چهارشنبه, ۱۷ بهمن, ۱۴۰۳ / 5 February, 2025
مجله ویستا
خاطرات نوشته نشده کاتیا مان
توماس مان در سال ۱۹۰۵ با کاتیا پرینگس هایم ازدواج کرد. کاتیا در سال ۱۸۸۳ دنیا آمده بود و ۱۹۸۰ مرد.توماس مان با خانوادهاش در سال ۱۹۳۹ به امریکا مهاجرت و در سال ۱۹۵۲ به اروپا مراجعت کردند.سالها بعد کاتیا مان خاطراتش را برای الیزابت پلسنر تعریف کرد، پلسنر هم آن خاطرات را به صورتهای مختلف ثبت کرد، اما به خواست کاتیا مان این نوشتهها منتشر نشد تا سال ۱۹۷۳، به مناسبت نودمینسال تولد کاتیا، این نوشتهها به دست پسرش، میشائل رسید. مادر و پسر دوباره باهم نشستند و خاطرات را تنظیم کردند که در سال ۱۹۷۴ منتشر شد: «خاطرات نوشته نشده من».
ترجمه زیر گزیدهای است از بخش خاطرات کاتیا مان از اقامت در امریکا و رفت و آمدشان با چند تن از مشاهیر آن روزگار.
گروه بزرگی از پناهندههای آلمانی، نویسنده، موسیقیدان و دستاندرکاران فیلم و تئاتر در کالیفرنیا ساکن بودند و بسیاری از آنها به کمک ما موفق شده بودند به امریکا بیایند و هر جا هم که همسایه خوب باشد ودوستان خوب، جمع جور است و زندگی هست و همانجا میشود خانه و کاشانه آدم.
از موسیقیدانها شونبرگ(۱) و آیزلر(۲) و والتر(۳) آمده بودند، دو، سه جین هم نویسنده. درِ مهاجرت در خانه هیچ کس بسته نیست، برای همین هم رفت و آمد ما با نویسندهها در کالیفرنیا بیشتر از مونیخ بود. غیر ازخانواده فرانک، با خانواده ورفل(۴) خیلی صمیمی بودیم و بیشتر اوقات باهم. از ورفل خیلی خوشم میآمد. برخلاف بسیاری از مهاجرین، درآمد ورفل در امریکا خیلی خوب بود. با «آهنگ برنادت» خیلیسریع موفقیت عظیمی کسب کرده بود. «آهنگ برنادت» از طرف «انجمن کتاب ماه» انتخاب شده بود و فیلمی هم از روی آن ساخته بودند. ورفل پول خیلی خوبی درآورده بود. برخلاف ما طی سالهای اول.اولین درآمد قابل توجه را زمانی کسب کردیم که «داستانهای یعقوب» از طرف «انجمن کتاب ماه» انتخاب شد. فرانتس ورفل حال نداشت، بیماری قلبی شدیدی داشت. رفتم منزل ورفل. ورفل روی تخت درازکشیده بود. گفتم: فکرش را بکنید، «داستانهای یعقوب» کتاب ماه شد. ورفل از خوشحالی صورتش سرخ شد، داد زد: آلما! آلما(۵)! بیا ببین چی شده! فوقالعاده نیست؟ به ورفل همیشه از این که خیلی بیشتر ازدیگر مهاجرین پول درمیآورد، ناراحت بود و وقتی توماس مان به این موفقیت - اولین موفقیت بزرگ در آمریکا - دست پیدا کرد، ورفل واقعاً عین بچهها خوشحال شد.
آلما مالر - ورفل شخصیت خاص خودش را داشت. شوهرم احترام زیادی برایش قایل بود. آلما فراوان لیکور شیرین مینوشید و طبیعتاً کمی بداخلاق بود. غیبت کردن را دوست داشت و آنقدر به آرنولدشونبرگ گفت تا او باور کرد که توماس مان در «فاوستوس» بحث سیستم دوازدهگانه را از کتاب «تئوری آهنگسازی آتونال» او دزدیده است.
توماس مان از شونبرگ که دوستش بود، کتاب «آموزش هارمونی» را قرض کرده و خوانده بود. ولی سرقتی در میان نبود. شونبرگ اصلاً «فاوستوس» را نخوانده و احتمالاً از آلما موضوع را شنیده بود. شونبرگهم از شوهرم خیلی گله کرد و برای همین هم در چاپ دوم کتاب، توضیحی آمده است که صاحب امتیاز بحث آموزش آهنگسازی، شونبرگ است و نه آدریان لدور کرون. به این ترتیب شونبرگ حاضر شدآشتی کند.
آلما آدم چندان دلچسبی نبود، ولی جذابیت خاصی داشت. آدم سختی بود و گوستاومالر را به شدت آزار داده بود و تمام دوستان و آشنایان مالر را از دور و برش پراکنده بود.
شونبرگ آدم نچسبی بود و از زنش گرترود هم خوشم نمیآمد. ولی او هم با آنشوهر امر و نهی کن زندگی راحتی نداشت. گاهی دعوتمان میکردند، همسایه بودیم.امر و نهی شونبرگ مثلاً از این دست بود که تحمل دود سیگار را نداشت و زنش مجبوربود به میهمانها بگوید که سیگار نکشند و این هم به مذاق سیگاریها خوش نمیآمد،مثلاً دخترم اریکا که خیلی سیگار میکشید و اگر بعد از غذا سیگار نمیکشید، حالخوشی نداشت.
شونبرگ دو پسر بسیار بیتربیت داشت و هر وقت میهمان داشتند، همه دلواپسبودند که الان بچهها با لباس خواب میآیند طبقه پائین و میگویند: ما سیر نشدیم. تنهاامکان آرام نگه داشتن پسرها این بود که به آن دو اجازه داده میشد تا در تختخوابپدر و مادرشان بخوابند و خواهر بزرگتر و بسیار زیبایشان نوریا که بعداً با نونو(۶) آهنگسازازدواج کرد، مراقبشان باشد. والا هنگام صرف شام نه میهمانها و نه پدرو مادر آرامشداشتند. وضع زندگی شونبرگ خیلی هم جالب نبود. گرترود شونبرگ هم در بداخلاقیدستکمی از شوهرش نداشت و شنیده بودم که سخت دلواپس شوهرش بود. شونبرگدیگر جوان نبود، سالم هم نبود و در آمریکا کمترین اسم و رسمی نداشت. یکی ازپسرهای بیتربیتش بعدها بهترین تنیسباز کالج شد و جایزههای زیادی برد و طبیعتاًشونبرگ خیلی احساس غرور میکرد. یک روز که شونبرگ و زنش رفته بودند قدمیبزنند، با زوج جوانی برخورد میکنند. زن جوان پچ پچی در گوش شوهر میکند و هر دوشروع میکنند به برانداز کردن شونبرگ. شونبرگ میایستد، برمیگردد به آن زوج جواننگاه میکند که ایستاده بودند و به شونبرگ نگاه میکردند و در همین حال شونبرگمیشنود که زن به شوهرش میگوید: «ببین، این پدر شونبرگ است!».
شونبرگ بیماری قلبی داشت و بسیار خرافاتی بود. از عدد ۱۳ وحشت داشت و فکرمیکرد روز سیزدهم ماه خواهد مرد. ۷۶ ساله بود و سیزدهم هر ماه بیقرار میشد وگرترود باید کنارش مینشست و دستهایش را میگرفت. در اتاق نشیمن هم ساعتی بود وشونبرگ آنقدر به ساعت نگاه میکرد تا روز سیزدهم تمام میشد.
روز سیزدهم ژوئیه - تصور میکنم ۱۹۵۱ - همان صحنهها تکرار شد. دوباره زن وشوهر کنار هم نشستند و ساعت تیکتاک میکرد. بالاخره نیمه شب شد. شونبرگ بلندشد، رفت طبقه بالا تا بخوابد و گرترود هم مثل همیشه رفت به آشپزخانه تا شربتخواب شوهرش را درست کند. گرترود فنجان شربت را به اتاق خواب برد و دید کهشوهرش بیجان روی تخت افتاده بود. گرترود شونبرگ وحشت میکند و نگاهی بهساعت میاندازد. او هم مثل شوهرش اسیر ساعت بود. میبیند که هنوز نیمهشب نشدهاست. ساعت طبقه پایین جلو بود. یکی از دوستان بعدها برایم گفت که گرترود شونبرگدچار عذاب وجدان شده و فکر میکند شونبرگ با دیدن ساعت پس افتاده است.
چارلی چاپلین را خیلی میدیدیم. منزل فیرتل(۷) یا آیسلر. شوهرم بهترین شنوندهایبود که میشود تصور کرد. بزرگترین لذتش در یک جمع زمانی بود که کسی داستانیتعریف میکرد. برای سرگرمیهای دیگر، هر چقدر هم بزرگ و جالب، ارزشی قایلنبود. شوهرم میتوانست ساعتها بنشیند و به حرفهای چاپلین گوش بدهد. چاپلین همبسیار جذاب حرف میزد و تعریف میکرد، از دوران جوانیش، از اولین نمایشهایش، ازناکامیهایش؛ خیلی بامزه و سرگرم کننده، انگار که آن واقعه دارد همانجا اتفاق میافتد.ادا درنمیآورد، ولی بسیار سرگرمکننده تعریف میکرد. شوهرم آنقدر میخندید کهاشکش درمیآمد و مدام چشمهایش را پاک میکرد. بعدها چاپلین را یک بار دیگر درووی(۸) دیدم. ویلای زیبایی داشت. ولی شوهرم دیگر در قید حیات نبود.
برتولد برشت(۹) و شوهرم از هم چندان خوششان نمیآمد. باهم جور نبودند. گاهیدر کالیفرنیا برشت را میدیدیم. در آلمان که بودیم توماس مان اصلاً برشت رانمیشناخت. یادم هست که یک بار ترزه گیزه(۱۰) یکی از نمایشنامههای برشت را باخودش به مونیخ آورد. گیزه با هر دو، هم با توماس مان و هم با برتولد برشت دوستبود. وقتی شوهرم نمایشنامه را خواند و به گیزه پس داد، گفت: «عجب بابا، این جانوراستعداد دارد!»
گیزه هم این جمله تند و در عین حال تمجیدکننده را به برشت منتقل میکند و برشتهم که خوشش آمده بود، با بدجنسی گفته بوده: راستش از داستانهای کوتاهش خیلیخوشم میآید!
تا آنجا که میدانم برشت هرگز رُمانی از توماس مان را نخواند.
یکبار کسی به من گفت: میدانید چرا در نمایشنامه «ننه دلاور» نقش یک زن لالهست؟
گفتم: نه، نمیدانم. واقعاً هم کمی تعجبآور است که در نمایشنامهای یکی ازشخصیتها لال باشد. او گفت: برشت این نقش را به خاطر همسرش نوشته، چون آنهادر آن زمان مدت زیادی نبود که در سوئد بودند و زبان سوئدی یاد نگرفته بودند. برایهمین هم برشت نقش یک زن لال را برای همسرش خلق کرد.
دفاعیه برشت در برابر کمیته فعالیتهای ضدامریکایی که بعدها به کمیته مککارتیمعروف شد، از رادیو پخش شد و من شنیدم. برشت آدم بزرگی بود. خودش را بهحماقت زد، ولی بقیه احمق بودند. این جریان خیلی گرفتاری درست کرد؛ اما امروزه هموضع به همان بدی است. ما تمام آن دوره باصطلاح مککارتی را تجربه کردیم، مدام بهشوهرم برچسب کمونیست میزدند و مورد حمله بود. ولی او هرگز در زندگیشکمونیست نبود.هاینریش مان در امریکا اصلاً راضی و خوشبخت نبود. او و همسرش با یک قراردادظاهری با یکی از کمپانیهای هالیوود ویزا گرفته بودند، ولی هاینریش را در امریکا هیچکس نمیشناخت. غیر از «آنری چهارم» هیچ اثری از او ترجمه نشده بود و کسی هم او رانمیشناخت.
جز چند مهاجر. انتشار جلد اول «آنری چهارم» توسط انتشارات فیشر موفقیت مهمیبود، اما جلد دوم نه چندان. حق هاینریش خیلی بیشتر از اینها بود و برای همین همشوهرم خیلی ناراحت بود.
هاینریش در فقر زندگی میکرد و تا جایی که میتوانستیم کمکش میکردیم وهاینریش گوشهگیر و منزوی بود. البته اوایل ماکسیم لیتوینف(۱۱)، سفیر اتحاد شوروی درامریکا، به هاینریش کمک مالی میکرد؛ ولی کافی نبود و بعد هم قطع شد. لیتوینف حقامتیاز انتشار کتابهای هاینریش در روسیه را به او میپرداخت که برای هزینه زندگی کافینبود و برای همین هم ما کمک میکردیم.
این که میگویند لیتوینف بعد از عمل جراحی ریهی توماس مان، برایش آمپول و دارودر دوران نقاهتش میآورد، شایعه محض است. اصلاً چنین نبود. نیازی هم نبود، چونتوماس مان در کمال شگفتی خیلی زود دوران نقاهت و جراحی را پشت سر گذاشت. درآن زمان ۷۰ سالش بود و در بیمارستان به ما گفتند اولین بار است که بیماری در این سن وسال را جراحی ریه میکنند. در همان زمان عمل جراحی مشابهای را روی بیمار ۳۵سالهای انجام دادند و شوهرم خیلی سریعتر از آن بیمار بسیار جوانتر دوران نقاهت راگذراند. توماس مان همیشه فکر میکرد که در سن ۷۰ سالگی میمیرد، مثل مادرش وجایی هم این مطلب را نوشته بود و مصاحبهای هم در همین مورد کرده بود. ولی تصورمیکنم خودش هم چندان به این موضوع معتقد نبود. خرافاتی نبود. به عدد ۷ معتقد بودو به مادرش، ولی تردید دارم که واقعاً فکر میکرد در ۷۰ سالگی میمیرد. خودشمیگفت که شاید آن بیماری خطرناک جایگزین مرگ بوده است، میگفت علاقه و تمایلشدیدش به این که هر چه زودتر به کار نویسندگیش ادامه بدهد باعث شده بود تا بعد ازجراحی سریع بهبود یابد. در آن زمان مشغول نوشتن «دکتر فاوستوس» بود و میخواستهر چه زودتر کتاب را به آخر برساند.
روش کار توماس مان در نوع خود پدیدهای بود. وقتی کتابی مینوشت، سرتاپا غرقدر موضوع میشد. دربارهاش مطالعه میکرد و تا زمانی که کار تمام نشده بود بهمطالعاتش ادامه میداد. هرچه را که ربطی به موضوع داشت، جمع میکرد، یک دنیامطلب جمع میکرد، ولی به محض پایان کار، همه چیز یادش میرفت. دیگر برایشجالب نبود. موقع نوشتن «دکتر فاوستوس» یک نظریهپرداز بزرگ موسیقی بود، وقتی«یوسف» را مینوشت، یک مصرشناس، شرق شناس و عالم الهیات بزرگ بود، زمان «کوهجادو» پزشک بود، ولی در کمال تعجب خیلی زود هم آموختههایش را فراموش میکرد وهم مطالب جمعآوری کرده را در آرشیو توماس مان در زوریخ تمام کتابهایی را که برای «یوسف» استفاده کردهبود، نگهداری میشود. در تمام آن مدت، علاقه زیاد به مطالعهی مشرق پرداخت وآموختههایش را در کتاب آورد و به مجرد نوشتن فصل آخر، دیگر کمترین علاقهای بهشرقشناسی نداشت. در مورد تمام کتابهایش همینطور بود. اصلاً خصوصیات یکدانشمند علوم را نداشت. برداشتش به آن چیزهایی محدود میشد که نیاز داشت، نهبیشتر.
زمانی به شوخی گفت: دربارهی یک موضوع بیشتر از آنچه که در کتابش نیاز دارد،نمیداند و بیشتر از آن حد هم نباید از او سؤال شود و امتحانش کنند.
ولی به موسیقی همیشه علاقه داشت. موسیقی استثنأ بود. این علاقه را هرگز ازدست نداد. آدورنو(۱۲) و خانوادهاش هم در کالیفرنیا بودند. آدورنو به شوهرم در بخشهایموسیقی «دکتر فاستوس» بعنوان مشاور کمک کرده بود. شوهرم با آدورنو خیلی خوب کنارمیآمد و در «دکتر فاوستوس چگونه بوجود آمد» از آدورنو بخاطر راهنماییها وحمایتش بسیار تشکر کرده است.
راهنماییهای آدورنو بیشتر از نظر تکنیک موسیقی بود و آدورنو در این زمینه کاملاًمتخصص بود. فکر میکنم آدورنو و شوهرم در این مورد اصلاً بحثی نمیکردند و کمترپیش میآمد که توماس مان با آدورنو مخالفت کند، با هم صحبت میکردند، شوهرمسؤال میکرد، ولی آدورنو چیزی دیکته نمیکرد.
بعدها آدورنو ادعا کرد که چون موسیقی در آن کتاب نقش اساسی دارد، پس او درواقع یکی از نویسندههای کتاب است که به نظرم اشتباه بزرگی است.
یک روز بعدازظهر شوهرم بعد از نهار، طبق عادت، خوابید و من در اتاق نشسته بودمو مشغول به کاری. اتاق دری داشت که به باغ باز میشد، در باز بود. ناگهان آدورنو رادیدم که وارد باغ شده بود. کت و شلوار رسمی و تیرهرنگی به تن داشت. وارد شد. گفتم:آقای دکتر، با لباس تمام رسمی، آن هم از در باغ. قیافه جدی و رسمی به خودش گرفت و گفت: میدانید، اتفاق بسیار ناخوشآیندیافتاده، و از من پرسید که آیا میتواند با شوهرم صحبت کند.
گفتم: «نه، شما که میدانید، خوابیده. اگر نیم ساعتی صبر کنید، بیدار میشود.»
نشست و شروع کرد به حرف زدن و ناگهان شروع کرد تا از نگرانی عمیقش بگوید:شوهرم در کتاب «چگونه دکتر فاوستوس بوجود آمد» از هورکهایمر(۱۳) اسمی نبرده است.گفتم: چطور مگر؟ آقای هورکهایمر از دوستان بسیار خوب است، ولی این ربطی به«دکتر فاوستوس» ندارد و کمکی هم که شما به شوهرم کردید، به اندازه کافی و وافی درآن کتاب آمده است.
آدورنو گفت: نه، نه، امکان ندارد. هورکهایمر خیلی ناراحت میشود.
جلد کتاب خاطرات کاتیا مان.
گفتم: خب، حالا چه کار میشود کرد؟
آدورنو گفت: فقط یک امکان به نظرم میرسد. همسرتان حداقل در مورد کتابجدید هورکهایمر برای «نیویورک تایمز» مطلبی بنویسد.
همینطور هم شد و مسأله فیصله یافت. کتاب را هورکهایمر و آدورنو نوشته بودند،همان «دیالکتیک روشنگری». کتاب را برای توماس مان فرستادند و وقتی پسرمان گولوآمد، شوهرم به او گفت: ببین، من از این کتاب هیچی دستگیرم نمیشود. میتوانی چیزیدر موردش بنویسی؟». گولو هم نوشت و نیویورک تایمز هم آن را به نام توماس مان چاپکرد.
پانوشتها:
۱. nberg َArnold Sch ۱۹۵۱ - ۱۸۷۴ آهنگساز و موسیقیدان اتریشی.
۲. Hanns Eisler ۱۸۹۸ - ۱۹۶۲ آهنگساز آلمانی که در آثار ابتدایی خود بسیار تحت تأثیر شونبرگ بود. بعدهابه کمونیسم گرایش یافت و سرود ملی آلمان شرقی را تهیه کرد.
۳. Bruno Walter ۱۸۷۶ - ۱۹۶۲ نام خانوادگی واقعی او اشلزینگر بود. تابعیت آمریکا را نیز داشت و به عنوانرهبر ارکستر مونیخ، برلین و وین نیز در اروپا حضور یافته بود.
۴. Franz Werfel ۱۸۹۰- ۱۹۴۵ شاعر و نویسندهی اکسپرسیونیست اتریشی.
۵. Alma Mahler همسر گوستاو مالر ۱۹۱۱ - ۱۸۶۰ آهنگساز اتریشی.
۶. Luigi Nono ۱۹۲۴ - آهنگساز ایتالیایی.
۷. Berthold Virtel
۸. Vevey
۹. Berthold Brecht ۱۸۹۸ - ۱۹۵۶ نمایشنامهنویس و نظریهپرداز بزرگ آلمان.
۱۰. Therese Giehse ۱۸۹۸ - ۱۹۷۵ هنرپیشه آلمانی.
۱۱. Maxim Litwinow.
۱۲. Theodor Adorno ۱۹۰۳ - ۱۹۶۹ فیلسوف، جامعهشناس و موسیقیدان آلمانی.
۱۳. Max Horkheimer ۱۸۹۵ - ۱۹۷۳ جامعهشناس و فیلسوف آلمانی که همراه با آدورنو مکتب فرانکفورترا بنیان نهاد.
ترجمه زیر گزیدهای است از بخش خاطرات کاتیا مان از اقامت در امریکا و رفت و آمدشان با چند تن از مشاهیر آن روزگار.
گروه بزرگی از پناهندههای آلمانی، نویسنده، موسیقیدان و دستاندرکاران فیلم و تئاتر در کالیفرنیا ساکن بودند و بسیاری از آنها به کمک ما موفق شده بودند به امریکا بیایند و هر جا هم که همسایه خوب باشد ودوستان خوب، جمع جور است و زندگی هست و همانجا میشود خانه و کاشانه آدم.
از موسیقیدانها شونبرگ(۱) و آیزلر(۲) و والتر(۳) آمده بودند، دو، سه جین هم نویسنده. درِ مهاجرت در خانه هیچ کس بسته نیست، برای همین هم رفت و آمد ما با نویسندهها در کالیفرنیا بیشتر از مونیخ بود. غیر ازخانواده فرانک، با خانواده ورفل(۴) خیلی صمیمی بودیم و بیشتر اوقات باهم. از ورفل خیلی خوشم میآمد. برخلاف بسیاری از مهاجرین، درآمد ورفل در امریکا خیلی خوب بود. با «آهنگ برنادت» خیلیسریع موفقیت عظیمی کسب کرده بود. «آهنگ برنادت» از طرف «انجمن کتاب ماه» انتخاب شده بود و فیلمی هم از روی آن ساخته بودند. ورفل پول خیلی خوبی درآورده بود. برخلاف ما طی سالهای اول.اولین درآمد قابل توجه را زمانی کسب کردیم که «داستانهای یعقوب» از طرف «انجمن کتاب ماه» انتخاب شد. فرانتس ورفل حال نداشت، بیماری قلبی شدیدی داشت. رفتم منزل ورفل. ورفل روی تخت درازکشیده بود. گفتم: فکرش را بکنید، «داستانهای یعقوب» کتاب ماه شد. ورفل از خوشحالی صورتش سرخ شد، داد زد: آلما! آلما(۵)! بیا ببین چی شده! فوقالعاده نیست؟ به ورفل همیشه از این که خیلی بیشتر ازدیگر مهاجرین پول درمیآورد، ناراحت بود و وقتی توماس مان به این موفقیت - اولین موفقیت بزرگ در آمریکا - دست پیدا کرد، ورفل واقعاً عین بچهها خوشحال شد.
آلما مالر - ورفل شخصیت خاص خودش را داشت. شوهرم احترام زیادی برایش قایل بود. آلما فراوان لیکور شیرین مینوشید و طبیعتاً کمی بداخلاق بود. غیبت کردن را دوست داشت و آنقدر به آرنولدشونبرگ گفت تا او باور کرد که توماس مان در «فاوستوس» بحث سیستم دوازدهگانه را از کتاب «تئوری آهنگسازی آتونال» او دزدیده است.
توماس مان از شونبرگ که دوستش بود، کتاب «آموزش هارمونی» را قرض کرده و خوانده بود. ولی سرقتی در میان نبود. شونبرگ اصلاً «فاوستوس» را نخوانده و احتمالاً از آلما موضوع را شنیده بود. شونبرگهم از شوهرم خیلی گله کرد و برای همین هم در چاپ دوم کتاب، توضیحی آمده است که صاحب امتیاز بحث آموزش آهنگسازی، شونبرگ است و نه آدریان لدور کرون. به این ترتیب شونبرگ حاضر شدآشتی کند.
آلما آدم چندان دلچسبی نبود، ولی جذابیت خاصی داشت. آدم سختی بود و گوستاومالر را به شدت آزار داده بود و تمام دوستان و آشنایان مالر را از دور و برش پراکنده بود.
شونبرگ آدم نچسبی بود و از زنش گرترود هم خوشم نمیآمد. ولی او هم با آنشوهر امر و نهی کن زندگی راحتی نداشت. گاهی دعوتمان میکردند، همسایه بودیم.امر و نهی شونبرگ مثلاً از این دست بود که تحمل دود سیگار را نداشت و زنش مجبوربود به میهمانها بگوید که سیگار نکشند و این هم به مذاق سیگاریها خوش نمیآمد،مثلاً دخترم اریکا که خیلی سیگار میکشید و اگر بعد از غذا سیگار نمیکشید، حالخوشی نداشت.
شونبرگ دو پسر بسیار بیتربیت داشت و هر وقت میهمان داشتند، همه دلواپسبودند که الان بچهها با لباس خواب میآیند طبقه پائین و میگویند: ما سیر نشدیم. تنهاامکان آرام نگه داشتن پسرها این بود که به آن دو اجازه داده میشد تا در تختخوابپدر و مادرشان بخوابند و خواهر بزرگتر و بسیار زیبایشان نوریا که بعداً با نونو(۶) آهنگسازازدواج کرد، مراقبشان باشد. والا هنگام صرف شام نه میهمانها و نه پدرو مادر آرامشداشتند. وضع زندگی شونبرگ خیلی هم جالب نبود. گرترود شونبرگ هم در بداخلاقیدستکمی از شوهرش نداشت و شنیده بودم که سخت دلواپس شوهرش بود. شونبرگدیگر جوان نبود، سالم هم نبود و در آمریکا کمترین اسم و رسمی نداشت. یکی ازپسرهای بیتربیتش بعدها بهترین تنیسباز کالج شد و جایزههای زیادی برد و طبیعتاًشونبرگ خیلی احساس غرور میکرد. یک روز که شونبرگ و زنش رفته بودند قدمیبزنند، با زوج جوانی برخورد میکنند. زن جوان پچ پچی در گوش شوهر میکند و هر دوشروع میکنند به برانداز کردن شونبرگ. شونبرگ میایستد، برمیگردد به آن زوج جواننگاه میکند که ایستاده بودند و به شونبرگ نگاه میکردند و در همین حال شونبرگمیشنود که زن به شوهرش میگوید: «ببین، این پدر شونبرگ است!».
شونبرگ بیماری قلبی داشت و بسیار خرافاتی بود. از عدد ۱۳ وحشت داشت و فکرمیکرد روز سیزدهم ماه خواهد مرد. ۷۶ ساله بود و سیزدهم هر ماه بیقرار میشد وگرترود باید کنارش مینشست و دستهایش را میگرفت. در اتاق نشیمن هم ساعتی بود وشونبرگ آنقدر به ساعت نگاه میکرد تا روز سیزدهم تمام میشد.
روز سیزدهم ژوئیه - تصور میکنم ۱۹۵۱ - همان صحنهها تکرار شد. دوباره زن وشوهر کنار هم نشستند و ساعت تیکتاک میکرد. بالاخره نیمه شب شد. شونبرگ بلندشد، رفت طبقه بالا تا بخوابد و گرترود هم مثل همیشه رفت به آشپزخانه تا شربتخواب شوهرش را درست کند. گرترود فنجان شربت را به اتاق خواب برد و دید کهشوهرش بیجان روی تخت افتاده بود. گرترود شونبرگ وحشت میکند و نگاهی بهساعت میاندازد. او هم مثل شوهرش اسیر ساعت بود. میبیند که هنوز نیمهشب نشدهاست. ساعت طبقه پایین جلو بود. یکی از دوستان بعدها برایم گفت که گرترود شونبرگدچار عذاب وجدان شده و فکر میکند شونبرگ با دیدن ساعت پس افتاده است.
چارلی چاپلین را خیلی میدیدیم. منزل فیرتل(۷) یا آیسلر. شوهرم بهترین شنوندهایبود که میشود تصور کرد. بزرگترین لذتش در یک جمع زمانی بود که کسی داستانیتعریف میکرد. برای سرگرمیهای دیگر، هر چقدر هم بزرگ و جالب، ارزشی قایلنبود. شوهرم میتوانست ساعتها بنشیند و به حرفهای چاپلین گوش بدهد. چاپلین همبسیار جذاب حرف میزد و تعریف میکرد، از دوران جوانیش، از اولین نمایشهایش، ازناکامیهایش؛ خیلی بامزه و سرگرم کننده، انگار که آن واقعه دارد همانجا اتفاق میافتد.ادا درنمیآورد، ولی بسیار سرگرمکننده تعریف میکرد. شوهرم آنقدر میخندید کهاشکش درمیآمد و مدام چشمهایش را پاک میکرد. بعدها چاپلین را یک بار دیگر درووی(۸) دیدم. ویلای زیبایی داشت. ولی شوهرم دیگر در قید حیات نبود.
برتولد برشت(۹) و شوهرم از هم چندان خوششان نمیآمد. باهم جور نبودند. گاهیدر کالیفرنیا برشت را میدیدیم. در آلمان که بودیم توماس مان اصلاً برشت رانمیشناخت. یادم هست که یک بار ترزه گیزه(۱۰) یکی از نمایشنامههای برشت را باخودش به مونیخ آورد. گیزه با هر دو، هم با توماس مان و هم با برتولد برشت دوستبود. وقتی شوهرم نمایشنامه را خواند و به گیزه پس داد، گفت: «عجب بابا، این جانوراستعداد دارد!»
گیزه هم این جمله تند و در عین حال تمجیدکننده را به برشت منتقل میکند و برشتهم که خوشش آمده بود، با بدجنسی گفته بوده: راستش از داستانهای کوتاهش خیلیخوشم میآید!
تا آنجا که میدانم برشت هرگز رُمانی از توماس مان را نخواند.
یکبار کسی به من گفت: میدانید چرا در نمایشنامه «ننه دلاور» نقش یک زن لالهست؟
گفتم: نه، نمیدانم. واقعاً هم کمی تعجبآور است که در نمایشنامهای یکی ازشخصیتها لال باشد. او گفت: برشت این نقش را به خاطر همسرش نوشته، چون آنهادر آن زمان مدت زیادی نبود که در سوئد بودند و زبان سوئدی یاد نگرفته بودند. برایهمین هم برشت نقش یک زن لال را برای همسرش خلق کرد.
دفاعیه برشت در برابر کمیته فعالیتهای ضدامریکایی که بعدها به کمیته مککارتیمعروف شد، از رادیو پخش شد و من شنیدم. برشت آدم بزرگی بود. خودش را بهحماقت زد، ولی بقیه احمق بودند. این جریان خیلی گرفتاری درست کرد؛ اما امروزه هموضع به همان بدی است. ما تمام آن دوره باصطلاح مککارتی را تجربه کردیم، مدام بهشوهرم برچسب کمونیست میزدند و مورد حمله بود. ولی او هرگز در زندگیشکمونیست نبود.هاینریش مان در امریکا اصلاً راضی و خوشبخت نبود. او و همسرش با یک قراردادظاهری با یکی از کمپانیهای هالیوود ویزا گرفته بودند، ولی هاینریش را در امریکا هیچکس نمیشناخت. غیر از «آنری چهارم» هیچ اثری از او ترجمه نشده بود و کسی هم او رانمیشناخت.
جز چند مهاجر. انتشار جلد اول «آنری چهارم» توسط انتشارات فیشر موفقیت مهمیبود، اما جلد دوم نه چندان. حق هاینریش خیلی بیشتر از اینها بود و برای همین همشوهرم خیلی ناراحت بود.
هاینریش در فقر زندگی میکرد و تا جایی که میتوانستیم کمکش میکردیم وهاینریش گوشهگیر و منزوی بود. البته اوایل ماکسیم لیتوینف(۱۱)، سفیر اتحاد شوروی درامریکا، به هاینریش کمک مالی میکرد؛ ولی کافی نبود و بعد هم قطع شد. لیتوینف حقامتیاز انتشار کتابهای هاینریش در روسیه را به او میپرداخت که برای هزینه زندگی کافینبود و برای همین هم ما کمک میکردیم.
این که میگویند لیتوینف بعد از عمل جراحی ریهی توماس مان، برایش آمپول و دارودر دوران نقاهتش میآورد، شایعه محض است. اصلاً چنین نبود. نیازی هم نبود، چونتوماس مان در کمال شگفتی خیلی زود دوران نقاهت و جراحی را پشت سر گذاشت. درآن زمان ۷۰ سالش بود و در بیمارستان به ما گفتند اولین بار است که بیماری در این سن وسال را جراحی ریه میکنند. در همان زمان عمل جراحی مشابهای را روی بیمار ۳۵سالهای انجام دادند و شوهرم خیلی سریعتر از آن بیمار بسیار جوانتر دوران نقاهت راگذراند. توماس مان همیشه فکر میکرد که در سن ۷۰ سالگی میمیرد، مثل مادرش وجایی هم این مطلب را نوشته بود و مصاحبهای هم در همین مورد کرده بود. ولی تصورمیکنم خودش هم چندان به این موضوع معتقد نبود. خرافاتی نبود. به عدد ۷ معتقد بودو به مادرش، ولی تردید دارم که واقعاً فکر میکرد در ۷۰ سالگی میمیرد. خودشمیگفت که شاید آن بیماری خطرناک جایگزین مرگ بوده است، میگفت علاقه و تمایلشدیدش به این که هر چه زودتر به کار نویسندگیش ادامه بدهد باعث شده بود تا بعد ازجراحی سریع بهبود یابد. در آن زمان مشغول نوشتن «دکتر فاوستوس» بود و میخواستهر چه زودتر کتاب را به آخر برساند.
روش کار توماس مان در نوع خود پدیدهای بود. وقتی کتابی مینوشت، سرتاپا غرقدر موضوع میشد. دربارهاش مطالعه میکرد و تا زمانی که کار تمام نشده بود بهمطالعاتش ادامه میداد. هرچه را که ربطی به موضوع داشت، جمع میکرد، یک دنیامطلب جمع میکرد، ولی به محض پایان کار، همه چیز یادش میرفت. دیگر برایشجالب نبود. موقع نوشتن «دکتر فاوستوس» یک نظریهپرداز بزرگ موسیقی بود، وقتی«یوسف» را مینوشت، یک مصرشناس، شرق شناس و عالم الهیات بزرگ بود، زمان «کوهجادو» پزشک بود، ولی در کمال تعجب خیلی زود هم آموختههایش را فراموش میکرد وهم مطالب جمعآوری کرده را در آرشیو توماس مان در زوریخ تمام کتابهایی را که برای «یوسف» استفاده کردهبود، نگهداری میشود. در تمام آن مدت، علاقه زیاد به مطالعهی مشرق پرداخت وآموختههایش را در کتاب آورد و به مجرد نوشتن فصل آخر، دیگر کمترین علاقهای بهشرقشناسی نداشت. در مورد تمام کتابهایش همینطور بود. اصلاً خصوصیات یکدانشمند علوم را نداشت. برداشتش به آن چیزهایی محدود میشد که نیاز داشت، نهبیشتر.
زمانی به شوخی گفت: دربارهی یک موضوع بیشتر از آنچه که در کتابش نیاز دارد،نمیداند و بیشتر از آن حد هم نباید از او سؤال شود و امتحانش کنند.
ولی به موسیقی همیشه علاقه داشت. موسیقی استثنأ بود. این علاقه را هرگز ازدست نداد. آدورنو(۱۲) و خانوادهاش هم در کالیفرنیا بودند. آدورنو به شوهرم در بخشهایموسیقی «دکتر فاستوس» بعنوان مشاور کمک کرده بود. شوهرم با آدورنو خیلی خوب کنارمیآمد و در «دکتر فاوستوس چگونه بوجود آمد» از آدورنو بخاطر راهنماییها وحمایتش بسیار تشکر کرده است.
راهنماییهای آدورنو بیشتر از نظر تکنیک موسیقی بود و آدورنو در این زمینه کاملاًمتخصص بود. فکر میکنم آدورنو و شوهرم در این مورد اصلاً بحثی نمیکردند و کمترپیش میآمد که توماس مان با آدورنو مخالفت کند، با هم صحبت میکردند، شوهرمسؤال میکرد، ولی آدورنو چیزی دیکته نمیکرد.
بعدها آدورنو ادعا کرد که چون موسیقی در آن کتاب نقش اساسی دارد، پس او درواقع یکی از نویسندههای کتاب است که به نظرم اشتباه بزرگی است.
یک روز بعدازظهر شوهرم بعد از نهار، طبق عادت، خوابید و من در اتاق نشسته بودمو مشغول به کاری. اتاق دری داشت که به باغ باز میشد، در باز بود. ناگهان آدورنو رادیدم که وارد باغ شده بود. کت و شلوار رسمی و تیرهرنگی به تن داشت. وارد شد. گفتم:آقای دکتر، با لباس تمام رسمی، آن هم از در باغ. قیافه جدی و رسمی به خودش گرفت و گفت: میدانید، اتفاق بسیار ناخوشآیندیافتاده، و از من پرسید که آیا میتواند با شوهرم صحبت کند.
گفتم: «نه، شما که میدانید، خوابیده. اگر نیم ساعتی صبر کنید، بیدار میشود.»
نشست و شروع کرد به حرف زدن و ناگهان شروع کرد تا از نگرانی عمیقش بگوید:شوهرم در کتاب «چگونه دکتر فاوستوس بوجود آمد» از هورکهایمر(۱۳) اسمی نبرده است.گفتم: چطور مگر؟ آقای هورکهایمر از دوستان بسیار خوب است، ولی این ربطی به«دکتر فاوستوس» ندارد و کمکی هم که شما به شوهرم کردید، به اندازه کافی و وافی درآن کتاب آمده است.
آدورنو گفت: نه، نه، امکان ندارد. هورکهایمر خیلی ناراحت میشود.
جلد کتاب خاطرات کاتیا مان.
گفتم: خب، حالا چه کار میشود کرد؟
آدورنو گفت: فقط یک امکان به نظرم میرسد. همسرتان حداقل در مورد کتابجدید هورکهایمر برای «نیویورک تایمز» مطلبی بنویسد.
همینطور هم شد و مسأله فیصله یافت. کتاب را هورکهایمر و آدورنو نوشته بودند،همان «دیالکتیک روشنگری». کتاب را برای توماس مان فرستادند و وقتی پسرمان گولوآمد، شوهرم به او گفت: ببین، من از این کتاب هیچی دستگیرم نمیشود. میتوانی چیزیدر موردش بنویسی؟». گولو هم نوشت و نیویورک تایمز هم آن را به نام توماس مان چاپکرد.
پانوشتها:
۱. nberg َArnold Sch ۱۹۵۱ - ۱۸۷۴ آهنگساز و موسیقیدان اتریشی.
۲. Hanns Eisler ۱۸۹۸ - ۱۹۶۲ آهنگساز آلمانی که در آثار ابتدایی خود بسیار تحت تأثیر شونبرگ بود. بعدهابه کمونیسم گرایش یافت و سرود ملی آلمان شرقی را تهیه کرد.
۳. Bruno Walter ۱۸۷۶ - ۱۹۶۲ نام خانوادگی واقعی او اشلزینگر بود. تابعیت آمریکا را نیز داشت و به عنوانرهبر ارکستر مونیخ، برلین و وین نیز در اروپا حضور یافته بود.
۴. Franz Werfel ۱۸۹۰- ۱۹۴۵ شاعر و نویسندهی اکسپرسیونیست اتریشی.
۵. Alma Mahler همسر گوستاو مالر ۱۹۱۱ - ۱۸۶۰ آهنگساز اتریشی.
۶. Luigi Nono ۱۹۲۴ - آهنگساز ایتالیایی.
۷. Berthold Virtel
۸. Vevey
۹. Berthold Brecht ۱۸۹۸ - ۱۹۵۶ نمایشنامهنویس و نظریهپرداز بزرگ آلمان.
۱۰. Therese Giehse ۱۸۹۸ - ۱۹۷۵ هنرپیشه آلمانی.
۱۱. Maxim Litwinow.
۱۲. Theodor Adorno ۱۹۰۳ - ۱۹۶۹ فیلسوف، جامعهشناس و موسیقیدان آلمانی.
۱۳. Max Horkheimer ۱۸۹۵ - ۱۹۷۳ جامعهشناس و فیلسوف آلمانی که همراه با آدورنو مکتب فرانکفورترا بنیان نهاد.
منبع : سمر قند
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست