سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا


سفرنامه‌ی تاشکند


سفرنامه‌ی تاشکند
فکر سفر مدت‌ها بود که وسوسه ام می کرد. صدایی در گوشم می خواند: حالا که سفری به ۳۰ سال قبل نمی توانی بکنی، بیا و به ۲۰ سال قبل سفر کن؛ به تاشکند.
‌تدارکات سفر با هجوم احساسات برایم همراه بود. بعد از بیست سال در شرایطی دیگر به تاشکند باز می‌گشتم. شش سال در این شهر زندگی کرده بودم. امروز هم من شرایط دیگری داشتم و هم تاشکند به جامعه‌ای دیگر تعلق یافته بود: ازبکستان مستقل!
اولین نشانه همانا بوی آشنای تاشکند بود که با پیاده شدن از هواپیما در برم گرفت. با بستن چشم هایم، سینه‌ را از هوای شبانگاه بهاری نیمه کویری پر کردم. هرآنچه تغییر کرده باشد، این هوا همان بود که می شناختم. در جای آشنایی فرود آمده بودم.
در مسیر فرودگاه تا شهر دیگر نشانی از تاشکند قدیم نبود. خیابان‌های پر از ماشین و پلاکات های تبلیغاتی بر سر هر چهار راه، نشان از شهری دیگر داشت. به نظرم تاشکند، شهری غریبه بود.
اتومبیل‌های ساخت کره جای ماشین‌های کهنه روسی را گرفته‌‌اند
● خانه آشنا
به محله قدیمی، به خانه محل سکونتم رفتم. مسیر راه از سر خیابان اصلی تا محل مسکونی را که نسبتاً طولانی بود پیاده طی کردم، هرچند امروز اتوبوسی در این مسیر به‌کار افتاده بود.
‌می‌خواستم با بستن چشم‌هایم راه را آن‌طور تصورکنم که بارها و بارها از آن گذشته بودم. ساختمان‌های مسکونی بسیاری در مسیر ساخته شده بود. آن‌زمان این محل نوساز بود. نهال‌های آن زمان به درختان بلندی بدل شده بودند.‌ ساختمان سلمانی و خیاطی‌ آشنای بین راه همان‌طور باقی مانده بود ولی متروکه و خالی. درخت‌ها مانع می‌شدند تا چهره گذشته به راحتی در نظرم نمایانگر شود.
بنای محل زندگی‌ام ولی همان‌طوری بود که آن زمان ترکش کرده بودم. با این تفاوت که ۲۰ سال کهنه‌تر و فرسوده‌تر شده بود. رونمای ساختمان‌ها در اروپا بعد از مدتی تعمیر می‌شود. از این‌‌رو، شهر با ساختمان‌های کهنه به آن معنی مواجه نیست. ولی در این محل نشانی از نو شدن نبود.
به محله دیگری که ایرانیان در آن‌جا زندگی می‌کردند سر زدم. همه چیز مثل قدیم بود، ولی ۲۰ سال کهنه‌تر. بعد از ظهر بود و زنان محل با لباس‌های محلی ازبکی روی نیمکتی در محوطه جلوی آپارتمان‌ها نشسته بودند. با دیدن من که چهره غریبه‌ای در محل بود، پرسیدند دنبال که هستم و با دانستن این‌که ایرانی‌ام و ۲۰ سال پیش در تاشکند زندگی می‌کردم، در کمال تعجب من، نام بچه‌های آن‌زمان را بردند و حال‌شان را پرسیدند.
آن‌ها بزرگسالان را ‌به‌یاد نداشتند ولی نام پسرکی را که ۲۰ سال پیش شیطنت‌اش همسایه‌ها را بی‌نصیب نگذاشته بود، از یاد نبرده بودند. ماندگاری خاطره این بچه‌ها یک‌بار دیگر نشانه ماندگاری نیروی زنده زندگی بود.
امروز امیر تیمور، سمبل سرفرازی و وحدت ازبکستان بزرگ است
● امیرتیمور
بیست سال پیش ازبکستان، جزیی از کشور شوراها به حساب می‌آمد. هر حرکتش از حکومت مرکزی سرچشمه می‌گرفت. مجسمه لنین در بزرگ‌ترین و مرکزی‌ترین میدان شهر به‌عنوان سمبل ایده‌های انقلاب اکتبر به چشم می‌خورد. مجسمه مارکس انگلس در مراکز دیدنی شهر، سمبل ایده‌های سوسیالیستی بود، موزه انقلاب و سمبل‌های انقلابی کشور شوراها دستاورهای سوسیالیزم را در این نقطه جهان نشان می‌داد. ولی گویا قرار بود بعد از فروپاشیدن کشور شوراها ‌و تغییر سیستم اقتصادی، همان غالب‌ها به شکل دیگری حفظ شود.
به‌جای لنین، امروز امیر تیمور، سمبل سرفرازی و وحدت ازبکستان بزرگ است. در موزه امیر تیمور فتوحات او در سراسر آسیا و غنایم جنگی‌اش به نمایش گذاشته شده. کشتارهای او از صفحات تاریخ ازبکستان پاک شده است تا تیمور بتواند سمبل سرفرازی این مرز و بوم گردد. بدا به حال ملتی که هر چند دهه یک‌بار تاریخ را برایش دوباره‌نویسی کنند.
دوستی به طعنه می‌گفت: کشوری که سمبلش یک خونخوار باشد، تکلیفش معلوم است. دیگری پاسخ داد به‌هرحال شکل‌دهی ازبکستان واحد، نیازمند تاریخ و چهره‌های وحدت‌دهنده است و امیر تیمور بهترین و تنها شخصیتی است که می‌تواند چنین نقشی را ایفا کند. و من فکر می‌کردم آیا نمی‌شد شخصیت‌های فرهنگی مثل علیشیر نوایی چنین نقشی را به‌عهده گیرند. این جمله زیر مجسمه او نوشته شده بود: در دو کار عجله نکن، اول قضاوت، دوم سیاست.
لک‌لک‌ها نشانه اهمیتی هستند که حکومت به حفظ امنیت می‌دهد
● لک‌لک نشانه امنیت
مجسمه تیمور همه جا به چشم می‌خورد. جای مجسمه مارکس ‌را کره بزرگی گرفته که ازبکستان در مرکز آن برجسته شده است. سمبل‌های انقلاب اکتبر، جای خود را به لک‌لک‌هایی داده‌اند که روی یک پا ایستاده‌اند. این لک‌لک‌ها نشانه اهمیتی هستند که حکومت به حفظ امنیت می‌دهد. با این فلسفه که لک‌لک ها وقتی روی یک پا می‌ایستند که از امنیت خود مطمئن باشند.
در واقع شاید بتوان ازبکستان را با کشورهای غربی مقایسه کرد. در دوران سوسیالیسم هم ازبکستان نسبتاً امن بود ولی در آن‌زمان، ما مجبور بودیم، در مرکز شهر چهارچشمی مواظب کیف‌مان باشیم. امروز در آن حد از دزدی و جیب‌بری خبری نبود. تا نیمه‌های شب می‌توان با خیال راحت حداقل در مناطق مرکزی شهر بدون ترس بیرون ماند.
● سرباز وطن
آن‌چه تغییر نکرده صف مادرانی است که از جلو نام سربازان کشته شده جنگ می‌گذرند تا بر سر قبر سرباز گمنام گلی که نشانه عشق پایان نیافته آنان به فرزندانشان است، بگذارند.
هر رژیمی، هر سیستمی سر کار آید، سرباز با هر ایده و مسلکی که به جنگ رود، در هر جنگی کشته شود، برای مادرش همان فرزند عزیز و برای مردم آن کشور سرباز وطن باقی خواهد ماند.
● ترافیک
اتومبیل‌های ساخت کره جای ماشین‌های کهنه روسی را گرفته‌‌اند که در میان آن‌ها گاهی بنزهای شیک آخرین مدل خودنمایی می‌کنند. تعداد ماشین‌هایی که در خیابان دیده می‌شدند، غیرقابل مقایسه با آن‌چیزی بود که من از گذشته در خاطر داشتم. خیابان‌های عریض مرکز شهر که آن ‌زمان‌ها همیشه خلوت بود، حالا اسیر ترافیک بودند با انبوهی از اتومبیل‌های کره‌ای. اتوبوس‌های ساخت اروپا جای اتوبوس‌های کهنه دودی آن‌زمان را گرفته بودند ولی همچنان تعداد مسافران بیش از ظرفیت وسایل نقلیه بود.
