پنجشنبه, ۲۷ دی, ۱۴۰۳ / 16 January, 2025
مجله ویستا
داستان نا تمام آقای نویسنده
«عزیز بارها در زندگیاش به خاطر این مطلب به زندان افتاده بود. بارها به همه چیز رسیده بود و ناگهان به هیچ سقوط كرده بود. از خودش پرسیده بود چرا اینطور میشد؟ بیعرضه و بیدست و پا بود؟ كاركشته نبود؟ به زنش سفارش كرده بود كه این را حتما به بچههاشان بگوید كه پدرشان بیعرضه نبود و بیگدار به آب نمیزد».
این جملات ناامیدكنندهاند؟ اصلا میشود رد خوشبختی را در این نوشته پیدا كرد؟ اگر دنبال كشف خوشبختیهای ساده باشیم، همان نگاه اول كافی است تا زیر همه چیز بزنیم و این سطور را نهایت تلخی و ناامیدی و شكست بدانیم. پدری كه همه چیز را از دست داده اما میخواهد تصویری دیگرگونه از خودش به جا بگذارد. این شگرد خاص جعفر مدرس صادقی است. نویسندهای كه روایتهایش با توصیفهای اندك و شخصیتپردازی منحصربهفرد، خواننده را غافلگیر میكند. او جزو معدود كسانی است كه در زندگی سراغ اتفاقهای عجیب و غریب نمیگردد. قهرمانهای داستانهای او همان آدمهای دوروبر ما هستند كه اغلب در نوعی شك و دودلی بهسر میبرند و گاهی هم در حسرت و كابوس. دردهایی كه باعث میشود خیال زندگی راحت از سر آدمها بپرد و همه چیز تحت تاثیر آن قرار بگیرد. خوشبختی در آثار جعفر مدرس صادقی تنها وقتی سراغ قهرمانها میرود كه كابوس به پایان میرسد، آدم له شده میتواند دوباره سرپا بایستد و شك و تردید هم سایهاش كمرنگ شود.
مدرسصادقی هیچگاه مستقیم از این موضوع حرف نمیزند. روایت او از آدمها، گهگاهی عادتها و افكار مرموزی هم دارند، به نوعی مالیخولیا میرسد كه ناشی از زندگی اجتماعی ایرانی است. جایی كه سنتها، افكار دیگران و... فشار میآورد تا فرد خلع سلاح بشود.
به همین دلیل گشتن به دنبال ردپای خوشی و سرخوشی قدری سخت میشود. آدمهایی كه دچار درد شدهاند، هیچوقت رنگ خوشبختی را نمیبینند و قصههای مدرس صادقی حكایت همین اتفاقهای كوچك درونی انسانهاست كه مانع چشیدن لذت میشود.
«چشمهام را بستم و مدتی بسته نگه داشتم و بسته نگه داشتم و آنقدر بسته نگه داشتم كه پلكهام سنگین شد و داشت خوابم میبرد و میدیدم اگر این خواب باشد و توی این خواب خوابم ببرد، تازه وقتی از آن خواب دومی بیدار شوم، توی همین خواب اولیام و باز باید از این یكی هم بیدار شوم و دیدم نباید بگذارم خوابم ببرد و چشمهام را باز كردم و دیدم پدرم بود. سرومرو گنده و هنوز هم داشت میخندید». این جملات توهمهای راوی گاوخونی است. كسی كه پدرش سایه بر سر او انداخته و تمام زندگیاش را تحت تاثیر قرار داده و او را از زایندهرود، از دل زندگی به باتلاق میبرد. «گاوخونی» قصه امیدواری نیست. قصه كابوسها و ناامیدیهاست. اگرچه قصه مانند كوه یخ بخش پنهانی دارد كه معنای اجتماعی میدهد اما بیشتر از هر چیز همانند هشداری برای كشف نهایت ماجراست. راوی گاوخونی را ندیده و سالهای سال كابوس دیدنش را دارد اما در آخر پدرش در خواب و بیداری از تهران دری به باتلاق باز میكند و پسر همه مشكلاتش تمام میشود. انگار كشف آخر توهم، حل شدن در آن تنها راه نجات است.
اما گاوخونی علیرغم تعریف پزشك و تردیدی كه ارائه میدهد، آكنده از سرخوشیهای كوچك است. جایی كه راوی اولین عشقش را میبیند و مثل همان بچگی ذوق میكند و برای دختر كه حالا بزرگ شده از آب پاشیدن میگوید، همان لذتی است كه راوی مدتهاست از دست داده. حتی خاطرات كوچه پس كوچهها هم راوی را راحت نمیگذارد. او مدام در كودكی و بزرگسالی، روزهای رفته را به یاد میآورد. گاهی با حسرت، گاهی با ترس و گاهی با خشم اما از روایت آنها لذت میبرد. تنها وقتی پدر سروكلهاش پیدا میشود، همه چیز رنگ وحشت میگیرد. چون یادآور گاوخونی است.
مدرس صادقی با همین نشانههای كوچك نشان میدهد كه چگونه دغدغه زندگی اجتماعی و ترس از سرنوشت محتوم، آدمها را در تارهای عنكبوتوار تخیل و توهم اسیر میكند. شرایطی كه در آن راوی گاهی قربانی میشود و گاهی هم با از بین بردن دلیل ترس میتواند شیرین شود. «گاوخونی» پر از این خوشیها و ترسهای كوچك است و علیرغم ظاهر تلخش، نشانههای زندگی و امید در آن بیداد میكند.
«شما عوض اینكه به آدم تسلی بدین، شما خودتون بهتر از همه میدونین كه من از دست این مرد چه زجرها كشیدم. چه سختیها، چه فلاكتها. من از زندگی با این مرد هیچ خیری ندیدم. دلم لك زده بود برای یك زندگی عادی. یه نون بخور و نمیر، ولی دائمی. آرزوم این بود كه عزیز جایی استخدام بشه و یه حقوق ثابت بگیره كه ما بدونیم سرماه مثلا این مبلغ پول میگیریم. مثل شوهرهای شما. هر چقدر هم این پول كم بود، به خدا هیچ عیبی نداشت. به خدا شما زنهای خوشبختی هستین. خیالتون راحته. شوهر شما ۱۰ سال پیش همین بود كه حالا هست، ۱۰ سال دیگه هم همینطوره. همیشه یك جور، خط مستقیم. ولی ما همیشه توی زندگیمون دلهره داشتیم. یه دم به عرش بودیم، یه دم به فرش». اینها بخشی از داستان «قسمت دیگران» است. جایی كه ملوك از همسرش میگوید و اینكه چقدر آرزو داشته زندگی «معمولی» داشته باشد، داستان «قسمت دیگران» درباره همین كاستیهاست. كمبودهایی كه مثل خوره، آسایش را حذف میكند و انگار كه با بودنش، امنیت میآورد. عزیز در زندان نامههایی برای همسرش نوشته و حالا بعد از مرگ جلوی خانوادهاش تك به تك خوانده میشود. نامههایی عاشقانه و پر از ترس از اینكه محكوم به بیعرضه بودن شود و همه تلاشش را نادیده بگیرند. اینكه جلوی فرزندانش شكست خورده جلوه كند. مدام نگرانیاش را از این موضوعها میگوید و مینویسد كه اگر پول داشت چهها میكرد. مدرس صادقی از همین رگههای به ظاهر كمارزش، زندگی متلاشی خانوادهای را روایت میكند كه میتواند عامتر از یك شهر، در همه جای ایران پیدا شود. همان ترسهایی كه نمیگذارد آب خوش از گلوی افراد پایین برود. او این بار كدها را مستقیم ارائه نمیكند. بلكه تنها با نشان دادن ضعفها، ارزش و خوشی داشتههای ساده و معمولی را مزمزه میكند. جوری كه خواننده برای همین زندگی كارمندی هم دلش تنگ میشود. اگرچه پایان قصه، شروع یك زندگی نو است: «زن اصرار داشت كه حتما دینش را ادا كند و آخرسر سعید راضیاش كرد كه فردا اینكار را بكند و پیش از اینكه سرش را برگرداند، برای آخرینبار نگاهی به او انداخت و دید كه چقدر خوب مانده بود. او فقط دو سه سال جوانتر از مریم و اعظم بود اما چقدر با آنها تفاوت داشت. چقدر سرزنده و سرحال بود، همین چند روز پیش شوهرش مرده بود و حالا اینطور میخندید...» انگار زن هیچوقت دلتنگ همسرش نبوده و حس در كنار هم بودن به وجود نیامده. خوشبختی كه در خانواده عزیز و ملوك لمس نشده و مرگ شوهر همانند نوای آزادی، زن را به سرخوشی میرساند. خلأهایی كه مدرس صادقی بدون زیادهگویی و توصیف اضافی پرده از آنها بر میدارد تا تلنگری به خواننده بزند.
اما حكایت تك افتادگی و رنجها به این داستانها ختم نمیشود. قصه «ساز» و «داستان ناتمام»هم ماجرای آدمهایی است كه مزه عشق را احساس نكردهاند. جعفر مدرسصادقی در بیشتر داستانهایش عشق را به قهرمانهایش عرضه نمیكند و همه آنها هم همیشه در فضایی سردرگم دنبال آن میگردند تا آرامش بیابند. انگار همه لذت زندگی و تحمل كردن رنجهایش در كشف همین كلمه عجیب و غریب است. شاید خوشبختی هم در پس همین كلمه خوابیده باشد. راننده داستان «ساز» تنها حس ترحم به بچه و زنش دارد و در داستان ناتمام مسافر در جواب راننده میگوید: «بذار زنم تنها بمونه تا عادت كنه». آنها سردرگم دنبال راه خودشان میروند.
«من تا صبح بیدارم» قصه شبگردیهاست. دو آدم، كه بعد از پیدا كردن همدیگر، بیهیچ عشقی از زندگیشان میگویند و از عشقهایشان. شب تا صبحی كه قهرمان داستان به اندازه تمام عمرش غرق در لذت میشود. كت و شلوار جدید میپوشد و با دختر در خیابانها راه میافتد تا قدری آدم بشود: «اما این شب كوفتی صبح نمیشود كه نمیشود. از این چهارراه به آن چهارراه، از این پارك به آن پارك، از این نیمكت به آن نیمكت، از این سكو به آن سكو، چیزی نبود كه برای هم تعریف نكرده باشیم. قول و قراری نبود كه با هم نگذاشته باشیم. برای او تعریف كردم كه توی كلاسمان عاشق دختری شده بودم كه درست كنارم مینشست و چیزی نمانده بود به او پیشنهاد ازدواج بدهم. گفتم كه هیچكاری را به اندازه پینگپنگ دوست ندارم و دوست دارم به جای هر كاری از صبح تا شب پینگپنگ بازی كنم. یعنی چی كه شبها تعطیل است؟ یعنی چی كه شبها همه میروند خانههایشان میخوابند؟ این عادت مسخره هم باید به هر ترتیبی كه هست از سر مردم بیفتد؟ یعنی چی كه شب صبح نمیشود؟»
اینها حرفهای كسی است كه هیچوقت با دنیای اطرافش كنار نیامده، مدام آدمها را به خاطر توهمات ذهنی از خودش دور میكند و در خیالات عاشق میشود و رویا میبافد. هیچ راه و رسمی را نمیپذیرد و مدام دردسر درست میكند اما در آخر او هم از لذتهایش میگوید. از اینكه دیگر از قیافهاش خسته شده. از تنهایی، از دوست داشتن و... «من تا صبح بیدارم» ماجرای آدم مالیخولیایی تنهایی است كه دلخوشیها را یكباره پیدا میكند. همه آنچه كه برای ما عادی شده، معنای دیگری پیدا میكند.
قهرمانهای داستانهای جعفر مدرس صادقی افراد معمولی نیستند. بیشتر درگیریهای ذهنی دارند و آنقدر گرفتار آنها هستند كه زندگی واقعی و اتفاقهای خوبش را فراموش كردهاند. در «كله اسب»، «شریك جرم»،
«شاه كلید» و ... هم اوضاع اینگونه است. آدمها تنهایند و ارزش آن چیزهایی كه از دست دادهاند را نمیدانند. شاید این هم مثل عشق راز دیگری باشد رازی كه فهمیدنش خیلی هم سخت نباشد اما آیا راهش را پیدا میكنیم؟ دنبال خوشبختی گشتن در این داستانها تنها با حس این خلأها ممكن است اما ما حاضریم این نقصانها را بپذیریم؟ این هم شاید سومینراز داستانهای نویسنده معاصر باشد
منبع : روزنامه تهران امروز
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست