوانست محلی باشد برای جدلهای طولانی. جایی که میشد از هر چیز و هر کس خبر گرفت. و در آن سوی ماجرا: مردمی که یک شبه روزنامهخوان شده بودند و روزنامه دیگر برایشان تنها نیازمندیها و آگهیهای آن نبود. صفحاتی بود که هرچند بعدها به کار شیشه پاککردن میآمد اما لااقل گاهی ارزش نگهداری و آرشیو داشت.
امروز چطور؟ اکنون اوضاع از چه قرار است؟ اینکه پیشتر از اینها کار کردن در یک روزنامه چه معنایی داشت، و اینکه روزگاری در ایران چه «محمد مسعود»هایی در راه روزنامهنگاری و افشای استبداد و فساد حاکم جان سپرده و زندگی خویش را وقف این حرفه کردهاند، دخلی به امروزِ ما ندارد. امروز دیگر هیچ «مازاد»ی در کار نیست. روزنامهنگاری نه تنها فضیلت نیست، نه تنها شانی بیش از خود و دیگر حرفهها ندارد، بلکه در عرصه مبارزه اجتماعی از اصناف دیگر عقب هم هست. اگر کارگران هفتتپه نیشکر ماهها اعتصاب میکنند و در نهایت مطالبات خود را از طریق پیگیری سندیکا و تشکیل اتحادیه عملی میکنند، روزنامهنگاری امروز ـ و آنها که در این حرفه شاغلاند ـ حتی پتانسیل برپایی یک اعتصاب آرام را ـ که از حقوق اولیه هر کارگری در برابر کارفرمای زورگویی است که حق و حقوق معوقهاش را نمیدهد ـ ندارد. بدینقرار جملهای همچون «روزنامهنگار میمانم» اکنون، همانقدر خالی از محتوا و بیمعناست که «نجار یا قصاب میمانم».
۲) روزنامهنگاری چه نسبتی با ازخودبیگانگی دارد؟ یا چگونه و با چه روندی روزنامهنگاران از کار خود بیگانه میشوند؟
ازخودبیگانگی، چنانکه مشهور است، یکی از مهمترین مضامین نقد مارکسیستی از جامعه سرمایهداری مدرن و سازوکار حاکم بر آن است. اصطلاح «ازخودبیگانگی» عموماً بر کنده شدن و غریبهشدن فرد از محیط پیرامون اشاره دارد؛ احساس گمگشتگی در وضعیتی که قاعدتاً باید آشنا باشد. به باور مارکس، انسانها تا وقتی تحت انقیاد نیروهایی قرار دارند که اندیشههایشان، تصوراتشان، و حتی سرشت انسانیشان را تعیین میکنند، آزاد نخواهند بود. اما روند ازخودبیگانگی در روزنامهنگاری چگونه اتفاق میافتد؟ با دستکاریهای دولت و سانسور دولتی در ضمیر ناخودآگاه نویسنده و روزنامهنگار؟ نکته را باید در جای دیگری جست.
برای آنها که در مطبوعات و رسانهها کار میکنند و کلیتر، برای همه آنها که به نوعی با کتاب و کاغذ و نوشتن سر و کار دارند، شاید اولین مانع «سانسور» به نظر برسد؛ نظارتی که اجازه نمیدهد هر آنچه باید بر زبان آورد و نوشت. گلایه از سانسور و نبود آزادی بیان، کم و بیش روضه واحد هر نوشته و سخنرانی و گفتوگویی است. و صد البته که در جوامع ما سدی مثل سانسور و نظارت بسیار قویتر و شدیدتر هم عمل میکند چون خط و مرزهای آن ثابت و لایتغیر نیست. بلکه هر لحظه امکان تغییر و دگرگونیِ آن بیهیچ دلیل و منطقی وجود دارد. اما واقعاً نظارت دولت تا بدین اندازه اهمیت دارد؟ هم آری و هم نه. در کنار نظارت دولت و قانون نکته مهمتری وجود دارد که شاید کم و بیش از قلم افتاده باشد.
مارکس در «مناظره پیرامون آزادی مطبوعات» مینویسد: «برای آنکه از آزادی شخصی دفاع کنیم، قطع نظر از اینکه آن را میفهمیم یا نه، ضروری است که پیش از پرداختن به پیوندها و روابط بیرونی، ویژگیهای اصلی آن را دریابیم. ببینیم آیا مطبوعات هنگامی که خود را به سطح تجارت و کسب و کار تنزل میدهند، با [سرشت] خود صادقند؟ آیا بر طبق اصالت ماهیت خود رفتار میکنند؟ آزادند؟ نویسنده طبیعتاً باید درآمدی داشته باشد تا بتواند زندگی کند و بنویسد ولی تحت هیچ شرایطی او نباید به خاطر آنکه درآمدی داشته باشد و زندگی کند، بنویسد». مارکس از ابتدای جوانی به روزنامهنگاری پرداخت و با اولین مانعی که روبهرو شد سانسور و نظارت دولت بود، تا جایی که دولت پروس نخستین روزنامهای را که او در آن مقاله مینوشت و بعد از یکسال به سردبیری آن رسید، خیلی زود توقیف کرد. بنابراین طبیعی است که نسبت به چنین نظارتهایی واکنش نشان دهد، اما او نکته مهمتر را در جای دیگری میبیند: «نویسنده به هیچ روی اثر خود را وسیله به حساب نمیآورد. بلکه آن را هدفی فینفسه میداند و از نظر وسیلهی معاش برای او و دیگران آنقدر ناچیز است که اگر ضرورت ایجاب کند وجود خود را فدای وجود او میسازد....» عبارات بعدی مارکس به وضوح تکیه بحث را از نظارت دولت به نقطه مهمتری منتقل میکند: «آزادی مطبوعات قبل از هر چیز عبارت از این است که کاسبی نباشد. نویسندهای که آزادی مطبوعات را با وسیله معاش قرار دادن پست و حقیر میکند، سزاوار آن است که برای این بردگی درونی، بردگی برونی- یعنی طعم سانسور- را هم بچشد؛ یا بهتر گفته شود، هستی او، خود مجازات اوست». (فلسفه هنر از دیدگاه مارکس، میخائیل لیفشیتز، ترجمه مجید مددی، نشر آگه) این اظهارنظر مارکس ممکن است ایدهآلیستی به نظر آید اما توجه به این نکته که نویسنده ناگزیر از امرار معاش است چنین اتهامی را میزداید. مارکس خود حدود ده سال، از ۱۸۵۲ بهطور منظم، تقریبا هر هفته برای روزنامه «نیویورک تریبون» مقاله مینوشت و همواره از طریق نوشتن ارتزاق میکرد، اما چنان که میگوید نه به عنوان وسیلهای برای کسب درآمد، بلکه همچون هدفی فینفسه که از نفع مادی نیز بیبهره نیست.
بد نیست نوشته مارکس را با بحثی از لنین که حدود ۶۰ سال بعد، یعنی در سال ۱۹۰۵، به رشته تحریر درآمده مقایسه کنیم. لنین در نوشتهای درباب «تشکیلات حزبی و ادبیات حزبی» درباره ایجاد مطبوعات آزاد مینویسد:
«آزاد نه تنها در مفهوم آزاد از قید پلیس و پیگرد پلیسی، بلکه همچنین رها از قید سرمایه، آزاد از بند شغل و حرفه، و بالاتر از همه، رها از آشفتگی و هرجومرج فردگرایی بورژوایی در برابر مطبوعات مزدور بازاریِ بورژوایی، و وابستگی اغفالکننده (یا فریبندگی ریاکارانه) نویسنده بورژوا به کیسههای زر، رشوهخواری و تحت توجهات عالیه [مقامات] قرار گرفتن».
لنین نیز همچون مارکس اگرچه سانسور دولتی را فراموش نمیکند اما با انتقاد از روابط حاکم بر نویسنده و بازار اهمیت آن را خاطر نشان میکند و در عین حال اصل «ادبیات حزبی» را پیش مینهد.
مارکس پیش از اینها نیز در نخستین مقاله خود درباره آزادی مطبوعات (۱۸۴۲) به شیوه نظارت دولت پروس اعتراض کرده بود: «قانون به من اجازه میدهد بنویسم، اما به شرطی که به شیوهای بنویسم که از آنِ من نیست!» (اظهار نظر پیرامون آخرین دستورالعملهای سانسور دولت پروس، همان)
اما این جمله مارکس را شاید بتوان امروز با بهرهگیری از بصیرتهای او به گونهای دیگر هم بازنویسی کرد و به جای قانون هر واژه دیگری را جایگزین کرد: دولت، کارفرما و یا هر کس دیگر. چنین دستکاریهایی در یک «جامعه ادارهشده» آنقدر دلبخواهی شده که دیگر هر شخص یا نهادی میتواند نقش قانون را ایفا کند. در نتیجه چنین روندی است که ازخودبیگانگی به وجود میآید. سوای از آنچه قانون اجازه نوشتناش را نمیدهد و همواره نانوشته باقی میماند، خردهفرمایشهای کارفرمایان نیز جای بسی شگفتی دارد: آنها دیگر نیازی به اعمال نظر مستقیم ندارند، بلکه نویسندگان و روزنامهنگاران را تا آنجا ازخودبیگانه میکنند که ناخودآگاه کسی به سراغ موضوعات نامطلوبِ ایشان نمیرود.
قانون با خطقرمزهایش، کارفرمایان با خواستههای رنگ و وارنگشان، نهایتاً نوشتهای به چاپ میرسد که مشخص نیست بهواقع اثر طبع کیست. قانون؟ کارفرما؟ روزنامهنگار؟ همین ازخودبیگانگی است که گاهی نویسنده یک مطلب را دچار تردید میکند که آیا میتواند نام و امضای خود را پای چنین مقاله یا نوشتهای گذارد یا نه؟ اما تاکید و وسواس بیش از حد به قانون و محدودههایش دیگر وجهی ندارد. آنچه اکنون مهم است ابزار سانسور قویتری است به نام کارفرما. کارفرمایانی که امروز تبدیل به مافیاهای بزرگ و کوچک شدهاند و روزبهروز هم چاقتر و چاقتر میشوند. آنها دیگر مرزهای قانون را هم درنوردیدهاند و خود قانونی جدید با محدودههای جدید وضع کردهاند. اما حقیقت آنست که ایشان خود قانوناند. امیال و اهوای بورژواییشان متر و معیار قانون است. پس اگر روزی نوشتهای قابل چاپ و انتشار در روزنامه تشخیص داده شود هیچ تضمینی نیست که روز دیگر نیز چنین باشد. چراکه ملاک و میزان سانسور مقالات با کم و زیاد شدن سرمایه و «سود» نسبت دارد. و کم و زیاد شدن سود نیز به روابط آشکار و پنهان بنگاههای اقتصادی. و از این بدتر روابط «فردیِ» اشخاص. در نتیجه اگر نوشتهای به هیچ کار (از نظر ایشان البته) نیاید جز به هم زدن رابطه فلان آدم با کارفرما، و یا گپ روزانه آنها را شکرآب کند، چه لزومی دارد که انتشار یابد؟ سری را که درد نمیکند که دستمال نمیبندند.
این روندی است که روزنامهنگاران را به کارمندانی تقلیل میدهد که صبح به صبح باید کارت بزنند و بعد از حضوری چند ساعته در تحریریهای کسل و ملالآور به آبباریکهای قناعت کنند و از ژست فرهیخته روزنامهنگاری لذت ببرند. طُرفه آنکه همین کارفرمایان وقت پرداخت حق و حقوق کارگران خویش- یعنی روزنامهنگارانی که نه نای اعتراض دارند و نه حالِ افشاگری و آن به اصطلاح رسالت خبری- اصلاً فراموش میکنند که وظیفه ایشان چه بوده است؟ و انگار نه انگار حداقل کاری که باید در قبال تبدیل روزنامهنگار به کارمند صورت گیرد پرداخت به موقع حقوق اوست. حقوق روزنامهنگاری که در اثر ازخودبیگانگی حتی یادش رفته میتواند اعتصاب کند و لااقل راهکارهایی مدنی برای ایفای حقوق خویش بیابد.
در زمانه پساسیاسی حاضر که همه چیز به ضد خود بدل شده، روزنامهنگاری به کارمندی تقلیل مییابد و روزنامهنگاران حمّالان خبر میشوند. تحریریههای روزنامههای امروز بیش از گذشته مرده و کسلاند. بوی رخوت و ملال از ته و توی آن بیرون میزند. آیا همچنان میتوان از روزنامه به عنوان چیزی بیش از خود دم زد؟ هیچ «مازاد»ی در کار نیست. کارگران حتی مشغول کار هم نیستند...
رحمان بوذری
منبع : خبر آنلاین
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست