شنبه, ۱۳ بهمن, ۱۴۰۳ / 1 February, 2025
مجله ویستا
مباحث تئوریک و فلسفی
اکنون چنین به نظر می رسد که اندیشه های سیاسی قابلیت الهام دهی و رهبران نیز مهارت رهبری را از کف داده اند. نگرانی درباره افول ارزش های اخلاقی، تفاوت فزاینده نادارودارا و مشکلات مربوط به رفاه اجتماعی، در حال حاضر بخش عمده مجادلات و مباحثات مردم را در برمی گیرند. یگانه گروه هایی که در این مقوله خوشبین اند، آنهایی هستند که راه حل مسایل را در پیشبرد فن آوری می یابند. اما تغییرات تکنولوژیک نتیجه های گوناگون دارند و فن آوری نمی تواند به هیچ عنوان، بنیاد یک برنامه سیاسی کارآ را فراهم آورد. اندیشه سیاسی برای بازیابی توان الهام بخش خود باید نه واکنش گرا باشد نه تنگ نظر و محدود به روزمرگی. زندگی سیاسی جدا از آرمان هایش معنایی ندارد اما ایده آل ها نیز در صورت نداشتن پیوند با امکانات ملموس و عملی، میان خالی به نظر می رسند. ما باید بدانیم درپی ایجاد چه نوع جامعه ای هستیم و امکانات عینی در دسترس ما کدامند. این نوشتار در پی یافتن این مقاصد و نحوه زیست دوباره آرمان سیاسی است.
مرجع گیدنز در اینجا، به طور ویژه بریتانیا است اما شمار بسیاری از استدلال ها می توانند فضای گسترده تری را در برگیرند. تئوری سیاسی در انگلستان، مانند بسیاری از کشورهای دیگر، در حال حاضر از عمل سیاسی عقب مانده است. عمل دولت هایی که خود را چپ می نامند و اینک فاقد باورهای پیشین هستند، نیازمند وجود « هسته ای» نظری است. چیزی که نه تنها برای تایید آنچه انجام می دهند، بلکه برای جهت و هدف دادن به سیاست های درپیش گرفته شان، ضروری به نظر می رسد. چرا که چپ همواره وابسته به سوسیالیسم بوده است، سوسیالیسمی که به منزله یک روش اداره اقتصادی، دیگر وجود خارجی ندارد.
خاستگاه سوسیالیسم با رشد جامعه صنعتی پیوند خورده یعنی سرآغازش اواسط یا اواخر قرن ۱۸ میلادی است. همین گفته در باره رقیب اصلی سوسیالیسم یعنی باورهای محافظه کارانه نیز صادق است که در واکنش به انقلاب کبیر فرانسه شکل گرفتند. سوسیالیسم به منزله بدنه اندیشه ای رودررو با فردگرایی به وجود آمد و انتقاد برضد سرمایه داری تنها مدتی پس از آن نشو و نمای خود را آغاز کرد. کمونیسم پیش از پیدایش اتحاد شوروی و یافتن مفهوم بسیار ویژه خود، به شدت با سوسیالیسم در تداخل بود به این معنا که یکی تقدم را به صفت اشتراکی(communal) می داد و دیگری اجتماعی(social).
سوسیالیسم پیش از هرچیز حرکتی فلسفی و اخلاقی بود اما بسیار پیش از مارکس، ماهیت مکتبی اقتصادی را یافت. با این حال این مارکس بود که یک مشی اقتصادی مشروح را برای سوسیالیسم فراهم آورد.او همچنین سوسیالیسم را به عنوان نظریه ای دارای بافت مجزا وارد تاریخ کرد. در نتیجه، در میان سوسیالیست ها، به رغم ژرفنای تفاوت هایشان، موقعیت مارکس اساسی و مشترک شد. سوسیالیسم ( در کل) در جستجوی رویارویی با مرزهای سرمایه داری است تا آن ها را یا انسانی سازد، یا به طور کامل از ریشه ویران کند. بنا به نظریه سوسیالیسم، سرمایه داری به خودی خود، از دید اقتصادی نالایق و بی ثمر، از منظر اجتماعی تفرقه افکن و در درازمدت، ناتوان از بازآفرینی خویش است.
دیدگاه انسانی شدن سرمایه داری به وسیله اقتصاد سوسیالیستی، برنده ترین ابزار سوسیالیسم به شمار می آید هرچند پرسش ها و بازخواست های گوناگون درباره عملی شدن این آرزو، قابل طرح اند. به باور مارکس موفقیت یا عدم موفقیت سوسیالیسم بستگی به توان آن در ایجاد جامعه ای است که قادر باشد ثروت بیشتری را نسبت به جامعه سرمایه داری بدست آورده، آن را با مساوات بیشتر تقسیم نماید.
گیدنزمیگوید:« اگرسوسیالیسم از این پس مرده به شمار می آید این امر دقیقا به دلیل این است که ادعاها و خواسته های آن از بین رفته اند و این وضعیت به شکلی غریب و ویژه به وجود آمده است.»
ربع قرن پس از جنگ جهانی دوم، چنین به نظر می رسید که برنامه ریزی سوسیالیستی باید در شرق و غرب جابگیر شود. در ۱۹۴۹ ناظر بلند پایه ای چون " دوربن" چنین نوشت: " اکنون همه ما برنامه ریز هستیم..... در تمام جهان، پس از جنگ ..... از بین رفتن باور عمومی و جایگزینی آن با اقتصاد آزاد به سرعتی غریب صورت گرفت".
در غرب سوسیال دموکراسی بر سوسیالیسم تفوق یافت: سوسیالیسمی متعادل و پارلمانی که بر پایه دولت رفاه اجتماعی استوار بود. در اغلب کشورها، از جمله در انگلستان، راست و چپ در ایجاد دولت رفاه اجتماعی سهیم بودند اما در دوره پس از جنگ، سوسیالیست ها مدعی شدند که آن را به تنهایی آفریده اند. حتی، برنامه ریزی سوسیالیستی به سبک شوروی، لااقل تا مدتی و از دیدگاه اقتصادی مثبت تلقی می شد، هرچند که از منظر سیاسی همواره خصوصیتی خودکامه داشت. به طوری که دولتهای آمریکا در دهه ۶۰، احتمال برتری اقتصادی اتحاد شوروی نسبت به ایالات متحده را، در طول سی سال آینده، جدی گرفته بودند.در بازنگری این مورد، می توانیم به روشنی مشخص کنیم که چرا اتحاد شوروی، به جای پیشی گرفتن از ایالات متحده، در نهایت خود را، با فاصله ای زیاد در پس آن کشور یافت و این که سوسیال دموکراسی چگونه دچار بحران شد. نگرش اقتصادی سوسیالیسم همواره در ناچیز انگاشتن ظرفیت نوآوری سرمایه داری برای تطبیق خود و افزایش تولید، نگرشی نادرست بود.
سوسیالیسم همچنین در درک مکانیزم های بازار، به منزله ابزار اطلاع رسانی خریداران و فروشندگان اشتباه می کرد. این ناکارآمدی تنها با پررنگ شدن روند جهانی شدن و دگرگونی فناوری، از ابتدای دهه ۱۹۷۰ آشکار شد.
از اواسط دهه ۱۹۷۰ و پیش از سقوط اتحاد شوروی، با افزایش نیروی " تاچریسم" و "ریگانیسم" یعنی لیبرالیسم نوین ( نئولیبرالیسم)، سوسیالیسم به طور ویژه و بیش از پیش با چالش خواهی " فیلسوفان بازار آزاد" روبرو شد. در دوران پیش از آن، نظریه آزاد سازی بازار، اندیشه ای واپس گرا و از دور خارج شده، تلقی می شد. در حالیکه به ناگاه، افکار به ظاهر غیرمتعارف " فریدریش فون هایک" نخستین مدافع بازار و سایر منتقدان طرفدار بازار آزاد چنان نیرومند شدند که چشم پوشی از آنان غیرممکن بود. لیبرالیسم نوین هرچند برسایرکشورهای قاره اروپا، به اندازه انگلستان و همچنین ایالات متحده، استرالیا و کشورهای آمریکا ی لاتین اثرگذار نبود، اما فیلسوفان بازار بر بقیه قاره اروپا نیز تاثیر گذاشتند.
انواع سوسیال دموکراسی و نئولیبرالیسم بسیارند و شامل گروه ها، حرکت ها و احزاب گوناگون با برداشت های سیاسی متفاوت می شوند. آن ها، ضمن تاثیر بر یکدیگر در موارد مختلف سیاست های گوناگونی داشته اند چنانکه مثال بارز آن را در حکومت های "رونالد ریگان و " مارگارت تاچر" می توان یافت. " تاچر" در آغاز کسب قدرت، دارای اندیشگی منسجم نبود و در واقع آن را درطی مسیر به دست آورد. چپ های دیگر مثلا در زلاند جدید به هنگام دنباله روی از تاچریسم، به نوبه خود نگاهی نوین بر باورهای سیاسی بنیادین افزودند. به علاوه نئولیبرالیسم دو مسیر را پی گرفت. مسیر اصلی آن محافظه کار و بر مبنای " راست نوین" است. به این معنی که نئولیبرالیسم اکنون، در واقع دیدگاه سیاسی بسیاری از احزاب محافظه کار جهان شده است. با این وجود، اندیشه های مهمی در رابطه با فیلسوفان بازار وجود دارند که در برابر دیدگاه محافظه کار، آزادی طلب( منظور آزادی فردی) به شمار می آیند و این امر انکار مسائل اخلاقی و دیدگاه های اقتصادی را، هردو، شامل می شود. به عنوان نمونه برخلاف محافظه کاران تاچری، طرفداران آزادی فرد با آزادی جنسی و عدم محکومیت مصرف مواد مخدر موافقند.در سالهای نخست پس از جنگ، سوسیال دموکراتهای کشورهای مختلف، در مجموع، دارای دیدگاه هایی به نسبت مشترک بودند. و این همان چیزی است که هنگام بحث درباره سوسیال دموکراسی کهن یا کلاسیک، نظر گیدنز را جلب می کند. از حدود دهه ۱۹۸۰، در واکنش به خیزش نئولیبرالیسم و همچنین با افزایش مساله سوسیالیسم، سوسیال دموکرات ها به گسستن از دیدگاه گذشته خویش پرداخته اند.
رژیم های سوسیال دموکرات و همچنین نظام های رفاه اجتماعی حاصل از آن ها در عمل به شکلی بنیادین تغییر کرده اند. نظام های رفاه اجتماعی در کشورهای اروپایی به چهار گروه قابل تقسیم اند که همگی دارای پیشینیه تاریخی، ساخت و هدف های مشترک هستند:
۱)نظام بریتانیایی که بر خدمات اجتماعی و بهداشتی تاکید داشته در ضمن به سوی سودگیری از درآمدها حرکت می کند.
۲)دولت رفاه اجتماعی در کشورهای اسکاندیناوی یا شمالی که بر پایه مالیات گیری به مقدار زیاد، استوار بوده دارای جهت گیری جهان شمول است.خدمات دولت در این کشورها، از جمله در زمینه بهداشت بسیار سخاوتمندانه و از نظر مالی غنی هستند.
۳)نظام های اروپای مرکزی که کمتر درگیر خدمات اجتماعی بوده اما از منابع مالی خوب، بر اساس اشتغال و تشریک مساعی بیمه های اجتماعی، برای تامین کمک های اجتماعی برخوردارند.
۴) نظام های اروپای جنوبی که در شکل شبیه کشورهای اروپای مرکزی هستند اما گستردگی کمک های اجتماعی و پشتیبانی مالی شان کمتر است.
با توجه به تقسیم بندی ذکر شده، سوسیال دموکراسی کلاسیک و لیبرالیسم نوین دو فلسفه سیاسی نسبتا متفاوت و مجزا هستند که تفاوت هایشان را در جدول زیر می توان بررسی کرد. البته چنین مقایسه هایی خطر تبدیل مسئله به نوعی کاریکاتور را دارد. با این وجود تضادهای مورد اشاره در این جا واقعی و پراهمیت اند و نباید فراموش کرد که باز مانده سوسیال دموکراسی های کلاسیک همچنان به حیات خود ادامه می دهند.
تمایز میان چپ و راست همچنان ادامه دارد اما پرسش اساسی سوسیال دموکرات ها این است که آیا این تقسیم بندی به اندازه ی گذشته بر صحنه ی سیاسی تاثیر گذار است یا نه ؟
مسئله ی تمایزمیان چپ و راست، از ابتدای مطرح شدنش دراواخر قرن هجدهم، پیچیده وارائه ی تعریف دقیقی از آن دشوار بوده و همچنان هست. " زیو استرنهل "(Zeev Sternhell)، مورخ فاشیست فرانسوی در شرحی که در باره ی احزاب و گروه های مدعی استقلال از چپ وراست نوشته، تاکید می کند که طبیعت چنین تقسیمی بحث انگیز است. حتا معنای " چپ " و "راست " نیز در طول زمان دستخوش تغییر شده است. نگاهی گذرا بر تاریخچه ی پیشرفت اندیشه ی سیاسی، نشانگر آن است که در مواردی بسیار، اندیشه هایی یگانه، بنا بر زمان و مورد، از آن ِ چپ یا راست تلقی شده اند. به عنوان نمونه، مدافعان بازار آزاد، در قرن نوزدهم چپ گرا بودند حال آن که اکنون راست گرا به شمار می آیند.ادعای گذر از تمایز چپ و راست به وسیله ی سندیکالیست ها و پشیبانان "همبستگی " در دهه ی ۱۸۹۰ عنوان شد. این ادعا در طول سالیان سال، تکرار شده است.
ژان پل سارتر(Jean Paul Sartre) در سال های ۱۹۶۰ به این شیوه استدلال می کرد اما این دیدگاه از سوی راست ها نیز به همان اندازه مطرح شده است. در سال ۱۹۳۰ " آلن ( امیل شارتیه) " (Alain - Emile Chartier) به مسئله، چنین می نگریست : « هنگامی که از من می پرسند آیا تقسیم بندی میان چپ و راست همچنان دارای مفهومی هست، تنها چیزی که به ذهنم خطور می کند این است که سوال کننده به طور قطع از چپ نیست! »
" نور برتو بوبیو"(Norberto Bobbio)، متفکرسیاسی ایتالیایی در سال ۱۹۹۴ کتابی را درباره ی مسئله ی تقسیم بندی چپ و راست منتشر کرد که بیش از آثار مشابه مورد توجه و بحث قرار گرفت. این اثر در نخستین سال انتشار پر فروش ترین کتاب در ایتالیا بود و شمارگان آن به دویست هزار رسید.
"بوبیو " در این کتاب از تفاوت همواره ی چپ و راست، در برابر کسانی که این تمایز را منسوخ شده می دانستند، جانبداری می کرد. نفی کنندگان این تمایز، این بار اغلب دارای پیشینه ی چپ بودند و نه راست. باید به استدلال های " بوبیو " توجه کرد. به باور اوانواع چپ و راست به جد و جهد به تاثیر گذاری بر اندیشه ی سیاسی ادامه می دهند چرا که سیاست الزاماً ی جنبه هایی خصمانه دارد و جوهرآن، نبرد میان دیدگاه ها و سیاست های متضاد است. چپ و راست از دو بخش مجزای پیکری یگانه بر می آیند. هر چند، هر آنچه در چپ یا راست وجود دارد، دگرگون شدنی است هیچ چیز نمی تواند در آن ِ واحد، هم چپ باشد هم راست. یک چنین تفاوتی موضوع را دو قطبی می سازد.
" بوبیو" بحث را چنین پی می گیرد که وقتی احزاب یا اندیشگی های سیاسی، کم و بیش به تعادل می رسند، نادر هستند افرادی که اعتبار تفاوت چپ و راست را مورد پرسش قرار دهند اما به محض آن که یکی از آن دو ( چپ و راست)، چنان قدرت می گیرد که گویی یگانه بازیگر صحنه است، منافع افراد از دو سو، ایجاب می کند که پرسش در باره ی درستی تمایز را مطرح کنند. طرف قوی تر سود می برد چنان که " مارگارت تاچر " به هنگام اعلان ِ « جایگزینی وجود ندارد» ، به این گونه عمل کرد. طرف ضعیف تر، از آن جا که طرز فکرش فاقد مقبولیت عامه شده، معمولاً می کوشد بر برخی از اندیشه های گروه مقابل انگشت گذارده، آن ها را اندیشه های خویش نمایانده و تبلیغ کند. منش معمول یک حزب بازنده، ایجاد تلفیقی از موقعیت های متضاد است در جهت نجات آن چه در جبهه ی خودی هنوز قابلیت نجات دارد. این کار با نزدیک شدن به جایگاه مقابل در جهت خنثی کردن آن صورت می گیرد. هر یک از دو طرف، چنان جلوه می دهد که گویی از تمایز کهنه ی چپ و راست گذر کرده یا در حال تلفیق عوامل آن برای ایجاد یک جهت گیری نو و با نشاط است.
به عنوان مثال، راست سیاسی در فردای جنگ جهانی دوم و پس از سقوط فاشیسم، جامه ای تازه بر تن کرد. احزاب راست برای ادامه ی حیات، ناگزیر از قبول برخی از ارزش های چپ شده، چهار چوب اصلی" دولت رفاه " را پذیرفتند. در سال های آغازین دهه ی ۱۹۸۰، به سبب برتری نئولیبرالیسم و سپس سقوط کمونیسم، عکس این اتفاق روی داد. با پی گرفتن این دیدگاه، حرکت
" تونی بلر " در استفاده از بسیاری از اندیشه های تاچریسم و به جریان انداختن مجدد آن ها به عنوان مواردی تازه، بی درنگ قابل تفهیم می شود.این بار، چپ ، با مطرح کردن مسئله بی معنایی گونه های کهن، استفاده ی بیشتری از قضیه می کند. در اینجا، بنا بر استدلال " بوبیو " و بنا بر آن چه روی داد، تمایز میان چپ و راست شکلی نوین می یابد. به این ترتیب، نظر به روند نوزایی سوسیال دموکراسی و از بین رفتن تازگی در راست نوین، سوسیال دموکرات ها به زودی خواهند توانست پرسش دیرین در باره ی چپ و راست را بی مصرف به شمار آورند.
به باور " بوبیو " تفاوت چپ و راست تنها در قطیبت خلاصه نمی شود.
معیار اساسی که در مقایسه ی این دو همواره مطرح بوده، برخوردشان با مسئله ی برابری است. چپ جانبدار برابری است حال آن که راست جامعه را بی چون و چرا، دارای سلسله مراتب می داند. اما برابری مفهومی نسبی است. پس باید از خود بپرسیم برابری میان جه کسان و چیز هایی و به چه میزانی ؟ چپ سعی در کاهش نا برابری دارد اما این هدف به صورت های گوناگون قابل درک است. نمی توان گفت که چپ، خواهان کاهش تمام نا برابری ها و راست مایل به حفظ تمامی آن ها است. تفاوت چپ و راست بافتاری(contextual) است. مثلاً در کشورهایی که درصد مهاجران تازه زیاد است، تضاد میان چپ و راست می تواند در زمینه نحوه ی نسبی پردازش به حقوق اساسی و پشتیبانی مادی مهاجران نمایان شود.
" بوبیو " ضمن بحث در باره ی ادامه ی تمایز چپ و راست، در انتها ودر پاسخ به انتقاد های وارد بر کتابش، با پذیرش این که تفاوت مورد اشاره دیگر ماهیت پیشین را ندارد، می نویسد:
« علت ضعف مدیریت در چپ این است که در جهان کنونی، مسائلی پیش آمده که حرکت های سنتی چپ هیچ گاه به آن ها نیندیشیده بودند و برخی از فرضیه هایی که آن ها توان و همچنین برنامه های خود را برای دگرگونی جامعه بر پایه ی آن ها قرار داده بودند، تحقق نیافته اند و این ها انکار ناپذیر است... اکنون، هیچ یک از افراد جناح چپ، نمی تواند منکر این باشد که چپ ِ امروز دیگر آن چه که در گذشته بوده نیست. »
نظر " بوبیو " در باره ی ادامه ی تمایز چپ و راست و وجود نا برابری به منزله ی هسته ی اصلی آن، بی تردید درست است. اندیشه های برابری و عدالت اجتماعی، به رغم تفسیر پذیر بودن، همواره مبانی دیدگاه چپ را تشکیل داده و به همین سبب همیشه مورد حمله ی راستی ها بوده اند. با این حال تعریفی که " بوبیو " ارائه می دهد، نیاز به اصلاح دارد. چپ ها تنها در پی عدالت اجتماعی نیستند بلکه معتقدند که حکومت باید در جهت رسیدن به هدف، ایفاگر نقشی کلیدی باشد. به طور دقیق، چنین به نظر می رسد که چپ علاوه بر درخواست عدالت اجتماعی به شکل مطرح سده، اعتقاد به یک سیاست آزاذی بخش دارد. برابری، از آن جا که رفاه و عزت نفس را به همراه می آورد، دارای اهمیتی مافوق است. " ژوزف راز" (Joseph Raz)، فیلسوف دانشگاه آکسفورد، در این باره چنین نظر می دهد:
«آن چه که سبب دغدغه ی خاطر ما در زمینه ی نابرابری های گوناگون می شود... گرسنگی گرسنه ها، نیاز نیازمندان... و آسودگی کمتر آن ها نسبت به همسایگانشان است. نگرانی ما از آن نیست که نابرابری به خودی خود چیز بدی است بلکه از آن ناراحتیم که گرسنگی برخی بیشتر، نیاز عده ای اضطراری تر و دردشان سخت تر است. بنا بر این برای آن ها اولویت قائلیم. »دلایل دیگری نیز برای پرداختن به نابرابری وجود دارد. یک جامعه ی بسیار نابرابر به خود آزار می رساند چون نمی تواند استعدادها و ظرفیت های شهروندانش را به شکلی بهینه به کار گیرد. افزون بر این، نابرابری ها می توانند انسجام اجتماعی را تهدید کرده نتایج ناخوش آیندی چون افزایش شمار جنایت ها را در پی داشته باشند. درست است که در گذشته جوامعی به شدت نابرابر وجود داشته اند که توانسته اند ثبات خویش را نیزحفظ کنند ( مانند نظام کاست سنتی در هند) اما در دوران دموکراسی انبوه، وضع به گونه ای دیگر است.
یک جامعه ی دموکراتیک با رقم بالای نابرابری، به طور قطع، نارضایتی ها و کشمکش هایی را در خود به وجود خواهد آورد.
جهانی شدن و فروپاشی کمونیسم مرزبندی چپ و راست را عمیقاً تحت تاثیر قرار داده اند. در کشورهای صنعتی، چپ افراطی به معنای واقعی، وجود ندارد اما گروه های راست افراطی هستند و موضع خود را در برابر جهانی شدن مدام مطرح می کنند. این وجه مشترک را نزد مسئولان سیاسی ای چون " پت بوچانان" (Pat Buchanan) در ایلات متحده، " ژان ماری لوپن "(Jean-Marie Le Pen) در فرانسه و " پُلین هانسون " (Pauline Hanson) در استرالیا می توان به روشنی مشاهده کرد. همین امر در مورد" راست های حاشیه ای "(fringes of the right) مانند " وطن پرستان "(Patriots) در ایالات متحده دیده می شود که ایالات متحده و حکومت فدرال را سرچشمه های توطئه بر ضد تمامیت ملی می دانند. مواضع راست افراطی شامل حمایت های اقتصادی و فرهنگی می شوند. به عنوان نمونه، " " بوچانان " اعلام می کند : « نخست آمریکا ». او از انزوا و اعمال سیاستی سرسختانه علیه مهاجرت، به عنوان ابزار های جایگزینی جهانی شدن، دفاع می کند.
تمایز میان چپ و راست همچنان ادامه دارد اما پرسش اساسی سوسیال دموکرات ها این است که آیا این تقسیم بندی به اندازه ی گذشته بر صحنه ی سیاسی تاثیر گذار است یا نه ؟ آیا ما، بنا بر نظر " بوبیو "، در یک دوران انتقالی پیش از دستیابی چپ و راست به تمامی امکاناتشان به سر می بریم یا آن که یک دگرگونی کیفی در رابطه ی این دو صورت گرفته است ؟
به دشواری می توان در برابر اندیشه ی وجود یک تغییر بنیادی ایستادگی کرد. دلایل این امر در بحث های سوسیال دموکرات ها در سال های اخیر بررسی شده اند. اکثر متفکران و فعالان چپ، چه آن ها که مستقیماً متاثر از مارکسیسم بوده اند و چه آن ها که چنین تاثیری را کمتر نشان داده اند، همواره نگاهی مترقی بر تاریخ داشته اند. اعتقادی مشترک آن ها را در حرکت پیشرونده ی سوسیالیسم و همچنین دانش و فناوری، پیوند داده است. از دیگر سو، محافظه کاران، در برخورد با برنامه ریزی های بزرگ، شکاک، در زمینه ی پیشرفت اجتماعی عمل گرا بوده بر تداوم تاریخی پای فشرده اند. این تضاد امروزه کمرنگ تر شده است. چپ و راست، هر دو، ماهیت دوگانه ی دانش و فناوری را که از سویی مفید بوده از جانب دیگر به وجود آورنده ی خطرهای تازه و تردیدها است، پذیرفته اند.
یکی از شاخه های اصلی تمایز چپ و راست، پیش از پایان سوسیالیسم به منزله ی یک دیدگاه اقتصادی، لا اقل در آینده ی قابل پیش بینی، از میان رفته است. چپ مارکسیست می خواست سرمایه داری را واژگون کرده، نظامی دیگر را جایگزین آن سازد. بسیاری از سوسیال دموکرات ها نیز فکر می کردند که سرمایه داری می تواند و باید به مرور با از دست دادن ویژگی های اساسی اش، دگرگون شود. امروزه اما دیگر کسی نمی تواند جانشینی برای سرمایه داری پیشنهاد کند. بحث های موجود بر سر آنند که تا به کجا و با چه ابزار هایی سرمایه داری قابلیت مهار شدن و کنترل دارد؟ این بحث ها به رغم اهمیت، نسبت به اختلاف اساسی دیدگاه های پیشین، حاشیه ای به نظر می رسند.
دگرگونی شرایط تاریخی، به زایش مجموعه ای از مسئله ها و امکان ها انجامید که در طرح
" چپ و راست " نمی گنجد. از جمله می توان به مسائل زیست محیطی و همچنین معضل های مربوط به دگرگونی شکل خانواده، کار و هویت شخصی و فرهنگی اشاره کرد.به طور قطع ارزش های مربوط به عدالت اجتماعی و آزادی به تمامی این مسائل وابسته اند اما هر یک از این معضلات، با آن ارزش ها تلاقی می کنند. باید آنچه را که قبلاً " سیاست زندگی " نامیده ام برسیاست آزاد سازی چپ سنتی بیفزاییم. درستی استفاده از چنین ترکیبی، می تواند مورد بحث قرار گیرد اما مقصود من این است که سیاست آزادسازی، تصادف ها و اتفاق ها را شامل می شود حال آن که " سیاست زندگی " در بر گیرنده ی " تصمیم ها " است. در این جا منظور یک سیاست همانندی و همیاری است. ما در برابر فرضیه ی گرم شدن زمین چه واکنشی باید داشته باشیم ؟ آیا باید کاربرد انرژی هسته ای را بپذیریم یا نه ؟ " کار " تا به کِی باید ارزش اصلی زندگی انسانی باشد ؟ آیا باید در جهت عدم تمرکز قدرت گام برداریم ؟ آینده ی اتحادیه ی اروپا چگونه باید باشد ؟ هیچ یک از این پرسش ها را نمی توان قاطعانه، دارای خاستگاهی در چپ یا راست دانست.
این بررسی ها نشان می دهند که سوسیال دموکرات ها باید به گونه ای نوین به عرصه ی سیاسی بنگرند.احزاب سوسیال دموکرات در واقع، به منظور استفاده از فرصت ها، به سوی تمرکز رفته اند.در تقسیم بندی چپ و راست،ایجاد مرکزیت سیاسی مفهومی جز سازش ندارد یعنی میانه ی دو مسیر مشخص و مجزا. در مقابل اگر " چپ " و " راست " مفهومی کمتر از گذشته دارند، اما نتیجه ها به سمت و سویی دیگر روانه اند. اندیشه وجود " یک مرکزیت فعال " یا " یک مرکزیت رادیکال " را به طور جدی، نباید از نظر دور داشت.
این بدان معنا است که " مرکزیت چپ " الزاماً همان "چپ معتدل " نیست. پاسخ به بیشتر پرسش های یاد شده درباره ی زندگی سیاسی، مستلزم یافتن راه حل هایی افراطی یا سیاست هایی رادیکال در سطوح گوناگون قدرت است و تمامی آن ها می توانند بالقوه به چنددستگی بینجامند اما شرایط رویارویی الزاماً همان هایی نیستند که در تقسیم منافع اقتصادی بوده اند." جان کِنِت گالبرت "(John Kenneth Galbraith) در اثر خود زیر عنوان " فرهنگ خشنودی " می نویسد که در جوامع معاصر ثروتمندان هیچ گونه توجهی به سرنوشت افراد محروم ندارند. با این حال پژوهش های انجام شده در کشورهای اروپایی نشانگر عکس این مدعا در بسیاری از موارد است. پیوندهایی میان طبقات بالا و پایین جامعه قابل ایجاد بوده، می توانند اساسی برای سیاست های افراطی باشند.
به عنوان مثال، رویارویی با مسائل زیست محیطی، اغلب مستلزم دیدگاهی رادیکال است اما این برخورد به نوبه ی خود، اتفاق نظر وسیعی را می طلبد. در مواجهه با مسائل مربوط به جهانی شدن و همچنین خانواده نیز همین امر صادق است.
بنابر این ترکیب " مرکزیت چپ" دیگر معصومیت ندارد! یک سوسیال دموکراسی بازسازی شده باید در بخش چپِ مرکزیت قرار داشته باشد چون عدالت اجتماعی و آزادی در قلب آن واقع اند. اما مرکز را نباید صدفی تهی انگاشت. در این جا پیوندهایی منظور نظرند که سوسیال دموکراسی آن ها رابا کلاف های مختلف حاصل از گوناگونی زندگی بافته است. مسائل سیاسی سنتی و نوین باید در مرحله ی نخست حرکت، مورد توجه باشند.به عنوان مثال، یک" دولت رفاه"ِ اصلاح شده باید بر بستری از عدالت اجتماعی قرار داشته باشد اما خود باید حق انتخاب گونه های زندگی فعال را بازشناسد ودر خود بگنجاند، راهبردهای زیست محیطی را جایگیر سازد و خطرات تازه را نیز پاسخ گوید.
رادیکالیسم معمولاً به منزله ی یکی از وجوه تمایز راست وچپ در نظرگرفته شده است اما از زمانی که انقلابیون خودخوانده و مارکسیست ها راه خود را از افرادی که بنا بر دید ایشان،
" اصلاح طلبان ساده " به شمار می آمدند، جدا کردند، حتا می توان رادیکالیسم را از وجوه تمایز چپ با چپ به حساب آورد. تفاوت میان " چپ بودن" و رادیکال بودن، اگر در گذشته معنایی داشت، امروز دیگر مفهومی ندارد. سوسیال دموکرات ها چنین موقعیتی را ناخوشایند می یابند اما این وضعیت، با این همه، مزایای چشمگیری نیز داشته است که از آن جمله امکان تبادل میان مرزهای غیر قابل عبور پیشین سیاسی است. اما اگر دوباره به مثال اصلاح دولت رفاه اجتماعی باز گردیم، مشاهده می کنیم که سوسیال دموکرات ها و نئو لیبرال ها در زمینه ی آینده ی دولت رفاه نگاه هایی بس متفاوت دارند و این تفاوت ها، شکاف میان چپ و راست را دور می زند و بر گِرد آن قرار دارد.اکثر سوسیالیست ها خواهان نگاه داشتن هزینه ی رفاه در سطحی بالا هستند حال آن که نئولیبرال ها از یک پشتیبانی حداقل جانبداری می کنند. با این همه، مسائل مشترکی نیز میان خواستاران اصلاح حمایت های اجتماعی وجود دارند. به عنوان نمونه، مسئله ی پیر شدن جمعیت، تنها تنظیم میزان بازنشستگی را مطرح نمی کند بلکه باید به گونه ای ژرف و با در نظر گرفتن تغییر ماهیت " پیری"، داده های نوین در زمینه ی سلامتی و موارد دیگر، دوباره به آن اندیشید.
منبع : زندگی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست