سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا

یک روز دانشجویی


یک روز دانشجویی
چند تا لگد به پاهام می زند و صداشو خوب بلند می کنه پاشو پاشو دختر مگه تو دانشگاه نداری به سرویس نمی رسی ها.... امروز خرید نون نوبت کیه صدای سر و صداش اون قدر عذاب آوره که هر چی هم بالشتو داخل گوشات فشار بدی باز هم شنیده می شه.چند تا لگد می زنه و برای مدتی آروم می شه به سلامتی دوباره به خواب شیرین ادامه می دم و هنوز به ذهنم فشار می آرم ادامه خواب رو دنبال کنم که از اون طرف هم اتاقی بعدی با یک لیوان آب سردبالای سرم می آد و بدون هیچ معطلی روی صورتم خالی می کنه.اول صبحی سر و صدا و دعوا و فریادم همه رو کلافه می کنه.خب تقصیر من چیه باز ساعت کوک شدم خواب موند...
▪ ساعت ۶ و ۴۵ دقیقه صبحه و باید پس از خرید نون به سر کلاس دانشگاه حاضر باشم.صف طولانی نان و سرمای خشک صبح حسابی کلافه کننده است.هنور ۶ نفر خانوم جلوم هستند و اتفاقا چرت زدن امان نمی ده این جا کسی منو نمی شناسه پس زیاد خجالت نمی کشم در صف نان چرت هم بزنم! هر چند گاه چشمامو باز می کنم و موقعیت خودمو جستجو می کنم فقط یک نفر دیگه به من باقی مونده.توی دلم خوشحالم که ناگهان صدای سرماخورده شاطر بلند می شه آقایان و خانوم ها پخت تمام شد.همین چند روز پیش بود که همین بهانه رو برای هم اتاقی ها آوردم و سفره صبحانه شونو خالی گذاشتم.بد جور آبروریزی می شد زود چرتمو پاره می کنم و از شاطر خواهش می کنم رحمی به حال و روز من و هم اتاقی های گشنه ام داشته باشد بالاخره از اون همه خواهش و تمنا سهم منم فقط یک نون می شه...
▪ ساعت ۷ و ۲۰ دقیقه است و باید سریع آماده رفتن به دانشگاه باشم صدای پیامک و تک زنگ های تلفن همراهم اعصابموبه هم ریخته.
دارم از سرویس جا می مونم و تازه یادم می آد لباسمو هم نشستم.دانشجو و پرستیژ دانشجویی... پس مجبوریم با هر زحمتی شده تمیزش کنم و راهی ایستگاه بشم.تاکسی ها یکی پس از دیگری پر می شن و از جلوم رژه می رن.اتوبوس ها هم اون قدر شلوغند که امکان نفس کشیدن رو برات مشکل می کنن... آقا دربست...
▪ ساعت ۷ و ۴۵ دقیقه و سرویس دانشگاه عزم رفتن داره گام هامو اون قدر تند بر می دارم که تازه متوجه می شوم وسط خیابون می دوم.وقتی خجالت می کشم که سرویس کلی از من دور شده و زیر نگاه های اطرافیان دارم له می شم.از خودم زرنگی به خرج می دم و از تاکسی های سر میدون خواهش می کنم منو تا اتوبوس دانشگاه برسونه.راننده که بیشتر از من زرنگه قیمت رو قطع می کنه و ...
▪ ساعت ۸ و ۱۰ دقیقه است و من به سلامتی وارد دانشگاه شدم بچه ها از هر طرف به سراغم می آن و ابراز علاقه می کنن تا وقت خالی بی کلاسی شونو با احوال پرسی و تعریف کردن با من پر کنن.می دونم از دستم ناراحت هم می شن اما یکی یکی رو کنارمی زنم و با کلی گشتن در سالن بالاخره کلاسمو پیدا می کنم.باز هم نگاه استاد و پچ پچ های هم کلاسی ها... بنفش که شدم همه متوجه می شن به اندازه کافی خجالتم داده اند.
هر از چند گاه وادارم می کند تا به چرت زدن های تمام نشده اول صبحم ادامه بدم شلیک خنده ناشی از صدای مسخره تلفن همراه یک نفر از هم کلاسی ها چرتمو پاره می کنه.همه به من خیره شدن خدای من این صدا از داخل کیف من بلند شده! امان از دست هم اتاقی ها.صدای سر و صدای روده ها مجبورم می کنه خودمو به خرج بندازم و برای خوردن یک صبحانه خودمو به بوفه دانشگاه برسونم خدای من این جا هم مجبورم به خاطر ترس از آبرو پول صبحانه دوستان را تقبل کنم.
ـ باورکنید خسیس نیستم...
باز هم استاد... از تدریسش هیچ چیز عایدم نمی شه، بارها و بارها به این فکر کردم شاید عدم علاقه ام به این کلاس از خنگی خودم نشات می گیره اما مدت هاست به این نتیجه رسیدم بهره گیری من از خوندن کتاب بهتر از حضور در کلاسه باز هم فقط به خاطر ۳ جلسه غیبت و همان مسئله حذف دروس امتحانی، از آن طرف هم کلاسی ها اشاره می کنند بلوتوث ها روشن...امروز غذای سلف سرویس دانشگاه چلو کبابه، از همهمه و سر و صدای دانشجویان سلف کاملا می توانم متوجه شوم که باز هم کباب های کش دار و حکایت مشکل دار غذاهای سلف سرویس... بی خیال.بوی کباب آشپزخانه سلف واقعا وسوسه برانگیزه، به یاد آقا جونم می افتم که می گفت: هیچ دست پختی به دست پخت مامان نمی رسه...
▪ ساعت ۳ و ۲۰ دقیقه بعدازظهر که از گوشه و کنار به گوش می رسه پرواز امروز استاد کنسل شده و امروز کلاس تشکیل نمی شه...
هم کلاسی ها عاشق درس دادنش بودند، نمی دونم خوشحال باشم یا ناراحت.
▪ بوی عرق کفش های جلوی در اتاق های خوابگاه حالمو یه جوری می کنه دراتاق ما نیمه بازه و صدای سر و صدای بچه ها کاملا حکایت همون دعواهای همیشگی رو تداعی می کنه و حتی متوجه می شم وارد اتاق شدم که بالش محکم خورد تو صورتم و صدای غرولند و جیغ و فریادهام تمام فضا رو پریشون کرده.
یادم می آد صدای کلفت من از همون عنفوان کودکی برای همه عذاب آور شده بود... پس یه خورده به خودم فشار می آرم و آروم می شم...
▪ خنده هم اتاقی ها اون قدر بلنده که آدم کمتر می تونه تصور کنه تا چند لحظه پیش بر سر ظرف شستن و نظافت اتاق غوغایی شده بود.یکی از بچه ها عشق موسیقیه و استعداد زیادی داره تا هم اتاقی ها رو به شادی و شیطنت های دانشجویی وادار کنه.گاهی اوقات هم اتاقی ها واقعا دوست داشتنی اند.با هزار قرض و قوله قراره به زودی زندگی مشترک شو به همین ازدواج های دانشجویی آغاز کنه.همه نگرانی اش از اینه که نتونه با مشکلات مالی دانشجویی و درس و دانشگاه کنار بیاد و این ترم هم حاصل زحماتش بر باد بره و دوباره مشروط بشه...استعداد هم اتاقی ها برای دلجویی کردن واقعا فوق العاده است.شام به عهده منه قراره با تنها موجودی مان یعنی ۶ عدد تخم مرغ شکم ۸ دانشجو سیر بشه.باز هم حکایت همان نیمرو... منتها نیمرویی که قراره بر اثر سهل انگاری بنده به روی موزاییک های چرکین آشپزخانه پخش بشه.هیچ چاره ای ندارم تا الان هم، هم اتاقی ها کلی انتظار کشیده اند.به دست و پا چلفتی خودم کمی شک می کنم و با احتیاط زیاد شام امشب رو از روی موزاییک ها جدا می کنم.خوشبختانه هیچ کس متوجه این شاهکار نشد.اما با مقداری شرمندگی ...
هر کدام سهم خود را گذاشته و به قید قرعه کسی را به عنوان مسئول خرید انتخاب می کنند.یا شانس است یا هم تقدیر!یک خیابان بالاتر مغازه های لوکس رغبتم را برای گشت و گذار بیشتر می کند.کاپش های ۷۰ هزار تومانی، لباس های گرم ۵ هزار تومانی، شال گردن های ۲۰ هزار تومانی، چشمانم را می بندم و از کنار مغازه ها یکی یکی عبور می کنم.
▪ دست به هر کالا که می زنم برق از چشمانم گذر می کند.نگاهم را به محتوای کیف پول می اندازم کاملا مطمئن می شوم باید دور چند قلم کالا را خط قرمز بکشم.
ـ به یاد دست های پر پدر...
▪ صدای غرولندها و بازجویی های مسئول خوابگاه دوباره گرفتارم کرده است.
چشم این آخرین دفعه است که تکرار می شود.
▪ شب سردی است نفتمان ۳ روز است تمام شده.هم اتاقی ها چاره این سرمای سخت را سال هاست که می دانند، لباس هایشان را به تن می کنند، شب ها خوابگاه چه قدر سرد است.....
منبع : وب سایت رسمی روزنامه خراسان


همچنین مشاهده کنید