شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


ما این جراحت را باور می‌کنیم


ما این جراحت را باور می‌کنیم
کسی که می‌خواست بر گرسنگی و تشنگی و جهل و تاریکی و ایام هفته و مرگ و نیستی چیره شود اکنون دیر زمانی است که در اتاق خویش تنها مانده و فقط به اطراف و دیوارهای خانه خیره است. او همان شبگردی بود که در روز همه کوچه ها را طی می‌کرد و دشنام ها را به جان می‌خرید که دوستان و یارانش را دانه و تسلی دهد. این دانه و آذوقه را از باد و توفان و حسرت و نامرادی ها می‌ربود، به خانه می‌آورد و به سفره ی یاران و دوستان اندکش رها می‌کرد.
اکنون به جوانی او و خویش می‌نگرم و دیگر با وضوح می‌بینم که در دوستی و دشمنی و تلاش و تکاپو افراطی بود. چه سخت جان و پرتحمل بود. همیشه جوان بود و گستاخ بود. در تابستان با همسر فداکار و کمیابش به دیدار ما آمده بود.
همان موهای کم را بر سر داشت و بر شقیق هایش جای زخم بیماری شفا نیافتنی اش هویدا بود. آیا این جراحت نشانه ی نیستی او بود؟ او را پشت سبد میوه می‌دیدم. جراحتش در حجم میوه ها گم شده بود اما هنوز گاهی از پشت میوه ها لبخند می‌زد. او دیگر چراغ کهنسالی بود که گاه روشن می‌شد و سپس خاموش می‌شد و خیره به من و همسر و دخترم.
ساز زدن دخترم را به یاد داشت و یاد از آن شبی می‌کرد که برای شفای بی حاصلش به دیار غرب رفته بود. او که در هنگام سلامت خصم دیارهای دور بود و فقط شیفته این خاک بود، این بار تسلیم بیماری و سرنوشت ناخواسته اش شده بود و به این سفر تن داده بود. در این خاک شاید همه عمرش را به پرسه و دیدار گذرانده بود. آیا کسی که از پشت میوه ها به من خیره شده بود همان کسی بود که برای دیدار گل ها و گیاهان وطنمان از کوه های بی عبور و مجهول در همه قلمروهایی که کوشش به کشف و یافتن آنها داشت در همه عمر صعود کرده بود؟
ظرف میوه را به کناری می‌زنم، با خلوص او را می‌بینم که به زبان مادری عشق داشت و آن را پاسداری می‌کرد. در همه ی قلمروهای ادبی این سرزمین پرسه زد فقط برای آنکه دوستی ارجمند برای این زبان کهنسال باشد.
میوه ای به او تعارف کردیم، فقط از روی سپاس به ما لبخند زد. همه ما که به او خیره بودیم تابستان را که بیرون از خانه بود فراموش کردیم. با فراموشی تابستان به وضوح او را می‌شناختیم.مگر او که نامش نادر و شهرتش ابراهیمی‌بود آن یک تن نبود که همه عمرش را به تاراج نهاد و پس از هر شکست از زمین کنده شده بود و به سوی آسمان رفته بود و با سبدهایی از ابرهای چهارفصل به زمین بی برکت بازگشته بود؟
او سبدها را می‌شناخت و اکنون خیره به این تنها سبدی بود که رو به روی ما بود. کودکی بی پناه و سیاه، جوانی خاکستری رنگ که همه سال های آن خرج رو در رویی با فقر و گرسنگی گذشت. از کارگری چاپخانه آغاز کرده بود و همیشه بهترین و صادق ترین یارانش یادگار همان روزهای کارگری در چاپخانه بود. آیا او همان کسی نبود که پس از مرارت ها و رنج های ناگفتنی پناهگاهی یافته بود که او را تسلی می‌داد؟ این پناهگاه ابدی و ازلی همسرش بود. در هر قلمرو، در هر لحظه از عمرش را که طی کرد باید جواب هزاران سؤال بی جواب را می‌داد، اما صفت بارزش سخت جانی و طاقت بود.
او از نخستین کسانی بود که در قلمرو ادبیات کودکان طبع آزمایی کرد. این قلمرو مدعیانی داشت که خالق نبودند و فقط آماده بودند هر خلقی را به زیر چتر خویش درآورند و مطیع افکار ورشکسته ی سیاسی خویش کنند. اما نادر همه عمرش را به طغیان گذرانده بود.
او تسلیم این مدعیان نشد و به جنگ این مدعیان رفت. او پس از هر مصاف لباس رزم تازه ای بر تن می‌کرد و آماده ی مصاف دیگری می‌شد. در همه عمری که طی کردم چنین غیور تنهایی را ندیدم. زندگی پرحادثه و آمیخته به دردش به او آموخته بود که تنها به جهان آمده است و در تنهایی از جهان خواهد رفت.
این عزلت و تنهایی را پاس می‌داشت و در این عزلت ابدی در انتظار تأیید و ستایش دیگران نبود. او در عمرش جراحت روی جراحت در روحش ار ستایش کرده بود و اعتماد داشت که خلق یک اثر ادبی اگر بر جراحت و زخم روح آدمی‌متکی نباشد اثری خنثی و رنگ پریده است.
از روزهای ممتد و شب های بی پایان عمرش این حدیث را یافته بود: کسی که قادر به خلق و ساختن است همواره تنها و بی یار و یاور است. گاه که به طومار عمرش خیره می‌شوم او را زنده به گوری می‌بینم که گورش را تا انتهای زمین کنده بود به این خیال که به آب و سکوت و میوه و ابدیت و کودک می‌رسد. ما دوستان او گاهی به خیال پرستی او طعنه داشتیم اما هنگامی‌که این خیال پرستی او واقعیت می‌یافت و مبدل به اثری ادبی می‌شد خجل می‌شدیم که چرا نسبت به توانایی های شگفت او شک کرده بودیم.
حتی در آن هنگام که به خلق اثری ناب توفیق یافته بود از یاد نمی‌برد که هنرمند مشرق زمین به زمین آمده است که شریک رنج و نیستی جهان شود. کسی او را صدا نمی‌کند و هیچ کس در اندیشه ی برادری و یاوری او نیست. هنرمند مشرق زمین همه عمر باید به درختان میوه خیره شود، کسی به او میوه ای تعارف نمی‌کند و اگر جسارت کند و اقدام به چیدن میوه ای کند لاجرم آن میوه تلخ و گس خواهد بود. پس نادر به خوانندگان پرشمار آثارش دل بست. آنان بودند که در همه ی عمرش او را تسلی دادند.
ساعت‌هاست که نادر و همسرش از خانه ما رفته‌اند. دختر و همسرم سبد میوه را که بکر و دست نخورده است از روی میز بر می‌دارند. همسرم با چشمان غرق اشک با اندوه می‌گوید: « آیا این نادر ابراهیمی‌بود که در هنگام روزهای سکته تو تسلی بخش و پناهگاه دختر هفت ساله‌ام بود؟» من می‌گویم: «چگونه باید باور کرد این جراحت را بر شقیق‌های همیشه جوان و باطراوتش؟ او نادر ابراهیمی ‌بود.»
شب تابستان آمده است. ما این جراحت را باور می‌کنیم همانگونه که مرگ را باور داریم. میز از سبد میوه خالی است. من دیگر سبد میوه را در خانه ندیدم. زمستان است.
احمدرضا احمدی
از کلوپ نادر ابراهیمی
منبع : مجله اینترنتی هفت سنگ


همچنین مشاهده کنید