پنجشنبه, ۱۹ مهر, ۱۴۰۳ / 10 October, 2024
مجله ویستا

ملکه جاروها و تاریکی!


ملکه جاروها و تاریکی!
نازگل در یک خانه کوچک زندگی می‌کرد. خانه آنها دو تا اتاق کوچک، یک حیاط بامزه و یک انباری داشت. انباری گوشه حیاط بود و توی آن پر از وسیله‌های جورواجور بود. خیلی از روزها، وقتی نازگل بی‌کار می‌شد و حوصله‌اش سرمی‌رفت، به فکر انباری می‌افتاد. به آنجا می‌رفت و بازی می‌کرد. نازگل با خیلی از وسایل توی انباری دوست بود. برای مثال آقا دراز (همان نردبان را می‌گویم) از دوست‌های خوب نازگل بود. او خیلی وقت‌ها با آقادراز صحبت و درددل می‌کرد. یک جاروی قدیمی و کهنه هم آنجا بود که نازگل توی ذهنش از آن یک ملکه زیبا با دامن بلند و چین‌دار ساخته بود (ملکه جاروها!) او هم یکی از دوست‌های نازگل بود که اتفاقا خیلی هم مهربان بود و با نازگل خیلی خوب بازی می‌کرد...
گاهی وقت‌ها که مادر چیزی از انباری لازم داشت از نازگل می‌خواست که آن را از انباری بیاورد. خوب، آن‌موقع هم نازگل به مادر کمک می‌کرد و هم کمی با دوست‌هایش در انباری بازی می‌کرد و برمی‌گشت. یکی از روزهای خوب خدا، مادر، نازگل را صدا کرد و گفت: «می‌توانی یک شیشه روغن از انباری برای من بیاوری؟» و نازگل جواب داد: «چشم مامان، همین الان می‌آورم.»
او به طرف انباری دوید. چراغ انباری را روشن کرد اما از روشنایی خبری نشد. یادش آمد که برق رفته است. انباری تاریک تاریک بود. نازگل از تاریکی خیلی می‌ترسید. خجالت می‌کشید برگردد و به مادرش بگوید که از تاریکی ترسیده اما جرات هم نمی‌کرد پا توی انباری تاریک بگذارد. دم در انباری ایستاده بود که یک دفعه صدایی شنید: «نازگل خانم، تشریف نمی‌آورید تو؟» صدای آقادراز بود. بعد هم ملکه جاروها ادامه داد: «چی شده بابا، ما همان‌ها هستیم. قرار نیست وقتی تاریک است، چیزی عوض ‌شود. همه‌چیز توی انباری سر جایش است. فقط نور کم شده و چیزها معلوم نیستند مگر نه آقادراز؟»
تا آقادراز آمد که جواب بدهد، برق آمد و چراغ انباری روشن شد. نازگل دید که آقادراز و ملکه جاروها و همه‌چیز حتی شیشه روغن، سرجایشان هستند.
فکر کرد که توی تاریکی نه جای چیزی عوض می‌شود، نه لولو می‌آید و نه چیز ترسناکی وجود دارد. پس دلیلی ندارد از تاریکی بترسد. خیلی خوشحال شد، شیشه روغن را برداشت و به طرف مادرش دوید.
منبع : روزنامه سلامت