یکشنبه, ۱۴ بهمن, ۱۴۰۳ / 2 February, 2025
مجله ویستا
اِما
دو هفته بیشتر به تولد آزاد باقی نمانده بود. مادر آزیتا گفته بود، تولد یک سالگیاش را در خانه او بگیرند که بزرگ بود و مادر آزیتا که تا پارسال امید شوهر کردن و بچه دار شدن دختر بزرگ خود را از دست داده بود، میخواست هرچه دوست و آشنا و قوم وخویش داشت دعوت کند تا نوه پسر خود را که در واقع تنها نوه پسرش بود، به همه دوستان و قوم و خویشان نشان دهد. اما نه آزیتا جواب درست و حسابی داده بود و نه بهرنگ دوست داشت با خانواده آزیتا قاطی شود.
پس از سه سال زندگی مشترک و یک سال پس از ازدواج با آزیتا هنوز با پدر آزیتا سرسنگین بود که در اوایل زندگی مشترکش با آزیتا شنیده بود او را مرد مفلوکی خوانده بود که عرضه نداشته است زن اول خود را جمع و جور کند و زن مثل خودفروشها به دامن و این آویخته بوده است. بهرنگ به درستی نمیدانست از حرفهای توهین آمیز مرد به خود رنجیده بود و یا نسبتی که به اِما داده بود. به آزیتا گفته بود، تا وقتی پدر از او معذرت نخواهد، هیچ وقت با او روبرو نخواهد شد. پدر روز عقد کنان او را بوسیده بود و به خاطر کدورت گذشته معذرت خواسته بود اما بهرنگ هنوز از او دل چرکین بود.
تازه آزاد را خوابانده بود و شیشه شیر و ظرف غذایش را شسته بود، لباسهایش را ریخته بود توی ماشین رختشویی و چایی داغی برای خود ریخته بود و نشسته بود پشت میز که در اتاقک شیشهای چسبیده به آشپزخانه بود. این اتاقک نقظه دلخواه بهرنگ بود،همان جا که غذا می خوردند و رادیو و نوار گوش می کردند و چشمانداز روبرو را نگاه می کردند که منظره وسیعی از شهر تورنتو بود، با ساختمانهای بلند وکوتاهش و پارکهای سرسبزو دریاچه انتاریو که آن دورها مثل مخملی آبی زیر آسمان پهناور به خواب رفته بود.
آزیتا هشت ماه پس از زایمان، وقتی هنوز چهار ماه از مرخصی دوران وضع حملش باقی مانده بود، مجبور شد به سرکار برگردد. یکی دیگر از کارمندان به مرخصی زایمان رفته بود و یکی هم موسسه را ترک کرده بود. آزیتا به اجبار مرخصی را نیمه تمام گذاشت و برگشت سرِ کار. میخواست آزاد را با خود به شیرخوارگاه نزدیک اداره ببرد که بهرنگ قبول نکرد. او که از وقتی با آزیتا زندگی میکرد، بیرون از خانه کاری نداشت، نگهداری از کودک را خود به عهده گرفت. محبت و عشقش به کودک سوای آن محبتی بود که به پوبه داشت.
پویه ناخواسته به دنیا آمد و بهرنگ در دربدریها و زندگی فلاکت بار خارج از کشور و ناسازگاریهای اِما فرصت نیافت لذت داشتن کودک را حس کند. پویه همیشه یا باری بود بر دوشش یا نگرانی خاطرش. نتوانسته بود با کودک انس و الفتی پدرانه برقرار کند. دوران کودکیاش را یا با اِما گذرانده بود یا با خواهر بهرنگ.
تا توانست روی پای خود بایستد، مستقل شد و از خانه پدری گریخت. به زبان بی زبانی پدر را مسئول زندگی نابسامان دوران کودکی خود میدانست . آزاد اما جای بزرگی در زندگی بهرنگ باز کرده بود. شاهد تولدش و لحظه لحظه بزرگ شدنش بود. وقتی آن گلوله سربی یخ کرده روی قلبش مینشست و زندگی او را سیاه میکرد، فقط سرگرم بودن با کودک و دل به بازیهای معصومانه او دادن درد او را تسکین میداد. عشقی که زمانی مثل دریا نصیب اِما کرده بود، حال ارزانی آزاد میکرد. چنان بود که روزها به نظرش سریع و تند میگذشتند چرا که همه وقتش را کودک پر میکرد و در فواصلی که کودک می خوابید، با ذوق و شوقی کودکانه با نوشتههایش مشغول میشد.
کامپیوترش را روشن کرد و پرونده مربوط به رمانی را که مینوشت باز کرد. آزاد معمولاٌ یک تا دوساعت میخوابید و این وقتی بود که بهرنگ روی رمانی که تازه شروع کرده بود، کار میکرد. پس از چاپ یک مجموعه داستان کوتاه و یک مجموعه شعر به خود جرات داد و رمانی را شروع کرد که جا و بیجا زندگی خودش بود و اِما.
تلفن که زنگ زد، نخواست بردارد. لابد یا از آن تلفنهای نظرخواهی بود، یا دوست و آشنایی که کاری نداشت و میخواست وراجی کند و وقت بگذراند و یا...
میدانست آزیتا این وقت روز زنگ نمیزند. آزیتا برنامه او را مو به مو میدانست. همیشه وقت ناهارش زنگ میزد. وقتی که میدانست آزاد بیدار است و بهرنگ نمیتواند چیزی بنویسد و یا بخواند.
تلفن چهار پنج زنگ زد و از صدا افتاد. بهرنگ آخرین برگ از نوشته خود را خواند. در رمانش اِما را الهه نام گذاشته بود. برای تصویر کردن چهره و اندامش آن طور که فکر میکرد، کار به آسانی پیش نرفته بود. الههای که او تصویر میکرد، با اِمای واقعی یکی در نمیآمد. بهرنگ نمی توانست چشمان اِما را، طرح صورت، لبانش که گاه لبخندی به تحقیر داشت و گاه لبخندی به لوندی، پاهای کشیده و خوش ترکیبش، وقتی که شلوار جین آنها را تنگ در برمیگرفت، انگشتان بلند و بازوان لاغرش که در ذهن بهرنگ همیشه همان حالت دخترانه شکننده را داشت به کلام در بیاورد و به تصویر بکشد. نتوانسته بود، اِمای واقعی را در قالب الهه بیافریند. چندین و چند صفحه در باره الهه نوشت اما باز اِما نشد.
غرق خواندن نوشته خود بود که تلفن دوباره به صدا درآمد. مثل برق گرفتهها از جای پرید و به طرف تلفن رفت اما گوشی را برنداشت. حوصله حرف زدن نداشت. غرق در رمان خود و شخصیت الهه بود و از سرکشی و لجبازیاش هم به ستوه میآمد و هم خوش خوشکش میشد. الهه دست پرورده او بود اما سرکشیهای خود را هم داشت و به راه خود میرفت. تلفن دوباره از صدا افتاد. لختی ماند. به صفحهای که شماره تلفن فرستنده را ضبط می کرد نگاه کرد؛ شماره ناآشنا بود. پشت میزش نشست. به دورها خیره شد، به دریاچه که آن روز زیر ابر دلمردهی ماه سپتامبر که آسمان را پوشانده بود، رنگ سربی سردی داشت.
هوش و حواسش از نوشته دور شده بود. بی اختیار دوباره به طرف تلفن رفت و گوشی را برداشت. صدای بوقهای بریده بریده به او فهماند که پیام دارد. پیام را گوش کرد. اِما بود. در یک پیام کوتاه گفته بود، می خواهد او را ببنید. قلبش بیاختیار شروع کرد به تند زدن. اِما با او چه کار داشت؟ هشت نه سالی می شد که هیچ تماسی با او نداشت. از وقتی با یک ایرانی ساکن لوس آنجلس که میگفتند بیست سالی از خودش بزرگتر است و ثروت بی حسابی دارد، ازدواج کرد و از تورنتو رفت، بهرنگ از او خبر نداشت. حتی حال و احوالی هم از پویه نمیپرسید و اگر هم میپرسید، پویه روی خوش نشان نمیداد. پویه دل خوش از مادری که او را از کودکی ترک کرده بود و سرپرستیاش را به پدر داده بود، نداشت.
سال سه دانشکده ادبیات بود و سودای شاعر شدن و نویسنده شدن داشت. سالی بود که بوی آزادی در فضا جریان داشت. گروههای سیاسی فعالیت آزادتری داشتند و طیف وسیعتری از دانشجویان را به خود میطلبیدند. سال اعتصاب و گردهمآیی و تظاهرات و کوه رفتنهای دسته جمعی. سالی که یکی دو داستان و چند شعرش در نشریههای ادبی چاپ شده بود و در میان دوستان و آشنایان وجههای کسب کرده بود. همان سال بود که اِما را شناخت؛ اِمایی که هنوز اِما نشده بود. نامش مهستی بود. یکی دوباری او را در راهروها و محوطه بیرون دانشگاه و رستوران دیده بود. چشمان سیاه و گونه های برجسته و بینی کوچک سربالا و جعد موها که همیشه دستهای از آن روی پیشانی ریخته بود و قد بلند و به قول شاعر سرومانندش تصویری از اِمای مادام بواری می داد، که بهرنگ کتابش را چندین بار خوانده بود و هربار بیشتر شیفته قدرت و توانایی نویسنده شده بود.
