پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

اعرابی و زن


اعرابی و زن
بی تو جهان چه فن زند بی تو چگونه تن زند جان و جهان غلام تو جان و جهان تویی (دیوان شمس)
سخن این مقال به مناسبت نام و یاد فاطمه(س)، که ذره ذره ی طمع ها پیش خوان او صف ها زده و بهر امید هر نفسش، سجده کنان و دم زنان نغمه ها سر داده نقل حکایتی است حکیمانه و عارفانه از دفتر نخست مثنوی مولانا و تبیین و تفسیر منزلت زن خانه نشین در چرخه ی چموش اقتصاد خانواده.
سخت خوش می داشتم به بیان و تبیین خطبه ای از خطب آن حضرت از منظری دگر بپردازم اما:
حال ما بی آن مه زیبا مپرس آن چه رفت از عشق او بر ما مپرس
خون دل می بین و با کس دم مزن وز نگار شنگ سرغوغا مپرس
صد هزاران مرغ دل پرکنده بین تو ز کوه قاف و از عنقا مپرس
صد قیامت در بلای عشق اوست درنگر امروز از فردا مپرس
سر سودای قلم به سمتی سوقم داد که از مخزن و معدن ناپالوده مثنوی مولانا زرها برگیرم و به ساحت حضرتش تقدیم دارم. او که جهت تقریب و تحکیم روابط، «کیمیا» دخترش را به عقد شمس درآورد تا شاید غروبی و کسوفی در شمس وی رخ ندهد. داستان بررسی نگاه مولانا نسبت به زن نیست زیرا مجال و مکانی دیگر می طلبد. سخن نقل حکایتی است از مثنوی و مناظره کلامی یک زن رنج دیده معترض به وضع موجود، تحول خواه اقتصادی در پرتو تفسیر مجدد از قناعت و توکل و صبر با همسر قناعت پیشه صبور اهل توکل:
یک شب اعرابی زنی مر شوی را گفت و از حد برد گفت‏وگوی را
شبی، زن بادیه نشین عربی گفت و گو را با شوهرش از حد و حدود خود بالا برد.
کاین همه فقر و جفا ما می‏کشیم جمله عالم در خوشی ما ناخوشیم‏
نان‏مان نی نان خورشمان درد و رشک کوزه‏مان نه آبمان از دیده اشک‏
جامه‏ی ما روز تاب آفتاب شب نهالین و لحاف از ماهتاب
چه قدر ما در فقر و جفا خواهیم بود، همه ی عالم در خرسندی و خوشنودی اند این ما هستیم که بد احوالیم. نه نانی داریم و نه نایی. آبمان، سرشک و نانمان، رشک. لباس روز ما اشعه ی سوزان آفتاب و لباس شب ما پرتو ماهتاب. ‏
قرص مه را قرص نان پنداشته دست سوی آسمان برداشته‏
ننگ درویشان ز درویشی ما روز شب از روزی اندیشی ما...
قرص ماه را نان می پنداریم و به امید به دست آوردنش دست به سوی آسمان دراز می کنیم و ما با این درویش صفتی مان آبروی درویشان را برده ایم. روزمان، از درد روزی اندیشی ما به شب گراییده.
مر عرب را فخر غزو است و عطا در عرب تو همچو اندر خط خطا
چه غزا ما بی‏غزا خود کشته‏ایم ما به تیغ فقر بی‏سر گشته‏ایم‏
چه عطا ما بر گدایی می‏تنیم مر مگس را در هوا رگ می‏زنیم‏...
تو از عربیت نه حرب را به ارث برده ای نه فضل را. تو میان اینان استثنا شده ای ما بدون ستیز، جان باخته ایم ما با تیغ فقر، سرمان را از دست داده ایم. جود و فضل کدام است ما گدارو شده ایم و از فرط فقر و جوع، مگس را در هوا رگ می زنیم.
شوی گفتش چند جویی دخل و کشت خود چه ماند از عمر افزون‏تر گذشت‏
عاقل اندر بیش و نقصان ننگرد ز آن که هر دو همچو سیلی بگذرد
خواه صاف و خواه سیل تیره رو چون نمی‏پاید دمی از وی مگو
اندر این عالم هزاران جانور می‏زید خوش عیش بی‏زیر و زبر
شکر می‏گوید خدا را فاخته بر درخت و برگ شب ناساخته‏
حمد می‏گوید خدا را عندلیب کاعتماد رزق بر تست ای مجیب
مرد به زنش گفت: چه قدر دنبال اقتصاد هستی؟! مگر ما چه قدر عمر می کنیم بخش اعظمی از عمر ما دیگر گذشته است. به نوسانات عمر ما عاقلانه بنگر. بیشی و کمی مثل سیل در گذرست و دوامی ندارند. در این جهان، هزاران نوع جانور، بلبلان و عندلیبان همه و همه خدا را می خوانند ‏و روزیشان را از وی می طلبند.
همچنین از پشه‏گیری تا به پیل شد عیال اللَّه و حق نعم المعیل‏
تمام ذی حیاتان از پشه تا پیل، خانواده ی خدا هستند این چه تصوریست که شما دارید؟!
این همه غم ها که اندر سینه‏هاست از بخار و گرد بود و باد ماست‏
این غمان بیخ کن چون داس ماست این چنین شد و آن چنان وسواس ماست‏...
این همه اندوه به خاطر همین فکرها و توهم هاست. بیا و با ریختن این افکار از ذهن، غم و اندوه را ریشه کن کن.
هر که شیرین می‏زید او تلخ مرد هر که او تن را پرستد جان نبرد
و بدان هر کسی در دنیا شیرین و خوش زندگی کند مرگ تلخی خواهد داشت و هر که تن و جسم خود را بپرستد از جان و روح، خبری و بهره ای نخواهد بود.
گوسفندان را ز صحرا می‏کشند آن که فربه تر مر آن را می‏کشند
من روم سوی قناعت دل قوی تو چرا سوی شناعت می‏روی‏
مرد قانع از سر اخلاص و سوز زین نسق می‏گفت با زن تا به روز
قصابان، از میان گوسفندان آن که چاق تر و فربه ترست می گیرند و سر می برند. من با دلی نیرومند و توانمند دنبال قناعت می روم تو چرا به سمت شناعت و رسوایی پیش می روی. مرد قناعت پیشه با زنش تا صبح خالصانه و سوزناکانه، از قناعت و فضیلت آن سخن گفت.
زن بر او زد بانگ کای ناموس کیش من فسون تو نخواهم خورد بیش‏...
چند حرف طمطراق و کار و بار کار و حال خود ببین و شرم دار
کبر زشت و از گدایان زشت‏تر روز سرد و برف و آن گه جامه تر
چند دعوی و دم و باد و بروت ای ترا خانه چو بیت العنکبوت‏
زن به وی بانگ زد که من افسون های تو را نخواهم پذیرفت. چه قدر حرف های درشت می زنی ؟! از کار و حال خود اندکی شرم داشته باش. کبر و غرور زشت است از جانب گدارویان باشد زشت تر. جامه ی ما تر و خیس ، روز و شب ما سرد و برفی . خانه ی تو خانه ی عنکبوت، سست و بی پایه چه قدر از باد و باروت دم می زنی.
از قناعت کی تو جان افروختی از قناعت ها تو نام آموختی‏
گفت پیغمبر قناعت چیست گنج گنج را تو وا نمی‏دانی ز رنج‏
این قناعت نیست جز گنج روان تو مزن لاف ای غم و رنج روان... ‏
تو از قناعت تنها یک نام به ارث برده ای. مگر پیامبر ما نگفته قناعت گنج است تو این را با رنج، عوضی گرفته ای.
عقل خود را از من افزون دیده‏ای مر من کم عقل را چون دیده‏ای‏...
زن از این گونه خشن گفتارها خواند بر شوی جوان طومارها
تو خود را عقل کل می پنداری در حالی که من کم عقل از توی پرعقل عاقل ترم. زن از این نوع سخن های درشت و طعنه خیز با همسر خویش در میان نهاد.
گفت ای زن تو زنی یا بو الحزن فقر فخر آمد مرا بر سر مزن‏
مال و زر سر را بود همچون کلاه کل بود او کز کله سازد پناه‏
آن که زلف جعد و رعنا باشدش چون کلاهش رفت خوشتر آیدش‏...
مرد برگشت و به زن گفت که ای مایه ی اندوه! الفقر فخری ، (روایتی منسوب به پیامبر بزرگ اسلام) فقر افتخار من است. مال و ثروت مثل کلاه سر است. آن که از کلاه برای خویش سرپناهی سازد کچل و کم مو است. زیرا کسی که زلف در هم تنیده دارد و شیک و شکیل و رعناست اگر کلاهش نباشد که زیباتر است و زیبایی اش پیداتر.
کار درویشی ورای فهم تست سوی درویشی بمنگر سست سست‏
ز آن که درویشان ورای ملک و مال روزیی دارند ژرف از ذو الجلال‏
حق تعالی عادل است و عادلان کی کنند استمگری بر بی‏دلان‏...
تو از جهان درویشان چه خبر داری در فهم تو نگنجد. درویشان آن سوی ملک و مال از جانب خدای ذوالجلال روزیی دارند . زیرا پروردگار عادل است و عادلان هرگز بر بی دلان و ناتوانان ستم نکنند.
از غضب بر من لقب ها راندی یارگیر و مار گیرم خواندی‏...
تو خشمگینانه بر من لقب ها دادی و یارگیر و مارگیرم کردی...
زن چو دید او را که تند و توسن است گشت گریان گریه خود دام زن است‏
گفت از تو کی چنین پنداشتم از تو من اومید دیگر داشتم‏
زن در آمد از طریق نیستی گفت من خاک شمایم نه ستی‏
جسم و جان و هر چه هستم آن تست حکم و فرمان جملگی فرمان تست‏
زن آنگاه که دید او تند وآتشی است گریه کرد و خطاب به شوهرش گفت که من از تو توقع چنین چیزی را نداشتم. زن این بار از راه نیستی وارد شد و خطاب به مرد گفت که من نه بانوی تو که خاک پای تو ام. تمام وجودم فدای تو باد. فرمان من در دست توست....
گر ز درویشی دلم از صبر جست بهر خویشم نیست آن بهر تو است‏
تو مرا در دردها بودی دوا من نمی‏خواهم که باشی بی‏نوا
جان تو کز بهر خویشم نیست این از برای تستم این ناله و حنین‏
اگر کاسه صبرم لبریز گشت به خاطر تو بود. مگر تو نبودی که در دردها درمان من بودی. من که نمی خواهم تو بینوا باشی و نادار. من ذره ای نفع شخصی را جست و جو نمی کنم زیرا همه ی ناله و فغان من به خاطر توست.
کفر گفتم نک به ایمان آمدم پیش حکمت از سر جان آمدم‏...
می‏نهم پیش تو شمشیر و کفن می‏کشم پیش تو گردن را بزن‏
اگر سخنان کفرآمیز را بر زبان جاری ساختم اینک با تمام وجود سر تسلیم فرود می آورم. شمشیر و کفن را پیش تو می گذارم تا تو خود گردن مرا بزنی.
از فراق تلخ می‏گویی سخن هر چه خواهی کن و لیکن این مکن‏...
از جدایی تلخ سخن می گویی هر چه می خواهی بکنی بکن اما از جدایی حرف نزن.
چون پی یسکن الیهاش آفرید کی تواند آدم از حوا برید....
مولانا می گوید: چون خدا زن را برای تسکین و آرامش آفریده چگونه می توان آدم و حوا را از هم جدا کرد؟!.
ظاهرا بر زن چو آب ار غالبی باطنا مغلوب و زن را طالبی‏...
اگر در ظاهر بر زن غالب گشتی بدان که در ظاهر است زیرا در باطن مغلوب آنی. زیرا در روایت ها آمده است که : انهن یغلبن العاقل و یغلبهن الجاهل‏( زنان بر عاقلان غالبند و نادان بر زنان غالب)
گفت پیغمبر که زن بر عاقلان غالب آید سخت و بر صاحب دلان‏
باز بر زن جاهلان چیره شوند ز آن که ایشان تند و بس خیره روند...
پرتو حق است آن معشوق نیست خالق است آن گوییا مخلوق نیست.‏..
زنی که چنین باشد پرتوی از حقیقت است حتی معشوقه هم نیست بلکه آفریننده است نه آفریده.
مرد گفت ای زن پشیمان می‏شوم گر بدم کافر مسلمان می‏شوم‏
من گنه‏کارم توام رحمی بکن بر مکن یک بارگیم از بیخ و بن‏
کافر پیر ار پشیمان می‏شود چون که عذر آرد مسلمان می‏شود....
مرد گفت: ای زن! من پشیمان شده ام. اگر کافر شده ام مسلمان می شوم من آدم گناه کاری هستم تو به من یک رحمی بکن. یک باره از بیخ و اصلم مرا مکن. یک کافر پیر اگر پشیمان می شود وقتی عذر به درگاه حق می آورد مسلمان می شود.
ماجرای مرد و زن را مخلصی باز می‏جوید درون مخلصی‏
ماجرای مرد و زن افتاد نقل آن مثال نفس خود می‏دان و عقل‏
این زن و مردی که نفس است و خرد نیک بایسته ست بهر نیک و بد
وین دو بایسته در این خاکی سرا روز و شب در جنگ و اندر ماجرا
زن همی‏خواهد هویج خانگاه یعنی آب رو و نان و خوان و جاه‏...
ماجرای مرد و زن یک مخلص و خلاصه ای را می طلبد. ماجرای این دو ماجرای نفس و عقل و کشاکش ها و مناظره های این دو است.
مرد گفت اکنون گذشتم از خلاف حکم داری تیغ بر کش از غلاف‏
هر چه گویی من ترا فرمان‏برم در بد و نیک آمد آن ننگرم‏
در وجود تو شوم من منعدم چون محبم حب یعمی و یصم‏
مرد گفت: من از اختلاف خویش با تو صرف نظر کردم اگر می خواهی تیغ را از نیام برکش و جانم را بستان هر چه تو بگویی من تابعم و در فرمان تو ام. و در بد و نیک آن ننگرم. من در هستی تو محو شده ام من شیفته ی تو ام و زیرا عشق کور و کر می سازد.
گفت زن آهنگ برم می‏کنی یا به حیلت کشف سرم می‏کنی‏
زن گفت که داری برای من به تعبیر امروزی ها پیپسی باز می کنی یا هندوانه زیر بغلم می کنی یا با مکر و نیرنگ می خواهی از اندرونم باخبر شوی.
گفت و الله عالم السر الخفی کافرید از خاک آدم را صفی‏
دو سه گز قالب که دادش وانمود هر چه در الواح و در ارواح بود
تا ابد هر چه بود او پیش پیش درس کرد از علم الاسماء خویش‏
۲تا ملک بی‏خود شد از تدریس او قدس دیگر یافت از تقدیس او
آن گشادی‏شان کز آدم رو نمود در گشاد آسمانهاشان نبود...
مرد گفت: نه! هرگز. خداوند دانای رازهای پنهان است که از خاک، آدم را برگزید. قالبی به وی بخشید و باقی را از علم الاسما به وی نکته و نقطه ها و اسم ها آموخت.
‏ گفت زن یک آفتابی تافته ست عالمی زو روشنایی یافته ست‏
نایب رحمان خلیفه‏ی کردگار شهر بغداد است از وی چون بهار
گر بپیوندی بدان شه شه شوی سوی هر ادبار تا کی می‏روی‏ ‏....
زن به مرد گفت که در بغداد آفتابی بردرخشیده و جهانی با وی روشن گشته است جانشین خداوند، خلیفه ی مسلمین آن جا حکم رانی می کند. بغداد با بودن وی به بهاری درآمده. اگر بتوانی به نزد او روی شاهی شوی و دیگر از نگون ساری رهایی یابی.
گفت من شه را پذیرا چون شوم بی‏بهانه سوی او من چون روم‏
نسبتی باید مرا یا حیلتی هیچ پیشه راست شد بی‏آلتی‏
همچو آن مجنون که بشنید از یکی که مرض آمد به لیلی اندکی‏
گفت آوه بی‏بهانه چون روم ور بمانم از عیادت چون شوم‏
لیتنی کنت طبیبا حاذقا کنت أمشی نحو لیلی سابقا....
مرد گفت: من شاه را چگونه می توانم ببینم؟! بدون داشتن بها و بهانه ای چگونه به نزد او روم؟! یا من باید چاره اندیشی داشته باشم یا با خلیفه نسبتی. بدون ساز و برگ، هیچ شغلی راست گردد؟!. مثل آن مجنون که روزی شنید لیلا بیمار شده است . گفت: خدایا بدون بهانه من چگونه پیش لیلا روم اگر نروم چه کنم کاش! طبیبی می شدم ماهر و حاذق که به جانب وی جلو جلو حرکت می کردم.
قل تعالوا گفت حق ما را بدان تا بود شرم اشکنی ما را نشان‏....
زن گفت: مگر در قرآن نیامده است که حق گفته: «تعالوا» یعنی بیایید. باید بروی تا شرم و خجلت از میان برداشته شود.
‏ گفت کی بی‏آلتی سودا کنم تا نه من بی‏آلتی پیدا کنم‏....
مرد گفت: بدون سرمایه که نمی توان سوداگری کرد و تجارت نمود. من باید قیافه ی مفلسی داشته باشم.
پس گواهی بایدم بر مفلسی تا شهم رحمی کند یا مونسی‏....
من بایستی بر مفلس بودنم حجتی داشته باشم تا پادشه با دیدن آن بر من رحمی آورد یا با من هم نوایی کند.
صدق می‏خواهد گواه حال او تا بتابد نور او بی‏قال او.....
ای زن! چنین حالتی صداقت می خواهد تا نور او بدون واسطه بر من بتابد.
گفت زن صدق آن بود کز بود خویش پاک برخیزی تو از مجهود خویش‏
آب باران است ما را در سبو ملکت و سرمایه و اسباب تو
این سبوی آب را بردار و رو هدیه ساز و پیش شاهنشاه شو
گو که ما را غیر این اسباب نیست در مفازه هیچ به زین آب نیست‏....
زن به وی گفت: صداقت آنست که هر آن چه در طبق اخلاص داری به خلیفه ارزانی کنی. کل دارایی ما اب بارانی است که در سبو یا کوزه ای جمع شده است. تو به پادشاه بگو که در بیابان جز این نمی شد پیدا کرد.
تا چو هدیه پیش سلطانش بری پاک بیند باشدش شه مشتری... ‏
وقتی تو این هدیه را پیش سلطان ببری، پادشاه ان را پاک ببیند و مشتری آن شود.
زن نمی‏دانست کانجا بر گذر هست جاری دجله‏ی همچون شکر
در میان شهر چون دریا روان پر ز کشتیها و شست ماهیان‏...
زن به واقع نمی دانست که آن جا در مسیر دجله است و آبی چون شکر دارد. و در میان شهر مثل دریا روان است پر از کشتی و ماهی ست.
مرد گفت آری سبو را سر ببند هین که این هدیه ست ما را سودمند
در نمد در دوز تو این کوزه را تا گشاید شه به هدیه روزه را
کاین چنین اندر همه آفاق نیست جز رحیق و مایه‏ی اذواق نیست‏
ز آن که ایشان ز آبهای تلخ و شور دایما پر علت‏اند و نیم کور....
مرد گفت: ای زن کوزه را سر ببند زیرا تنها هدیه ی ما برای پادشاه همین آب گل آلود جمع شده از باران بیابان است. کوزه را در نمدی قرار بده تا شاه لازم باشد افطار خویش را با همین آب کند. یک هم چون چیزی در آفاق و انفس وجود ندارد. این آبی که من برای وی می برم شهد و شیره است و مایه ی جنبش ذوق ها و خرسندی ذائقه ها است. بدون تردید، ایشان از آب های تلخ و شور پیوسته در بیماری و بی نوری است.
پس سبو برداشت آن مرد عرب در سفر شد می‏کشیدش روز و شب‏...
مرد عرب کوزه را برداشت و روز و شب در بیابان آن را می کشید .
بر سبو لرزان بد از آفات دهر هم کشیدش از بیابان تا به شهر....
و از آفات روزگار نسبت به کوزه هراسان بود و دل نگران. با همه ی دل نگرانی آن را تا شهر کشاند.
از دعاهای زن و زاری او وز غم مرد و گرانباری او
سالم از دزدان و از آسیب سنگ برد تا دار الخلافه بی‏درنگ‏
مرد با دعاهای زن و زاری او و حس کردن اندوه مرد و گران باری وی، از دست دزدان و رهزنان، صحیح و سالم بدون اندکی درنگ به دارالخلافه رسید.
دید درگاهی پر از انعام ها اهل حاجت گستریده دام ها
دم به دم هر سوی صاحب حاجتی یافته ز آن در عطا و خلعتی‏
بهر گبر و مومن و زیبا و زشت همچو خورشید و مطر نی چون بهشت‏
دید قومی در نظر آراسته قوم دیگر منتظر برخاسته‏
خاص و عامه از سلیمان تا به مور زنده گشته چون جهان از نفخ صور
اهل صورت در جواهر بافته اهل معنی بحر معنی یافته‏
آن که بی‏همت چه با همت شده و آن که با همت چه با نعمت شده‏
مرد با ورود به دربار دریافت که بارگاهی است آراسته از انعام ها که حاجت مندان دست نیاز گسترده اند. هر دم صاحب نیازی از آن بارگاه عطا و خلعت را دریافت می کرده. گروهی آراسته و منتظر برخاسته اند. وصف درگاه پادشاهی است خاص و عام مثل این که محشر به پا شده برخاسته اند و صورت گران زراندود شده اند و معناخواهان بحر معنا یافته اند. بی همتان با همت شده و با همتان با نعمت گشته اند.
آن عرابی از بیابان بعید بر در دار الخلافه چون رسید
پس نقیبان پیش او باز آمدند بس گلاب لطف بر جیبش زدند
حاجت او فهمشان شد بی‏مقال کار ایشان بد عطا پیش از سؤال‏
عرب بیابان گرد از بیابانی دور دست دررسید و به دارالخلافه وارد شد. حاجبان و نقیبان پیش او آمدندو مورد مهرو محبت قراردادندش. بی کلام و بی مقال، حاجت وی را دریافتند. اینان کارشان بخشش بی سوال بود.
پس بدو گفتند یا وجه العرب از کجایی چونی از راه و تعب‏
گفت وجهم گر مرا وجهی دهید بی‏وجوهم چون پس پشتم نهید
پس به وی گفتند: ای وجه العرب از کجا هستی و این همه راه و خستگی را چگونه پذیرا شده ای. گفت: اگر به من رویی و فرصتی دهید بگویم که من بی پولم.
ای که در روتان نشان مهتری فرتان خوشتر ز زر جعفری‏
ای که یک دیدارتان دیدارها ای نثار دینتان دینارها
ای همه ینظر بنور اللَّه شده از بر حق بهر بخشش آمده‏
تا زنید آن کیمیاهای نظر بر سر مس های اشخاص بشر
من غریبم از بیابان آمدم بر امید لطف سلطان آمدم‏
بوی لطف او بیابان ها گرفت ذره‏های ریگ هم جان ها گرفت‏
تا بدین جا بهر دینار آمدم چون رسیدم مست دیدار آمدم‏
بهر نان شخصی سوی نانوا دوید داد جان چون حسن نانوا را بدید
بهر فرجه شد یکی تا گلستان فرجه‏ی او شد جمال باغبان‏
همچو اعرابی که آب از چه کشید آب حیوان از رخ یوسف چشید...
توصیفات بی نظیر مرد عرب را در این ابیات زیبا که که از ابیات نیکو و دلربای مثنوی است می توان مشاهده کرد. ای که در رویتان نشان مهتری و ای که دیدارتان ختم دیدارها ای که وجودتان کیمیای مس وجود ماها ....
من بر این در طالب چیز آمدم صدر گشتم چون به دهلیز آمدم‏
آب آوردم به تحفه بهر نان بوی نانم برد تا صدر جنان‏...
من به امید نان آب آوردم اما بوی نان مرا تا بهشت بی هوشم کرد...
آن سبوی آب را در پیش داشت تخم خدمت را در آن حضرت بکاشت‏
گفت این هدیه بدان سلطان برید سایل شه را ز حاجت واخرید
آب شیرین و سبوی سبز و نو ز آب بارانی که جمع آمد به گو
خنده می‏آمد نقیبان را از آن لیک پذرفتند آن را همچو جان‏
ز آن که لطف شاه خوب با خبر کرده بود اندر همه ارکان اثر....
آن کوزه آب را به نزد سلطان برید و بگویید که از آب باران جمع شده است هرچند نقیبان از این تحفه و هدیه در خنده بودند با این حال چون لطف و عنایت سلطان را می دانستند و می شناختند پذیرفتند.
باری اعرابی بدان معذور بود کو ز دجله بی‏خبر بود و ز رود
گر ز دجله با خبر بودی چو ما او نبردی آن سبو را جا به جا
به هر روی اعرابی از وجود دجله بی خبر بود اگر از دجله با خبر بود او هرگز آن کوزه را پیش سلطان نمی برد
بلکه از دجله چو واقف آمدی آن سبو را بر سر سنگی زدی...
شاید از دجله باخبر بود آن سبو را می شکست.
چون خلیفه دید و احوالش شنید آن سبو را پر ز زر کرد و مزید
آن عرب را کرد از فاقه خلاص داد بخشش ها و خلعت های خاص‏
کاین سبو پر زر به دست او دهید چون که واگردد سوی دجله‏ش برید
وقتی خلیفه او را دید و احوال وی را جویا شد آن کوزه را پر از زر کرد و آن عرب را از نیاز و احتیاج رهایی بخشید و بخشش هاو خلعت های فراوان به وی داد. و دستور داد آنگاه که او را برمی گردانید از سمت دجله که نزدیک تر است برگردانید تا دجله ببیند.
از ره خشک آمده ست و از سفر از ره آبش بود نزدیکتر
چون به کشتی درنشست و دجله دید سجده می‏کرد از حیا و می‏خمید
کای عجب لطف این شه وهاب را وین عجبتر کو ستد آن آب را
چون پذیرفت از من آن دریای جود آن چنان نقد دغل را زود زود
او از راه خشکی آمده و راه آبی به وی نزدیک ترست . خدایا ! عجبا ! این مرد چه قدر لطف و عنایت داشته که آن آب گل آلود را پذیرفت.پادشه چگونه از من عرب بیابان گرد با آن همه آب صاف و زلال دجله این آب بی مقدار گل آلود را پذیرفت!.
از تاویل و تفسیر مولانا قدری فاصله می گیریم که :
آن سبوی آب دانش های ماست و آن خلیفه دجله‏ی علم خداست‏
باری در چهار چوب داستان، صرف نظر از پرش ها و جهش هایی که مولانا در لابه لای آن داشته و از دل این داستان به داستان هایی دیگر پریده که ما جرح و تعدیل کردیم، یک زن مسلمان رنج دیده ی نادار و زحمت کش و خانه نشین قرن ششمی را می بینیم که با شوی خویش از در منازعات کلامی که نشان از تبحر زن در مباحث کلامی دارد وارد می شود و با نقد کلام شوهرش در زمینه ی فقر و قناعت و زهد و صبر و توکل – که از مفاهیم بنیادین اندیشه ی دینی است- او را چنان به حرکت در می آورد که وی خلیفه ی مسلمین را به وجد آورده و کوزه ی در نمط پیچیده شده ی وی را با محتویات ناپسندش، پسندیده و آن را پر از سکه و زر نموده. اگر چنین تکانی و چنان تحریضی از جانب آن زن مسلمان در تاویل مفاهیم دینی صورت نمی گرفت هرگز مرد، دست از رضایت و قناعت برنمی داشت. مبارک بادا چنین هشداری و بیداری از جانب زنان مسلمان. که مبادا در پی برداشت نادرست از یک مفهوم دینی، فقر را که ام الرذایل است پذیرا باشیم.
فاطمه، دخت پیامبر و همسر امام علی (ع) با نگاه به سیره ی عملی اش، الگوی بیداری زنان مسلمان در مراقبت از تحریف مفاهیم دینی است که تمام خطب آن بزرگوار نستوه ناظر بر همین منظور است.
نقل و نقد حکایتی از مثنوی مولانا
دکتر بهروز حسن نژاد