جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

چوب های درخت بِه


چوب های درخت بِه
« امیر نصر سامانی» در زمان کودکی، معلمی داشت که دانش های مختلف و خواندن قرآن را به او می آموخت و گاهی او را با چوب، تنبیه می کرد. امیر نصر همیشه در دل خود می گفت: « روزی من به پادشاهی خواهم رسید، آن وقت تلافی این چوب ها را سرت در می آورم. »
عاقبت «امیر نصر» به پادشاهی رسید و شبی ناگهان به یاد معلم خود افتاد. صبح آن شب، به فکر گرفتن انتقام از معلم خود افتاد و به یکی از خدمتکاران گفت: « برو و از باغ قصر چند چوب بلند و محکم بِه ببُر و برای من بیاور. »
وقتی که خدمتکار، معلّم را پیدا کرد و گفت که باید او به قصر برود، معلم از او پرسید: « پادشاه در چه حالی بود که به یاد من افتاد؟ » خدمتکار گفت: « نمی دانم، اما همکار مرا فرستاد تا چند چوب درختِ بِه برایش ببُرد. من هم آمدم تا شما را به قصر ببَرم. »
معلم فهمید که پادشاه در فکر انتقام جویی است، چون همیشه امیر نصر را با چوب درخت تنبیه می کرد. به ناچار همراه خدمتکار پادشاه به طرف قصر به راه افتاد. در راه به یک دکان میوه فروشی رسید. سکه ای داد و یک بِه رسیده و خوب خرید و آن را زیر لباس خود، پنهان کرد.
وقتی که پیش پادشاه امیر نصر رسید، امیر نصر یکی از چوب ها را برداشت و در هوا تکان تکان داد و گفت: « چطوری آقا معلم؟ نظرت درباره ی چوب درخت بِه چیست؟ »
معلم بِه را از زیر لباس خود بیرون آورد و گفت: « نظرم این است که این میوه ی رسیده، از همان چوب ها به عمل آمده است. » امیر نصر جا خورد و از حرف معلم خوشش آمد. به ناچار آموزگار خود را با احترام و هدیه هایی گرانبها، به خانه فرستاد و از انتقام گرفتن پشیمان شد.
منبع : واحد مرکزی خبر