به بهرنگ گفت، "نامم را پدر انتخاب کرده است. پدر عاشق شعر و ادبیات قدیم ایران بود و خود نیز دستی در شاعری داشت. غزلهای عاشقانه و قصیدههایی با مضامین اجتماعی میگفت. یکی دو غزلش هم در نشریات چاپ شده بود اما هیچ ناشری کارش را برای انتشار یک کتاب قبول نکرده است."
وقتی در دانشکده ادبیات قبول شد، پدر به او گفته بود، "حقا که فرزند واقعی پدرت هستی و استعداد پدر در تو نهفته شده است. "
اما واقعیت آن بود که مهستی نه به خاطر علاقه به ادبیات، که این رشته آخرین انتخابش بود و قبول شده بود و به ناچار پذیرفته بود. نه شناختی از ادبیات کلاسیک داشت که پدر دیوانهای شاعرانش را در قفسههای کتابخانه خود داشت و او هیچ وقت هوس نکرد، لای آن کتابها را باز کند و نه از ادبیات مدرن چیزی میدانست که پدر معتقد بود، همهاش چرت و پرت و یاوه گویی است. مهستی فقط میخواست یک لیسانس دانشگاه داشته باشد لیسانس را به قول خالهاش که از فرانسه لیسانس ادبیات گرفته بود، برای پرستیزش میخواست نه علاقهاش به شعر و ادبیات.
وقتی بهرنگ فهمید مهستی نیز همان خط فکری او را دارد، او رادر جمع خود که سرپرستی آن را به عهده داشت، پذیرفت. در اولین کوهنوردیشان بود که بهرنگ نام اِما را برای او انتخاب کرد. در فرصتی که سربالایی باریکی را شانه به شانه هم و جلوتر از گروه میرفتند و در پناه صخرهای ماندند که هم خستگی در کنند و هم بقیه گروه به آنها برسد، بهرنگ به مهستی گفت، "تو خیلی شبیه اِمایی."
مهستی که سربالایی تند و هوای پاک کوهستان گونه هایش را به رنگ گل سرخ درآورده بود، و چشمان سیاهش تلولویی درخشان و وسوسه انگیز داشت، روی تخته سنگی نشست. لبخندی چهرهاش را شکفت و به بی خبری پرسید، "اِما؟ اِما دیگه کیه؟"
بهرنگ از جواب مهستی یکه خورد. چطور ممکن بود، در دانشکده ادبیات درس خواند و اِِمای مادام بواری را نشناخت."
گفت، "اِما را نمیشناسی؟ اِمای مادام بواری. نوشته..."
مهستی به میان حرفش دوید. "مادام بواری؟..."
بهرنگ گفت، "نوشته گوستاو فلوبر. نویسنده فرانسوی."
مهستی بلند خندید. صدای قهقهاش مثل موسیقی دلنوازی در دل کوه پیچید. هوای پاک کوهستان در پوست صورت و چشمان سیاهش اثری شگفتانگیز گذاشته بود. بهرنگ نمیدانست همان جا بود که به قول شاعر نه یک دل، که صد دل عاشق مهستی که حالا دیگر برایش همان اِما بود، شده بود یا از مدتی پیش؛ از همان اولین نگاه، در یکی از روزهای اوایل مهر که روز باز شدن دانشگاه بود، و دختر راه را بر او بست و نشانی کلاسش را از او پرسید. چشمان سیاه دختر سرعت گردش خون را در رگهایش زیاد کرد و تنش داغ شد. روزهای بعد همه جا نگاهش به دنبال او بود و هرجا میدیدش چشم از او برنمیداشت.
تا گروه برسد، بهرنگ به او گفت، "از این به بعد اِما صدات میکنم. این اسم بیشتر بهت میآید. با این اسم میتوانی ایز گم کنی."
مهستی گفت، "اسم قشنگی است. خیلی بهتراز مهستی که پدرم انتخاب کرد." و نام اِما رویش ماند. و وقتی به خارج از کشور آمدند، اِما شد نام اولش. فقط در اوراق رسمی مهستی نامیده میشد.
اِمای خارج از کشور اندک اندک شکل و ماهیت عوض کرد. این اِما با اِمای آن سالها، سالهایی که تازه او را شناخته بود تفاوت داشت. آن سالها هنوز با بهرنگ بودند. قصهای را که در حال نوشتن بود، خاطره آن سالها را در او زنده میکرد و یا بهرنگ می خواست آن سالها را در خاطر زنده کند و به کلام و نوشتار ماندگارشان کند.
آن سال فراموش نشدنی، سالی که مهستی اِما شد، سال به بار نشستن عشق بین او و اِما، سال به بار نشستن انقلاب، سال آزادی، سالی که او و اِما مثل دو یار جدانشدنی همیشه با هم بودند و عشقشان زبانزد دوستان و آشنایان شد.
و سالهای بعدی که به دنبال آمدند، سال بسته شدن دانشگاهها، سال گرفت و گیر و از دست رفتن دوستان نزدیک، سال فرار بسیاری از دوستان و نزدیکان، سالی که او و اِما در مجلسی خصوصی و بی سروصدا ازدواج کردند و مجبور به اختفا شدند و حاملهگی ناخواسته اِما و تولد پویه. سالی که مجبور به فرار از ایران شدند و از کوههای ترکیه با یک بچه چهارماهه از میان برف و یخ بندان گذشتند. سالی که به کانادا آمدند و سالهای بعد...سالهای غربت و بیگاری برای تامین یک زندگی حداقل، سالهای دوری از خانواده و وطن و زبان مالوف. سالهای جدا افتادن از شعر و ادبیات و سالهای بهانه های جورواجور اِما که تو دیگر خودت نیستی. تو که روزی قصه و شعر مینوشتی، حال فقط به سرایداری ساختمانها و تحویل پیتزا به در خانهها و تمیز کردن کف فروشگاههای بزرگ دل خوش میکنی.
سال فاصله افتادن بین او و اِما، سال رنگ باختن عشق، نه در دل او که در دل اِما.
سال شایعه عشق اِما و مفتون که شاعر سرشناس شهر بود و دو کتاب شعر چاپ کرده بود و گاه و بیگاه برای شعرخوانی به این کشور و آن کشور دعوت میشد. مفتون دو پسر بزرگ داشت و زنش مدتی بود که او را ترک کرده بود و برگشته بود ایران. مفتون که هر زمان او را میدید، در باره استعداد خدادادی و قریحه سرشارش داد سخن می داد و تشویقش می کرد که شعر و قصه را از یاد نبرد.
و آن شب کذایی، شبی که برف مثل هیولایی دهان باز کرده بود و همه شهر را در خود بلعیده بود. شبی که اتومبیل مدل قدیمی تویویایش که با آن پییزا به خانهها تحویل میداد، میان برف در خیابانی فرعی که پرنده پر نمیزد، گیر کرد و مجبور شد هزینه سنگین کامیون حمل اتومبیل را بپردازد و نزدیکی های صبح که به خانه رسید، به جای آغوش گرم اِما، نامه و حلقه ازدواجش را دید که روی میز ناهار خوری اتاق نشیمن گذاشته بود و پویه را برداشته بود و رفته بود.
سالهای بیقراری که به دنبال رفتن اِما آمد؛ سال هایی که مثل یک حیوان زخم خورده، اعتمادش را به هرچه زن بود از دست داد و در روزنامههای شهر مقاله پشت مقاله چاپ کرد و هرچه دشنام و بد و بیراه در چنته داشت به زن و زندگی بی بند و بار زنان خارج از کشور و ایرانیهای دربدر شده نوشت و باز دق دلش خالی نشده بود.
زخم عشق و ذق ذق آن شب و روز با او بود و او را وامی داشت که مثل سایه اِما را دنبال کند و وقتی میدید، با هیچ عاشق دلخستهای بیش از چند صباحی نمیماند، این امید در او بود که دوباره به طرف او برگردد. گاه به بهانه دیدن پویه با او وعده دیدار میگذاشت و به هزار زبان از او می خواست که برگردد و اِما آشکارا میگفت، از نوشتههایش در بارهی او رنجیده است، تمایلی به برگشت نشان نمیداد.
سه سال پس از جداییشان بود که اِما رسما تقاضای طلاق کرد و حق سرپرستی پویه ده ساله را به او داد و به لوس آنجلس رفت تا با مردی که میگفتند بیست سال از او بزرگتر بود و ثروت هنگفتی داشت، ازدواج کند.
و چطور شد که آزیتا وارد زندگیاش شد، چیز زیادی به یاد نداشت، یا نمیخواست به یاد بیاورد. آزیتا درست نقطه مقابل اِما بود. نه شکل ظاهریاش به اِما شباهت داشت و نه خلق و خویش. قد نه چندان بلندش را اضافه وزن و پاهای چاقش کوتاهتر نشان می داد. اغلب کت و دامن و یا لباسهایی میپوشید که مناسب یک کارمند عالیرتبه دولتی بود. چشمانش زیادی درشتش در صورت گوشتالودش، حالتی از تسلیم و آرامش داشت.
اِما که از زندگی بهرنگ حذف شد، خلائی او را در خود پوشاند که هیچ چیز پرش نمیکرد. پویه وقت زیادی از او نمیگرفت. همان سال خواهرش به کانادا مهاجرت کرده بود و آپارتمانی در همان ساختمانی که او زندگی میکرد، اجاره کرد و پویه بیشتر وقت خود را با عمه میگذراند که دختری هم سن و سال او داشت و بهرنگ شکرگزار بود که پویه با آمدن عمه جای خالی مادر را زیاد حس نمیکرد. اما جای خالی اِما برای بهرنگ پر نمیشد. بودند زنان تنهایی که یا از همسران خود جدا شده بودند و یا هیچ وقت همسری نداشتند و به طرف بهرنگ کشیده شدند. اما بهرنگ با هیچ کدام نتوانست بیش از چند صباحی سر کند. گویی خلاء اطراف او را هیچ کس و هیچ چیز پر نمیکرد. و اگر آزیتا در زندگیش پیدا نمیشد، معلوم نبود کارش به کجا برسد.
آزیتا بود که جمعی از اهل ادب و شعر را تشویق کرد که بهرنگ را به میان خود بخوانند و در کارهای ادبی و هنری از او کمک بگیرند و نظر بخواهند. در میان همین گروه بود که به آزیتا برخورد. بعدها آزیتا به او گفت، به خاطر آشنایی با او با آن گروه همکاری میکرده. گفت، با کارهای او از ایران آشنا بوده، یکی دو داستان و شعر او را در نشریات ادبی آن دوره خوانده بوده و کارهایش را دوست داشته است.
آزیتا سی و پنج سالگی را پشت سر گذاشته بود و در آپارتمانی که از آنِ خودش بود، تنها زندگی میکرد. پدر ومادرش همراه دو دختر خود قبل از انقلاب به کانادا آمده بودند و شایع بود که پول هنگفتی با خود آورده بودند و خانهای بزرگ در منطقه اعیان نشین بی ویو داشتند. این حرفها را بهرنگ وقتی شنید که شایعه دوستی او و آزیتا علنی شده بود و بهرنگ به آپارتمان آزیتا نقل مکان کرده بود و پویه را هم با خود برده بود.
تحصیلات آزیتا در زمینه روانشناسی کودک بود. در این زمینه فوق لیسانس گرفته بود و در یکی از موسسات دولتی کار خوب و درآمد قابل توجهی داشت. به بهرنگ گفت، که نیازی به کار کردن او نیست. چه درآمد او کافی برای اداره یک خانواده سه نفره بود و او میتواند وقتش را به نوشتن و خواندن بگذراند.
زندگی با آزیتا مثل زندگی در یک بیشه زار آرام و بی سروصدا بود که نه فقط همه زیباییها و نعمات زندگی را همراه داشت، هیچ خطری هم آن را تهدید نمیکرد و پس از سالهای دراز دربدری و غربت و بیخانمانی و پا در هوا بودن، باید مثل نوشدارویی میبود که همه دردها و بی سروسامانی ها را یک باره مداوا میکرد. اما شاید مشکل با بهرنگ بود و شاید مشکل آن گلوله سربی سرد و یخ زده بود که گاه و بیگاه روی قلب او مینشست و راه نفس را بر او میبست. شاید آن خلایی بود که گاه فکر و ذهن او را احاطه میکرد و دست و پایش را کرخت میکرد و روزها و هفتهها در گرداب سیاهی که دورش را گرفته بود، دست و پا میزد و وقتی از چنبره درد و غم خود بیرون می آمد و به اطراف خود نگاه می کرد و میدید که زندگی به راه خود میرود و آزیتا آرام و سر به زیر و سخی همه چیز را تحمل میکند و با کج خلقی او کنار میآید، از آنچه ناگهان نصیبش شده بود، دچار شک میشد.
می خواست که سباسگزاری و محبت خود را به آزیتا نشان دهد اما باز آزیتا بود که خود را مدیون و سپاسگزار نشان میداد. به هزار زبان به او میفهماند که درد او را میفهمد و او نیازی به توضیح ندارد. به او میگفت که سال های سال منتظر چنان مردی بوده و اگر به بهرنگ برنمیخورد، ترجیح می داده تا آخر عمر تنها بماند. محبتش به پویه چنان صمیمی و بی غل و غش بود که وقتی اِما پس از چند سال تلفن کرد که می خواهد به دیدن پویه بیاید و خیال دارد او را یک ماهی نزد خود به کالیفرنیا ببرد، دختر که اینک پانزده ساله شده بود، از رفتن با مادر سرباز زد و به دیدار کوتاهی در تورنتو با او بسنده کرد.
پیام کوتاه اِما قصه و روال آن را از ذهن بهرنگ پاک کرد و آشوبی در دلش به پا کرد که نفهمید آزاد کی بیدار شد. صدای گریههای هق هق مانندش او را به خود آورد. وقتی به سر وقت کودک رفت، که گریهاش حالتی هیستریک پیدا کرده بود. آزاد را بغل کرد. دوباره زنگ تلفن بود که او را به خود خواند. گریههای هیستریک کودک به او اجازه نداد که به تلفن جواب دهد. به هزار ترفند کودک را آرام کرد. پوشکش را عوض کرد، شیرش را به او خوراند و یاد پیام اِما افتاد. بار دیگر که تلفن به صدا درآمد، به خیال آن که باز هم اماست، به صفحه شماره نشان دهنده نگاه کرد، آزیتا بود. آزیتا گفت که دوبار زنگ زده و نگران شده است. بهرنگ مطمئنش کرد که همه چیز خوب است و برای اطمینان خاطر گوشی را دم گوش آزاد گرفت که به صدای مادر گوش دهد.
تلفن که دوباره زنگ زد، بی آن که به صفحه شماره گیر نگاه کند، گوشی را برداشت. چنان محو بازی با آزاد شده بود و قهقههای کودک او را به خود مشغول کرده بود که برای لحظاتی اِما را از یاد برده بود. گوشی تلفن را برداشت و صدای اِما او را در جا میخکوب کرد. قلبش شروع کرد به تند طپیدن و گلوله سربی یخ کرده ذوب شد. تنش داغ شد و موجی از گرما از سرش شروع شد و تا نوک انگشتانش ادامه یافت. کودک را از یاد برد و وقتی به خود آمد که آزاد کاردی را در دست داشت. ناگهان به خود آمد. تلفن را رها کرد و به سروقت کودک رفت و پیش از آن که اتفاقی بیافتد، کارد را به ضربتی از دست کودک گرفت و صدای گریه اش از گوشی تلفن گذشت. کودک را در صندلی مخصوص گذاشت و گوشی را برداشت. اِما هنوز پشت خط بود.
"شنیدم زن خانه شدی. داری بچه داری میکنی. آزیتا کوتوله..."
خون به سر بهرنگ هجوم آورد. خواست گوشی تلفن را بگذارد که اِما ادامه داد، "ببین، قصد توهین نداشتم. شنیدم زن خوبیه. باور کن. فقط می خواستم ببینمت. پیر کفتاره مرد و راحت شدم. یک ثروت قلنبه برام گذاشته، اما پسر و دخترش..."
بهرنگ به میان حرفش دوید، "من حوصله شنیدن..."
آزاد شروع کرده بود به گریستن. "من گرفتارم. "
"میدانم. اما منم ازت یک خواهش دارم. فقط یک ساعتی وقتت را به من بده. ببین من تو هتل زندگی میکنم. اینم آدرسم. بنویس. هروقت خواستی، هروقت وقت داشتی. منتظرت هستم. باید ببینمت. خیلی مهمه. باور کن. نمیخواهم ترا از زندگی ایدهآلت ..."
صدای قهقه اِما گوشش را آزرد. خدا حافظ گفت و گوشی را گذاشت. صدای اِما را شنید که میگفت، "پس نمیآی..."
به سر وقت آزاد رفت و او را بغل کرد و دور اتاق گرداند. روی اسب چوبی گوشه اتاق نشاند و تکانش داد. تلفن که به صدا درآمد، به طرف آن رفت و به صفحه نگاه کرد و همان شماره را خواند و جواب نداد. حوصله حرفهای دوپهلوی اِما را نداشت. اِما دوباره مثل آواری روی زندگیش خراب شده بود. تلفن که قطع شد، گوشی را برداشت. اِما در پیام خود نشانی هتلی را که زندگی میکرد داده بود و این بار با تمنا از او خواسته بود که به دیدنش برود. با هزار قسم به او قول داده بود که کاری به زندگی خصوصی او نخواهد داشت. فقط می خواهد او را ببنید و در موردی با او مشورت کند.
بهرنگ نشانی را روی تکه کاغذی نوشت و کاغذ را در جیب گذاشت و پیامهای آن روز را پاک کرد.
آزیتا که به خانه آمد، بهرنگ میز شام را چیده بود. برای آن شب از سوپر مارکت محل مرغ سرخ کرده و چند شاخه گل خریده بود. شیشه شرابی باز کرده بود و همراه دو گیلاس روی میز گذاشته بود. مثل شبهایی که به مناسبتی جشنی کوچک برپا میکردند، شاد بود و دلیل سرخوشی خود را نمیداتست. شاید آن گلوله سربی روی قلبش شروع به ذوب شدن کرده بود و شاید میخواست سپاس خود را به آزیتا نشان دهد.
کودک که از خواب بعدازظهرش بیدارشد، شیرش را به او خورانده و تر و خشکش کرد. آزاد به دیدن مادر گل از گلش شکفت و خود را در آغوش او انداخت.
آزیتا به تعجب به میز چیده و گل و شراب و بشقابها نگاه کرد و با چشمان درشتش که تعجب درشتترشان کرده بود، پرسید، "خبری شده؟"
بهرنگ با شادی آشکاری که در نگاه و وجناتش بود، گفت، "خبر؟ نه خبر خاصی نیست. فقط فکر کردم گاهی لازم است که زندگی را سپاس بگذاریم."شب خوش و آرامی را گذراندند و بهرنگ به خود میقبولاند، زندگی یا سرنوشت یا هر چیز دیگری نصیبش شده، زیادتر از حق و لیاقت او بوده است. خود را سپاسگزار آزیتا و طبع پذیرا و بخشنده و سخیاش میدانست. به بی سرو سامانیهای گذشته که فکر میکرد؛ به کارهایی که کرده بود تا یک لقمه نان سر سفره داشته باشد، به تحقیرها و سرکوفتهایی که از اِما شنیده بود، زندگی اکنونش مثل خواب و خیال بود. انگار پری دریایی پیدا شده بود وهمه آن رفاه و آسایش را در اختیارش گذاشته بود. گاه حدود ساعتهای چهار و پنج صبح بیدار میشد و به اتاقک شیشهای می رفت و پشت میز مینشست و شهر و دریاچه را نگاه میکرد که آرام آرام بیدار میشد. یاد جاهایی که قبلا زندگی کرده بود، میافتاد.
زیرزمینی که سال اول ورودشان به کانادا اجاره کرده بودند که اتاق نشیمنش پنجره نداشت و مثل دخمهای بود در دل زمین. زمستان سردی که وقتی از زیر زمین بیرون میآمد، انگار که استخوانهایش هم در حال یخ زدن بود. یاد آن ساختمانهای کثیف که فکر و ذکرشان کشتن سوسک و موشهایی بود که زندگی را بر اِما جهنم میکرد. آن روزها که شعر و قصه مثل مه در تابستان در ذهن او آب شده بود و به هوا رفته بود و انگار نه انگار که زمانی شاعر بود و هر پدیده کوچکی او را به وجد میآورد و شعری در او میجوشید.
آن شب نیز دمدمای صبح بیدار شد و یاد تلفن اِما افتاد. "با او چه کار داشت؟ به اتاقک شیشه ای رفت و نشست و باز همان فکرها و گذشته تلخ و حقارت بار او را سپاسگزار زندگی اکنونش کرد و دلش را ابتدا شادی و رضایت همیشگی پر کرد و بعد شادی جای خود را به نوعی ناامیدی و تلخی داد که نه دلیل آن را میدانست و نه ریشه آن را میشناخت. گاه که تلخی تا زیر زبانش مینشست و ذهن و فکر او را فلج میکرد، سر خود داد میکشید که آخر چه مرگته؟ بدبخت فلک زده. حال که شاه بخشیده، شیخ علی خان نبخشیده. چرا از زندگیات لذت نمیبری؟ مگر باید همیشه در فلاکت و ذلت زندگی کنی؟
و باز تلفن اِما بود که ذهن او را پر میکرد. "با او چه کار داشت؟"
روزها پشت سر هم آمدند و رفتند و یک هفته گذشت واز اِما خبری نشد. خبر برگشتش، مرگ شوهر و ثروت هنگفتی که نصیبش شده بود، در همه محافل و جمعها شنیده میشد. "چرا دیگر تلفن نمیزد؟"
روز یک شنبهای که آزیتا با آزاد به دیدن پدر و مادرش رفت، بهرنگ بهانه آورد که کار دارد و همراه آزیتا نرفت. به هتل اِما رفت و او را در اتاق خودش یافت. ساعت از یازده گذشته بود و اِما هنوز در تخت بود. به دیدن بهرنگ چنان خوشحالی نشان داد که با لباس خواب نیمه لخت خود را به گردن او آویخت و مثل همان موقع که عاشق و معشوق بودند، صورتش را بوسه باران کرد.
سه شبانه روز در اتاق هتل و در آغوش هم جسم و روح یکدیگر را سیراب کردند. مثل دو تشنهای بودند که مدتهای مدید رنگ آب ندیده بودند، در کنار هم دراز میکشیدند. خسته از همآغوشی، به خواب میرفتند و وقتی بیدار میشدند، هم چنان تشنه جسم و روح هم بودند. اوایل پاییز بود و درخت چناری که شاخههایش را تا پشت پنجره اتاق هتل کشانده بود، در باد و باران سرخم میکرد. سه روزی که هوا گاه آفتابی بود و آسمانی آبی از لای شاخ و برگ رنگارنگ درخت دیده میشد و گاه باد در شاخه ها غوغا میکرد و گاه باران موسیقی وترنم همیشگی خود را داشت. بهرنگ و اِما مجدوب تن هم، مجذوب لحظههای لذت، بی خبر از دنیای بیرون گذر زمان را از یاد برده بودند و حتی شام و ناهارشان را در تختخواب می خوردند.
پس از اولین هم خوابیشان، پس از آن که روز کوتاه پاییزی مثل پرندهای تیز پرواز به شب نزدیک شد، بهرنگ به آزیتا فکر کرد که اگر دیر به خانه برود، همهی شهر را از غیبتش خبردار خواهد کرد، به خانه زنگ زد. خوشحال شد که آزیتا هنوز از خانه پدر برنگشته بود. پیام کوتاهی برایش گذاشت و گفت که یکی از دوستانش در مونترال دچار مشکلی شده و از او خواسته که نزد او برود و این سفر ممکن است چند روزی طول بکشد. اِما چند بار از او خواست که بگوید دیگر برنمیگردد و با او از رویای زندگی دوباره در کنار اقیانوس آرام، در سرزمین همیشه سرسبز کالیفرنیا گفت. از همان لحظههای اول به او گفت، که در کنار هیچ مردی خوشبخت نبوده است و هیچ آغوشی برایش، آغوش او نبوده است. بهرنگ هم بی خواست خود همان گفتهها را تکرار کرد و روز دوم بود که اقرار کرد عشق او را هیچ وقت نتوانسته از دل بیرون کند. اِما در لحظات لذت و بی خبری همآعوشی از او قول گرفت که دیگر ترکش نکند و با هم به کالیفرنیا بروند و گذشته را از سر گیرند و این سالهای جدایی را نادیده بگیرند.
صبح روز سوم بهرنگ به عادت بسیاری از روزها پیش از سپیده دم بیدار شد. باد و باران در بیرون غوغا میکرد. شاخههای درخت چنار پشت پنجره در درخشش برق روشن می شدند و در باد خود را به این سوی و آن سوی میکوبید. بهرنگ به اطراف نگاه کرد. اتاق در نور سرخرنگ چراغ خواب بیگانه آمد. انگار نه انگار سه روز و سه شب بود که در آن اتاق بود و از تخت فقط برای رفتن به دستشویی و لحظاتی پشت پنجره بودن و بیرون را تماشا کردن بیرون آمده بود. پردهها را انگار برای اولین بار میدید، گلهای سرخ درشتی که در زمینه رنگ کِرِم برجسته مینمودند. آینه میز آرایش که بخشی از تخت و چراغ کنار آن را در خود داشت.
تکههای لیاس او و اِما که روی میل و روی زمین افتاده بود. بشقابها و لیوانها و شیشه شرابی که دیشب سفارش داده بودند و هنوز روی میز بود. به اطراف خود نگاه کرد. کی و چطور به این اتاق آمده بود؟ به اِما نگاه کرد که در کنارش خواب بود. تنش را ملافه بنفش رنگی میپوشاند و فقط شانههای خوش تراش و بازوهای لاغرش بیرون بود. موها دیگر رنگ سیاه سالهای جوانی را نداشت. به رنگ شراب سرخ بودند و دهان نیمه بازش روی بالش، گویی در انتظار بوسهای بود.
ناگهان آزاد چهره نشان داد. انگار صدای کودکانهاش را می شنید که هیچ کلامی نداشت و تنها شادی و شعفش را نشان می داد. دوباره به اِما نگاه کرد و این بار آزیتا خودی نشان داد. لابد حالا خواب بود. چشم که باز میکرد و او را کنار خود نمی دید، با لباس خواب به اتاقک شیشهای میآمد و دست روی شانه او میگذاشت و چشمان درشت و نگاه صمیمیاش پر از خواب بود. میپرسید، "باز بی خوابی به سرت زده؟"
و او سری تکان میداد و هیچ نمیگفت.
"بهتر نیست به دکتر بگویی."
و او لبخندی میزد و میگفت، "مهم نیست. دوست دارم این موقع روز بیدار باشم."
در خانه پدری همیشه همه صبح زود بیدار میشدند؛ به صدای نماز پدر. طلوع آفتاب را دوست داشت.
و طلوع آفتاب از دریاچه بود و روزهایی که هوا صاف بود، میتوانست برآمدن خورشید را که مثل جامی آتشین سر از آب آرام و آبی در میآورد، ببیند که نور را مثل ذرات طلا به همه جا میپاشاند.
از تخت بیرون آمد. به آرامی لباس پوشید. باد سر به در و دیوار میکوبید و ذرات باران با سروصدا به پنجره میخورد. وقتی در اتاق را باز کرد، اِما بیدار شد. نیم خیز شد و خواب آلود پرسید، "کجا؟"
گفت، "برمیگردم."
و در را بی صدا پشت سر خود بست و رفت.
چند روز پس از برگزاری تولد آزاد که هنوز بعضی از بادکنکها و کاغذهای رنگی به در و دیوار آپارتمان بود، چشم بهرنگ در روزنامه صبح که آزیتا قبل از رفتنِِ سرِکار از پشت در برمیداشت و روی میز کنار در میگذاشت، به مطلبی افتاد که از خودکشی زنی در همان هتلی خبر میداد که او سه روز با اِما سرکرده بود. هنوز خواندن خبر را به پایان نبرده بود و حس میکرد زمین زیر پایش خالی میشود که به صدای ضربههایی که به در آپارتمان خورد، به خود آمد. در را باز کرد. خواهرش بود همراه پویه. پویه خود را در بغل او رها کرد و زار زار گریست.
مهری یلفانی
منبع : پایگاه اطلاعرسانی دیباچه
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست