یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


مه آلودترین انسان زمین


مه آلودترین انسان زمین
● نگاهی به نمایش چاه به كارگردانی كتایون حسین زاده
نمایش «چاه» كه به كارگردانی كتایون حسین زاده در اداره تئاتر به روی صحنه می رود، روایتگر تصویری شفاف از ناخودآگاه تاریخی و سازه های شخصیتی زن اصیل پارسی است. شاید كارگردان در تحلیل كلان و ماكروسكپی از متن یك گفته معروف روان شناختی را دنبال می كند؛ «پشت هر مرد بزرگی، یك زن بزرگ وجود دارد».
با این حال ظرافت های متن در جایی است كه در داستان مرد بزرگی وجود ندارد و هویت او نه به صورت تجسم عینی بلكه در تصور و ایده به وقوع می پیوندد. قصه از یك برش دراماتیك شروع می شود. «سلوچ» خانواده را ترك كرده و هم اكنون همسرش (مرگان) با سه فرزند (یك دختر و دو پسر) تنها مانده است. بنابراین آنچه در پرداخت شخصیت نمایشی و شیوه بازی او در این نمایش مدنظر است، تصویری از یك زن قهرمان در دنیای پرآشوب است.
او از مردی صحبت می كند كه خانواده را ترك كرده است. با این حال نه در دیالوگ ها و نه در رفتار دراماتیك، هیچگاه او را نابود شده نمی داند. از سوی دیگر پسرش عباس هم چندان قهرمان نیست. عباس نویسنده در جوانی دچار پیری زودرس می شود و بعد هم به صورت یك معلول ذهنی و جسمی درمی آید. اینجاست كه زمینه برای پرداخت یك شخصیت مستقل فراهم می شود. زنی كه بزرگ منشی را از نیروهای تكوینی خود كسب می كند و یك تنه به جنگ دنیای پرآشوب پیرامون می رود؛ دنیایی كه هر لحظه درصدد استثمار اوست.
كارگردان برای فضاسازی این روایت درماتیك از طراحی صحنه پیچیده ای استفاده نكرده است. ما در طراحی این اثر با یك سطح و نیم سطح در وسط صفحه روبه رو هستیم. این عناصر در چند مورد از جمله فضاسازی گورستان، یا تجسم مراسم عروسی به جریان روایت دراماتیك كمك می كنند. بقیه عناصر صحنه از اله مان هایی واقعگرا پیروی می كنند.
در گوشه ای از صحنه تصویری از یك تنور دیده می شود، كه شخصیت بازیگر مرد نیز از درون این تنور به صحنه می آید. این امر در همان ابتدای نمایش بر اصل اتفاق دراماتیك می افزاید و تكنیك اجرایی جالبی به نظر می رسد. در چنین صحنه ای بازیگر پارچه های روی تنور را برمی دارد. بازیگر مرد از جای خود برمی خیزد و به سوی انتهای صحنه می رود.
عنصر نور نیز او را از پشت تعقیب می كند و این امر از پرداخت ذهنی شخصیت و تصور دراماتیك او در اجرا خبر می دهد. به تعبیری «سلوچ» از جنس تخیل است؛ تخیلی كه همواره هزار توی رؤیا و تخیل را درمی نوردد و به صورت رشته هایی از علامت سؤال در ذهن باقی می ماند به راستی او كیست؟ شخصیتی كه تا این حد محور داستان است ، با چه اله مان هایی قابل تعریف است؟ انگیزه او از ترك منزل و رها كردن خانواده اش به كدام گزینه های دالی و مدلولی برمی گردد؟
مرگان شخصیت محوری نمایش در جایی چند مونولوگ پیاپی را تكرار می كند. این مونولوگ ها اگرچه از همان علامت سؤال ذهنی و موقعیت بغرنج فردی اش می آیند، اما تا حدودی تصویری از زمان حال خانواده وی را ارائه می دهند. او می گوید: كار تموم. هاجرمو باید عروس می كردم. عباسمو به شترچرونی می فرستادم و ابرامو سر حموم بند می كردم و خودمم به نون و نوایی می رسیدم. پس تو كجا بودی سلوچ؟
ماه نوروز بود سلوچ. عید، وقتی كه همه مردم خودشونو به خونه می رسونن و سر سفره و سبزی می نشینن و یه دم می خوان تا سوای همه سال سر كنن، تو كجا بودی سلوچ؟ یكی گفته بود كه تو معدنای شاهرود كار می كنه. اصلاً تو شاهرود معدن بود سلوچ؟ آنچه از تصور نهایی این دیالوگ ها برمی آید، موقعیت كنونی یك خانواده ضعیف اجتماعی است. خانواده ای كه در هر حال به وضعیت بهتری نیاز دارند.
اگر مرد خانواده هم خانه را ترك كرده، مردم رفتن او را به دلایل اقتصادی و كار ربط می دهند. اما مشخص نشدن دلیل رفتن سلوچ یكی از پیچیدگی ها و قوت متن است. او مانند علامت سؤالی است كه همواره دست یك كارگردان را برای جولان و تكاپوی بیشتر در صحنه فراهم می كند. شاید آنچه حتی متن هم به ما نمی گوید، اثبات وجودی سلوچ است. آیا او به راستی وجود دارد؟ یا این كه گوشه ای از تخیل یك زن تنها با فرزندانش است؟
زیبایی كاراكتر سلوچ در مه آلود بودن اوست. او انگار یك مه صبحگاهی است كه با تابش خورشید به كرانه های دور پیوسته است. خود بازیگر در جایی از چرایی جنس شخصیتی او سخن به میان می آورد و او را توهم، خیال، یا نیمه گمشده خود می داند. با این حال پرداخت شخصیتی او همچنان با بیان و رفتار دراماتیك بازیگران انجام می شود. در جایی از نمایش عنصر نور هم به كمك این پرداخت می آید؛ آن هم جایی كه در ابتدای صحنه پارچه ای آبی پهن می شود و نور آبی رنگ افق این زمینه را روشن می كند. در چنین صحنه ای ادراك مخاطب با زمینه و متن به تعامل می رسد.
بازیگر به ادای دیالوگ های مسلسل وار می پردازد و آنچه در گستره ذهنی مخاطب نقش می بندد، نه تصور و تجسم دیداری صحنه بلكه تأویل و كاوش های ذهنی خودش است. نشانه شناسی رنگ آبی از وجودی خبر می دهد كه همواره مصداق عینی و مادی اش وجود ندارد. بنابراین آنچه این رنگ معنادار و نشانه شناختی در ادبیات مشرق زمین به ما می گوید، گم شدن شخصیتی در لایه های ذهنی خود ما است.
با این حال داستان به هیچ وجه روالی سوررئالیست و فراواقعی به خود نمی گیرد. زیرا بستر روایت در یك جامعه روستایی به وقوع می پیوندد، جایی كه هنوز در زمین هایش صدای حركت تراكتورها طنین انداز نشده است. زمانی هم بحث تراكتور مطرح می شود، كه بحث استثمار مرگان پیش می آید. ما در این قسمت از نمایش شاهد حضور میرزاحسن هستیم. وی زمین های خانواده سلوچ را خریداری كرده و هم اكنون می خواهد سهم مرگان را نیز از چنگش دربیاورد. بهانه او برای خریدن زمین های مرگان، كشاورزی مدرنیزه است.
نمایش «چاه» به لحاظ اصول زبان شناختی دراماتیك نیز از نوعی زبان شبه معیار پیروی می كند. اكثر دیالوگ ها ریشه در زبان پارسی كهن و رنگ و لعابی از فارسی متداول در خراسان كنونی دارند. بررسی زبان متن در رابطه با زبان اجرا جای تأمل دارد. زیرا از یك سو روایت كلی نمایشی و از سوی دیگر بحث بازی بازیگران را مطرح می كند. ما در این بحث با برخورد مینی مالیستی كارگردان با شخصیت های اجرایی روبه رو هستیم .
نمایش در كل دوپرسوناژی است و ایفای نقش و بار شخصیتی بسیاری از آدم های متن بر دوش بازیگر مرد است. به تعبیری اكثر شخصیت های مرد داستان در یك شخصیت اجرایی بازسازی شده و ایفای چنین نقش هایی، قابل تحسین است. در بررسی شیوه بازی بازیگران قبل از هرچیز به نقش مرگان می رسیم. پریزاد سیف بازیگر این نقش همواره تلاش خود را برای ارائه این نقش انجام داده است. بی شك ادای دیالوگ هایی كه به نوعی فارسی معیار امروزی نیست، خود كاری هنرمندانه است. دو بازیگر این نمایش در طول یك ساعت و نیم، مخاطب را با دیالوگ های مسلسل وار متن روبه رو می كنند.
اما در هیچ جا با ضعف بیان روبه رو نمی شوند. اصولاً كار بازیگران هر كدام جنبه دشواری را به خود می گیرد. اول این كه مرگان (پریزاد سیف) سؤال ایفای نقش خود در بسیاری از جاها راوی است. یعنی جریان روایت قصه برعهده اوست و برای این باید متفاوت با نقش خود باشد. زیرا آنچه او روایت می كند، نه روایت ماكروسكپی، بلكه میكروسكپی است. یعنی او زمانی راوی نمایشی می شود، كه به فردیت و دنیای منحصربه فرد خود ربط دارد؛ دنیایی كه او درباره مردمی مه آلود و گمشده با خودش و جریان های ذهنی خودش صحبت می كند.
شاید بازیگر این نقش به تناسب زمان تقریباً زیاد نمایش موفق عمل كرده است. زیرا وی در جریان دو روایت حاكم بر نمایشی متفاوت ظاهر می شود و همواره به ترسیم دنیای شخصی مرگان می پردازد. از سوی دیگر بازی بازیگر مرد نمایشی (كرامت رودساز) جای بحث دارد. این بازیگر انگار میراث دار خلقیات تمام مردان نمایشی است.
او یك تنه ابعاد شخصیتی مردان سیاه و سفید و خاكستری را به نمایش می گذارد و در كل بازی قابل قبولی از خود ارائه می دهد. بنابراین در گفتمان كلی نمایش نه تنها ایفاگر چندین نقش (سالار، كدخدا، میرزاحسن، كربلایی، علی، عباس، برادر مرگان، و...) است، بلكه تغییر موقعیت ها را نیز هدایت می كند. اصولاً كارگردان برای تغییر موقعیت اگرچه از نورپردازی استفاده می كند، اما در اله مان متفاوت بیشترین نقش را دارند.
یكی از این اله مان ها همان وجود سطح وسط صحنه است كه تغییر موقعیت «مكانی» را ایجاد می كند. اما عنصر دوم بازیگر و طراحی لباسی است كه به تغییر موقعیت های زمانی می انجامد. زیرا بازیگر مرد با پوشیدن یك پالتو، بستن شال، گذاشتن كلاه به سر و... از هویتی به سوی هویتی دیگر خیز برمی دارد و در حد امكان خود را باورپذیر نشان می دهد. البته نكته ای كه در رابطه با این بحث ضروری است، همان بحث تغییر موقعیت زمانی است. زیرا در چنین صحنه هایی مرگان و موقعیت مكانی آنها ثابت است. آدم ها برای گرفتن بدهی زمین و... به نزد آنها می آیند و این امر گذشت روزهای پیاپی و گردش زمان را نشان می دهد.
با تمام این تفاسیر نمایش چاه با دستمایه های متن از جمله زبان بومی، اعتقادات خاص منطقه، توتم ها، تابوها و... درصدد ارائه تصویری از انسان است. این انسان اگرچه به تناسب بدیل های عینی و مصداق وجودی آن دو نفر فرخی می شود، اما همواره یك نفر و تخیل بزرگ اوست كه انسان دوم را می آفریند.
یعنی زن تنها كه در عین حال قهرمان می ماند، اما در پندار خود مردی از رؤیا و تصور می سازد كه انگار مانند علامت سؤالی ابدی است و مه آلودترین انسان روی كره زمین است. اما آنچه در كار كتایون حسین زاده به عنوان نقطه ضعفی در اجرا مطرح می شود، پایان بندی نمایشی است. ما در پایان نمایش با حضور سلوچ روبه رو می شویم. این حضور اگرچه می تواند، تصور دراماتیك حضور سلوچ و در اصطلاح پست مدرن آن، متافیزیك حضور باشد، اما همواره برگشت او را نشان می دهد و به نوعی پایان نمایش را می بندد. زیرا با برگشت او دیگر قهرمانی در داستان وجود نخواهد داشت.
امید بی نیاز
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید