جمعه, ۱۴ دی, ۱۴۰۳ / 3 January, 2025
مجله ویستا
لباس نو
میبل از همان اول به سر و وضع خود جداً شک داشت، همان موقع که داشت شنلش را درمیآورد و خانم بارنت، با دادن دادن آینه به دستش و وررفتن به برس و شاید تا حدی جلب توجه او به همة وسایلی که برای مرتب کردن و آرایش مو، صورت و لباس لازم است، که روی میز آرایش موجود بود، این شک را تأیید کرد ـ این که سر و وضعش دست نبود، اصلاً درست نبود، و وقتی از پلهها بالا میرفت این شک قوت بیشتری گرفت و به او تلنگر زد، همین اعتقاد را داشت وقتی با کلاریسا دالووی احوال پرسی کرد، بعد یک راست به انتهای اتاق رفت، به کنجی تاریک که آینهای آویزان بود و نگاه کرد. نه! درست نبود. و یک مرتبه همة آن بدبختی که میکوشید مخفیاش کند، نارضایتی همین ـ احساسی که از زمان بچگی داشت، این که از دیگران پایین تر بود ـ در او سربرآورد، بیامان، ظالمانه، با شدتی که نمیتوانست آن را پس براند، برخلاف شبهایی که در خانه از خواب بیدار میشد، آثار بارو یا اسکات را میخواند چرا که وای ـ الآن همه از زن و مرد دارند فکر میکنند ـ « این چیه که میبل پوشیده؟ چه زشت شده! چه لباس جدید بدترکیبی!» همانطور که پیش میآمدند پلکهایشان میپرید و سعی میکردند با او روبرو نشوند. بیکفایتی بیش از حد خودش، بزدلیاش، خانوادة بیاصل و نسبش باعث افسردگی او میشد و یک مرتبه تمام اتاق پذیرایی، جایی که ساعتها با آن خیاط ریزجثه دربارة این که چطور باید باشد نقشه ریخته بود، به نظرش پست و تنفر آور آمد و اتاق پدیرایی خودش مستعمل و خودش نیز که موقع بیرون رفتن دستی به نامههای روی میز تالار زده و با ژست گفته بود« چقدر کسل کننده » به نظرش مسخره میرسید. اکنون همة اینها بینهایت احمقانه، مبتذل و دهاتی مینمود. درست همان لحظهای که به اتاق نشیمن خانم دالووی قدم گذاشت، همة اینها کاملاٌ منهدم شده، برملا شده، ترکیده بود.
آن شبی که میبل در برابر فنجان چای خود نشسته بود و دعوت خانم دالووی را دریافت کرد، با خود فکر کرد نمیتواند شیک پوش باشد. مسخره بود که حتی وانمود کند ـ مد یعنی برش، یعنی سبک، یعنی حداقل سی سکه طلا ـ اما چرا اصیل نباشد؟ چرا به هر جهت خودش نباشد؟ و در همان حال که بلند میشد کتاب قدیمی مد مادرش را برداشت، کتاب مد پاریسی زمان ناپلئون را، و با خود فکر کرده بود چقدر آن وقتها برازندهتر، موقرتر و زنانهتر بودند و همینطوری خودش را آماده کرد ـ وای احمقانه بود که بخواهد شبیه آنها باشد، در واقع خود را به خاطر فروتنی و مد قدیمیو دلرباییاش ستود و بدون هیچ تردیدی تسلیم خود شد، تسلیم خودستاییاش، که همین سزاوار عقوبت بود،
و با همین شکل و شمایل بیرون رفت. اما جرأت نداشت در آینه نگاه کند، نمیتوانست با کل آن وحشت روبرو شود ـ لباس ابریشمیاز مد افتادة زرد رنگ با آن دامن بلند و آستینهای دراز و بالا تنه و همة چیزهای دیگری که در آن کتاب مد فریبنده به نظر میرسید، اما نه در تن او، نه در بین این آدمهای معمولی. حس میکرد مثل مدلهای خیاطی شده که جوانها در آن سنجاق فرو میکنند.
رز شاو که او را با همان لب و لوچهای که میبل انتظارش را داشت سرتاپا برانداز میکرد گفت« اما عزیزم خیلی خوشگل شدی! » رز خودش مثل همیشه طبق آخرین مد لباس پوشیده بود، درست مثل بقیه.
میبل فکر کرد ما همه مثل مگسهایی هستیم که سعی میکنند از لبة نعلبکی بالا بروند و این عبارت را با خودش تکرار کرد انگار داشت صلیب میکشید، انگار به دنبال وردی میگشت که این رنج را از بین ببرد، این عذاب را قابل تحمل کند، وقتی در عذاب بود عباراتی از شکسپیر، جملاتی از کتابهایی که مدتها قبل خوانده بود ناگهان به ذهنش خطور میکرد و او بارها و بارها تکرارشان میکرد.
تکرار کرد« مگسهایی که سعی میکنند بالا بروند » اگر میتوانست این عبارت را به حد کافی تکرار میکرد تا خود را وادارد که مگسها را ببیند، آن وقت میتوانست بیحس، خنک و منجمد و گنگ شود. اکنون مگسها را میدید که آهسته و با بالهایی چسبیده به هم از لبة نعلبکی پر از شیر بالا میروند و او باز هم بیش از پیش سعی کرد ( در جلوی آینه ایستاده بود و به رز شاو نگاه میکرد ) تا خود را وادارد رز شاو و دیگران به شکل مگسهایی ببیند که سعی میکنند از چیزی بیرون بیایند یا داخل چیزی شوند، مگسهایی ناچیز، بیارزش و پرتلاش. اما نمیتوانست آنها را، باقی مردم را این طور ببیند، خودش را اینطور میدید ـ مگس بود و دیگران سنجاقک، پروانه، حشرات زیبا که میرقصیدند، پر میزدند، میچرخیدند، در حالی که او به تنهایی خود را از نعلبکی بالا میکشید. ( رشک و کینه، منفورترین گناهان، معایب اصلی او بودند.) گفت« حس میکنم مگسی پیر، زهوار دررفته و شلختهام.» ، رابرت هیدن را واداشت تا بایستاد و حرفش را بشنود که میکوشید با کلماتی آبکی و بیارزش به خود اطمینان دهد و وانمود کند که چقدر خونسرد و چقدر بذله گوست، که اصلاً از چیزی ناراحت نیست. و طبیعتاً رابرت هیدن در پاسخ چیزی گفت، کاملاً مؤدبانه، کاملاًریاکارانه، که او بلافاصله آن را تشخیص داد، و همانطور که هیدن میرفت ( باز هم از روی کتاب ) به خود گفت« دروغ، دروغ، دروغ!» چرا که به نظر او مهمانیها یا همه چیز را واقعی میکردند یا کمتر واقعی. در یک آن تا اعماق قلب هیدن را دید، باطن همه چیز را دید. حقیقت را دید. حقیقت همین بود، این اتاق پذیرایی، خویشتن او و آن دیگری که کاذب بود، کارگاه کوچک خیاطی دوشیره میلان واقعاً به طرزی وحشتناک گرم، خفه و مبتذل بود. بوی پارچه و کلم پخته میداد و با این وجود، وقتی دوشیزه میلان آینه را به دستش داد و او خودش را لباس پوشیده در آینه دید، شادی زاید الوصفی به قلبش راه یافت. غرق در نور، هستی دوباریافت. دور از همة دلواپسیها و دلهرهها، اکنون تصویر رویایی خودش را میدید ـ زنی زیبا.
فقط برای یک لحظه ( جرأت نداشت بیشتر نگاه کند، دوشیزه میلان میخواست دربارة قد دامن بداند ) به او نگاه کرد، در چارچوب ماهونی آینه بود، دختری با موهای خاکستری، لبخندی مرموز، دلربا، درون خودش، روح خودش، و فقط غرور نبود، صرفاً خودپسندی نبود که او را واداشت تا تصویر خودش را خوب، لطیف و حقیقی بپندارد. دوشیزه میلان گفت که دامن را نمیتوانست از این بلندتر کند، اگر قرار است دامن باشد، با چینی در پیشانی او را سرتاپا برانداز کرد و گفت گه دامن باید کوتاهتر میشد و ناگهان احساس کرد از ته دل دوشیزه میلان را دوست دارد و چیزی نمانده بود از سر دلسوزی برای او که با دهانی پر از سوزن، چهرة سرخ و چشمهای از حدقه در آمده روی کف اتاق میخزید، گریه کند؛ برای این که انسانی برای انسانی دیگر بتواند چنین کند، و در آن لحظه همه را صرفاً انسان میدید، و خودش را که آمادة رفتن به مهمانی میشد و دوشیزه میلان که روکش قفس قناری را میکشید یا میگذاشت قناری دانهای را از بین لبهای او نوک بزند و این فکر، فکر به این جنبة سرشت بشر و شکیبایی و بردباری و خرسندیاش از چنین خوشیهای کوچک، ناچیز، مبتذل و بیارزش او را به گریه انداخت.
و حالا همه چیز ناپدید شده بود. لباس، اتاق، عشق، ترحم، آینة قابدار و قفس قناری ـ همگی ناپدید شده بودند و او اینجا در کنج اتاق پذیرایی خانم دالووی بود، عذاب میکشید، چشمهایش کاملاً در برابر واقعیت باز شده بود. اما چقدر آدمی با این سن و سال و با داشتن دو بچه باید حقیر، ضعیفالنفس و کوتهبین باشد که اینقدر به این چیزها اهمیت بدهد و اینقدر متکی به عقاید دیگران باشد و برای خودش اصولی نداشته باشد و نتواند مثل بقیة مردم اظهار نظر کند و بگوید« شکسپیر هست! مرگ هست! ما همه مثل کپکهای روی بیسکویت ناخداها هستیم ـ بگذار مردم هر چه میخواهند بگویند.»
خود را از روبرو در آینه دید، تلنگری به شانة چپ خود زد؛ در اتاق به راه افتاد، انگار نیزهها از هر طرف به سوی لباس زرد رنگش پرتاپ میشد. اما به جای آنکه عصبانیتر یا غمگینتر شود، همان کاری که احتمالاً رز شاو میکرد ـ وضعیتی که اگر رز شاو گرفتارش میشد، حال رز مثل ملکه بودیکا۱ به نظر میرسید ـ مسخره به نظر میآمد، و از خود مطمئن و مثل دختر مدرسهایها با خندهای سادهلوحانه و با حالتی قوز کرده سراسر اتاق را طی کرد، مثل سگی که کتک خورده باشد و به یکی تصاویر، یکی از گراورها نگاه کرد. انگار آدمها به مهمانی میروند تا به عکسها نگاه کنند! همه علت کار او را میدانستند ـ از شرمندگی بود، از سر حقارت.
با خود گفت« حالا مگس در نعلبکی است، درست در وسط آن و نمیتواند از آن بیرون بیاید و شیر» همانطور که به تابلو زل زده بود فکر کرد«بالهای آن را به هم چسبانده.»
به چارلز برت گفت«خیلی از مد افتاده است!» او را واداشت در حالی که میخواست با کس دیگری حرف بزند همان جا بایستد ( کاری که چارلز از آن متنفر بود.)
منظورش این بود، یا سعی میکرد به خود بقبولاند که منظورش این بود که تابلو از مد افتاده بود نه لباس او. و یک کلمة تحسین آمیز، یک کلمة محبت آمیز از جانب چارلز میتوانست همه چیز را ار در آن لحظه برای او تغییر دهد. اگر فقط گفته بود« میبل؛ امشب دلربا شدهی!» همة زندگی اش تغییر کرده بود. اما میبل باید صادق و روراست میبود. ارلز اصلاٌ چنین چیزی نگفت. او تجسم بدخواهی بود. همیشه درون آدمها را میدید، به خصوص آنهایی را که احساسی از حقارت، ابتذال و کوته فکری در خود داشتند.
چارلز گفت « میبل لباس نو پوشیده!» و این طوری مگس بیچاره کاملاً به وسط نعلبکی غلتید. میبل فکر کرد که چارلز واقعاً دلش میخواست او غرق شود. این مرد اصلاً قلب نداشت، محبتش بیاساس بود فقط تظاهر به دوستی میکرد. دوشیزه میلان بسیار واقعیتر، بسیار مهربانتر بود. کاش آدمها همیشه همینطور احساس میکردند و به آن میچسبیدند. از خودش پرسید« چرا» با عصبانیت جواب چارلز را داد و به او فهماند که از کوره در رفته است یا به قول چارلز« به هم ریخته بود» ( کمیبه هم ریختهای، این را گفت و رفت که با زنی آن طرفتر به او بخندد ) از خودش پرسید«چرا من نمیتوانم همیشه یک جور احساس داشته باشم، مطمئن باشم که حق با دوشیزه میلان است و چارلز اشتباه میکند و به همین بچسبم، دربارة قناری و ترحم و عشق اطمینان داشته باشم و به محض ورود به اتاقی پر از جمعیت سرخورده نشوم؟ باز شخصیت منفور، ضعیف و متزلزل او ظاهر شد که همیشه در لحظة حساس میآمد و به هیچ روی به صدف شناسی، واژه شناسی، گیاه شناسی، باستان شناسی، به کشت سیب زمینی و تماشای رشد آنها مثل مری دنیس، مثل ویولت سرلی علاقمند نبود.
بعد خانم هولمن که دید او آن جا ایستاده روی سرش هوار شد. البته، چیزی مثل لباس مورد توجه خانم هولمن نبود، او که همیشه بچههایش یا از پلهها میافتادند و یا سرخک میگرفتند. آیا میبل میتوانست به او بگوید ویلای المتروپ برای اجاره در ماه آگوست و سپتامبر خالی بود؟ وای این گفتگویی بود که او را بینهایت کسل میکرد! ـ عصبانی میشد از این که میدید مثل معاملات ملکیها یا نامهسانها با او رفتار میکنند. فکر کرد ارزشی ندارد که سعی کنی به چیزی چنگ بیندازی، چیزی سخت، چیزی واقعی، در همان حال سعی میکرد تا به پرسشهایی در مورد حمام و بخش جنوبی و آب گرم خانه پاسخهایی معقول بدهد و در تمام مدت میتوانست تکههایی کوچک از لباس زرد رنگش را در آینة گرد ببیند که آنها را به اندازة دکمة کفش یا بچه قورباغه در میآورد؛ و تعجبآور بود که ببینی همة این تحقیر و عذاب و ازخودبیزاری و تلاش و فراز و نشیب سودایی احساسات در چیزی به اندازة یک سکة سه پنی جای میگرفت. و عجیبتر آن که این چیز، این میبل وارینگ، تنها بود، جدا از همه و گرچه خانم هولمن ( دکمة سیاه ) به سویش خم شده بود و میگفت که چطور قلب پسر بزرگش بر اثر دویدن زیاد ناراحت شده، میتوانست او را هم کاملاٌ مجزا در آینه ببیند و غیرممکن بود که لکة سیاه، خم شده به جلو، با حرکت دستها، بتواند احساسش را به آن لکة زرد، تنها و غرق در خود، منتقل کند، با این وجود باز هم تظاهر میکردند.
«پس نمیشود پسرها را ساکت کرد!» ـ این همان چیزی بود که میشد گفت.
و خانم هولمن که هیچوقت نمیتوانست به آن میزان همدردی که میخواست برسد و هر همدردی هرقدر کوچک حریصانه چنگ میزد انگار که حقش باشد ( اما مستحق بیش از این بود چرا که امروز صبح دخترش با زانوی ورم کرده آمده بود ) این همدردی کوچک را که به او ارزانی میشد با سوءظن و از ناچاری گرفت، انگار که پشیزی گیرش آمده باشد، در حالی که باید یک لیرة طلا نصیبش میشد و آن را در کیفش گذاشت، باید به همین بسنده میکرد، هر چند ناچیز بود و فقیرانه، دوران سختی بود، بسیار سخت و خانم هولمن آزرده و وزوزکنان داستان زانوی ورودم کردة دخترش را ادامه داد. این ولع، این هیاهوی آدمها، مثل خیل قره قازها که سروصدا میکنند و بالهایشان را به نشانة همدردی تکان میدهند ـ غم انگیز بود. اگر کسی میتوانست آن را احساس کند و فقط تظاهر نمیکرد که حسش میکند!
اما او امشب با این لباس زرد نمیتوانست یک قطره دیگر همدردی نثار کند، تمام همدردیها، تمامش را برای خودش میخواست. میدانست ( همچنان در آینه نگاه میکرد، در آن برکة آبی رنگ مرگبار برملاکننده غوطه میخورد ) که محکوم است، منفور است، همین طوری در گنداب رها شده بود، همهاش به خاطر این که موجودی ضعیف بود، موجودی متزلزل و به نظرش میرسید که لباس زرد رنگ عقوبتی سزاوار او بود و اگر مثل رز شاو لباس پوشیده بود، لباسی سبز، زیبا و چسبان با آن تزئینات پر قو لیاقت همان را داشت؛ و فکر کرد که راه گریزی برای او نبود ـ هیچ راه فراری.
اما روی هم رفته تقصیر او نبود. وقتی عضوی هستی از یک خانوادة ده نفره، وقتی هیچ وقت به اندازة کافی پول نداری، همیشه در تنگنای مالی به سر میبری و مادرت قوطیهای بزرگ حمل میکند و لبههای کفپوش پلکان پوسیده است و مصیبتهای ناچیز خانوادگی یکی پس از دیگری پیش میآید ـ نه این که فاجعه ای باشد، کار گوسفند داری به شکست انجامید، اما نه کاملاً؛ برادر بزرگترش با دختری از خانوادهای پایین وصلت کرد اما نه خیلی پایینتر ـ عشقی در کار نبود، هیچ چیز فوقالعادهای در هیچ یک از آنها وجود نداشت. محترمانه در خانههای کنار ساحل میپوسیدند. همین حالا هم هر کدام از خالههایش در پلاژ آب معدنی دراز کشیده بودند که پنجرههایش هم کاملاً رو به دریا باز نمیشد. اوضاع آنها این طوری بود ـ همیشه باید به همه چیز یکوری نگاه کنند. و خودش هم همین کار را کرده بود او هم درست مثل خالههایش بود. با آن همه رویا که دربارة زندگی در هندوستان در سر داشت، این که با قهرمانی چون سرهنری لارنس، بانی یک امپراطوری، ازدواج کند ( هنوز هم با دیدن یک هندی دستار به سر پر از خیالهای عاشقانه میشد )، کاملاٌ ناکام مانده بود. با هیوبرت ازدواج کرد، با سمتی مطمئن و دائمی به عنوان کارمند دون پایة دادگاه و روزگار را بردبارانه و درخانه ای کوچک سر میکردند، بدون خدمتکارهای درست و حسابی، قورمه میخوردند و وقتی خودش تنها بود، فقط نان و کره، اما گاهی ـ خانم هولمن از او گذشت، با این فکر که او خشکترین، بیاحساس ترین آدم و نیز بدلباس ترین آدمیبود که تا به حال دیده بود و میرفت که برای همه از ظاهر خیال انگیز میبل بگوید.
گاهی ـ میبل وارینگ که در کاناپة آبی رنگ تنها مانده بود و با کوسن بازی میکرد تا خود را سرگرم نشان دهد، چرا که نمیخواست پیش چارلز برت و رز شاو برود که داشتند کنار بخاری مثل زاغچهها گپ میزدند و شاید هم به او میخندیدند، فکر کرد ـ گاهی هم لحظاتی لذت بخش پیش میآمد، مثل وقتی آن شب در رختخواب کتاب میخواند، یا روز عید پاک کنار دریا و روی ماسهها زیر نور خورشید ـ بهتر است همین را به خاطر آورد ـ انبوهی از نیهای کمرنگ مرداب که چون نیزههایی رو به آسمان افراشته شده بودند، آسمانی که مثل پوستة تخم مرغ صاف و آبی بود، آن قدر سفت، آن قدر محکم، بعد ترنم امواج، میخواندند ـ « هیس، هیس » و داد و فریاد بچهها که پارو میزدند ـ بله لحظهای آسمانی بود و او احساس کرد در دستهای الههای آرمیده که همان جهان بود، الههای کمیسنگدل اما بسیار زیبا و او برهای کوچک بود بر محراب ( گاهی این چیزهای احمقانه به ذهن آدمیخطور میکند و عیبی هم ندارد تا زمانی که برای کسی بازگویشان نکند ). و همینطور هیوبرت وقتی او انتظارش را نداشت ـ وقتی داشت گوشت ناهار روز یکشنبه را میبرید، بی هیچ دلیلی، نامه ای را باز میکرد، به اتاقی وارد میشد ـ لحظاتی قدسی، وقتی به خود میگفت ( چرا که او هیچ وقت چنین چیزهایی را به کس دیگری نمیگفت )، « همین است. بالاخره اتفاق افتاد. همین است! » و گاهی برعکس آن همه چیز همین قدر حیرت آور بود ـ یعنی وقتی ترتیب همه چیز را داده بودند ـ موسیقی، هوا، تعطیلات، همة دلایل شادی یک جا جمع شده بود ـ بعد اتفاقی نمیافتاد. خوشحال نبودی، همه چیز یکنواخت بود، فقط یکنواخت، همین.
باز هم بی تردید احساس بدبختی میکرد! همیشه مادری پریشان، ضعیف و ناراضی بود، همسری متزلزل، که از یک جور هستی کمرنگ گیج بود، بدون چیزی روشن یا بارز، هیچ چیزش بهتر از بقیة چیزها نبود، مثل همة خواهرها و برادرهایش، شاید به غیر از هیوبرت ـ همگی موجوداتی بیچاره وبیمایه بودند که هیچ کاری نمیکردند. بعد در میان این زندگی کند و خزنده وار، ناگهان او بر سینة امواج بود. آن مگس بیچاره ـ کجا آن داستان را دربارة مگس و نعلبکی خوانده بود که حالا به خاطرش میآمد؟ با تقلا بیرون آمد. بله چنین لحظاتی هم داشت. اما حالا او چهل ساله بود، این لحظات روز به روز کمتر پیش میآمدند. به تدریج از تقلای بیشتر فروماند. اما این رقت انگیز بود! نمیشد آن را تحمل کرد! به این صورت از خودش شرمنده میشد!
فردا به کتابخانة لندن میرود، کاملاٌ تصادفی کتابی شگفت انگیز، سودمند و حیرت آور پیدا میکند، نوشتة فردی روحانی، نویسنده ای امریکایی، که کسی نامش را نشنیده باشد؛ یا در خیابان استراند راه میرود و اتفاقاً به سالنی میرسد که یک معدنچی از کار خود در معدن حرف میزند و ناگهان میبل به آدم جدیدی بدل میشود. کاملاً تغییر شکل میدهد، اونیفورم به تن میکند؛ او را خواهر مینامند؛ دیگر هیچ وقت به لباس فکر نمیکند. و پس از آن دیگر اهمیتی به چارلز برت و دوشیزه میلان و این اتاق و آن اتاق نمیدهد؛ انگار برای همیشه، روز از پس روز، زیر نور آفتاب دراز کشیده یا گوشت میبرد. همین است!
به این ترتیب از روی کاناپة آبی رنگ بلند شد و دکمة زرد در آینه نیز بلند شد و او دستش را برای چارلز و رز شاو تکان داد تا نشان دهد که ذره ای به آنها متکی نیست و دکمة زرد از آینه بیرون آمد و همانطور که به سوی خانم دالووی میرفت همة نیزهها در سینه اش جمع شد، گفت« شب خوش »
خانم دالووی که همیشه خوش مشرب بود گفت «چقدر زود میروید.»
میبل وارینگ گفت« متأسفم که باید بروم. اما» با صدای ضعیف و لرزان خود که وقتی سعی میکرد به آن استحکام بخشد فقط مضحک میشد اضافه کرد« اما به من خیلی خوش گذشته است.»
در راه پلهها به آقای دالووی هم گفت « به من خوش گذشت. »
در حالی که از پلهها پایین میرفت با خود گفت « دروغ، دروغ، دروغ! درست داخل نعلبکی! » با خود چنین گفت و از خانم بارنت برای کمکی که به او میکرد ممنون شد و خودش را در آن شنل چینی که بیست سال آزگار میپوشید پیجید و پیجید و پیجید.
ویرجینیا ولف
برگردان: فرزانه قوجلو
از کتاب بانو در آیینه - ویرجینیا ولف - نشر نگاه
حروفچین: فریبا حاج دایی
- ( Boudicca) Boadica ۱ملکة Iceni حدود ۱۰۰ سال پیش از میلاد مسیح و در زمان تجاوز رومیان به بریتانیا
برگردان: فرزانه قوجلو
از کتاب بانو در آیینه - ویرجینیا ولف - نشر نگاه
حروفچین: فریبا حاج دایی
- ( Boudicca) Boadica ۱ملکة Iceni حدود ۱۰۰ سال پیش از میلاد مسیح و در زمان تجاوز رومیان به بریتانیا
منبع : پایگاه اطلاعرسانی دیباچه
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست