پنجشنبه, ۲۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 13 February, 2025
مجله ویستا
پیرمرد چشم ما بود
![پیرمرد چشم ما بود](/mag/i/2/51zih.jpg)
بعد که به دفتر مجلهٔ مردم رفت و آمدی پیدا کرد با هم آشنا شدیم. بههمان فرزی میآمد و شعرش را میداد و یک چایی میخورد و میرفت. با پیرمرد اول سلام و علیکی میکردم –به معرفی احسان طبری- و بعد کم کم جسارتی یافتم و از«پادشاه فتح» قسمتهایی را زدم که طبری هم موافق بود و چاپش که کردیم بدجوری دردسر شد. نخستین منظومهٔ نسبتاً بلند و پیچیدهاش بود و آقا معلمهای حزبی –که سال دیگر باید همکارشان میشدم- نمیفهمیدند «در تمام طول شب، کاین سیاه سالخورده- انبوه دندانهاش میریزد». یعنی «وقتی ستارهها یک یک از روشنایی افتادند.» و این بود که مرا دوره کردند که چرا؟ و آخر ما را معلم ادبیات میگویند و از این حرفها... عاقبت جلسه کردیم و در سه نشست پس از حرف و سخنهای فراوان حالی همدیگر کردیم که شعر نیما را فقط باید درست خواند و برای این کار نقطه گذاری جدید او را باید رعایت کرد و دانست که چه جوری افاعیل عروضی را میشکند و تقارن مصرعها را ندیده میگیرد.
تا اواخر سال ۲۶ یکی دوبار هم بخانهاش رفتم. با احمد شاملو. خانهاش کوچهٔ پاریس بود. شاعر از یوش گریخته در کوچهٔ پاریس تهران. شاملو شعری میخواند و او پای منقل پکی به دود و دمش میزد و قرقری به این و آن میکرد. و گاهی از فلان شعرش نسخهای بر میداشتیم و عالیه خانم رونشان نمیداد و پسرشان که کودکی بود دنبال گربه میدوید و سروصدا میکرد و همه جا قالی فرش بود و در رفتار پیرمرد با منقل و اسبابش چیزی از آداب مذهبی مثلاً هندوها بود. آرام از سر دقتو مبادا چیزی سرجایش نباشد.
بعد انشعاب از آن حزب پیش آمد و مجلهٔ مردم رها شد و دیگر او را ندیدم تا به خانهٔ شمیران رفتند. شاید در حدود سال ۲۹ و ۳۰. که یکی دوبار با زنم سراغشان رفتیم. همان نزدیکیهای خانهٔ آنها تکه زمینی وقفی از وزارت فرهنگ گرفته بودیم و خیال داشتیم لانهای بسازیم. راستش اگر او در آن همسایگی نبود آن لانه ساخته نمیشد و ما خانهٔ فعلی را نداشتیم. این رفت و آمد، بود و بود تا خانهٔ ما ساخته شد و معاشرت همسایگانه پیش آمد. محل هنوز بیابان بود و خانهها درست از سینهٔ خاک در آمده بود و در چنان بیغولهای آشنایی غنیمتی بود. آنهم با نیما.
در همین سالها بود که مبارزهٔ نیروی سوم و آن حزب پیش آمد. از «علم و زندگی» سه چهار شمارهاش را در آورده بودیم که به کلهام زد برای قاپیدن پیرمرد از چنگ آنها مجلس تجلیلی ترتیب بدهیم. مطالعهای در کارش کردم و در همان خانهٔ شمیرانش یادداشتهایی برداشتم و رضا ملکی –برادر خلیل- یک شب خانهاش را آراست و جماعتی را خبر کرد و شبی شد و سوری بود و پیرمرد سخت شاد بود و دو سه شعری خواند و تادیروقت ماندیم. خیلیها بودیم. علی دشتی هم آن شب پای پرچانگیهای من بود و رضا گنجهای هم بود که وقت رفتن به شوخی در آمد که «چرا زودتر دم تو را ندیده بود؟» یا چیزی در این حدود. غرض. آنچه در آن شب قدرت تحمل جماعتی را به امتحان گذاشت در شماره بعد «علم و زندگی در آمد. با طرحی از صورت پیرمرد بهقلم بهمن محصص و همین قضیه ضیاعپور را سر شوق آورد که رفت خانهٔ او و ماسکی از صورتش برداشت که همه باید پیش عالیه خانم باشد.
قبل از این قضایا سال ۲۷ یا ۲۸ وقتی شاملو «افسانه» پیرمرد را تجدید چاپ کرد. قلم اندازی درست کردم بهعنوان «افسانه نیما» که در دوسه شماره «ایران ما»ی هفتگی در آمد. آنوقتها هنوز «ایران ما» چنین خالی از همه چیز نشده بود و ما هم هنوز نمیدانستیم که جهانگیر تفضلی عادت دارد این و آن را بههم بیندازد و کیف کند. یا دست کم تکفروشیاش را بالا ببرد. کاری که حالا همهٔ روزنامه نویسها یاد گرفتهاند. اما سرم آمد. یعنی قسمتهای آخر مطلبم در نیامده بود که پرتو علوی پرید وسط گود و دنبال همان خط و نشانههای سیاسی هارتوهورت کنان هم مرا و هم پیرمرد را کشید دم فحش. و من که مجادله کننده نبودم همان وقت چیزی به روزنامه نوشتم و عذر خواستم از ادامهٔ «افسانه نیما» که آخر کار رسماً به دفاع از نیما کشیده بود. چون طرف آن مجادله هم پیرمردی بود و گمان کرده بود میتواند از این تنها نقطهٔ مشترک وجه شبه کلی بسازد. غافل از آنکه توی آسیاب هم میتوان مو را سفید کرد. یادم است در آن قلم انداز دوسه شعرش را تقطبع کرده بودم و نشان داده بودم که این بدعت چندان کفر آمیز هم نیست. و همان افاعیل قدماست که گاهی یکی دوتاست و گاهی چهارتا و نیم. مثلاً خواسته بودم مطلبی را عوام فهم کنم .دنبالهٔ همان بحث با همکاران فرهنگی و همین مطلب بعدها دست جوانترها افتاد و در دفتر شعری که با «مرغ آمین» پیرمرد شروع شده بود و فرهنگ فرهی در همین راه گامی زده بود. راستش همین جورها بود که مطالب «مشکل نیما» کم کم برایم گشوده میشد. چیزی از این قضایا نگذشته بودکه باز پیرمرد بهدام سیاست افتاد. و نام و امضایش شد زینت المجالس آن دستهٔ سیاسی. و این نه به صلاح او بود که روزبهروز پیلهٔ خود را تناورتر میکرد و نه مورد انتظار ما که میزدیم و میخوردیم و صف بسته بودیم و قلمهای تیز داشتیم. این بود که نامهٔ سرگشادهای به او نوشتم هتاک و سیاست باف و او جوابی به آن داد که برای خودش شعری بود با همان نثر معقد و اصلاً کاری به کار سیاست نداشت که راستش من پشیمان شدم اما جواب او بهترین سند است برای کشف درماندگی او در سیاست و اینکه چرا هر روز خودش را به دست کسی میداد. و گرچه ما هر دو از آن پس این دونامه را ندیده گرفتیم چرا که من اصلاً سیاست را بوسیدم و تکیه گاه او نیز به دست گردش زمانه از گردش افتاد- اما بههر صورت نیشی است که روزگاری بههم زدهایم.
از این به بعد یعنی از سال ۱۳۳۲ به بعد- که همسایهٔ او شده بودیم پیرمرد را زیاد میدیدم. گاهی هر روز در خانههامان یا در راه. او کیفی بزرگ به دست داشت و به خرید میرفت یا برمیگشت. سلام و علیکی میکردیم و احوال میپرسیدیم و من هیچ در این فکر نبودم که بزودی خواهد رسید که او نباشد و تو باشی و بخواهی بنشینی خاطراتی از او گرد بیاوری و بعد کشف بشود که خاطراتی از گذشتهٔ خودت گردآوردهای. یا روزگاری برسد که پیرمرد نباشد و از میان همه پیغمبرها، جرجیس میداندار این گود خوش مچران بشود و یک تنه همهٔ شعر را در یک شمارهٔ ناندانی خودش ریسه کند و آن وقت به اعتبار نام و شعر همه آنها بردارد و بنویسد که «نیما با شعر شکسته و غالباً نپخته...» و هیچکس هم نباشد که توی دهنش بزند.
گاهی هم سراغ همدیگر میرفتیم. تنها یا با اهل و عیال. گاهی درد دلی گاهی مشورتی از خودش یا از زنش. یا دربارهٔ پسرشان که سالی یکبار مدرسه عوض میکرد و هرچه زور میزدیم بهشان بفهمانیم که بحران بلوغ است و سخت نگیرند فایده نداشت. یا دربارهٔ خانهشان که تابستان اجاره بدهند یا نه، یا دربارهٔ نوبت آب که دیر میکرد و میراب که طمعکار بود... و از این نوع دردسرها که در یک محلهٔ تازه ساز برای همه هست و باز هم دربارهٔ پسرشان که پیرمرد تخم قیام را بدجوری در سرش کاشته بود و عالیه خانم کلافه بود.
زندگی مرفهی نداشتند. پیرمرد شندرغازی از وزارت فرهنگ میگرفت که صرف دود و دمش میشد. و خرج خانه و رسیدگی به کار منزل اصلاً بهعهدهٔ عالیه خانم بود که برای بانک ملی کار میکرد و حقوقی میگرفت و پیرمرد روزها در خانه تنها میماند. و بعد که عالیه خانم بازنشسته شد کار خرابتر شد. بارها از او شنیدهام که پدر نیست و اصلاً در بند خانه نیست و پسر را هوایی کرده است... و از این درد دلها ولی چارهای نبود. پیرمرد فقط اهل شعر بود و پسرشان هم تک بچه بود و کلام پدر هم بدجوری نفوذ داشت که دفتر و کتاب و مشق را مسخره میکرد. پیرمرد در امور عادی زندگی بی دست و پا بود. درمانده بود. و اصلاً با اداب شهر نشینی اخت نشده بود. پس از اینهمه سال که در شهر به سر برده بود، هنوز دماغش هوای کوه را داشت و به چیزی جز لوازم آنجور زندگی تن در نمیداد. حتی جورابش را خودش نمیخرید و پارچهٔ لباس ازین سرسال تا آن سر در دکان خیاط میماند. بسیار اتفاق افتاد که باهم سر یک سفره باشیم اما عاقبت نفهمیدم پیرمرد چه میخورد؟ و به چه زنده بود؟ در غذا خوردن بد ادا بود. سردی و گرمی طبیعت خوراکها را مراعات میکرد. شب مانده نمیخورد. حتی دست پخت عالیه خانم را قبول نداشت. دهان کلفتها همیشه برایش بوی لاش میداد و نوکر هم که نمیآوردند. و گنجشگها و سارها و گربههای این پسر هم که باغ وحشی ساخته بود و پیرمرد خیال میکرد با هر لقمهای یک من پشم گربه میخورد. گاهی فکر میکردم اگر عالیه خانم نبود چه میکرد؟ خودش هم به این قضیه پی برده بود. این اواخر که در کار مدرسهٔ پسر دیگر درمانده بودند عالیه خانم به سرش زده بود که برخیزد و پسر را بردارد و ببرد فرنگ و دور از نفوذ پدر بگذارد درسخوان بشود یادم نمیرود که پیرمرد سخت وحشت کرده بود و یک روز درآمد که:
اگر بروند و مرا ول کنند...؟
و بدتر از همه این بود که همین اواخر عالیه خانم و پسرش هردو فهمیده بودند که کار پیرمرد کار یک مرد عادی نیست.
فهمیده بودند که به عنوان یک شوهر یا یک پدر دارند با یک شاعر بسر میبرند. تا وقتی زن و بچه آدم باورشان نشده است که تو کیستی قضیه عادی است. پدری هستی یا شوهری که مثل همه پدرها و شوهرها وظایفی بهعهده داری و باید باری از دوش خانواده برداری که اگر برنداشتی یا باری بر آن افزودی حرف و سخنی پیش میآید و بگومگویی –که البته خیلی زود به آشتی میانجامد. اما وقتی زن و بچهات فهمیدند که تو کیستی- که تو در عین شاعری «گوته» نمودن را به خانلری واگذاشتهای و قناعت کردهای با این که ناصرخسروباشی یا «کلایست» را بنمایی- آنوقت کار خراب است. چرا که زن و بچهات نمیتواننند این واقعیت را ندیده بگیرند که پیش از همهٔ این عناوین تو پدری یا شوهری و آن وظایف را بعهده داری اما حیف که شاعری نمیگذارد اداشان کنی. و آنوقت ناچارند که هم به تو ببالند و هم ازت دلخور باشند. پیرمرد در چنین وضعی گرفتار بود. بخصوص این ده سالهٔ اخیر. و آنچه این وضع را باز هم بدتر میکرد، رفت و آمد شاعران جوان بود. عالیه خانم میدید که پیرمرد پناهگاهی شده است برای خیل جوانان اما تحمل آنهمه رفت و آمد را نداشت. به خصوص در چنان معیشت تنگی. خودش هم از این همه رفت و آمد بهتنگ آمده بود که نمیتوانست ازش در گذرد و به خصوص حساسیتی پیدا کرده بود که:
- بله، فلان شعرم را فلانی برداشته و برده.
حالا نگو که فلانی آمده و به اصرار شعری از او گرفته برای فلان مجله یا روزنامه. پیرمرد خودش شعر را میداد بعد به وحشت میافتاد که نکند شعر را به اسم خودشان چاپ کنند یا سروتهش را بزنند. و در این مورد دوم دوبار خود من موجب وحشتش بودم. یک بار در قضیهٔ «پادشاه فتح» که گفتم و بار دوم در قضیهٔ «ناقوس» در «علم و زندگی». خودش که دست و پایش را نداشت تا کاری را مرتب منتشر کند. آنهایی هم که داشتند و این کار را برایش کردند –شاملو و جنتی- گمان نمیکنم تجربهٔ خوشی ازین کار داشته باشند. و این جوری میشد که کارهایش نامرتب در میآمد و دربارهٔ او بیشتر جنجال کردند تا حرفی بزنند و او به جای اینکه کارش را شسته و رفته دست مردم بدهد خودش را دست مردم داده بود. یک بار نوشتهام که شعر را میپراکند –بهجای اینکه هر دفتری را همچون خشتی سرجایش بنشاند. و اینجا اذعان میکنم که اگر دست و پای «پادشاه فتح» و «ناقوس» را شکستهام بهقصد این بوده است که گزک تازهای بهدست ولنگاری معاندادن نداده باشم. و میبینید که اینجوری بود که همیشه نیما را از ورای چیزی یا صفی یا ذوق شخص ثالثی میدیدیم. بزرگترین خبط این بود که او خود را مستقیم پیش روی این آینه نگذاشت. همیشه حجابی در میان بود یا واسطهای یا سلسله مراتبی. حتی پناه بردنش به مطبوعات سیاسی آن حزب چیزی درین حدود بود. در پس پردهٔ قدرت آن حزب از توطئه سکوتی که دربارهاش کردند پناهگاه میجست. بهخصوص که آن حزب با پیری او شروع به جنبش کرد و او که یک عمر چوب خورده بود و طردش بود –حتی از اوراق «سخن» که مدیرش روزگاری به نمکردگی او بالیده است- در اوراق مطبوعات آن حزب مجالی یافت و تا آخر عمر در بند این محبت ماند. آخر این هم بود که برادش«لادبن» سالها بود که از آن سوی عالم رفته بود و گم و گور شده بود و هیچکدام خبری از او نداشتند.
هیچ یادم نمیرود که وقتی خانلری از حاشیه دستگاه علم به معاونت وزارت کشور رسید پیرمرد یک روز آمد که:
- مبادا بفرستد مرا بگیرند که چرا شعر را خراب کردهای؟
البته بازی در میآورد. اما در پس این بازی وحشت خود را هم میپوشاند. و خانلری که سناتور شد این وحشت کودکانه دوچندان شد. خیلیها را دیدهام که در محیط تنگ این خراب شده بر سرکارهای هنری به دیگران حسد میبرند. حتی گاهی خودم را. اما او دوران حسد را به سر برده بود و به ازای آن وحشت میکرد. گمان میکرد همه در تعقیب او هستند. اینطور که مینمود یک عمر در «وای بر من» خود زیست.
میتراود مهتاب
میدرخشد شب تاب
نیست یک دم شکند خواب به چشم کس و لیک
غم این خفتهٔ چند
خواب در چشم تر میشکند.
نگران با من استاده سحر
صبح میخواهد از من
کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را
بلکه خبر
در جگر لیکن خاری
از ره این سفرم میشکند.
نازک آرای تن ساق گلی
که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب
ای دریغا به برم میشکند.
و زندگی او همینطورها بود. من ظهر که از درس برگشتم خبردار شدم که پیرمرد را بردهاند. عالیه خانم شور میزد و هول خورده بود و چه کنیم چه نکنیم؟ دیدم هرچه زودتر تریاکش را باید رساند. و تا عالیه خانم از بازار تجریش تریاک فراهم کند رختخواب پیچش را به کول کشیدم تا سر خیابان –و همان کنار جاده شمیران جلوی چشم همه وافور را تپاندیم توی متکا و آمدیم شهر. تا برسیم به شهربانی روزنامههای عصر هم درآمده بود. گوشه یکی از آنها به فرنگستانی نوشتم که قبل منقل منقل کجاست و رختخواب را دادیم دم در ته راهرو و سفارش او را به خلیل ملکی کردیم که مدتی پیش از او گرفتار شده بود و اجازه ملاقاتش را میدادند. در همان اطاقهای ته راهرو مرکزی. ملکی حسابی او را پاییده بود حتی پیش از آنکه ما برسیم پولی داده بود که آنجاییها خودشان برای پیرمرد بست هم چسبانده بودند و بعد هم هر شب با هم بودند. اما پیرمرد نمیفهمید که این دست و دل بازیها یعنی چه. تا عمر داشت به فقر ساخته بود و حساب یکشاهی و صنار را کرده بود و روز به روز غم افزایش نرخ تریاک را خورده بود. این بود که وقتی رهایش کردند و ملکی به فلک الافلاک رفت شنیدم که گفته بود:
عجب ضیافتی بود! اصلاً انگار به سناتوریوم رفته بود. به شکلی عجیب رمانتیک گمان میکرد زندان بیداغ و درفش اصلاً زندان نیست. و همان در سالهای ۳۱ تا ۳۲ بود که ابراهیم گلستان یکی دوبار پاپی شد چطور است فیلم کوتاهی از او بردارد و صدایش را که چه گرم بود و چه حالی داشت را ضبط کند. دیدم بد نمیگوید. مطلب را با پیرمرد در میان گذاشتم. به لیت و لعل گذراند. و بعد شنیدم که گفته بود:
- بله انگلیسها میخواهند از من مدرک...
و این انگلیسها- گلستان بودند که در شرکت نفت کار میکرد که تازه ملی شده بود و خود انگلیسها همه شان با سلام و صلوات از آبادان به کشتی نشسته بودند. همیشه همینطور بود. وحشت داشت. تحمل معاش گسترده را نمیکرد و گاهی حقیر مینمود و من همیشه از خودم پرسیدهام که اگر پیرمرد در زندگی دچار تنگی نبود و دچار حقارت جزئیات آنوقت چه میشد؟ اگر دستی گشاده داشت و بر مسند مجلهای از آن خود نشسته بود و دست دیگران را به سوی خود دراز میدید. و اگر توانسته بود این تنگ چشمی روستایی را همان در یوش بگذارد و برگردد- آنوقت چه میشد؟ آنوقت خودش و کارش و نتیجه کارش به کجا میکشید؟
هر سال تابستان به یوش میرفتند. دسته جمعی، خانه را اجاره میدادند یا به کسی میسپردند و از قند و چای گرفته تا تره بار و بنشن و دوا درمان و ذخیره دود و دم همه را فراهم میکردند و راه میافتادند. درست همچون سفری به قندهار درسنه جرت مئه! هم ییلاقی بود- هم صرفه جویی میکردند. اما من میدیدم که خود پیرمرد در این سفرهای هر ساله به جستوجوی تسلایی میرفت برای غم غربتی که در شهر به آن دچار میشد. نمیدانم خودش میدانست یا نه که اگر به شهر نیامده بود نیما نشده بود و شاید هنوز گالشی بود سخت جان که شاید سالهای سال عزرائیل را به انتظار میگذاشت. اما هر سال که بر میگشتند میدیدی که یوش تابستانه هم دردی از او را دوا نکرده است. پیرمرد تا آخر عمر یک دهاتی غربت زده در جنجال شهر باقی ماند. یک دهاتی به اعجاب آمده و ترسیده و انگشت بدهان! مسلماً اگر درها را به رویش نبسته بودند و او در دام چنین توطئه سکوتی فقط به تریاک پناه نبرده بود که چنین لخت و آرام میکند شاید وضع جور دیگری بود. این آخریها فریاد را فقط در شعرش میشد جست. نگاهش چنان آرام بود و حرکاتش، و زندگیاش چنان بیتلاطم بود و خیالش چنان تخت- انگار که سلیمان است به تماشای هیکل ایستاده و در تن دیوها نیز قدرت کوبیدن چنان عظمتی را نمیبیند. اما همیشه چنین نبود. بارها وحشت را نیز در چشمش خواندهام. به خصوص هر وقت که از خانه میگریخت. و آخرین بار که غرش خشم او را شنیدم شبی در لانه خودمان بود. شش هفت سال پیش. شبی زمستانی بود و ارانی و داریوش و فردید و احسانی بودند و شاید یکی دونفر دیگر که پیرمرد هم رسید. کلهها گرم بود و هر کس حرف خود را دنبال میکرد و چندان گوشی شنوای پیرمرد سر رسیده نبود که بههر صورت توقعها داشت. آنهم در چنان جمعی. و نمیدانم چه شد یا ایرانی چه نیش ملایمی زد که پیرمرد از کوره در رفت. برخاست و با حرکاتی اپرایی چنان فریادها کشید که همه ترسیدیم اما محتوای فریادها چنان استغاثهای بود و چنان تمنای توجهی که من داشت گریهام میگرفت. به زحمت آرامش کردیم. و از آن شب بود که دریافتم پیرمرد دیگر درمانده است. دیدم که او هم آدمی است و راهی را رفته و توان خود را از دست داده و آنوقت چه دشوار است که بخواهی بروی زیر بغل چنین مردی را بگیری.
مسخرگی هم از او شنیدهام. از مازندرانیها و اداهاشان- از ترکمنها و از قیافه این دوست یا آن خویشاوند و چه خوب هم از عهده بر میآمد. حتی گاهی فکر میکردم که اگر شاعر نشده بود یا اگر در دنیای گشتادهتری میزیست حالا بازیگر هم بود. میمیک بسیار زندهای داشت. با اینهمه وقتی کسی یا چیزی یا عددی یا مفهومی از گز آشنای او درازتر بود آنوقت باز همان پیرمرد ساده دهاتی بود با اعجابش و درماندگیاش. و به همین طریق بود که پیرمرد دور از هر ادایی به سادگی در میان ما زیست و به سادهدلی روستایی خویش از هر چیز تعجب کرد و هر چه بر او تنگ گرفتند کمربند خود را تنگتر بست تا دست آخر با حقارت زندگی هامان اخت شد. همچون مرواریدی در دل صدف کج و کولهای در گوشه تاریکی از کناره پرتی سالها بسته ماند. نه قصد سیرو سیاحتی کرد و نه آرزوی نشیمن بلند سینه زیبای زنانهای و نه حتی آروزی بازار دیگر و خریدار دیگری را. هرگز نخواست با کبکهٔ احترامی دروغین این عفریته روزگار عفن ما را زیبا جا بزند و در چشم او که خود چشم زمانهٔ ما بود آرامشی بود که گمان میبردی شاید هم به حق او سر تسلیم است اما در واقع طمانینهای بود که در چشم بی نور یک مجسمه دور فراعنه است.
در این همه سال که با او بودیم هیچ نشد که از تن خود بنالد. هیچ بیمار نشد. نه سردردی نه پادردی و نه هیچ ناراحتی دیگر. تریاک بدجوری گول میزند. فقط یک بار دو سه سال پیش از مرگش شنیدم که از تن خود نالید. مثل اینکه پیش از سفر تابستانه یوش بود. بعد از ظهری تنها آمد سراغم و بیمقدمه درآمد که:
- میدانی فلانی؟ دیگر از من کاری ساخته نیست...
از آن پس بود که شدم نکیرومنکرش. هر بار که میدیدمش سراغ کار تازهای را میگرفتم یا ترتیبی را در کار گذشتهای پیجو میشدم. میتوانم بگویم که از آن پس بود که رباعیها را جمع و جور کرد و «قلعه سقریم» را سرو سامان داد.
شبی که آن اتفاق افتاد ما به صدای در از خواب پریدیم. اول گمان کردم میراب است. زمستان و دو بعد از نیمه شب، چه خروس بیمحلی بود همیشه این میراب! خواب که از چشمم پرید و از گوشم- تازه فهمیدم که در زدن میراب نیست. و شستم خبردار شد. گفتم: «سیمین! به نظرم حال پیرمرد خوش نیست». کلفتشان بود و وحشت زده مینمود.
مدتی بود که پیرمرد افتاده بود. برای بار اول در عمرش –جز در عالم شاعری- یک کار غیر عادی کرد. یعنی زمستان به یوش رفت. و همین یکی کارش را ساخت. اما هیچ بوی رفتن نمیداد. از یوش تا کنار جاده چالوس روی قاطر آورده بودندش. پسرش و جوانی همقد و قامت او همراهش بودند. و پسر میگفت که پیرمرد را به چه والذاریاتی آوردهاند. اما نه لاغر شده بود و نه رنگش برگشته بود، فقط پاهایش باد کرده بود. و دودودمش را به زحمت میکشید. و از زنی سخن میگفت که وقتی یوش بودهاند برای خدمت او میآمده و کارش را که میکرده نمیرفته. بلکه مینشسته و مثل جغد او را میپاییده. آنقدر که پیرمرد رویش را به دیوار میکرده و خودش را به خواب میزده. و من حالا از خودم میپرسم که نکند آن زن فهمیده بود؟ یا نکند خود پیرمرد وحشت از مرگ را در پس این قصه مینهفته؟ هر چه بود آخرین مطلب جالبی که ازو شنیدم. آخرین شعر شفاهی او و او خیلی از این شعرهای شفاهی داشت... هر روز یا دو روز یک بار سری میزدیم. مردنی نمینمود. آرام بود و چیزی نمیخواست و در نگاهش تسلیم بود. و حالا...
چیزی دوشم انداختم و دویدم. هرگز گمان نمیکردم کار از کار گذشته باشد. گفتم لابد دکتری باید خبر کرد یا دوایی باید خواست. عالیه خانم پای کرسی نشسته بود و سر او را روی سینه گرفته بود و ناله میکرد:
- نیمام از دست رفت!
آن سر بزرگ داغ داغ بود. اما چشمها را بسته بودند. کورهای تازه خموش شده.
باز هم باورم نمیشد. ولی قلب خاموش بود و نبض ایستاده بود. اما سر بزرگش عجب داغ بود!
عالیه خانم بهتر از من میدانست که کار از کار گذشته است ولی بیتابی میکرد و هی میپرسید:
- فلانی. یعنی نیمام از دست رفت؟
و مگر میشد بگویی آری؟ عالیه خانم را با سیمین فرستادم که از خانه ما به دکتر تلفن کنند. پسر را پیش از رسیدن من فرستاده بودند سراغ عظام السلطنه- شوهر خواهرش. من و کلفت خانه کمک کردیم و تن او را که عجیب سبک بود از زیر کرسی در آوردیم و رو به قبله خواباندیم. وحشت از مرگ چشمهای کلفت را که جوان بود– چنان گشاده بود که دیدم طاقتش را ندارد. گفتم:
- برو سماور را آتش کن. حالا قوم و خویشها میآیند.
و سماور نفتی که روشن شد گفتم رفت قرآن آورد و فرستادمش سراغ صدیقی که به نیما ارادتی نداشت تا شبی که قسمتی از «قلعه سقریم» را از دهان خود پیرمرد در خانه ما شنید. و تا صدیقی برسد من لای قرآن را باز کردم. آمد: «والصافات صفا...»
جلال آل احمد
منبع : پایگاه اطلاعرسانی دیباچه
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست