دوشنبه, ۸ بهمن, ۱۴۰۳ / 27 January, 2025
مجله ویستا
مـرا رهـا کـن
در زندگی، مواقعی پیش میآید که احساس سردرگمی و پوچی میکنیم، گویی در دایرهای بسته گیر افتاده ایم و هیچ کس قادر نیست احساس ما را درک کند. انگار زبان ما متفاوت از زبان سایر انسانهاست. زندگی من همیشه به این صورت بود. زندگی گنگ و پوچ که معنا و مفهوم درستی نداشت. تا جایی که به خاطر دارم در دوران مجردی زندگی نرمالی نداشتم. از یک خانواده سطح متوسط بودم و پدر و مادرم همیشه در حال ستیزه کردن با هم بودند. همیشه دعواهای پدر و مادرم اجازه نمیداد با ذهن باز درس بخوانم، به همین علت نمرات خوبی نمیآوردم. این مسئله باعث شد پدر و مادرم بر من خرده بگیرند و علی رغم خواسته من، تصمیم بگیرند من را شوهر بدهند تا به قول خودشان یک نان خور کم شود. من گریه و زاری راه انداختم که آنها از این تصمیم صرفنظر کنند، اما فایدهای نداشت. من آن موقع شانزده سال بیشتر نداشتم و خواستگاری که برای من آمده بود، دوازده سال از من بزرگتر بود و از یکی از خانوادههای متوسط و پر جمعیت. بدبختانه من با سن کم و تجربه پایین به اجبار ازدواج کردم و زندگی پر از مشقّت را آغاز کردم. با سن کمی که داشتم در خیلی از امور تجربه کافی نداشتم و با مشکل روبهرو شدم. شوهرم و خانوادهاش به جای این که مرا یاری کنند، با خشونت با من رفتار میکردند و حتی از آنها کتک هم میخوردم. از صبح تا شب، مثل یک کلفت در خانه پر رفت و آمد و پر هیاهوی پدر شوهرم کار میکردم و دم نمیزدم. من اصلا حق نداشتم اعتراض کنم. چون اگر این کار را میکردم مشت و لگد بود که حوالهام میکردند. چند بار نزد مادرم وضع زندگیم را شرح دادم تا کمکم کند، اما او با چند تا جمله بیسر و ته، دهانم را میبست و روانه خانه شوهرم میکرد. دو سال به همین صورت سپری شد و من تبدیل به یک آدم منزوی و افسرده شده بودم.
در همان روزهای سرد و خاکستری بودکه متوجه شدم باردارم. از یک طرف خوشحال بودم که با وجود یک موجود کوچک از تنهایی در میآیم و از طرفی غمگین بودم که با وضعیت زندگی آشفتهای که دارم تکلیف آن طفل معصوم چه میشود؟! به هر تقدیر آن چند ماه هم سپری شد و من مادر شدم. از آن به بعد زندگی من خلاصه شد در وجود دختر قشنگم. با او میخندیدم، گریه میکردم، درد و دل میکردم و... با این که بچهدار شده بودم، هنوز هیچ رفتار مثبتی از جانب شوهرم و خانوادهاش نمیدیدم. یک سال دیگر هم سپری شد و من با یک حقیقت تلخ و شوم مواجه شدم. به طور اتفاقی متوجه شدم که شوهرم زن دیگری دارد و خانوادهاش هم در جریان بودند. از شنیدن این خبر قلبم به درد آمد. به این عمل زشتش معترض شدم، اما او مثل همیشه با من رفتار کرد و بدتر از آن گفت که قصد دارد من را طلاق بدهد. نمیدانم چه میشد و چه بر سر زندگی اسفبارم میآمد. اما هر چه بود، به یک باره، خودم را در برابر قاضی دادگاه یافتم و بعد محضر و صیغه طلاق! شوهرم بچه را قبول نکرد و او را به من سپرد. مثل آدمهای گنگ و بی روح به خانه پدری بازگشتم. پدرم دعوا و مرافعه راه انداخت که چرا راضی به طلاق شدم و من را به خانه راه نمیداد، اما به اصرار مادرم آن هم چون دلش برای دخترم میسوخت، پدرم را راضی کرد. پدر و مادرم هنوز تغییری نکرده بودند و وضعیت زندگیشان بدتر از زمان مجردی من بود. چند ماهی گذشت. آن هم به سختی و مشقّت. یک روز که دعوای سختی بین پدر و مادرم رخ داد مادرم دیگر تاب نیاورد و از پدرم تقاضای طلاق کرد. پدرم از خدا خواسته قبول کرد و مدتی نگذشت که پدرم و مادرم از یکدیگر جدا شدند. پدرم و برادرم جداگانه برای خود منزلی اجاره کردند و من و مادر و خواهرم هم در همان خانه مستاجری ماندیم.
با جدا شدن پدر و مادرم از نظر اعصاب و جنگ روانی آسوده شدیم اما از نظر مالی به مشکل برخوردیم. من عزم خودم را جزم کردم و در خلوت با خود مروری بر گذشته ام داشتم و بعد با خود تصمیم گرفتم به تحصیلاتم ادامه دهم و سر کار بروم. راههای سخت و دشواری را در پیش داشتم اما تقریبا امیدوار بودم. از خدا خواستم من را یاری کند، تا بتوانم با مشکلات مبارزه کنم و زندگی خوبی را برای خودم و دخترم فراهم کنم. در کلاسهای شبانه روزی ثبت نام کردم و بیشتر درسها را غیر حضوری می خواندم. همراه مادرم در یک تولیدی مشغول کار شدیم. به سختی و با اراده درس خواندم و کار کردم تا این که دیپلم خود را گرفتم و با هزار جور مشکل و بدبختی در یک شرکت دولتی استخدام و چندی بعد هم در کنکور قبول شدم و در دانشگاه ادامه تحصیل دادم. الان چند سال است بااراده و عزم خود، راحت و آسوده کنار تنها فرزندم که بزرگ شده زندگی آرام و بدون دغدغهای را میگذرانم و شاکر خداوند هستم. الآن وقتی به روند زندگی ام نگاه میکنم و لحظات خوشی و ناخوشی را به یاد میآورم، برقی در چشمانم میدرخشد و در مییابم او که من را از سختیها و ناخوشیها رهانید حضور دارد. او همیشه در کنار ماست. او که بعد از سختیها و فراگرفتن آن چه باید میآموختیم، لذت شادی را بر قلب و روحمان نشاند، اکنون نیز آماده است تا مهرش را نثارمان کند. پس این همه اندوه و احساس تنهایی برای چه؟ تازه الان در مییابیم اندوهمان به این خاطر بود که خود را از او جدا احساس میکردیم....
من همیشه به این فکر میکنم که معبود ما همیشه با ماست و همیشه به او میگویم: «معبود من، غمها و تنهاییهایم را به تو میسپارم و دلی شاد و روحی وسیع و قدرتمند را از تو هدیه میگیرم. اگر تنهاترین تنهایان شوم، باز هم خدا هست، او جانشین تمام نداشتنهای من است.»
منبع : خانواده سبز
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست