سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا

وقت تمام است!


وقت تمام است!
احساس می کنی ... نه! اطمینان داری که بن بست رسیده ای، فکر می کنی که دنیا به آخر رسیده است! اما حالا باید هرچه در چنته داری رو کنی، این جاست که می فهمی چند مرده حلاجی!
و از همه مهم تر این که، برای دانشجو ماندن باید هر کاری را که می توانی انجام دهی .... رویاهای شیرینت در پس پرده کابوس های شب امتحان زهرت می شود و انگاری تمام بدبختی های دنیا بر سر بی نوای تو خراب شده است! و چاره ای نداری جز این که بروی... بروی در دهان شیر....
● روز امتحان:
فاجعه! ... در این روز، سرنوشتت برای دانشجو ماندن (!) معلوم می شود... روز امتحان برای همه عالم و آدم بوده و هست و خواهد بود و هر چه کنی، نمی توانی در این مورد به خصوص بی خیال شوی... شب امتحان با هزار و یک مکافات به صبح پیوند می خورد و ناچاری شال و کلاه کنی و کتاب و جزوه دست نخورده ات را زیر بغل بزنی و سلانه سلانه راهی جلسه امتحان شوی، به خودت امیدواری می دهی که بالاخره روزی از شر امتحانات(!) و جریان شب و روزش خلاص می شوی... به راهروهای دانشگاه که می رسی با جماعت عظیمی روبه رو می شوی که یک عده شان شاد و شنگول هستند، انگار غمی از دادن امتحان ندارند و یک عده دیگرشان هم با مخ در کتاب هایشان فرو رفته اند... تو هم برای این که از آن جماعت کم نیاوری نیم نگاهی به کتابت می اندازی اما مثل آدمی می مانی که تازه کتابی را به دستش دادند، با تعجب کتابت را زیرو رو می کنی... در همین حال رفیقت را می بینی که او هم اوضاعش چندان تعریفی ندارد و سفره دلش را برایت پهن می کند که دیشب (یعنی شب امتحان) برای آن که فسفرهای مغزش کمی استراحت کند، به سرش می زند به حمام برود و دوش بگیرد اما از شانس بدش به همراه خستگی و مقدار قابل توجهی چرک(!)، تمام محتویات مغزش هم شسته می شود! نمی دانی که برای درد خودت ضجه بزنی یا رفیقت؟! دیگر وقتی نداری، صدای مراقبان را می شنوی که بفرمایید سر جلسه!
در همین حال دعا می کنی که صندلی ات در کنار شاگرد الف و ابرخوان کلاس باشد، شاید این جوری فرجی بشود! این جاست که شانس حرف اول را می زند .... صندلی ات را که مشخص کردی سر برمی گردانی تا ببینی اوضاع سالن چگونه است و قند توی دلت آب می شود. وقتی که چشم باز کنی و ببینی که یکی از آن بچه های زرنگ کلاس کنارت نشسته، با خوشحالی می پرسی خیلی درس خواندی؟ نه! و حرصت می گیرد وقتی که می گوید نه! اصلا لای کتابم را باز نکردم، در ضمن لطف کن موقع امتحان دادن مزاحمم نشو! ضایع می شوی و دلت می خواهد که سر به تنش نباشد! برای این که ثابت کنی نیازی به یاری بغل دستی ات نداری، بادی به غبغب می اندازی و کتابت را زیر صندلی می گذاری تا به خودت و نداشته هایت متکی باشی!
● امتحان:
خدا نصیب کافر هم نکند، حس غریبی است، فقط تویی و یک عالمه سئوال بی جواب؛ یک حال گیری اساسی!
برگه های امتحان را که برایت می آورند، سرجایت میخکوب می شوی، در دلت غوغایی است، به خودت قول می دهی که از ترم آینده به سراغ کار دیگری غیر از درس خواندن نروی! چشمانت همه جا را تیره و تار می بیند، با صدای شروع کنید مراقبان، قلبت به تپش می افتد!
کار از لعن و نفرین خودت گذشته، باید از هیچ همه بسازی! از سوال اول می گذری، دومی را پشت سر می گذاری، به سومی نگاهی نمی کنی، چهارمی را اصلا تحویل نمی گیری، به پنجمی چشمکی می زنی و می روی، به ششمی که می رسی... فکری به ذهنت خطور می کند ... تقلب!...
● تقلب:
دوربرگردان، هر کسی بلد نیست، گردنی کج، چشمانی تیزبین... از نظر بعضی ها تقلب تنها راه غلبه بر وحشت امتحان است! باید شانس بیاوری که استادت سر جلسه نباشد (البته همیشه خدا استادان محترم سعی می کنند، آن دور و برها آفتابی نشوند!) و از همه مهم تر مراقبان خیلی محترم سرجلسه باشند که حواسشان نباشد و اصلا یادشان برود که خیرسرشان مراقب شما هستند(!) اگر این شرایط مهیا باشد، می توانی پایت را روی وجدانت بگذاری و حق دیگری را ضایع کنی!....
باید حواست به دور و برت باشد که کسی بویی نبرد اما اگر بعضی از آن دور و بری ها هم در حال انجام دادن این عمل هستند کارت راحت تر می شود، می توانی با ایما و اشاره طلب یاری کنی! زمان به سرعت می گذرد و یکی در میان سوالات را نصفه و نیمه با کمک دیگری و ... جواب می دهی، به خیال خودت شاهکار کرده ای... با خودت می گویی این آخرین باری است که دست به این عمل زشت می زنی!...
● وقت تمام است:
رهایی از بند زندان امتحان، نفس راحت، آخ که زندگی چه قدر زیباست! باری از روی دوشت برداشته می شود، ته دلت راضی است که کجدار و مریض از شر امتحان خلاص شدی... اما یکهو یادت می آید اگر حساب و کتابت درست از آب درنیاید چه؟ اگر گوش شیطان کر، مجبور شوی برای ۲۵ صدم نمره، دوباره همین واحد درسی را با مشقت و هزار جور مکافات بگذرانی، چه؟
هر کار کنی نمی توانی باید چانه بزنی... بعد از دادن برگه های امتحان بهترین فرصت است که به سراغ استادت بروی و بگویی استاد این سوالات را از کجا آورده بودید؟ استاد باور کنید که ... استاد.... و تا می توانی خالی ببندی تا شاید استادت دلش به حالت سوخت و کاری برایت کرد.....
● ساعتی بعد:
کاش روزگار همیشه، بر وفق مراد بود، از این که بالاخره راحتی را به چشمانت دیدی خوشحال هستی و یادت می رود که اصلا دیشب چه حالی داشتی؟! به خوابگاه برمی گردی تا بتوانی کمبود خواب دیشبت را جبران کنی! اما آن قدر خوشحال و راضی هستی که اصلا خواب به چشمانت نمی آید.... بلند می شوی و سراغ کتاب ها و جزوه های دیگرت می روی، یادت می آید که تا امتحان دیگر ۲ روزی فرصت داری و بی خیالش می شوی و نمی خواهی خوشی ۲ روزت را با کابوس امتحان بعدی خراب کنی!
● از اول، آخر قصه:
سخت است، اما قانون طبیعت و زندگی همین است، باید این مرحله از زندگی را هرجوری شده، بگذرانی... امتحان اصول و قوانین خاص خودش را دارد، اگر می خواهی پیروز میدان نبرد امتحان باشی باید به این اصول پای بند باشی! اگر می خواهی فردا روزی که مدرکت را زیر بغلت دادند و گفتند برو به سلامت باید آموخته ها و چیزهای بیشتری در بقچه توانایی هایت پیدا شود تا یکی پیدا نشود و نگوید که من نمی دانم که چه کسی به تو مدرک داده است؟
منبع : وب سایت رسمی روزنامه خراسان


همچنین مشاهده کنید