سوار تراموا شدم. مثل قدیم بود. پر از مسافر و بوی عرق. هیچ فرقی با آن‌زمان نداشت. تنها دیگر مردم بلیت‌های کاغذیشان را از عقب دست به دست برای سوراخ کردن جلو نمی‌فرستادند و صدای آشنای آن‌زمان: لطفا بلیط را سوراخ کنید، نمی‌آمد. بلیط فروشی در تمام طول مسیر از این سر اتوبوس به آن سر می‌رفت و کرایه را می‌گرفت. به هر حال، در میان خیل بیکاران، این یک شغل است.
● رضایت و عدم رضایت
آن‌زمان که من در تاشکند بودم، از هر گوشه‌ای صدای نارضایتی را می‌شد شنید. مسوول همه نابسامانی‌ها، سوسیالیسم و از نظر ازبک‌ها، روس‌ها بودند. ولی این‌بار در این سفر من کسی را ندیدم که ناراضی نباشد و از روزگار خوش گذشته سخن نگوید. روزگاری که همه مردم بیمه بودند، همه می‌تواستند درس بخوانند و به دانشگاه بروند و از همه مهمتر هیچ کس بیکار نبود. کسی از مشکلات آن‌روزها سخن نمی‌گفت و یا همه فراموش کرده بودند در روزهایی که در پرتو پروسترویکا، مردم جرات اظهار نظر پیدا کرده بودند، راجع به سوسیالیسم و روس‌ها چه می‌گفتند.
آخرین روزهایی که من تاشکند را ترک کردم، رواج اقتصاد بازار شروع شده بود. در همان اولین گام، هزاران خرده فروش در هر گوشه شهر سر برآورده و جای فروشگاه‌های خالی دولتی را گرفته بودند. اتوبوس‌هایی که از فرط شلوغی آدم بعضی وقت‌ها نفسش می‌گرفت، جای خود را به مسابقه اتوبوس‌های نیمه خالی برای شکار مسافر داده بود. همه امیدوار بودند.
فضای نیمه باز سیاسی، امیدها را افزایش می‌داد. ولی لیبرالیسم اقتصادی در این ۲۰ سال برای ازبک‌‌ها ارمغانی نداشت. کارخانه‌های از نظر تکنیک عقب مانده‌ی آن‌زمان بسته شدند بدون آن‌که کارخانه‌های کافی جایگزین آنان شود. و تازه این در حالی اتفاق افتاد که پس از مدتی حکومت مجبور شد برای حمایت از صنایع کشور بار دیگر به محدودیت و کنترل تجارت خارجی روی آورد.
دو کارخانه بزرگ تاشکند، هواپیما‌سازی و تراکتور‌سازی، تا حد تعطیل پیش رفت و ده‌ها کارخانه کوچکتر مثل تلویزیون‌سازی و‌... به‌طور کامل بسته شد. دیگر کسی مجبور نبود تلویزیون‌های مزخرف ساخت تاشکند را بخرد. کارگران بیکار به صف دستفروشان کالاهای غربی مانند شکلات و نوشابه پیوستند و سر چهارراه، ماشین‌های شخصی به‌دنبال شکار مسافر صف کشیده بودند.
● یادبود مزار سرباز گمنام
دوستی را دیدم که در همان روزنامه‌ای که من در آن کار می‌کردم تایپیست بود. او در یکی از به اصطلاح حلبی‌آبادهای دور از شهر زندگی می‌کرد. بخش عمده حقوق او صرف رفت و آمدش از خانه به شهر می‌شد و گذران زندگی او از درامد کار در چند خانه، قبل و یا بعد از کار در روزنامه بود. تازه او جزو خوش اقبال‌هایی بود که در این سال‌‌ها بیکار نشده‌اند. او می‌گفت آن‌زمان با حقوقم در روزنامه زندگیم می‌گذشت ولی حالا با این‌که علاوه بر کار در روزنامه، جای دیگری هم کار می‌کنم، گذران زندگی‌ام سخت‌تر از آن زمان است.
زمانی‌که من از تاشکند رفتم دوران پرسترویکا بود. با باز شدن فضای سیاسی، اولین اجتماعات و اعتراضات در حال شکل‌گیری بودند. اولین سازمان‌های سیاسی که به‌ سرعت فعال شدند، جریان‌های مذهبی و سازمان‌های خواهان حقوق ملی (تاتارها، تاجیک‌ها) بودند.
هنوز احزاب سیاسی مدافع برنامه‌‌های اجتماعی شکل نگرفته بود. در همان دوره‌ من شاهد یکی دو تظاهرات تاتارها بودم. این‌بار هیچ اثری از آن روزها و آن اجتماعات ندیدم. راجع به سازمان‌های مذهبی نمی‌توانم اظهار نظر کنم ولی به هنگام خروج از ازبکستان شاهد فعالیت‌ تاتارها و به‌خصوص تاجیک‌ها بودم. حالا ولی این تشکل‌‌ها و اعتراضات همگی سرکوب شده و هیچ اثری از آنان نمانده است. ازبکستان به یک کشور یک‌پارچه که هیچ صدایی بجز صدای رسمی حکومتی در آن به‌ چشم نمی‌خورد بدل شده.
دولت شوراها جایش را به دولت ازبکستان داده واسم تنها حرب موجود، یعنی حزب کمونیست سابق را حرب دموکراتیک مردم ازبکستان گذاشته‌اند. حتی رئیس دولت نیز، همان رهبر حزب کمونیست سابق باقی مانده است.
در میان کشورهای منطقه، قرقیزستان تنها کشوری بود که به ‌فضای نسبتاً باز سیاسی روی آورد و احزاب و تشکل‌های اپوزیسیون امکان فعالیت یافتند. نتیجه آن سقوط حکومت در نتیجه یک انقلاب مخملی در دو سال پیش بود. انقلابی که با حمایت غرب پیروز شد و تنها یک گروه‌بندی طرفدار نزدیکی به غرب را جایگزین یک گروه‌بندی طرفدار نزدیکی به روسیه کرد، بدون آنکه در ساختار‌های سیاسی و اقتصادی کشور تحولی پدید آورد.
در تاجیکستان هم که در حد ازبکستان به سیاست مشت آهنین روی نیاورده بود، افراطیون مذهبی موفق شدند کشور را به جنگ داخلی سوق دهند. این نمونه‌ها به‌عنوان دلیلی برای آن‌که فضای باز سیاسی در این منطقه نمی‌تواند کارآیی داشته باشد، مطرح می‌شود. به‌خصوص آن‌که در زمینه حفظ امنیت، حکومت موفق بوده. با برخی روشنفکران کشور صحبت داشتم. می‌گفتند در آن‌زمان ما دیدی از دموکراسی و آزادی نداشتیم، امروز هم نمی‌دانیم برای چی خوب است.
در بازار، رستوران، کنار خیابان، همه‌جا حضور زنان را می‌شد دید
● ازبک، تاجیک، روس در کنارهم
در گذشته مردم به خاطر وضع زندگی‌اشان با سیستم مشکل داشتند. امروز هم خواهان بهبود وضع زندگی‌اشان هستند و در همین رابطه با سیستم مشکل دارند. خواست آزادی سیاسی در سطح جامعه مطرح نیست. تصویری از آن چه می‌تواند بهتر باشد وجود ندارد.
در گذشته مرکز شهر پر بود از خانم‌های زیبا و شیک‌پوش روس. غیر روس‌ها در این مناطق اقلیت بودند. اکثریت قشر ممتاز جامعه را روس‌ها تشکیل می‌دادند. همان روز اول هنگام قدم زدن در مرکز شهر متوجه شدم که بافت شهر تغییر کرده است.
خیابان‌ها پر بود از دختران و زنان کارمند ازبک با اندام‌های لاغر و با لباس‌های نسبتا شیک. تک و توک افراد روس‌تباربه چشم می‌خوردند. در این بیست سال اکثریت روس‌ها ازبکستان را ترک کرده‌اند. یکی از دوستان قدیمی روسمان را دیدم. می‌گفت روسها فقط به‌دلایل اقتصادی این کشور را ترک کردند.
از کریم‌اوف نقل می‌کنند که او گفته بود ما با از دست دادن یهودی‌ها، بهترین دانشمندانمان را از دست دادیم، نباید کاری کنیم که با از دست دادن روس‌ها بهترین متخصص‌هایمان را نیز از دست بدهیم.
دوستم می‌گفت تمام روس‌هایی که امکان زندگی و کار در روسیه را داشتند، این کشور را ترک کردند و آن‌ها که مانده‌اند کسانی هستند که چنین امکانی نداشته‌اند و به‌همین دلیل روس‌های باقی‌مانده نه قشر ممتاز بلکه قشر پایین‌تر جامعه‌اند و عمدتا در محله چلنزار، یکی از محلات فقیرنشین تاشکند زندگی می‌کنند.
او می‌گفت: فشار فرهنگی به روس‌ها اعمال نشد. ما مدارس خود را داریم و در همه زمینه‌های فرهنگی آزادی‌های قبل پابرجا مانده. مساله ملی برای روس‌ها در ازبکستان در حد همان مشکلاتی است که در اروپا نیز برای اقلیت‌ها وجود دارد و نه بیش از آن.
روند ترک ازبکستان هنوز ادامه دارد. سیاست دولت روسیه جلب روس‌هایی است که در خارج از روسیه زندگی می‌کنند. رشد جمعیت روس‌ها در کشور روسیه منفی است در حالی‌که در مورد اقلیت‌ها، مثلا مسلمانان ساکن در این کشور رشد جمعیت مثبت و بالاست و این برای حکومت کنونی روسیه مطبوع نیست. لذا می‌کوشد این کمبود را با جذب مجدد روس‌های مهاجرت کرده جبران کند.
در گذشته خرده گرفته می‌شد که ساکنان ازبکستان همه ازبک نیستنند. روس‌ها ۳۰ درصد بودند، ازبک‌ها ۴۰ درصد، تاجیک‌ها ۳۰ درصد همراه تاتارها و کره‌ای‌ها و ... که درکنار هم زندگی می‌کردند. امروز وزن ازبک‌ها افزایش یافته. خیلی از غیر ازبک‌ها مهاجرت کرده‌‌اند.
ازبکستان از کشورهایی است که این بافت چندگونه به‌عنوان یک منبع خطر آنرا تهدید می‌کند. دوستی می‌گفت، در شناسنامه‌ام نوشته که ازبک هستم، در خانه تاجیکی صحبت می‌کنم، سر کار به روسی حرف می‌زنم. شما بگویید چه هستم.
در سفری که به سمرقند و بخارا داشتم با این مشکل بیشتر مواجه شدم. هر چند طی چند دهه اخیر درصد ازبک‌ها در شهر سمرقند افزایش یافته ولی کماکان تاجیک‌ها در اکثریت‌اند. ولی بخارا تقریبا یک شهر یک‌دست تاجیک است.
من نمی‌دانم که دلایل لنین و استالین برای این تقسیم‌بندی و قرار دادن بخارا و سمرقند در ازبکستان چه بوده ولی هر سیاستی که تعقیب شده باشد، مشکلاتی برای هر دو کشور تاجیکستان و ازبکستان به‌یادگار گذاشته که می‌تواند در یک شرایط بحرانی فاجعه بار باشد
ساختمان‌های بزرگ و نو با اتومبیلی آخرین مدل و اروپایی جلوی آن
● خانه‌های اعیانی
در مسیر طولانی اتوبوس از مرکز شهر به محل زندگی‌ام در تراکتوری می‌روم. تمام مسیر مثل گذشته است ولی با ساختمان‌های ۲۰ سال کهنه شده. به‌جای یکی از حلبی آبادهای سابق، همه چیز طور دیگری است.
دوستم می‌گفت در هیچ‌یک از مناطق اطراف، به اندازه ازبکستان راه و ساختمان ساخته نشده. از کریم‌اوف نقل می‌‌کرد که گفته است، فقر از یاد می‌رود ولی ساختمان‌ها باقی می‌مانند.
● زنان و جوانان
حضور زنان در بازار کار محسوس بود. در ادارات، در کالخوز، بازار، رستوران، در کنار خیابان، همه‌جا حضور زنان را می‌شد دید. کار زنان از طرف مردان عادی و پذیرفته شده بود. به نظرم می‌آمد که در روستاها در این عرصه فرهنگی نزدیک به شمالی‌های کشور خودمان حاکم باشد. قوانین دوران سوسیالیسم در رابطه با زنان، علیرغم فشار نیروهای مذهبی، پابرجا ماند و به نظر می‌آ‌ید که در سطح جامعه نیز نقش زنان در اقتصاد امری حل شده و پذیرفته شده است.
محیط‌های جمع شدن جوانان کافه‌های اینترنتی و بازی‌های کامپیوتری است. ارتباط با اینترنت در خانه‌ها با مودم و کشش کم شبکه تقریبا ناممکن است و از این‌رو جوانان به کافه‌هایی که در سرتا سر شهر پراکنده است می‌روند.
جوانان می‌کوشند جین و لباس‌های غربی بپوشند و موهای‌شان را ژل می‌زنند. خیلی‌ها تلفن دستی در دست دارند. نمی‌دانم با توجه به قیمت بالای تلفن دستی، این همه جوان هزینه آن‌را از کجا تامین می‌کنند. آیا همه آن‌ها به اقشار بالای جامعه تعلق دارند؟
در رصد خانه اولوغ بیک صحنه جالبی از اعتقادات مذهبی دیدم
● از رصد خانه تا زیارتگاه
پس از فروپاشی سوسیالیسم قدرت مذهب بهتر عیان شد. تا آن‌جا که من برخورد داشتم و شنیدم، بیش از آن‌که از نفوذ مذهبی‌های بنیادگرا به‌ گونه برخی کشورهای عربی سخن گفته شود باید از قدرت سنت سخن گفت. گفته می‌شد که قدرت‌‌گیری بنیادگرایان به گونه‌ای که در تاجیکستان رخ داد و این کشور را به‌جنگ داخلی کشاند بعید است در ازبکستان اتفاق بیافتد.
در ازبکستان مدارا میان افکار مختلف نیرومند‌تر است. البته امروز قدرت و تسلط حکومت زمینه شکل‌گیری چنین جریانهایی را نمی‌‌دهد و قضاوت در مورد درستی و نادرستی این برداشت‌ها را تنها می‌توان در شرایط بحرانی یا فضای باز سیاسی محک زد
صحنه جالبی از اعتقادات مذهبی دیدم. به رصد خانه اولوغ بیک در سمرقند رفته بودیم. اولوغ بیک از نوادگان تیمور بوده و به عنوان سلطانی سلیم النفس شهره است. از وی مدارس و مراکز علمی متعددی برجا مانده. وی در یک توطئه درباری، با تحریک متعصبین مذهبی بدست پسرش خفه می‌شود.
یک راهنمای تاجیک برای ما از کارهای وی سخن می‌گفت و از دقت محاسباتی که او آن زمان با آن وسایل ابتدایی از گردش زمین و طول مدت روز و شب بعمل آورده بود توضیح می‌داد.
در حین گفتگو یک گروه از زنان سالمند روستایی وارد محوطه شدند. راهنمای مزبور از ما معذرت و چند لحظه فرصت خواست و پیش زنان سالمند رفت. در کمال تعجب دیدم که برای آنان شروع کرد به روضه‌خوانی و سپس از اولوغ بیک برای همه آنان شفا خواست و همه با او همراهی کردند و هرکدامشان یک اسکناس به او دادند
با خود فکر کردم، اولوغ بیک در زمان خودش به‌دلیل این‌که برخی کار های علمی و اصلاحات او را مخالف مذهب می‌دانستند کشته شده و امروز از مدرسه او به‌عنوان امامزاده و زیارتگاه استفاده می‌شود
در بخارا به دیدن مسجد و مدرسه بزرگ دینی ـ تاریخی این شهر رفته بودیم. بر سر در مسجد از قول امام بنیانگزار این مدرسه نوشته شده بود که «بزرگداشت بزرگان، نه زیارت مقبره آنان، بلکه درک و عمل کردن به سخنان آنان است.»
چند قدم دورتر یک تکه چوب بود که مردم پول می‌دادند و از زیر آن رد می‌شدند. پرسیدیم این چوب چیست؟ گفتند این قسمتی از درختی است که همان امام گوینده سخنان بالا با دست خود کاشته است و رد شدن از زیر آن حاجت را برآورده می‌کند.
دیدار همکاران سابقم از بهترین بخش‌های سفرم بود
● همکاران سابق
در تاشکند در یک روزنامه تاجیکی زبان ازبکستان کار می‌کردم. دیدار همکاران سابقم یکی از بهترین بخش‌های سفرم بود. همه چیز مثل گذشته بود ولی ۲۰ سال کهنه‌تر. در آن زمان روزنامه در تیراژ برنامه‌ریزی شده چاپ می‌شد و رایگان در اختیار خیلی از ارگانها و موسسات قرار می‌گرفت.
تلاش برای بالابردن تیراژ بی‌معنا بود. اصلا معلوم نبود تیراژ واقعی نشریه چقدر است. امروز هیچکس روزنامه را نمی‌خرید. دوستی می‌گفت، هیچ روزنامه‌ای خواننده ندارد.
رییس سابقم را که یکی از شناخته‌شده‌ترین استادان تاریخ و زبان تاجیکی است دیدم. خیلی پیر شده بود ولی مثل قدیم دوست داشتنی بود. پرسید آن‌روز را که برای استخدام به روزنامه مراجعه کردی، بیاد می‌آوری. گفتم چطور ممکنست فراموش کنم.
آن‌روز کسی که مسئول صحبت با من شده بود از من پرسید، آیا سابقه کار مطبوعاتی داری. من گفتم نه. گفت آیا می‌توانی به تاجیکی بنویسی. گفتم نه. پرسید. آیا زبان روسی را کامل می‌دانی و می‌توانی از روسی به تاجیکی ترجمه کنی. گفتم نه. خودم هم خجالت کشیدم که چرا برای کار به این جا مراجعه کردم. تنها انگیزه‌‌ام این بود که شغلی خارج از روابط حزبی داشته باشم. می‌‌خواستم خداحافظی کنم که پیرمردی که ساکت نشسته بود و فقط به مصاحبه ما گوش می‌داد، گفت من به این خانم احتیاج دارم.
کسی که با من مصاحبه می‌کرد با تعجب او را نگاه کرد و گفت وقتی استاد به شما نیاز دارد، دیگر مساله حل است. او می‌گفت همه نگرانند که روزنامه به‌دلیل تیراژ پایینش بسته شود ولی من مطمئنم روزنامه بسته نخواهد شد. این روزنامه تنها نشریه تاجیکی زبان است و حکومت به آن احتیاج دارد. از من پرسید چرا زودتر به تاشکند سفر نکردی. من جوابی نداشتم. خودم هم نمی‌دانم که چرا این‌قدر دیر به‌فکر سفر افتادم.
راجع به دوست مشترکمان محی‌الدین عالم‌پور صحبت کردیم. من با عالم‌پور در سفری که به دوشنبه به‌خاطر تهیه گزارشی از برنامه صدسالگی لاهوتی داشتم، آشنا شدم. سفری که به‌دلیل لطف سیاوش کسرایی، من در عمل نه فقط یک روزنامه‌نگار بلکه عضو هیات ایرانی شدم.
عالم‌پور مرا هم با هیات ایرانی برای شام به خانه‌اش دعوت کرد و من همان ابتدای ورود از عکسهایی که تمام دیوار اطاق مهمانخانه او را پوشانده بود و علاقه او به فرهنگ ایران حیرت کردم. عالم پور چند سال قبل توسط بنیادگرایان ترور شد.
البته در کنار چنین نمونه‌هایی از سنت‌گرایی، آن چه مرا به شگفتی واداشت، انعطافی بود که در مردم دیدم. کم نبودند خانم‌هایی شیک با لباس اروپایی که در کنار زنانی با روسری و لباس سنتی ازبکی راه می‌رفتند بدون آن‌که در نگاه آنان به یکدیگر تحقیر و نفی دیده شود.
در این زمینه فکر می‌کردم که آنان خیلی از مردم کشور ما منعطف‌ترند. نه تنها در ایران امروز بلکه در دوره رژیم گذشته هم در برخی محلات زنان بی‌حجاب دارای دشواری بودند و در برخی محلات به زنان چادر به سر با دیده تحقیر نگاه می‌کردند
در بخارا اکثر مردم تاجیک‌اند. وقتی می‌فهمیدند ما ایرانی هستیم، با احترام و احساس نزدیکی با ما برخورد می‌کردند. این‌همه محبت و احساس نزدیکی، بر من خیلی تاثیر مثبت باقی گذاشت و احساس نزدیکی متقابل مرا برانگیخت.
آن‌چه اصلا نسبت به گذشته تغییر نکرده بود همان پلو ازبکی بود. همان طور خوشمزه که در خاطر داشتم.
مریم سطوت
منبع : ایراس


همچنین مشاهده کنید