دوشنبه, ۲۲ بهمن, ۱۴۰۳ / 10 February, 2025
مجله ویستا
نگرانیهای هانتینگتون
![نگرانیهای هانتینگتون](/mag/i/2/96bz9.jpg)
ساموئل هانتینگتون در سال ۲۰۰۴.م کتابی تحت عنوان ما کیستیم؟[i] به بازار نشر روانه کرد که همچون کتاب برخورد تمدنهای وی موجب بروز بحثها و جدلهای فراوانی در محافل دانشگاهی و پژوهشی ــ بهویژه در داخل ایالاتمتحده ــ گردید. هانتینگتون که درحالحاضر ریاست آکادمی منطقهای و بینالمللی دانشگاه هاروارد را برعهده دارد، در این کتاب به کنکاش پیرامون مسالهای میپردازد که معتقد است در سالهای آتی عدم دقت در رفع آن موجب نابودی و پارهپارهشدن ایالاتمتحده خواهد شد. محور اصلی بحث در کتاب «ما کیستیم؟» را همانگونه که از عنوان کتاب برمیآید، موضوع «هویت» تشکیل میدهد. حال اگر از یک دیدگاه انتقادی و سلبی به موضوع فوق نگریسته شود، میتوان گفت محور اصلی کتاب درواقع «بحران هویت» در امریکا است. نویسنده در کتاب خود، سران ایالاتمتحده را متهم میکند که با اجرای سیاستهای نابجا، این کشور را با بحرانهای بزرگ هویتی مواجه ساختهاند. بهزعم هانتینگتون، امریکا درحالحاضر به سمت جامعهای چندفرهنگی و چندزبانی در حال حرکت است که تداوم این روند تا چند دهه آینده کشور امریکا را به شکلی درمیآورد که بههیچعنوان شباهتی به جامعه اولیه ایالاتمتحده و آرمانهای آن نخواهد داشت. گفتار پیش رو به بررسی چالشهای پیش روی هویت امریکایی از نگاه هانتینگتون میپردازد که عمدتا در کتاب اخیر وی به آنها اشاره شده است.
هرچند در سالهای اخیر نویسندگان متعددی با مشربهای فکری متفاوت به بررسی چالشهای هویتی جامعه امریکا پرداختهاند اما بررسی این مساله و آگاهی از اعتقاد یک نویسنده امریکایی که اتفاقا حامی پروپاقرص سیاستهای دولت این کشور و بهاصطلاح یک میهنپرست دوآتشه نیز هست، جالب توجه خواهد بود.
هانتینگتون در بررسی مسائل هویتی جامعه امریکا، به یک اصل بسیار مهم باور دارد و آن اینکه هویت ملی مردم ایالاتمتحده در طول تاریخ دستخوش تغییر شده است. نکته بسیار مهم در روند تغییر هویت ملی در ایالاتمتحده، این است که بین میزان تهدیدات ــ بهویژه خارجی و امنیتی ــ و استحکام هویت ملی یک رابطه مستقیم وجود دارد. دراینصورت به هر میزان که تهدیدات امنیتی بزرگتر و شدیدتر باشند، هویت ملی امریکاییان نیز به همان میزان برجستهتر و مستحکمتر خواهد بود. دراینمیان هانتینگتون در طول سالهای اخیر بروز تهدیداتی چون جنگهای داخلی امریکا، جنگ جهانی دوم، جنگ سرد و حادثه یازدهم سپتامبر را عوامل تقویتکننده هویت ملی میداند. این مساله را میتوان به زبان ساده چنین ابراز داشت که هرگاه یک امریکایی احساس خطر کند، درواقع با این احساس خطر به هویت ملی خود اهمیت میدهد اما به محض مرتفعشدن خطر مذکور، گویی مبحث هویت ملی به فراموشی سپرده میشود.
مساله بسیار مهم دیگر در نگاه هانتینگتون در بحث از هویت ملی امریکاییان، توجه به مقوله نژاد و قومیت است. وی اساسا جامعه اولیه امریکا را دارای ویژگی انگلو ــ پروتستانی میداند؛ بدینمعناکه ساکنان اولیه ایالاتمتحده هرچند از فرهنگها و نژادهای مختلفی بودند اما فرهنگ اصلی و حاکم بر آنها، فرهنگ انگلو ــ پروتستانی بود. عوامل اصلی تشکیلدهنده فرهنگ مذکور نیز عبارتند از: زبان انگلیسی، دین مسیح، برداشت انگلیسی از قانون و هیات حاکمه و ارزشهای پروتستانی. در نگاه هانتینگتون به دلیل این فرهنگ و ویژگیهای فوقالذکر بود که میلیونها نفر جهت ادامه زندگی به امریکا مهاجرت نمودند. فرهنگ انگلو ــ پروتستانی آنقدر قدرتمند بود که در طول سه قرن اخیر تمام خارجیان و تازهواردین به ایالاتمتحده را حول محور خود گرد آورد و باعث تمایز امریکاییها از سایر ملل و اقوام گردید. اما دغدغه اصلی هانتینگتون که در سراسر کتاب به آن میپردازد، درواقع عوامل بالقوه و بالفعلی هستند که فرهنگ اصلی حاکم بر ایالاتمتحده، یعنی فرهنگ انگلو پروتستانی را تهدید میکنند. وی تعریف خود از فرهنگ انگلو ــ پروتستانی را معادل با انگلوساکسونها نمیداند اما معتقد است درهرصورت باید فرهنگ انگلو ــ پروتستانی که بزرگترین دستاورد تاریخی امریکا است، حفظ و تقویت شود؛ چراکه تنها در پرتو حفظ این فرهنگ است که تداوم حیات جامعه امریکایی ممکن خواهد بود.
اما بهراستی چه اتفاقی افتاده است که امثال هانتینگتون نگران «هویت امریکایی» شدهاند. شاید مثال زیر در این زمینه روشنگر باشد. در یک مسابقه فوتبال که در سال ۱۹۹۸ بین دو تیم ایالاتمتحده و مکزیک برگزار شد، نزدیک به نودهزار نفر از حاضران در ورزشگاه پرچم مکزیک را در دست داشتند. تماشاگران هنگامیکه سرود ملی امریکا پخش میشد، همگی فریاد میکشیدند و نشانهای از احترام به سرود ملی امریکا در جو حاکم بر ورزشگاه ملاحظه نمیشد. با آغاز بازی، تماشاگران هرچیز در دست داشتند از قبیل قوطی، میوه و... را به سمت بازیگران امریکایی پرتاب میکردند. فقط عده کمی در ورزشگاه با حمل پرچم امریکا از تیم ایالاتمتحده حمایت میکردند. اما طرفداران مکزیکی که فضای استادیوم را اشغال کرده بودند، به آنها حمله کردند و مانع از آن شدند که آنها به تشویق تیم امریکا بپردازند. اما نکته بسیار جالب و حائز اهمیت این بود که مسابقه مذکور در شهر لسآنجلس برگزار شده بود نه در مکزیکوسیتی. همین نکته که بازیکردن در لسآنجلس دیگر یک بازی خانگی برای امریکا محسوب نمیشود، سرآغاز دغدغههای بسیاری از روشنفکران، سیاسیون و حتی مردم عادی در ایالاتمتحده شد. کتاب «ما که هستیم؟» نوشته ساموئل هانتینگتون را میتوان یکی از جدیدترین و درعینحال مهمترین تحقیقات و پژوهشها درخصوص بحران هویت ملی در ایالاتمتحده دانست. این کتاب از سوی دیگر نیز قابل تامل است؛ چراکه از سوی یک طرفدار جدی فرهنگ امریکایی نگاشته شده است. هانتینگتون در کتابش به شرح و بسط مسائل مرتبط با هویت، بحران هویت ملی، توضیح هویت غیرملی، هویت امریکایی و مولفههای آن، فرهنگ انگلو ــ پروتستان، نقش مذهب (مسیحیت) در هویت امریکایی و... میپردازد اما بحث درخصوص چالشهای پیش روی هویت امریکایی درواقع مهمترین بخش از کتاب را به خود اختصاص میدهد. در ادامه برآنیم تا دریابیم تهدیدات موثر علیه هویت امریکایی در نگاه ساموئل هانتینگتون کدامند.
● زمینهها
هانتینگتون اوج هویت ملی امریکا را با دوران ریاستجمهوری جان. اف. کندی مرتبط میداند آنجاکه اعلام کرد: «نپرسید کشورتان برای شما چهکاری میتواند بکند، بپرسید شما چهکاری برای کشورتان میتوانید انجام دهید.» در این سالها امریکاییها مردمی بودند با حقوق برابر، مستحیل در فرهنگ انگلو ــ پروتستانی و متعلق به اصول لیبرال ــ دموکراسی. اما با ورود به دهه ۱۹۶۰ رخدادهایی به وقوع پیوست که جوهره هویت امریکایی را با تهدیداتی مواجه ساخت. در آن سالها جنبشهایی شروع به فعالیت کردند که امریکا برای آنها یک جامعه ملی برخوردار از فرهنگ، مذهب و آرمانهای مشترک نبود بلکه در نگاه آنان ایالاتمتحده مجتمعی از نژادها و فرهنگهای نیمهملی مختلف بود که در آن افراد نه با ملیت مشترک بلکه با گروه نژادی یا قومی که در آن عضویت داشتند، هویت مییافتند. تهدیدکنندگان هویت امریکایی، برنامههایی را ترویج میکردند تا جایگاه و نقش گروههای فرهنگی، نژادی و قومی نیمهملی را تقویت کنند. آنها تازهواردین به امریکا را تشویق و تحریک مینمودند تا فرهنگ زادگاهشان را حفظ کنند. این گروهها توانستند بهتدریج کتابهای آموزشی را براساس دیدگاه خود دوبارهنویسی کنند. بهاینطریق جایگزینی تاریخ ملی با تاریخ گروههای نیمهملی اجباری گردید. در ادامه زبان انگلیسی نقش و تاثیر خود را در زندگی امریکاییها از دست داد و آموزش و ترویج زبانهای دوم شدت گرفت. برنامههایی در اولویت قرار گرفت که از شناسایی قانونی حقوق گروهها و از اولویت نژادی در مقابل حقوق فردی که در کانون آرمان امریکایی قرار داشت، حمایت میکرد. تهیهکنندگان برنامههای فوق اعمال خود را با تئوریهایی نظیر چندفرهنگگرایی و این دیدگاه که در ارزشهای امریکایی به جای یکپارچگی باید تنوع و گوناگونی برجسته شود، توجیه میکردند. بهنظر هانتینگتون تاثیر جمعی این تلاشها، درنهایت تخریب هویت امریکایی و برتریدادن به هویت نیمهملی بود. در این بین اولویت نژادی، گرایش به دو زبانه بودن، چندفرهنگگرایی، مهاجرت، تاریخ ملی، زبان انگلیسی بهعنوان زبان رسمی، و اروپامحوری،[ii] همگی سلاحهایی هستند که در جنگ بین تهدیدکنندگان و طرفداران ماهیت هویت امریکایی به کار میروند. بهنظر نگارنده کتاب، عناصر اصلی نبرد مذکور سیاستمداران، روشنفکران، نخبگان و رهبران گروههای نیمهملی، بروکراتها و قضات هستند. در گذشته ــ دوران پادشاهی و استعمار ــ حکومتها با فراهمکردن منابعی برای گروههای اقلیت، سعی میکردند توان دولت را در اجرای سیاست «تفرقهبینداز و حکومتکن» تقویت نمایند. اما دولتها و حکومتهای ملی برعکس سعی کردند وحدت و آگاهی ملی مردم را افزایش دهند. بههمیندلیل این حکومتها به سرکوب هواداران منطقههای نیمهملی و قومی پرداختند، بر کاربرد زبان ملی تاکید کردند و امتیازاتی را به حامیان معیارهای ملی اختصاص دادند. اما در سالهای بعد بهویژه با شروع دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ میلادی، ورق برگشت و دولتمردان امریکایی، برخلاف گذشته، معیارهایی را ترویج نمودند که آگاهانه در زمینه تضعیف هویت فرهنگی و آرمانی امریکا، تقویت هویت نژادی، قومی و سایر هویتهای نیمهملی طراحی شده بودند.
در نگاه هانتینگتون اقدامات انجامگرفته از سوی دولتمردان ایالاتمتحده را باید بهعنوان تلاشهای صورتگرفته از سوی رهبران یک ملت جهت تخریب ملتی که بر آن حکومت میکنند، تلقی کرد. هانتینگتون عوامل متعددی را در ظهور جنبش تخریبگران هویت ملی امریکایی دخیل میداند. در مرحله نخست، قدرتگیری جنبش فوق در ایالاتمتحده همگام و معاصر با رشد هویتهای نیمهملی در سراسر جهان بود. این امر نیز بهنوبهخود با تحولات سریع اقتصاد جهانی و ارتباطات پیوند داشت. دومین عامل پایان جنگ سرد بود. قدرتهای جهانی توانسته بودند تحت حاکمیت نظام جهانی حاکم بر دوره جنگ سرد، به تقویت هویتهای ملی و تضعیف فرهنگهای نیمهملی بپردازند اما با پایانیافتن جنگ سرد و حذف ابرقدرت کمونیستی، تقریبا بزرگترین و مهمترین عامل در تقویت وحدت ملی و هویت ملی در امریکا از دست رفت. وی سومین دلیل را مبارزات انتخاباتی در امریکا میداند؛ چراکه کاندیداها بهویژه در انتخابات ریاستجمهوری جهت کسب آرای مهاجران و گروههای قومی شعارهایی سر میدهند که معمولا به نفع گروههای نیمهملی و در جهت تضعیف هویت ملی هستند.چهارمین عامل، فعالیت شدید، گسترده و آزادانه رهبران و فعالان گروههای نیمهملی و قومی در امریكا است. عامل پنجم، اقدامات دولتمردان در امریكا است كه جهت سهولت در اجرای قوانین، آنها را به نحوی تفسیر میكنند اما این مساله در مواقعی به تضعیف هویت ملی منجر میشود. یكی دیگر از دلایل ظهور و تقویت جنبش تهدیدكنندگان هویت ملی، رواج باورهای سیاسی لیبرال در میان دانشگاهیان، روشنفكران و روزنامهنگاران است كه همواره نگاهی توام با همدردی نسبت به قربانیان محرومیت و تبعیض دارند. این گروهها در برخی موارد با ابراز همدردی و احساسات بیش از حد، موجبات تخریب هویت ملی و تقویت گروههای قومی و نژادی را فراهم میآورند.
پیش از ذكر تهدیدات اصلی هویت ملی امریكایی از نظر هانتینگتون، بد نیست یكبار دیگر سوال اصلی تحقیق ساموئل هانتینگتون بهطوردقیق و مختصر ارائه گردد: آیا كشور امریكا باید یك ملت شامل افرادی با حقوق مساوی، فرهنگ و آرمانی مشترك باشد یا این كشور باید به صورت مجموعهای از گروههای نیمهملی فرهنگی، قومی و نژادی درآید كه به امید دستاوردهای مادی در كنار هم گرد آمدهاند؟
● تهدیدات اصلی هویتملی امریكا
الف) گرایش به دو زبانگی:
در طول سیصد سال گذشته زبان انگلیسی، زبان رسمی امریكاییان در نظر گرفته شده بود اما مشكل از زمانی شروع شد كه برخی مناطق در ایالاتمتحده اعلام كردند ازآنجاكه برای امریكا مذهب و نژاد انتخاب نشده است، پس نمیتوان برای آن زبان نیز انتخاب كرد. از آن پس بود كه بهتدریج مشاجرات درباره آموزش دو زبانه، درخواست بازار كار برای تكلم به زبانهای غیرانگلیسی، وجود اسناد دولتی به زبانهای غیرانگلیسی و اختصاص زبان انگلیسی بهعنوان زبان رسمی حكومتهای ملی و ایالتی، آغاز شد. هرچند نقش زبان انگلیسی در مدارس و سایر مراكز و نهادها در سالهای قبل نیز مطرح میشد، اما در دو دهه اخیر شدت و دامنه بحث درخصوص این زبان، در مقایسه با دهههای قبل بیسابقه بود. این مساله باعث گردید خصومتها نسبت به زبان انگلیسی هم از نظر سمبلیك و هم به شكل عملی به یك جبهه اصلی تبدیل شود. طرفین این جبهه بر سر پاسخ به این پرسش اختلافنظر دارند كه «آیا ایالاتمتحده باید فرهنگ اكثریت غالب انگلیسیزبان را منعكس كند یا فرهنگ چندزبانگی را تشویق نماید؟» نكته حائز اهمیت این است كه در بحث اخیر، چندزبانهبودن چندان مطرح نیست بلكه آنچه حائز اهمیت است، دو زبانگی است. اختلافات درخصوص زبان، دو مساله اساسی را نیز نمایان ساخت. نخستاینكه حكومت ایالاتمتحده تا چه حد دانش و كاربرد زبانی غیر از انگلیسی را تشویق میكند و دوماینكه دو زبانگی تا چه میزان از كاربرد زبان انگلیسی در مراكز و نهادهای دولتی و خصوصی جلوگیری مینماید. لازم به ذكر است كه معمولا وقتی از زبان دوم غیر از زبان انگلیسی بحث میشود، منظور همان زبان اسپانیولی است. گسترش و حضور زبان اسپانیولی در ایالاتمتحده تا آنجا است كه بسیاری معتقدند باید این زبان از جایگاهی همانند زبان انگلیسی برخوردار باشد یا بهتعبیر دیگر ایالاتمتحده همچون بسیاری كشورها، دارای دو زبان اصلی باشد. اما هانتینگتون تاكید میكند كه در سراسر تاریخ امریكا، زبان انگلیسی كانون هویت ملی بوده است. او میگوید گروههای مهاجر بهندرت سعی میكردند از كاربرد زبان متفاوت حمایت كنند اما جز در برخی جوامع كوچك و دورافتاده، همواره زبان انگلیسی پیروز میدان بود. در آن سالها ــ دستكم تا اواخر قرن بیستم ــ آموزش زبان انگلیسی به مهاجران از مهمترین اولویتهای دولتها و نیز مراكز غیردولتی (نظیر كلیساها و سازمانهای رفاه اجتماعی امریكا) بود. بهتدریج تشویق زبانهای اقلیت و كاهش موقعیت زبان انگلیسی از عناصر كلیدی فعالیت دولتها و سایر نهادها برای تشویق هویتهای نیمهملی محسوب گردید. تغییر قانون حقوق مدنی، قانون حق رای و قانون آموزش دو زبانه در دهه ۱۹۷۰، از مهمترین این تلاشها بودند. بهعنوانمثال در قانون حق رای، مادهای گنجانده شد كه در آن از مسئولان انتخابات نیویورك خواسته شده بود مطالب انتخاباتی را به زبان اسپانیولی در اختیار رایدهندگان اهل پورتریكو قرار دهند. آموزش دو زبانه را نیز سناتوری از تگزاس[iii] طراحی كرد تا به فرزندان امریكاییهای مكزیكیتباری كه در زبان انگلیسی ضعف داشتند و درعینحال از نظر آموزشی محروم بودند، كمك شود. در ادامه، سازمانهای فدرال قوانین را طوری تفسیر كردند كه بتوانند اجازه و حمایت دولت را برای زبانهایی غیر از زبان انگلیسی بهدست آورند. این حركتها بهنوبهخود مخالفتهای سازمانیافته و عكسالعملهای متفاوتی را برانگیختند؛ بهویژه به برپایی رفراندومهای متعدد در سراسر ایالاتمتحده جهت رسمیتبخشیدن به زبان انگلیسی یا استفاده از زبان دوم منجر گردیدند.[iv] صفآرایی در این جنگ و جدلها نیز شبیه به مجادلات نژادی بود. تعداد زیادی از مسئولان دولتی، قضات، روشنفكران و لیبرالها و رهبران سازمانهای اقلیت در یك طرف، و بسیاری از قانونگذاران، افراد و گروههای خصوصی و مردم عادی نیز در طرف مقابل قرار میگرفتند. معمولا جنگهای زبانی (درباره زبان) بین طرفین درخصوص نقش زبان انگلیسی و سایر زبانها در زمینه انتخابات حكومت، مشاغل و مدارس بهوجود میآمد. سرانجام در سال ۱۹۷۵، كنگره قانون حق رای مصوب سال ۱۹۶۵ را اصلاح كرد تا بتواند دولتهای محلی و ایالتی را از تحمیل هر نوع قید و شرط و عملی كه حق شهروندان ایالاتمتحده را در رایدادن بهخاطر عضویت در گروه اقلیت زبانی، نفی و یا نقض كند، باز دارد. این قانون، دولتهای محلی را موظف كرد تا ورقههای رای را به دو زبان تهیه كنند. در سال ۱۹۸۰ در پاسخ به یكی از دعاوی حقوقی فدرال، مسئول حوزه سانفرانسیسكو پذیرفت كه ورقههای رای، دفترچههای رایدهندهها و ناظران آراء را بهگونهای آماده كند كه رایدهندگان برای ثبت آرایشان به زبان اسپانیولی، چینی و نیز انگلیسی مشكلی نداشته باشند. تا سال ۲۰۰۲ برخی از سیصدوسیوپنج حوزه قضایی در سی ایالت امریكا، باید مطالب نوشتهشده و كمكهای كلامی را به زبانهای غیرانگلیسی فراهم میكردند كه از این بین لازم بود دویستوبیست مورد به زبان اسپانیایی باشد. در یك نمونه بسیار جالب در لسآنجلس، نزدیك به هشتادهزار دلار صرف خدمات رایگیری از ششصدونودودو شهروند تاگالوگ[v]زبان شد.
در ادامه، سازمانهای فدرال و دادگاهها مساله منشا نژادی مطرحشده در قانون حقوق مدنی را تفسیر كرده و به زبان نیز تعمیم دادند. آنها برای جلوگیری از تبعیض، نهادهایی را كه از متقاضیان در برنامههای خود میخواستند به زبان انگلیسی صحبت كنند، از این كار باز داشتند. همچنین به این نهادها اختیار داده شد برای سخنوران غیرانگلیسیزبان، تسهیلات و خدماتی را فراهم كنند تا با انگلیسیزبانها مساوی شوند. دادگاه همچنین قوانین محلی و ایالتی را كه در موقعیتهای خاص كاربرد زبان انگلیسی را لازم میدانستند برخلاف قانون اساسی معرفی نمود؛ زیرا بهنظر دادگاه آنها اولین اصلاحیه قانون مبنی بر اعطای حق آزادی در صحبتكردن را نقض میكردند. بهتدریج این اصلاحیه بسط یافت تا نهتنها آزادی بیان و محتوای صحبت را دربرگیرد بلكه زبان بهكاررفته برای بیان محتوا را هم شامل شود. خلاصهآنكه دولتهای ایالتی دیگر اجازه نداشتند كاربرد زبان انگلیسی را ضروری اعلام كنند. بهتدریج كار بدانجا كشید كه در مدارس، كموبیش دیگر بهنظر نمیرسید آموزش دو زبانه، ابزاری برای اطمینان از یادگیری مطالب توسط دانشآموزان به زبان انگلیسی و یااینكه روشی انتقالی و موقتی تا زمان یادگیری زبان انگلیسی باشد. آموزش دو زبانه تاحدزیادی به نماد غرور فرهنگی در دانشآموز تبدیل شد. اما با تمام این توضیحات و شرح چگونگی تضعیف جایگاه زبان انگلیسی در ایالاتمتحده، هانتینگتون معتقد است اكثر مردم ایالاتمتحده هنوز به زبان انگلیسی علاقمند هستند. وی در تایید این نظر خود به نتیجه همهپرسیهای انجامشده دراینخصوص در چندین ایالت امریكا اشاره و استناد میكند. بااینوجود وی دوزبانگی را همچنان یكی از تهدیدات اصلی هویت امریكایی میداند.
ب) چندفرهنگگرایی:
در ذات چندفرهنگگرایی امریكایی،[vi] مفاهیم و ارزشهایی ضداروپایی نهفتهاند. این مقوله، جنبشی است علیه سیطره تكفرهنگی به مركزیت اروپا كه عموما از بهحاشیهراندهشدن ارزشهای فرهنگی سایر اقوام ناشی میشود. این جنبش مخالفتی است با مفاهیم اروپامحور اصول دموكراتیك، فرهنگ و هویت امریكا. چندفرهنگگرایی اساسا یك ایدئولوژی ضدغربی است. طرفداران چندفرهنگگرایی، چندین اصل را سرلوحه اقدامات خود كردهاند: نخست، امریكا از گروههای نژادی و قومی مختلف متعددی شكل گرفته است؛ دوم، هركدام از این گروهها فرهنگ خاص خود را دارند؛ سوم، تسلط نخبگان سفیدپوست انگلیسیتبار بر جامعه امریكا، سایر فرهنگها را مورد ستم قرار داده و فرهنگهای متعلق به سایر گروههای نژادی و قومی را وادار یا متقاعد كرده است فرهنگ انگلو ــ پروتستانی این نخبگان را بپذیرند؛ چهارم، عدالت، برابری و حفظ حقوق اقلیتها ایجاب میكند این فرهنگهای نادیدهگرفتهشده مجددا احیا شوند و در این مسیر دولت و سایر نهادهای خصوصی باید به آنها كمك كنند. در نگاه طرفداران چندفرهنگگرایی امریكا جامعهای با فرهنگ ملی غالب نیست و نباید باشد. بهكاربردن استعاره دیگ در حال جوش، نمایانگر امریكای حقیقی نیست. درحقیقت امریكا بیشتر شبیه موزائیك است. مساله چندفرهنگگرایی همزمان با اظهارات بیل كلینتون در سال ۱۹۹۷ كه گفت امریكا به سومین انقلاب خود نیاز دارد تا اثبات كند كه بدون تسلط فرهنگ اروپایی میتواند به حیات خود ادامه دهد، به اوج خود رسید. هرچند جنبش طرفداری از تكثر فرهنگی به جای غلبه فرهنگ انگلو ــ پروتستان، از اوایل دهه ۱۹۷۰ شروع شد اما این جنبش در دهه ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰ به بزرگترین موفقیتهای خود نایل گردید. طرفداران چندفرهنگگرایی بیشازهرچیز چهره دنبالهرو و انگلیسیبودن امریكا را به چالش كشیدند. هانتینگتون معتقد است طرفداران این جنبش مخالف شكلگیری یك اتحاد یا مشخصه فرهنگی ویژه در ایالاتمتحده هستند و ازآنجاكه طرفداران و هواداران اصلی چندفرهنگگرایی را عده كثیری از روشنفكران، دانشگاهیان و تحصیلكردهها تشكیل میدهند، بهراحتی بر روند آموزش مدارس و دانشگاهها تاثیر میگذارند. هرچند از نظر تاریخی مدارس دولتی امریكا كانالهای بزرگی بودهاند كه كودكان و فرزندان مهاجران را با فرهنگ و جامعه امریكایی پیوند دادهاند، اما هدف و نگاه چندفرهنگگراها به مدارس دقیقا عكس این حالت است.به اعتقاد آنان بهجایآنكه آموزش به زبان انگلیسی و فرهنگ متداول امریكا اولویت مدارس باشد، آموزگاران باید مدارس را تغییر شكل داده و به صورت محلهای فرهنگی دموكراتیك قومی درآورند و در این روند، اولویت اصلی را هم باید به فرهنگهای گروههای نیمهملی اختصاص دهند. چندفرهنگگراها در ایالاتمتحده هدف اصلی آموزش چندفرهنگی در مدارس و سایر نهادها را این میدانند كه مراكز مذكور اصلاح شده تا افراد بتوانند با نژاد و قومیت و طبقات اجتماعی متفاوت تساوی آموزشی را تجربه كنند. هانتینگتون معتقد است دستیابی به این هدف در ازای ازدستدادن آموزش ارزشها و فرهنگی كه امریكاییان بهطور مشترك از آن برخوردارند، ممكن خواهد بود. چندفرهنگگرایان كتابهای مبانی را تدریس میكنند كه فرهنگ اصلی امریكا را نادیده میگیرد، چون در نگاه آنها اساسا یك فرهنگ اصلی امریكایی وجود ندارد. هانتینگتون چندفرهنگگرایی را آخرین درجه تضعیف طولانیمدت تاكید بر هویت ملی در امریكا میداند.
مضمون ملی و وطنپرستانه در كتابهای درسی مدارس امریكا در اواسط و اواخر قرن بیستم كاهش یافت و در پایان قرن به پایینترین سطح خود رسید. در یك بررسی جامع كه در آن محتوای كتابهای درسی از سال ۱۹۰۰ تا ۱۹۷۰ را با درنظرگرفتن پنج شاخص: ۱ــ بدون ذكر ملیت ۲ــ خنثی ۳ــ وطنپرستانه ۴ــ ملیگرایانه ۵ــ شووینیستی (میهنپرستی افراطی) مورد بررسی قرار گرفته، نتایج زیر بهدست آمده است: بین سالهای ۱۹۰۰ تا ۱۹۴۰ دامنه محتوای كتابهای درسی از میهنپرستانه تا ملیگرایانه بود. اما در دهه ۱۹۷۰ و اوایل دهه ۱۹۸۰ از مجموع ششصدوهفتاد داستان و مقاله در كتابهای درسی فقط و فقط در پنج مورد مضامین میهنپرستانه وجود دارد. در دهه ۱۹۹۰ وقتی كتابها مورد تجزیه و تحلیل دقیق قرار گرفتند، مشاهده شد كه در كتابهای درسی مطالب درخورتوجهی از نشانهها و آوازهای ملی وجود ندارد، اما تاكید بر گروههای نژادی و قومی در آن بهوضوح قابل مشاهده است. در تحقیقی كه در سال ۱۹۸۷ از دانشآموزان دبیرستانی صورت گرفت، مشخص شد بیشتر آنها نمیدانند جرج واشنگتن در زمان انقلاب حضور داشته و ارتش امریكا را فرماندهی كرده است. همچنین آنها نمیدانستند كه اعلامیه آزادی را آبراهام لینكلن نوشته است. هانتینگتون معتقد است تمام موارد فوق، از نابودشدن فرهنگ امریكا حكایت دارند. علاوه بر مدارس و همزمان با آن، جنبش مشابهی نیز در دانشگاهها روی داد كه نهتنها خواستار گنجاندن دورههای مربوط به گروههای اقلیت در برنامه درسی مراكز آموزشعالی بود بلكه دانشجویان را ملزم میكرد در چنین دورههایی ثبتنام نمایند.
بهعنوانمثال در دانشگاه استنفورد به جای یك درس الزامی درباره تمدن غربی، واحدهایی درباره اقلیتها و مردم جهان سوم جایگزین شد. متعاقب آن دانشگاههای دیگری چون كالیفرنیا، بركلی، مینهسوتا و... دورههای الزامی درباره اقلیتهای امریكا برگزار كردند. در پی تحقیقی كه در دهه ۱۹۹۰ انجام شد، مشخص گردید نزدیك به هشتاد درصد دانشگاهها و كالجهای امریكایی به دانشجویان اجازه میدهند بدون گذراندن هیچ واحد درسی درباره تمدن امریكا، فارغالتحصیل شوند. جالباینكه تعدادی از موسسات دانشگاهی واحدهایی را درباره جهان سوم و مطالعات قومی برای دانشجویان الزامی میكنند اما درباره تمدن غربی هیچ واحدی ندارند. به اعتقاد هانتینگتون هدف طرفداران چندفرهنگگرایی از این كار، این است كه امریكاییهای بهرهمند از میراث گناهآلود اروپایی، با تزریق فرهنگ غیراروپایی بتوانند خود را نجات دهند. جالباینكه در پایان قرن بیستم هیچكدام از كالجها و دانشگاههای امریكا، دانشجویان را به گذراندن واحدی درباره تاریخ امریكا ملزم نمیكردند. هانتینگتون نتیجه این حالت را بیخبرماندن دانشجویان از بسیاری حوادث مهم و نقش مردم در گذشته ملت خود میداند. وی معتقد است قبل از جنگ داخلی، تاریخ امریكا صرفا تاریخ تكتك ایالتها بود. تاریخ ملی امریكا پس از جنگ داخلی بهوجود آمد و برای صدسال در تعیین هویت امریكا از اهمیت بسیاری برخوردار بود. بهتدریج و بهویژه در اواخر قرن بیستم تاریخ گروههای نیمهملی نژادی و فرهنگی اهمیت جدیدی یافت بهطوریكه با تاریخهای ایالتی در قبل از جنگهای داخلی قابل مقایسه بود و بهتدریج تاریخ ملی اهمیت خود را از دست داد. دراینصورت اگر ملت جامعهای است كه خاطره آن در ذهنها میماند، آنگاه مردمی كه آن یاد و خاطره را از دست میدهند، به چیزی كمتر از یك ملت تبدیل میشوند.
ج) مهاجران:
بین سالهای ۱۸۲۰ تا ۱۹۲۴ حدود سیوپنجمیلیون اروپایی وارد ایالاتمتحده شدند. این افراد نهتنها در امریكا ماندند بلكه فرزندان و نوادگان آنها نیز بهطوركامل جذب فرهنگ و جامعه امریكایی شدند. بین سالهای ۱۹۶۵ تا ۲۰۰۰ نیز حدود بیستوسهمیلیون نفر به ایالاتمتحده وارد شدند كه اغلب آنها از آسیا و امریكای لاتین بودند. اما مساله اساسی در مورد مهاجران جدید، نه فقط مقوله مهاجرت بلكه چگونگی جذب این عده در فرهنگ امریكایی است. اینكه این مهاجران تازهوارد تا چه میزان روند مهاجران اولیه و پیشین به امریكا را در پیش خواهند گرفت و جذب فرهنگ و جامعه امریكایی خواهند شد و تا چه اندازه آنها از نظر كردار و عقیده از اصول اعتقادی امریكا تبعیت خواهند كرد، سوالاتی هستند كه باید به آنها پاسخ داده شود. در نتیجه مهاجرت، این مساله ایجاد خواهد شد كه چگونه میتوان شمار زیادی از آفریقاییها، اعراب، آسیاییها و اهالی امریكای لاتین را در ایالاتمتحده در كنار هم قرار داد تا بتوانند زندگی مناسبی داشته باشند.
در دنیای امروز مهمترین تهدید متوجه امنیت اجتماعی، از افزایش مهاجرتها ناشی میشود. كشورها با استفاده از یك و یا تركیبی از چند راهكار میتوانند به این تهدیدات پاسخ دهند. مهمترین راهكارهایی كه مورد استفاده قرار گرفتهاند عبارتند از: كاهش سطح مهاجرتها یا توقف مهاجرت. دراینصورت آیا مهاجرتها با همانندگرایی همراه باشد یا بدون همانندگرایی و آیا امریكا باید روند مهاجرتهای فعلی را كاهش دهد یا سطح جاری مهاجرتها و تركیب مهاجران را بیآنكه آنها را به همانندگرایی ملزم سازد، حفظ كند. اگر الزاما باید به این كار اقدام كند، این همانندگرایی باید براساس همانندی با كدام ارزشها و فرهنگ صورت پذیرد؟
در گذشته عوامل بسیاری باعث شدند تا همانندگرایی مهاجران در جامعه امریكا به آسانی صورت گیرد. بیشتر مهاجران از جوامع اروپایی و دارای فرهنگهای مشابه و قابل تطبیق با فرهنگ امریكایی بودند. مهاجرتها با انتخابهای شخصی صورت میگرفت و مهاجران باید با هزینهها، خطرات و ابهامات این مساله كنار میآمدند. بهطوركلی این مهاجران میخواستند امریكایی باشند. مهاجرانی كه به ارزش، فرهنگ و طریقه زندگی امریكایی روی نیاوردند، به كشورهای خود بازگشتند. بهنظر هانتینگتون در دهههای گذشته امریكاییها دارای یك هویت امریكایی كاملا مشخص و مشترك بودند و در مسیر افزایش و ارتقای سطح امریكاییسازی مهاجران، دولت علاوه بر استفاده از سیاستهای مشخص از فعالیت موسسات نیز بهره میبرد؛ اما بهتدریج و بهویژه پس از سال ۱۹۶۵، تمام عوامل فوق، در مقایسه با گذشته، یا بهطوركلی از میان رفتند و یا كمرنگتر شدند. برهمیناساس همانندگرایی مهاجران كنونی كمتر و متفاوت از همانندگرایی مهاجران اولیه به ایالاتمتحده است.
لازم به ذكر است منظور هانتینگتون از همانندگرایی، اساسا همان امریكاییسازی است. بیتردید سهولت و سرعت همانندگرایی مهاجران با جامعه و فرهنگ امریكایی، از سازگاری و مشابهت جامعه و فرهنگ كشور محل تولدشان با جامعه و فرهنگ ایالاتمتحده متاثر است و لذا كشورهایی كه هرجومرج بر آنها حاكم است، از دید امریكاییها تهدیدی اساسی برای امریكا بهشمار میآیند؛ چراكه مهاجرتها بیشتر از سوی این كشورها صورت میگیرد. مساله مهمتر این است كه مهاجران اصول حاكم بر جوامعشان را با خود به همراه میآورند، اصولی كه از آغاز جوانی آنها را پذیرفتهاند و یا اگر هم بتوانند آنها را كنار بگذارند، دچار یك خلأ نامحدود میشوند و دستبرداشتن آنها از این روند، آنهم در شروع موقعیت جدید، همانند یك معجزه خواهد بود. علاوهبراین آنها این اصول را به بچههای خود نیز منتقل میكنند.بهنظر میرسد مقایسهای میان سطح همانندگرایی مهاجران آسیایی و امریكای لاتین بعد از سال ۱۹۶۵ با مهاجران اروپایی اولیه صورت پذیرد. علوم اجتماعی و بررسیهای روانتحلیلی نمایانگر وجود تفاوتهای مشخص میان مردم و جوامعی هستند كه گروههای مختلف مذهبی و جغرافیایی را در خود جای دادهاند. شواهد محدودی درباره همانندگرایی نسبی گروهها بعد از سال ۱۹۶۵ نشان میدهند كه تفاوتهای اساسی در این زمینه وجود دارد. دركل مهاجران كشورهای هند، كره، ژاپن و فیلیپین، از لحاظ فرهنگی سریعتر جذب جامعه امریكا شدهاند. مهاجران امریكای لاتین بخصوص مهاجران مكزیكی در پذیرش معیارهای امریكایی روند كندتری داشتهاند. به اعتقاد هانتینگتون این مساله از وجود تفاوتهای اساسی میان فرهنگ امریكایی و مكزیكی ناشی میشود. مسلمانان بهویژه مسلمانان عرب نیز در مقایسه با سایر گروههای مهاجر بعد از سال ۱۹۶۵، در فرایند همانندگرایی روند بسیار كندی را طی نمودهاند كه ممكن است از مشكلات موجود میان آنها، یهودیان و مسیحیان ناشی شده باشد. شمار زیادی از مسلمانان، بخصوص مسلمانان مهاجر، رابطه نزدیك و یا هیچگونه وفاداری نسبت به ایالاتمتحده ندارد.
آنچه درباره همانندگرایی در مقایسه با فرهنگ جامعه مهاجران مهم است، انگیزهها و خصوصیات شخصی آنها است. مردمی كه خود داوطلبانه تصمیم به ترك كشور خود گرفته و به یك كشور دور مهاجرت میكنند، در مقایسه با كسانی كه كشور خود را داوطلبانه ترك نمیكنند، متفاوتند. قبلا امریكاییها انتظار داشتند مهاجران امریكاییشده عقاید، فرهنگ و موسسات این كشور را بپذیرند و طریقه زندگی جامعه انگلو ــ پروتستان امریكا را قبول كنند. اگر بر سر راه پذیرش و جذب آنها به داخل جامعه امریكا موانعی ایجاد میشد، مهاجران احساس تبعیض میكردند. بااینوجود در امریكای بعد از سال ۱۹۶۵، فشارها در راستای امریكاییسازی تضعیف شده و یا بهطوركلی از بین رفته است و اینبار اگر مهاجران نتوانند هویت فرهنگی را كه با خود به همراه آوردهاند حفظ كنند، احساس تبعیض میكنند. بنابراین، اگرچه بعد از سال ۱۹۶۵ ممكن است بیستدرصد از مهاجران به كشورشان بازگردند، اما آنهایی كه باقی میمانند، اساسا خواهان امریكاییشدن نیستند بلكه ممكن است خواهان دوملیتیشدن باشند.
مهاجران پیشین بهعنوان بخشی از هویت ملی امریكایی خود، دارای یك هویت اخلاقی (مذهبی) بودند. مهاجران جدید دارای دو نوع هویت ملی هستند. آنها فرصت، ثروت و آزادی موجود در امریكا را با فرهنگ، زبان، روابط خویشاوندی، رسم و رسوم و شبكههای اجتماعی كشوری كه در آن متولد شدهاند، تركیب میكنند. در سال ۱۹۶۳ برای نخستینبار این سوال مطرح شد كه به چه دلیل یك نفر جذب جامعه مدرن امریكایی میشود؟ در سال ۱۹۹۰ جواب این سوال مشخص بود: همانندگرایی؛ یعنی امریكاییسازی. اما در سال ۲۰۰۳ پاسخ این پرسش، پیچیده، متناقض و مبهم بود. بسیاری از نخبگان امریكا كه درباره سرنوشت فرهنگ خود مطمئن نبودند، به جای آن، دكترین تنوع و گوناگونی و اعتبار برای همه فرهنگها در ایالاتمتحده را اعلام كردند. برایناساس مهاجران، وارد جامعهای نمیشوند كه باید فرهنگ یكپارچه امریكایی و غیرمتفاوت آن را بپذیرند.
د) تابعیتهای دوگانه:
هانتینگتون براساس برخی مفاد قانون اساسی ایالاتمتحده معتقد است تابعیت، انحصاری است. اشخاص میتوانند تابعیت خود را تغییر دهند اما نمیتوانند بهطور همزمان دارای دو نوع تابعیت باشند. تابعیت یك مورد ویژه است كه دولت یك كشور آن را اعطا میكند و آن امتیازات و الزاماتی است كه یك شهروند را از یك غیرشهروند متمایز مینماید. در اواخر قرن بیستم این دیدگاه بهواسطه موج گسترده مهاجرتها و جنبشهای چندفرهنگگرایی تضعیف شد. بهگونهای كه امروزه افزایش تابعیتها و هویتهای دوگانه تقویت شده است اما درعینحال بهواسطه گسترش و افزایش امتیازات و برتریهای شهروندان نسبت به خارجیها این ادعا كه تابعیت یك امتیاز ملی نیست كه دولت یك كشور بتواند آن را اعطا كند، نیز تضعیف گردیده است.
امروزه تعداد زیادی از مهاجران به ایالاتمتحده را آمپرسندها[vii] كه به نوعی میتوان آنها را فرامهاجران نامید، تشكیل میدهند. آنها مردمی هستند كه دو نوع جهان دارند و دارای دو كشور و دو خانه هستند. برای آنها فرقی نمیكند كه جزء این دسته باشند یا آن دسته. محققین آنها را همیشه در وسط، فرامهاجر، فراملی، بین دو ملت و... نامیدهاند. درحالحاضر به لحاظ جغرافیایی اكثر این افراد را مردم امریكای لاتین و اهالی كارائیب تشكیل میدهند. افزایش تعداد آمپرسندهای دارای دو زبان، دو خانه و دو ملیت، باعث انجام فعالیتها و جنبشهایی برای گرفتن دو نوع ملیت شده است.
در اواخر دهه قرن بیستم، تعداد امریكاییهایی كه تابعیت امریكایی داشتند و شهروند یك كشور دیگر نیز بودند، به دو دلیل عمده، افزایش یافت. نخستاینكه تعداد كشورهایی كه تابعیتهای چندگانه را میپذیرند، رو به افزایش است. در سال ۱۹۹۶ هفت كشور از هفده كشور امریكای لاتین، اجازه برخورداری از تابعیت دوگانه را صادر كردند و در سال ۲۰۰۰ چهارده كشور این كار را انجام دادند. در سال ۲۰۰۰، نودوسه كشور به صورت كموبیش رسمی یا غیررسمی اجازه دسترسی به دو نوع ملیت را صادر كردند. دوماینكه تعداد زیادی از مهاجرانی كه به امریكا آمدند، از كشورهایی بودند كه در آنها ملیت دوگانه رواج داشت. بین سالهای ۱۹۹۴ و ۱۹۹۸ هفده كشور از بیست كشور مهم، كه مهاجران خود را به ایالاتمتحده امریكا فرستادند اجازه داشتن دو ملیت را به شهروندان خود دادند. در طول سالهای مذكور بیش از ۶/۲ میلیون نفر مهاجر قانونی از مردم بیست كشور وارد امریكا شدند كه از این میان، حدود ۲/۲ میلیون نفر (هشتادوشش درصد) از كشورهایی آمده بودند كه دو نوع تابعیت در آن كشورها برقرار بود. علاوهبراین، هر سال نیممیلیون نفر در امریكا متولد میشوند كه دارای دو نوع ملیت هستند؛ چراكه لااقل یكی از اولیای كودك متولد و بومی ایالاتمتحده میباشد. هانتینگتون معتقد است، این مهاجران با سوگند دروغ تابعیت امریكا را كسب كردهاند؛ چراكه بدینوسیله میتوانند تابعیت و ملیت قبلی خود را حفظ كنند. آنها چنین كاری را میتوانند انجام دهند؛ چون ایالاتمتحده امریكا در عمل، اصل انحصارگری را كه در سوگند وفاداری قبول تابعیت در این كشور نهفته شده است، محدود و تضعیف نموده است.
اساسا دستیابی به تعداد شهروندان دارای دو تابعیت در امریكا مشكل است، اما برخی برآوردها نشان میدهد كه تنها در دهه ۱۹۹۰ حدود ۵/۷ میلیون نفر شهروند امریكایی دارای دو نوع تابعیت در ایالات متحده زندگی میكردهاند. هانتینگتون معتقد است بیشتر شهروندان به دنبال دستیابی به منافع خود هستند و در امور اجتماعی یك اجتماع یا یك كشور خاص شركت میكنند. اعطای فرصت و انگیزه برای شركت در امور اجتماعی یك اجتماع یا یك كشور دوم، بدین معنی است كه آنها یك مورد را نادیده گرفته و بر روی مورد دوم متمركز شدهاند و یا به صورت متناوب در امور اجتماعی هر دو كشور شركت میكنند.
تابعیت، تاحدودی به مساله هویت بازمیگردد اما بیشتر یك مقوله خدماتی است. یك شخص ممكن است از یك تابعیت برای اهدافی خاص و در برخی موارد نیز برای اهداف مختلفی استفاده كند. در حقیقت توانایی انجام چنین كاری، یعنی تقاضای تابعیت دوگانه از سوی آمپرسندها ــ فرامهاجران ــ به معنی نبود یك نیاز اساسی و قابل مقایسه برای وفاداری، تعهد و مسئولیت است.
به اعتقاد هانتینگتون تابعیت دوگانه، معنی خاصی برای ایالاتمتحده امریكا دارد. درگذشته سوگند تابعیت بیانگر این عقیده بود كه امریكا یك كشور متفاوت است؛ كشوری ویژه، كشوری برای آزادی فرصت و آینده. مردم با پذیرش این مشخصات ویژه و ترك وابستگی خود به كشور دیگر، ترك عقاید و دیدگاههای آن كشور، تابعیت امریكا را پذیرفته و امریكایی میشدند اما درحالحاضر افراد به خانواده و نزدیكان خود در كشور اصلیشان، وابستگی عاطفی عمیقی دارند. اما همانطوركه یك نفر نمیتواند بهطورهمزمان یك كاتولیك، یهودی، مسیحی و یا یك پروتستان باشد، همانطور نمیتواند هم امریكایی باشد و هم بهطورهمزمان متعهد و وابسته به كشور دیگری باشد كه دارای یك سیستم اجتماعی، اقتصادی و سیاسی متفاوت است. با توجه به مساله تابعیت دوگانه، هویت امریكایی دیگر استثنایی و منحصربهفرد نخواهد بود. با تابعیت دوگانه، درواقع تابعیت امریكایی به یك تابعیت دیگر افزوده میشود. تابعیت دوگانه نتایج عملی بیشتری را نیز به همراه دارد و باعث میشود افراد دارای دو نوع ملیت، تعهدات خود را نسبت به كشور اصلی و محل تولدشان افزایش دهند و در این میان، دهها میلیارد دلار از سوی این افراد برای اقوام، مكانهای خاص و انجام پروژههای توسعه در كشور محل تولدشان فرستاده میشود. نكته جالب توجه اینكه معمولا شهروندان دارای دو تابعیت میتوانند هم در انتخابات امریكا و هم در انتخابات كشور مبدا شركت كنند. اما امریكاییهای مقیم در نیویورك و بوستون نمیتوانند در هر دوی این ایالتها رای دهند. علاوهبراین، قوانین دولتی بهطوركلی یك دوره مشخص زمانی را برای اقامت اشخاص جهت تصدی پستهای مورد نظرشان در نظر گرفتهاند. بنابراین یك شخص نمیتواند در دو ایالت و برای یك پست نامزد انتخاباتی شود؛ درحالیكه شهروندان دارای دو نوع تابعیت، میتوانند در دو كشور برای یك پست خود را نامزد كنند.هـ ) هیسپنیكها:[viii]
در اواسط قرن بیستم، امریكا به جامعهای چندقومی و چندنژادی با فرهنگ غالب انگلو ــ پروتستانی تبدیل شد كه زیرفرهنگهای بسیاری را در بر میگرفت و آرمان سیاسی مشتركی در این فرهنگ داشت. در اواخر قرن بیستم، بهتدریج تحولاتی رخ داد كه اگر تداوم مییافت، ممكن بود امریكا را به لحاظ فرهنگی به جامعهای انگلو ــ هیسپنیك با دو زبان ملی تبدیل كند. این امر تاحدی نتیجه رشد دكترینهای چندفرهنگگرایی و گوناگون در بین نخبگان فرهنگی، سیاسی و سیاستهای دولتی در زمینه آموزش دوزبانه بود. بههرحال نیروی جهتدهنده به این گرایش (تقسیم جامعه)، مهاجرت از امریكای لاتین و بهویژه از مكزیك بود. مهاجرت مكزیكیها در حال شكلدادن به برتری جمعیتی (demographic) در مناطقی از جنوب امریكا است كه در قرن نوزدهم بهزور از مكزیك گرفته شدهاند. مكزیكیكردن آن مناطق با كوباییشدن فلوریدا قابل مقایسه است. درعینحال با پیدایش تفاوت فرهنگی در این مناطق، مرز بین مكزیك و امریكا نیز در حال ناپدیدشدن است؛ بهگونهای كه جامعه و فرهنگی درآنجا در حال ظهور است كه نیمی امریكایی و نیمی مكزیكی است. این عمل تنها محدود به مناطق جنوب ایالاتمتحده نیست و مهاجرت از مكزیك در كنار مهاجرت از دیگر كشورهای امریكای لاتین در حال هیسپنیكسازی سراسر امریكا است. زبان و فعالیتهای اجتماعی ــ اقتصادی نیز متناسب با جامعه انگلیسی ــ اسپانیایی در حال تغییر میباشد.
اما چرا مهاجرت از مكزیك چنین تاثیراتی دارد. میتوان گفت علت آن است كه مكزیكیها و كلاً اهالی امریكای لاتین نسبت به مهاجران سایر كشورها به امریكا، از ویژگیهایی برخوردارند كه باعث میشود آنها بهراحتی در جامعه امریكا جذب نشوند. مهاجرت كنونی از مكزیك به ایالاتمتحده، در تاریخ امریكا بیسابقه است.
تجربههای بهدستآمده از مهاجرتهای گذشته، تناسب اندكی با درك پویایی و پیامد مهاجرت فعلی دارند. شاید بتوان دلایل زیر را برای متفاوتبودن این نوع مهاجرت برشمرد:
۱) همجواری: برخلاف سایر مهاجران كه معمولا هزاران كیلومتر را میپیمایند تا به ایالاتمتحده وارد شوند، مكزیكیها به دلیل داشتن مرز طولانی با امریكا، در سطح گسترده و بهسهولت وارد ایالات متحده میشوند. درحالحاضر امریكا با جریان عظیمی از مهاجرت مردمی در جنوب مرزهایش مواجه است كه جمعیت آن معادل یكسوم جمعیت امریكا است. آنها بهسادگی با عبور از خطوط مرزی در سطح زمین یا عبور از رودخانههای كمعمق، مرز دوهزار مایلی را پشتسر میگذارند و به خاك امریكا وارد میشوند. این وضعیت در ایالاتمتحده و حتی جهان، منحصربهفرد است؛ چراكه هیچ كشور ــ توسعهیافته ــ دیگری در دنیا وجود ندارد كه مرزی دوهزار مایلی با یك كشور جهان سوم داشته باشد
۲) تعداد: هزینهها، چالشها و خطرات مهاجرت مكزیكیها به ایالاتمتحده بسیار كمتر از مهاجران دیگر نقاط جهان است. آنها بهآسانی میتوانند بین امریكا و مكزیك در رفت و آمد باشند و با خانواده و دوستانشان تماس برقرار كنند. این عوامل موجب شد مهاجرت از مكزیك به امریكا پس از سال ۱۹۶۵ افزایش چشمگیری پیدا كند، بهطوریكه در دهه ۱۹۷۰ در حدود ششصدوچهلهزار، در دهه ۱۹۸۰ در حدود ۱۶۵۶۰۰۰ و در دهه ۱۹۹۰ در حدود ۲۲۴۹۰۰۰ مكزیكی به ایالاتمتحده مهاجرت كردند. در این سه دهه مكزیكیها بهترتیب چهارده، بیستوسه و بیستوپنج درصد از كل مهاجرتها به ایالاتمتحده را از آن خود كردند. در دهه ۱۹۹۰ مكزیكیها بیش از نیمی از مهاجران امریكای لاتین را تشكیل میدادند و در میان سالهای ۱۹۷۰ و ۲۰۰۰ مهاجران امریكای لاتین در حدود نیمی از كل مهاجران به ایالاتمتحده را شامل میشدند. جمعیت هیسپنیكها كه در سال ۲۰۰۰ دوازدهدرصد از كل جمعیت امریكا را تشكیل میداد (و دوسوم آنها دارای اصلیت مكزیكی بودند)، تا سال ۲۰۰۲ دهدرصد دیگر افزایش یافت و تعداد آنها از سیاهپوستان بیشتر شد. طبق برآوردها تا سال ۲۰۴۰ جمعیت هیسپنیكها تا بیستوپنجدرصد كل جمعیت امریكا افزایش خواهد یافت. این میزان صرفا از مهاجرت آنها ناشی نمیشود، بلكه زادوولد را نیز دربرمیگیرد. روند بالای مهاجرت مكزیكیها به ایالاتمتحده، سه پیامد مهم را در پی خواهد داشت: نخستاینكه خود مهاجرت عامل تشویقكننده مهاجرت است؛ دوماینكه هرچه مهاجرت بیشتر ادامه پیدا كند، توقف آن به لحاظ سیاسی مشكلتر میشود؛ سوماینكه مهاجرت در سطح بالا و زیاد، جذب و اتحاد مهاجران را به تاخیر میاندازد و حتی از آن جلوگیری میكند. نكته بسیار مهم دیگر اینكه هیچ گروه مهاجر دیگری غیر از مكزیكیها در تاریخ امریكا وجود ندارند كه ادعا كرده باشند یا بتوانند درحالحاضر ادعای تاریخی بر سرزمین امریكا داشته باشند، درحالیكه مكزیكیها و امریكاییهای مكزیكیتبار میتوانند این ادعا را مطرح كنند.
تقریبا تمام تگزاس، نیومكزیكو، آریزونا، كالیفرنیا، نوادا و یوتا تا زمان جنگ استقلال تگزاس و جنگ مكزیك و امریكا در سالهای ۱۸۴۶ــ۱۸۴۸، بخشی از خاك مكزیك محسوب میشدند. مكزیك تنها كشوری است كه ایالاتمتحده آن را مورد حمله قرار داد و نیمی از سرزمین آن را ضمیمه خاك خود كرد. مكزیكیها این حوادث را هرگز فراموش نمیكنند. آنها احساس میكنند حق ویژهای در این سرزمین دارند. برخلاف دیگر مهاجران، مكزیكیها از كشوری همسایه میآیند كه شكست نظامی سختی را از ایالاتمتحده متحمل شدهاند و عمدتا در مناطقی اقامت میگزینند كه قبلا بخشی از سرزمین مادریشان بوده است. امریكاییهای مكزیكیتبار احساس میكنند در قلمرو خود هستند، احساسی كه دیگر مهاجران آن را ندارند. تاریخ نشان داده است وقتی مردم یك كشور با انگیزههای مالكانه به سرزمین كشور همسایه خود چشم میدوزند و خواهان حقوق ویژه هستند و نسبت به آن سرزمین ادعا دارند، احتمال درگیری بسیار زیاد است. در یك كلام، همجواری، تعداد زیاد، غیرقانونیبودن، تمركز منطقهای، تداوم و حضور تاریخی در كنار یكدیگر سبب تفاوت مهاجرت مكزیكیها از دیگر مهاجران شده و مشكلات عدیدهای را برای جذب مردم مكزیك در جامعه امریكا ایجاد كرده است.
و) بیدشمنی:
با سقوط اتحاد جماهیر شوروی و نابودی نظام كمونیسم بینالملل، برای نخستینبار در تاریخ امریكا دیگر دشمن قدرتمندی وجود نداشت تا امریكا خود را در مقابل آن اثبات كند. به مدت بیش از دو قرن، اصول لیبرال و دموكراتیك آرمان امریكایی، عنصر اصلی هویت امریكایی را شكل داده بودند و ناظران امریكایی و اروپایی این عنصر را اساس «برتریطلبی امریكایی» تلقی میكردند. در دهه ۱۹۸۰ و پیش از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی گتورگی آرباتف، مشاور ارشد میخائیل گورباچف به امریكاییها هشدار داد: «قصد انجام كاری داریم كه برای شما بسیار مهلك است. ما شما را از داشتن دشمن محروم خواهیم كرد.» همانطوركه آرباتف گفته بود، این كار انجام شد و پیامدهای مهمی را نیز برای ایالاتمتحده به همراه داشت. البته شورویها با محرومكردن امریكا از دشمن، خود را نیز از داشتن دشمن محروم ساختند و همانطوركه تحولات بعدی نشان داد، اتحاد شوروی بیش از ایالاتمتحده به دشمن نیاز داشت. مقامات شوروی ازهمانابتدا كشور خود را رهبر كمونیسم جهانی در نبرد با سرمایهداری جهان معرفی كرده بودند. با فقدان این نبرد اتحاد شوروی نیز هویت و علت وجودی خود را از دست داد و بلافاصله به شانزده كشور تجزیه گردید كه هركدام برمبنای فرهنگ و تاریخ خود هویت ملیتشان را تعریف كردند. حال به نظر هانتینگتون این سوال مطرح است: وقتی دشمنان یك كشور از بین میروند و دیگر نیرویی در برابر موجودیت آن وجود ندارد، چه سرنوشتی در انتظار هویت آن كشور است؟ این پرسش درخصوص ایالاتمتحده نیز قابل طرح است؛ چراكه بههرحال امریكا بهزعم خود بیش از چهل سال بود كه در مقابل «امپراتوری شیطان»[ix] رهبر جهان آزاد را برعهده داشت. حال كه این امپراتوری برچیده شده است، امریكا خودش را چگونه تعریف خواهد كرد؟ مهمتر از آن این است كه دیگر امریكاییبودن بدون جنگ سرد چه اهمیتی دارد؟ جواب هانتینگتون به این پرسشها تقریبا و تاحدودزیادی واضح است. او اعتقاد دارد جنگ، مردم را به ملت تبدیل میكند.
وی این نكته را درباره مردم امریكا نیز صادق میداند. انقلاب مردم امریكا و جنگ داخلی در این كشور، ملت امریكا را بهوجود آورد و جنگ جهانی دوم موجب آشناشدن امریكاییها با كشورشان شد. در طول جنگهای بزرگ و تهدیدات اساسی، اقتدار دولت تقویت میشود؛ زیرا رویارویی با دشمن مشترك، دشمنیهای داخلی را از بین میبرد و موجب تقویت اتحاد ملی میشود. حال این سوال مطرح میشود كه اگر جنگ این پیامدهای مثبت و مهم را به همراه دارد، پس باید گفت صلح امری مذموم خواهد بود؟تئوریهای جامعهشناختی و شواهد تاریخی نشان میدهند كه نبود دشمن خارجی یا یك كشور قدرتمند و رقیب، موجب واگرایی داخلی میگردد. ازاینرو بهنظر هانتینگتون تعجبی ندارد كه پایان جنگ سرد با افزایش جذابیت هویتهای زیرملی در امریكا همراه شده است. فقدان تهدید خارجی، نیاز به یك دولت ملی قوی و یك ملت متحد و منسجم را كاهش میدهد. پایان جنگ سرد، آغاز ابهام در منافع ملی، عدم تمایل برای قربانیشدن بهخاطر كشور و كاهش اعتماد به دولت در ایالات متحده بود. در صورت نبود یك دشمن خارجی منافع شخصی بر تعهد ملی اولویت پیدا میكنند.
اما چاره چیست؟ براساس نظریات هانتینگتون، ملتها به دشمن نیاز دارند؛ بنابراین اگر یكی از دشمنان از صحنه خارج شد، باید به دنبال دشمن دیگری بود. دشمن ایدهآل برای امریكا، دشمنی است كه به لحاظ ایدئولوژی ستیزهجو، به لحاظ فرهنگی و نژادی متفاوت و به لحاظ نظامی بهاندازهای قدرتمند باشد كه بتواند برای امنیت امریكا تهدید تلقی شود. ازاینرو مباحث سیاست خارجی دهه ۱۹۹۰ تاحدزیادی بر این مساله تمركز یافته بودند كه این دشمن مورد نیاز، چه كشوری میتواند باشد. نظریهپردازان به احتمالات گوناگونی رسیدند اما هیچكدام از آنها تا پایان قرن بیستم مورد پذیرش كلی قرار نگرفتند. در اوایل دهه ۱۹۹۰ برخی صاحبنظران روابط خارجی معتقد بودند تهدید شوروی سابق با احیای ملیگرایی و اقتدارگرایی در روسیه مجددا ظاهر خواهد شد. كشوری كه با منابع طبیعی، مردم و تسلیحات هستهای خود میتواند اصول امریكایی را دوباره به چالش بكشد و امنیت امریكا را تهدید نماید. اما در پایان دهه مذكور، ركود اقتصادی، ضعف نظامی، فساد شایع و اقتدار سیاسی شكننده در روسیه فرضیه مذكور را تاحدودی بیاعتبار كرد. دیكتاتورهایی نظیر میلوشویچ و صدامحسین نیز بهعنوان عاملان جنایتهای متعدد مورد توجه قرار گرفتند ولی همردیفدانستن آنها با هیتلر و استالین صرفا بهدلیلاینكه تهدیدی جدی برای اصول یا امنیت امریكا محسوب میشوند، بسیار دشوار بود. بنابراین تنها راهحل، تمركز بر دشمنانی بالقوه نظیر دولتهای مستقل، تروریستها، مافیای موادمخدر و تسلیحات هستهای بود. البته در این بین، صحبت از چین نیز مطرح میشد. هرچند اقتصاد این كشور از كمونیسم فاصله گرفته است اما چین به لحاظ تئوری همچنان كمونیست محسوب میشود. چین كشوری است كه بدون توجه به آزادیهای سیاسی و با داشتن اقتصادی پویا، مردمی ملیگرا، حسی قوی از برتری فرهنگی كه گروههای نخبه آن ایالاتمتحده را دشمن خود میپندارند، به هژمونی درحال ظهور در آسیای شرقی تبدیل شده است. در مجموع اگر مجددا تهدیدی ظاهر گردد، چین در كانون آن قرار خواهد داشت؛ هرچند البته وقوع این رویداد لااقل در آینده نزدیك بعید است.
بهتدریج برخی امریكاییان و بهویژه مقامات دولتی، گروههای بنیادگرای اسلامی یا بهطوركلی اسلام سیاسی را دشمنان خود فرض كردند كه بهنظر هانتینگتون تجسم آن در عراق، ایران، سودان، لیبی، افغانستان (در زمان طالبان) و تا حد كمتری در دیگر كشورهای اسلامی و نیز گروههای اسلامی نظیر حماس، حزبالله، جهاد اسلامی و شبكه القاعده قابل مشاهده است. هانتینگتون بر این باور است كه حملات صورتگرفته به سفارتخانههای امریكا و برخی مراكز و منافع امریكایی در داخل و خارج خاك این كشور در دهه ۱۹۹۰ نمایانگر جنگی ادواری و كمسطح برضد ایالاتمتحده بودند. پنج كشور از هفت كشوری كه ایالاتمتحده آنها را در لیست حامیان تروریسم قرار داد، كشورهای مسلمان بودند. كشورها و سازمانهای اسلامی اسرائیل را كه متحد نزدیك امریكا است، همواره مورد تهدید قراردادهاند. پاكستان در دهه ۱۹۹۰ به تسلیحات هستهای دست یافت. علاوهبراین، شكاف فرهنگی میان اسلام و مسیحیت، بهویژه با پروتستانیسم انگلیكان، ستیزهجویی میان طرفین را تقویت مینماید. در پرده آخر، در یازدهم سپتامبر ۲۰۰۱ حضور اسامه بنلادن در صحنه، به تلاش امریكا برای یافتن دشمن پایان داد. این حملات، حمله امریكا به افغانستان و عراق و شروع جنگ بر ضد تروریسم را در پی داشت و مسلمانان رادیكال را به نخستین دشمن امریكا در قرن بیستویكم مبدل ساخت. بهنظر هانتینگتون ظهور دشمن جدید در پی حملات یازدهم سپتامبر، مفیدترین و حیاتیترین عنصر در جهت رفع تهدیدات هویت ملی امریكایی و تقویت هرچه بیشتر آن است.
وی معتقد است جنگ جهانی علیه تروریسم و اسلام بهاصطلاح ستیزهجو، به امریكا این فرصت را میدهد كه به تقویت عناصر تشكیلدهنده هویت ملی و رفع تهدیدات اساسی متوجه این هویت بپردازد. اگر این اتفاق نمیافتاد، معلوم نبود امریكا نیز به سمت تجزیه یا حلشدن در جوامع مهاجر یا در یك كلام نابودی هویت امریكایی پیش نرود. حالكه این اتفاق افتاده است به نظریه هانتینگتون باید با دقت و تامل بیشتری به آن پرداخته شود. اولین و مهمترین سوال در این خصوص میتواند اینگونه باشد: نقش نظریهپردازان و سیاستمداران امریكایی كه نیاز به وقوع چنین حادثهای جهت حفظ هویت امریكایی را از سالها قبل متذكر شده بودند و بر آن تاكید میكردند، در وقوع آن چه میتواند باشد؟ هانتینگتون معتقد است زمانیكه اسامهبنلادن به امریكا حمله كرد و چندهزار نفر را كشت، همزمان دو كار دیگر را نیز انجام داد: نخست خلأ ایجادشده به علت سقوط شوروی را با یك دشمن جدید پر كرد و دیگراینكه هویت امریكایی را بهعنوان یك ملت مسیحی مسجل ساخت. جنگ تازه میان اسلام مبارز و امریكا، شباهتهای بسیاری با جنگ سرد دارد. دشمنی مسلمانان، امریكاییها را تشویق میكند تا هویت خود را به لحاظ فرهنگی و مذهبی اثبات كنند؛ همانند دوران جنگ سرد كه امریكاییها هویت خود را به لحاظ سیاسی و آرمانی تعریف میكردند. درواقع امروزه جنگ ایدئولوژیك امریكا با كمونیسم، جای خود را به جنگ مذهبی و فرهنگی با اسلام مبارز داده است.
ز) ضعف نخبگان:
امریكا در سالهای اخیر شاهد شكلگیری شكاف عمیق و روزافزونی میان نخبگان و مردم عادی بوده است؛ البته این شكاف پس از وقوع حوادث یازدهم سپتامبر با كنارگذاشتن اختلافات و ظهور احساسات وطنپرستانه بهطور موقت از بین رفت. درهرصورت ظهور نیروهای اساسی و قدرتمند جهانیشدن اقتصاد، زوال ملیگرایی را در میان نخبگان افزایش داده است. گسترش عظیم تعاملات بینالمللی میان اشخاص، شركتها، دولتها و سازمانهای غیردولتی (NGOها) و دیگر موجودیتها، افزایش میزان و حجم سرمایهگذاری، تولید و بازاریابی شركتهای چندملیتی در سطح جهان و افزایش سازمانها، رژیمها و قوانین بینالمللی از مشخصات جهانیشدن میباشد. تاثیر این تحولات در میان گروهها و كشورهای مختلف، متفاوت است. حضور اشخاص در فرآیند جهانیشدن نیز به جایگاه اقتصادی ــ اجتماعی آنها بستگی دارد. دراینراستا، نخبگان منافع، تعهدات و هویتهای فراملی بیشتری نسبت به غیرنخبگان دارند. در فرایند جهانیشدن، نخبگان آژانسهای دولتی و دیگر سازمانهای امریكایی نیز از اهمیت بسیار بیشتری نسبت به دیگر كشورها برخوردارند. بنابراین تعهدات آنها نسبت به هویتها و منافع ملی ضعیفتر است.
هرچند پیشرفت فناوری در اواخر قرن نوزدهم به تقویت ملیگرایی و حتی در برخی موارد به ظهور آن منجر شد، اما بهنظر میرسد پیشرفت فناوری در اواخر قرن بیستم به تضعیف ملیگرایی و رشد فراملیگرایی منتهی شده باشد. ایدههای فراملیگرایانه را میتوان در سه دسته طبقهبندی نمود: جهانگرایانه، اقتصادگرایانه و اخلاقگرایانه. در رهیافت جهانگرایانه، امریكا برتر است اما نه بهخاطراینكه ملتی منحصربهفرد و یگانه است بلكه به این دلیل كه به ملتی جهانی تبدیل شده است. این ملت بهواسطه ورود مردم جوامع دیگر به امریكا و نیز پذیرش فرهنگ و ارزشهای امریكایی توسط جوامع دیگر، با جهان یكی شده است. همچنین به دلیل پیروزی امریكا بهعنوان تنها ابرقدرت جهانی، تمایز میان امریكا و جهان در حال ناپدیدشدن است. رهیافت اقتصادی نیز بر جهانیشدن اقتصاد بهعنوان نیروی حذفكننده مرزهای ملی، یكیكردن اقتصادهای ملی در یك اقتصاد جهانی و فرسایش سریع اقتدار و عملكرد دولتهای ملی تاكید دارد. این دیدگاه در میان رؤسای شركتهای چندملیتی، سازمانهای غیردولتی بزرگ و تكنوكراتها شایع است؛ چراكه بهعلت وجود تقاضای جهانی، آنها میتوانند فعالیتهای خود را از كشوری به كشور دیگر منتقل كنند. اما در رهیافت سوم یا همان رهیافت اخلاقگرایی فراملی، وطنپرستی و ملیگرایی، نیروهای شیطانی تلقی میشوند.
در این دیدگاه قوانین، نهادها، رژیمها و هنجارهای بینالمللی، به لحاظ اخلاقی برتر از قوانین ملتها هستند. بهطوركلی فراملیگرایی اقتصادی در میان طبقه سرمایهدار و فراملیگرایی اخلاقی و جهانی بیشتر در میان روشنفكران، دانشگاهیان، روزنامهنگاران و برخی سیاسیون مشاهده میشود. درحالحاضر بسیاری از شركتهای بزرگ منافع خود را در تمایز با منافع امریكا مشاهده میكنند. شركتهایی كه مقرشان در امریكا است، با گسترش فعالیتهایشان در سطح جهانی، روزبهروز وضعیت امریكاییبودن خود را از دست میدهند. ازسویدیگر حضور در نهادها، شبكهها و فعالیتهای فراملی، نهتنها سبب ظهور نخبگان جهانی است، بلكه برای دستیابی به وضعیت نخبگی در داخل كشورها عاملی حیاتی بهشمار میرود. كسانیكه وفاداری، هویت و حضورشان ملی است، در مقایسه با نخبگان فراملی كمتر به اوج تجارت، رسانهها، جامعه دانشگاهی و مشاغل بینالمللی میرسند. آنهایی كه پشت مرزهای ملی میایستند، از بقیه عقب میافتند. اشاعه دیدگاههای ضدوطنپرستانه در بین روشنفكران لیبرال، سبب شده است برخی از آنها درخصوص نتایج منفی چنین نگرشهایی برای لیبرالیسم امریكایی و آینده امریكا هشدار دهند. در پایان میتوان چنین گفت كه برای نخبگان فراملیگرای امریكا، بهویژه در دهه ۱۹۹۰، ملیگرایی، هویت ملی و وطنپرستی قدیم مورد تردید قرار گرفته است.
داود راکی
پینوشتها
* در نگارش مقاله حاضر از منبع زیر استفاده شده است: ساموئل هانتینگتون، چالشهای هویت در امریکا، ترجمه: محمودرضا گلشنپژوه، حسن سعید کلاهی خیابان و عباس کاردان، تهران، موسسه فرهنگی مطالعات و تحقیقات بینالمللی ابرار معاصر تهران، ۱۳۸۴
[i]ــ نام اصلی و مشخصات کامل کتاب به زبان انگلیسی:
Who Are We? America’s Great Debate. By: Samuel P. Huntington, ۲۰۰۴
[ii]- Euro Centerism.
[iii] - Ralph Yarborough.
[iv]ــ حدودا دوازده رفراندوم.
[v] - Tagalog (مردم جزیرهای در شمال فیلیپین)
[vi]- Multiculturalism.
[vii]- Ampersands :فرامهاجران
[viii]ــ بومیان امریکای لاتین.
[ix]- The Evil Empire.
پینوشتها
* در نگارش مقاله حاضر از منبع زیر استفاده شده است: ساموئل هانتینگتون، چالشهای هویت در امریکا، ترجمه: محمودرضا گلشنپژوه، حسن سعید کلاهی خیابان و عباس کاردان، تهران، موسسه فرهنگی مطالعات و تحقیقات بینالمللی ابرار معاصر تهران، ۱۳۸۴
[i]ــ نام اصلی و مشخصات کامل کتاب به زبان انگلیسی:
Who Are We? America’s Great Debate. By: Samuel P. Huntington, ۲۰۰۴
[ii]- Euro Centerism.
[iii] - Ralph Yarborough.
[iv]ــ حدودا دوازده رفراندوم.
[v] - Tagalog (مردم جزیرهای در شمال فیلیپین)
[vi]- Multiculturalism.
[vii]- Ampersands :فرامهاجران
[viii]ــ بومیان امریکای لاتین.
[ix]- The Evil Empire.
منبع : ماهنامه زمانه
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست