چهارشنبه, ۱۷ بهمن, ۱۴۰۳ / 5 February, 2025
مجله ویستا
ماجرای بازجویی و شکنجه من!
طاهره سجادی به عنوان یكی از نیروهای مبارز مسلمان در کنار همسرش مهدی غیوران فعالیتها و مبارزات سیاسی خود را از دههی پنجاه اغاز كرد. به دلیل ارتباط با پرونده ترور آمریكاییها در ایران دستگر و تحت شكنجههای خوفناكی قرار گرفت.
غیوران و همسرش طاهره سجادی با این تصور كه كمك به سازمان، كمك به نهضت اسلامی است، خانه و زندگی خود را در اختیار اعضای آن قرار دادند. با آگاهی ساواك از این ارتباط و همكاری، طاهره سجادی و همسرش دستگیر شدند و زیر سختترین شكنجهها قرار گرفتند. او به پانزده سال زندان و غیوران به حبس ابد محكوم شد.
طاهره سجادی (غیوران) نمونهای از زنان مبارزی است كه سالها پیش جهت ستیز با رژیم مستبد شاه، قیام كرد و سختترین شكنجهها را به جان خرید. وی در سال ۱۳۲۱ در خانوادهای مذهبی در تهران متولد شد و از كودكی و دوران تحصیل، با تعالیم اسلامی آشنا شد و در سال ۱۳۳۸ با مهدی غیوران یكی از مبارزان مومن، ازدواج كرد.
سجادی از این پس بیشتر در مسایل سیاسی وارد شد و پس از نهضت امام خمینی، به عنوان یك زن مسلمان بیشتر نسبت به جامعهی خود احساس مسئولیت كرد و به همراه همسرش در سال ۱۳۵۴ دستگیر و شدیدترین شكنجهها را تحمل نمودند.
وی در آذر ۱۳۵۷ در اوج مبارزات مردم مسلمان ایران به رهبری امام خمینی از زندان آزاد شد و همراه مردم به گسترش مبارزات پرداخت و بعد از پیروزی انقلاب اسلامی نیز به تحكیم مبانی انقلاب پرداخت و سرانجام، فرزندش را در راه دفاع از سرزمین اسلامیش، در جنگ عراق علیه ایران تقدیم كرد.
● بازجویی و شكنجه:
نزدیك كمیته، چشمهایم را بستند. منوچهری به ماموری كه كنارم نشسته بود، گفت: «سرش را پائین بیاور و نگهدار». به تندی گفتم به من دست نزن خودم سرم را پائین میآورم. در كمیته با همان چشم بسته شروع به بازجویی كردند. سعی میكردند محیط را وحشتناكتر از آنچه بود، نشان دهند. یكی فریاد میزد ببریدش زیرزمین، ببریدش تو سیاهچال و بعد از پلهها پائین میآوردند. در زیرزمین، حسینی داد میزد مار بیارین، بطری بیارین و تهدیدات دیگر. من تصورم این بود كه در یك زیرزمین قدیمی نمدار و تاریك هستم و عدهای حیوانات وحشی انساننما كه سیلی میزنند، مو میكنند، كابل میزنند و فحشهای ركیك میدهند، محاصرهام كردهاند و همگی نعره میزنند، بگو، بگو. با همهی این ها آن شب چون فكر و ذهنم متوجه این بود كه چیزی نگویم، درد و ناراحتی زیادی احساس نمیكردم.
آنها تا صبح در حالی كه چشمم بسته بود، از پلههای زیادی بالا و پائینم بردند، اذیتم میكردند، من هم سعی میكردم با داد و فریادم آنها را ناراحت كنم، داد میزدم كه به من دست نزنید و بگذارید خودم پائین بروم و وقتی رها میكردند، نردهها را میگرفتم و پائین نمیرفتم كه مثلا از پائین میترسم. دوباره مرا از پلهها بالا میآوردند، دورهام میكردم، یكی میزد بعد دیگری، بعد...
در اتاق بازجویی بالا، گاهی چشمم را باز مِیكردند، عدهای از بازجوها در اطراف نشسته بودند، بعضی از آنها چهرهی دلسوزانه به خود میگرفتند.
محمدی یكی از بازجوها بود كه شمایلی با زنجیر طلا به گردنش بود (نمیدانم شمایل كی بود). زنجیر را به شكل خاصی با دست میكشید و به آن قسم میخورد كه اگر حرف بزنی آزادت میكنم.
دیگری عكس شاه را نشان میداد و میگفت به جقهی اعلیحضرت چنین و چنان میكنم (قسم به جقه اعلیحضرت برای آنها قسم جلاله بود.)
نزدیك صبح بود كه مرا پشت بند گذاشتند. منوچهری به نگهبان گفت: «نگذار بخوابد». از نگهبان مهر خواستم، نداد و همانجا روی یك تكه مقوا، نماز صبح را خواندم. یادم نیست توانستم وضو بگیرم یا نه. یك شبانه روز پشت بند بودم و نمی گذاشتند بخوابم. اگر میگذاشتند هم با آن همه هول و هراس و ناله و فریاد، خوابم نمیبرد. آنها اطلاعاتی در مورد افرادی كه به خانهی ما آمده بودند و دستگیر نشده بودند از من میخواستند. اگرچه برای ساواك تقریبا مشخص بود كه من اطلاعات زیادی ندارم، چون افرادی كه دستگیر شده بودند احتمالا گفته بودند كه ارتباط من محدود بوده است.
برای ساواك این احتمال وجود داشت كه افرادی از دوستان غیوران را بشناسم كه به نوعی مخالف رژیم باشند، ولی من بر این موضع پافشاری میكردم كه فردی بیاطلاع هستم و اطلاعاتم از جریان مبارزه و سیاست بسیار محدوده و به اندازهی شناخت مختصر از افرادی است كه به منزل ما میآمدند و در آمدن آنها به منزل هم، من نقشی نداشتهام. البته با سابقهای كه بار اول پیدا كرده بودم، آنها حساس شده بودند.
بالاخره بعد از دو روز، مرا به قسمتی از كمیته كه عكاسی در آن قرار داشت، بردند. در گوشهای از این محل بر روی یك تخت فلزی فنری، مرد برهنهای (از كمر به بالا) را بسته بودند و بازجو چراغ الكلی لوله بلندی را در دست داشت كه شعلهی آن را به زیر تخت میگرفت. با حرارت چراغ، فنر داغ میشد و بدن او را میسوزاند. قلبم فشرده شد، نمیدانم كی بود، به نظرم رسید صمدیه لباف است. در عكاسی اجازه ندادند از بلوز زندان به عنوان حجاب استفاده كنم. عكس گرفتند و بعد مرا به بند یك، به سلول انفرادی (كه شمارهی آن را فراموش كردام) بردند. زندان كمیته یك ساختمان قدیمی دایرهای شكل سه طبقه بود و شش بند داشت.
در طبقهی زیرین كه سرد و نمناك و پر از موش بود، بندهای یك و دو، قرار داشت كه مخصوص سلولهای انفرادی بود. هر بند دارای راهروی طویلی بود كه راهروهای كوچك و كوتاهی از آن منشعب میشد و سلولهای انفرادی در این راهروهای كوچك قرار داشت. سلولها تقریبا به مساحت ۲×۵/۱ بود و معمولا در مواقعی كه زندانی زیاد می شد، چند نفر را در آن جای میدادند. در قسمت بالای سلول به طرف راهرو پنجره كوچكی بود كه با میله و توری پر از دوده و تار عنكبوت، پوشیده شده بود. پشت این پنجره، لامپ كمنوری حدود ۱۵ یا ۱۰واتی قرار داشت. این بود كه سلول نیمه تاریك بود و به زحمت میشد در آن چیزی را دید. كفپوش سلول از گلیمهایی بود كه آن قدر از پای زندانیان مجروح بر روی آن چرك و خون ریخته شده بود بسیار بدبو شده بود. بازجوها با كابل به كف پاها میزدند، پا ورم میكرد و میشكافت، سپس آن را پانسمان میكردند و بعد بر روی همین زخمهای پانسمان شده با لگد میكوبیدند، دوباره از زخمها چرك و خون باز میشد كه اغلب با تب همراه بود. زندانیانی كه به علت زخمهای عفونی، هفتهها از حمام كردن محروم بودند، در بعضی از سلولها (بیشتر سلول آقایان) دچار شپش میشدند و مسئولین زندان هراز چندی، گلیمها و پتوها را سمپاشی میكردند كه البته بعد از سمپاشی گلیمهای خیس را دوباره در سلول پهن میكردند. در هفتههای اولیه، متوجه شدم كه در تمام سطح گردن و سینهام زخمهایی به صورت كوركهای درشت و دردناك زده كه مسلما بر اثر همین آلودگی محیط بود. البته در چنان شرایطی و آن بازجوییها، این زخمها نمیتوانست اهمیتی داشته باشد، این بود كه فقط همان یك بار متوجه آن شدم و دیگر نفهمیدم كه زخمها تا كی بود و كی از بین رفت.
در راهروی بند، بخاری بزرگی بود كه دودكش نداشت، تمام سقف سلولها و راهرو سیاه بود. نگهبانها گاهی با هم شوخی میكردند و دمپاییهای خود را به سقف راهرو پرت میكردند. جای دمپایی چند میلی متر فرو رفته، سفید میشد. با این وضع پنجرهای هم كه باعث جریان طبیعی هوا شود وجود نداشت. از آفتاب و هواخوری هم خبری نبود. به هر زندانی، یك پتوی سربازی كه گاهی كهنه و نازك شده بود، میدادند. با این كه تابستان بود و گرمای مرداد ماه، ولی یك پتو برای زندانیانی كه اكثرا بدنهایی كوفته و بیمار داشتند، در آن محیط سرد و نمناك كفایت نمیكرد.
من شبها خیلی سردم میشد، بخصوص در شبهای اول، چنان میلرزیدم كه دندانهایم به هم میخورد. یكی دو شب از نگهبان پتو خواستم، وقتی نگهبان در راهروی بند صدا میزد: «پتوی اضافی»، صدای زندانیان به گوش میرسید كه هر كدام، شمارهی سلولهایشان را اعلام میكردند: «یك، پنج، هفت، بیست.»
شبهای بعد كه متوجه شدم هر كس یك پتو دارد و زندانیان سلولهای دیگر پتوهای خودشان را به ما میدهند، دیگر پتو نخواستم.
همان یك پتو را به خودم میپیچیدم و تحمل میكردم. البته از خواب هم خیلی خبری نبود. چون نیمه شب هم، ما را به اتاق بازجویی میبردند. روز چهارم بازجویی، در اثر ضربهها و رفتار وحشیانهی بازجوها، دچار ناراحتی و مشكلاتی شده و یك شبانه روز در بیمارستان شهربانی بستری شدم.
كمیتهی ساواك واقعا جهنمی بود. من قبلا چیزهایی از آن شنیده بودم، ولی وقتی آنجا قرار گرفتم، دیدم واقعا شدت فشار و سركوب و وحشیگری ساواك بیان شدنی نیست و به اصطلاح «شنیدن كی بود مانند دیدن!»
چند روزی از بازجوییام میگذشت، دختر جوانی به نام زینت را به اتاق بازجویی آوردند. آرش به او گفت به این بگو (اشاره به من) حرفهایش را بزند. زینت به من گفت حرفهایت را بزن (البته این روش معمول در ساواك بود.) بعد آرش از او پرسید: «زینت، چند وقت است كه تو اینجا هستی؟» زینت گفت: «چهل روز است.» مغزم صوت كشید! بیاراده زیر لب گفتم چهل روز! برایم عجیب بود. با تعجب این دختر را ورانداز میكردم، ببینم چه جور موجودی است كه توانسته چهل روز در این جهنم زنده بماند! اتفاقا همان وقت آرش را صدا كردند و زینت در یك فرصت كوتاه به من گفت: «تمام میشود.» این جمله كوتاه، اما امیدبخش تاثیر بزرگی بر من داشت. تا مدتها و در جریان آن بازجوییهای سخت، مثل یك نوار در ذهنم تكرار میشد كه، تمام میشود، تمام میشود...
دو ماه در سلول انفرادی بودم، اوایل برای حساب كردن روزها با سنجاقی كه در لباسم مانده بود و آن را پنهان كرده بودم(چون ما در كمیتهی ساواك، هیچ چیز در اختیار نداشتیم، نه مسواك، نه شانه و نه حتی قاشق و نه ... تمام مدتی كه در آن جا بودیم، با دست غذا میخوردیم )روی دیوار خط میكشیدم.
در حدود ۳۸ _ ۳۹ روز خط كشیده بودم كه دیگر تاریخ را قاطی كردم، فراموش كردم كه این خط را دیروز كشیدهام یا امروز.
بعدها وقتی به سلول عمومی آمدم، فهمیدم مدت انفرادی من دو ماه بوده است. در این مدت، بازجویی در تمام شبانهروز انجام میشد، وقت و بیوقت، نیمه شب، صبح، عصر، در تمام مدت شبانهروز، نگهبانان برای بردن زندانیان به بازجویی در رفت و آمد بودند.
در بعضی از سلولهای انفرادی به علت تعداد زیاد زندانی، دو یا سه نفر بودند. این بود كه تقریبا صدای نفس و همهمهی بسیار آرامی در بند وجود داشت، ولی به محض چرخاندن كلید و باز شدن در آهنین بند، صداها همه خاموش و نفسها در سینه حبس میشد! زندانیان با دلهره و انتظار در حالی كه همه سراپا گوش بودند، مسیر چكمههای نگهبان را دنبال میكردند كه نگهبان در كدام سلول را باز خواهد كرد؟! و تا وقتی در یكی از سلولها باز نمیشد، همه جا سكوت بود. من كه در بند یك و در طبقهی پایین بودم برای رفتن به اتاق بازجویی (اتاق آرش) باید پلههای سه طبقه را طی میكردم. پلههایی كه پر از چرك و خون بود. زندانیان را با پاهای مجروح و ورم كرده از این پلهها بالا و پایین میبردند. در تراسهای دایرهای جلوی اتاقهای بازجویی، افرادی بیرمق كه به نظر میرسید در حال احتضارند افتاده بودند، احتمالا اینها را در آفتاب گذاشته بودند تا شاید رمقی بگیرند. افرادی را كه با این وضع دیدم، نمیدانم زنده ماندند یا همانجا از بین رفتند، چون آنها را نمیشناختم.
یكی از آنها جوان دانشجویی بود كه بازجوها دربارهی او با هم صحبت میكردند. او به جرم داشتن یك كتاب، آن هم به اشتباه، دستگیر شده بود. برای بازجوها، به هر قیمتی، گرفتن اطلاعات مهم بود. در ساواك، حیات برای زندانی یك حق نبود، بلكه باید زندانی زنده بماند تا از او اطلاعات بگیرند. شبانه روز صدای خشك و خشن كابلها بود كه بر بدن و پاهای مبارزان فرود میآمد و فعالیت پانسمانچی كه پاها را برای استقبال مجدد از كابلها آماده میكرد و صدای نعره و عربده بازجوها كه فحش میدادند و نعره میزدند، بگو، بگو...
در كمیتهی مشترك ما به عینه میدیدیم كه پایههای رژیم پهلوی بر روی این كابلها و كابل به دستها استوار است. از خود بازجوها بارها شنیدم كه میگفتند تا ما هستیم امكان هیچ تغییری نیست، نه حكومت اسلامی نه سوسیالیستی و نه...
منبع : خبرگزاری فارس
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست