یکشنبه, ۱۴ بهمن, ۱۴۰۳ / 2 February, 2025
مجله ویستا
برهوت تنهایی
- مامان جون امروزم نمیخوای بری مطب؟بازم با بابا قهری؟
- نه دخترم، قهر نیستم. فقط دل و دماغ بیرونرفتن رو ندارم. تو هم بجنب كه مدرسهات دیرنشه... در حالی كه نگاه كودكانهاش پر از سوالوتردید بود، چشم آهستهای گفت و رفت. بهآشپزخانه رفتم، گیج و بیهدف به اطرافم نگاهمیكردم كه یكباره چشمانم سیاهی رفت و دیگرچیزی نفهمیدم. در اثر ضعف شدید جسمی وروحی روزهای اخیر از حال رفته بودم، نمیدانمچقدر طول كشیده بود اما با صدای وحشت زدهسارا كه فریاد میزد و مرا میخواست به هوشآمدم. صدای حمید را هم میشنیدم كه طبقمعمول سنگدل و بیتفاوت میگفت: مامانتهیچیش نیست، اینا همه فیلمشه، فقط یكی رومیخواد كه شب و روز نازشو بكشه، منم كهنمیتونم...
اینها را گفت و از خانه خارج شد. سعی كردمبه خاطر سارا هم كه شده از جایم بلند شوم.طفلكی دختر دوازده سالهام از محبت پدرمحروم بود. پدر داشت و نداشت . درست مثلخودم كه روحا بیوهای بیش نبودم و یاد و حسرتگذشته مثل بختك به جانم افتاده بود و داشتبیچارهام میكرد. ناخودآگاه قطرات اشك ازگونهام جاری شدند. در دلم طوفانی بود كه قصدویرانی آشیانهام را كرده بود، دیگر نمیتوانستم،مقاومتم به صفر رسیده بود، به نقطه تلاقی و پایان.
تا كی میتوانستم مثل كبك سرم را زیر برفپنهان كنم؟ تا كی میتوانستم به ظاهر لبخند بزنم ودر دل گریه كنم؟ تا كی...؟ به یاد چهار سال قبلافتادم... چند روزی بود كه برای استخدام منشیمطب حمید در روزنامه آگهی چاپ كرده بودیم.یكی از آن روزها حمید با قیافهای درهم و متفكربه خانه آمد، باز هم سر جنگ داشت. همیشه منبرای آشتی پیشقدم میشدم و هرگز همنفهمیدم با وجود آن همه بله قربانهای چپ وراست من چرا همیشه خدا طلبكار بود. آن روزهم از آن روزهای سگی بود، كیكی را كه برایتولد چهل و دو سالگیاش درست كرده بودم بههمراه چای برایش بردم و گفتم: چه خبر از منشی؟استخدام كردی؟
با همان لحن سرد و همیشگی گفت: آره،استخدام كردم. آشنا دراومد، برادرش یكی ازهمكلاسیهای دانشكده خودمون بود، خواهرامیر خرخونه.
- راست میگی حمید! خواهر امیر شریفیمیخواد منشی مطب تو بشه. چرا نمیره مطببرادرش كار كنه؟
- جناب دكتر كه این جا تشریف ندارن. لیاقتشهمون كوره دهاتیه كه رفته. در ضمن یادت باشهاون نباید بفهمه كه ما برادرشو میشناسیم. روشزیاد میشه اون وقت هنوز چایی نخورده پسرخالهمیشه. این اطلاعات رو هم زیرزیركی بدستآوردم. خیالت راحت شد خانم مارپل؟... دشمنیحمید با امیر و آدمهای خوب دیگر برایم چیزتازهای نبود. حسادتی شیطانی بر وجودش حاكمبود، اینها را بعد از ازدواجم فهمیدم. اما امیرنقطه مقابل او بود. یادم میآید وضع مالی خوبینداشت، با اینحال یك دنیا عزت و اعتبار داشتتا جایی كه خیلی از دختران دانشكده آرزویازدواج با او را داشتند... صدای تلفن رشته افكارمرا پاره كرد، رویا بود. انگار گریه كرده بود. ساعتیبعد با هم روی نیمكت پاركی نزدیك مدرسه سارانشسته بودیم. طی این چند روزه اخیر كه برایافشای حقیقت به مطبم آمده بود نخواسته بودم،شاید هم نتوانسته بودم پای حرفهایش بنشینم.آمادگیاش را نداشتم و حالا آمده بود و ذرهذرهحقایقی را برمن آشكار میكرد كه از تجسم آنسرم گیج میرفت او تعریف میكرد و من با بغضفروخورده گوش میكردم...
- خانوادهام وضع مالی مناسبی نداشتند.
پدرم خیلی زود ما رو تنها گذاشت و عمرشو به شماداد. بعد از فوت پدر، من و مادرم بودیم و برادرمامیر كه دیگه تنها مرد خونه ما شده بود. هم درسمیخوند، هم كار میكرد. نمیذاشت آب تویدلمون تكون بخوره. زندگیمون خیلی عادیمیگذشت تا این كه امیر دو سال بعد از دیپلمشتوی كنكور پزشكی قبول شد. منم پنج سال بعد، ازروی ناچاری و فقط به خاطر رضایت مادرمازدواج كردم، آخه اون خیلی دلش میخواستزودتر خیالش از بابت من راحت بشه. امانمیدونست كه با دستای خودش قبر منو توی اونخونه كند. سیامك معتاد بود. شب و روزم گریه بودو زاری، با این حال به هر دری میزدم كه نجاتشبدم، اما نشد كه نشد.
سرسختی زندگی از اونرویای شاد وشنگول زنی آروم و تودار ساخته بودكه چیزی به كسی بروز نمیداد. اما امیر، خوبمیدونست كه خواهرش توی چه جهنمی دست وپا میزند و من برای راحتی و آرامش اون وانمودمیكردم كه اون قدرها هم از زندگیم ناراضینیستم. آخه امیر از بس برای خودش درگیریكاری و عاطفی درست كرده بود، دیگه جاییبرای غم و غصههای من نداشت. طفلكی امیرداشت زیر فشار یه عشق نافرجام خورد میشد وصداش در نمیاومد، تا این كه مجبور شد برایطرحش به یكی از شهرستانهای دورافتادهجنوب بره. رفت و دیگه برنگشت. عشقش مردهبود و اون دیگه نمیتونست توی شهری زندگیكنه كه قتلگاه عشق پاكش بود. اون رفت و مادر روهم با خودش برد.
ده سال از اسارتم گذشته بود.طی اون ده سال كه توی زندان سیامك بودم،صدبار ترك كرد وقول داد آدم بشه اما نشد.بدبختی هام وقتی تكمیل شد كه فهمیدم، آقاتزریقی هم شده. نمیخواستم طلاق بگیرم. انگارمنتظر معجزهای بودم. انتظاری كشنده كهسرانجام به مرگ سیامك ختم شد. با اینكهدوستش نداشتم، اما با مرگش غم تمام عالم به دلمچنگ زد. همون سال بود كه مادر بیچارمون هماز غصه دق كرد و مرد. امیر ازم خواست كه منمبرم جنوب و با اون زندگی كنم اما من از محیطبسته اونجا خوشم نمیاومد.
چقدر تلاش كرد كه یااون چند سال باقیمونده تعهد خدمتش رو درستكنه و انتقالی بگیره یا منو راضی به موندن كنه، اماموفق نشد، انگار قسمت نبود. با پولی كه امیر بهمداده بود توی محلهای متوسط اتاقی برای خودماجاره كردم و بعد شروع كردم به خیاطی كردنبرای مردم، اما رفته رفته دیگه از عهده مخارجمبرنمی اومدم. به فكركار دوم افتادم. آگهیاستخدام منشی مطب، دیدن دكتر صالحی و چندسوال وجواب كوتاه و بعد هم شروع یه مصیبتتازه.
از فردای اون روز مشغول به كار شدم، اماچیزی به امیر نگفتم. میدونستم با كار كردنم بهصورت منشی مخالفت میكنه، چون همیشهتشویقم میكرد كه درس بخونم و وارد دانشگاهبشم. رویا دل پری داشت و سر درد دلش باز شدهبود كه تلفن همراهم زنگ زد. حمید بود، مثلهمیشه عصبانی:
- خانوم خانوما كه معلوم نیست كجا تشریفدارین، محض اطلاعتون باید بگم كه یكی دو روزنمیتونم بیام خونه. گفتم نكنه دوباره تلفنی دنیاروباخبركنی! كاری نداری؟...
با طعنه گفتم:
- هیچ وقت با تو كاری نداشتم و گوشی را قطعكردم. چند ثانیه بعد همراه رویا زنگ خورد، خودنامردش بود. نمیدانستم چه میگوید اما رویامدام گریه میكرد و میگفت:- نه نمیتونم، تو رو خدا حمید ازت خواهشمیكنم، همه چیزمو ازم بگیر ولی ازم نخواه اینبچه رو از بین ببرم. تلفن رویا كه قطع شدپرسیدم:
- تو واقعا بچه اون نامردو میخوای؟
- بله میخوام، ولی اگه شما بخواین حاضرمپارو دلم بذارم. من به شما خیلی مدیونم.
با عصبانیت گفتم:
- من دیگه هیچی نمیخوام. حالا میشه بگیبدبختیم از كجا شروع شد؟
- چشم خانوم، تا اونجا گفتم كه توی مطبحمید مشغول به كار شدم. سرم توی لاك خودم
بود. اما انگار حمید از همون روز اول برام دامگذاشته بود. با رندی تمام از همه جیك و پیكزندگیم با خبر شده بود. هر روز با مناسبت وبیمناسبت برام گل و هدیه میخرید. كلافه شدهبودم، بالاخره هم یه روز استعفامو نوشتم وخواستم برم اما اون مانعم شد. فقط مونده بودالتماسم كنه، بهم میگفت توی عمرش هیچ كسرو به اندازه من دوست نداشته، میگفت با زنم ازسر خامی و بیتجربگی ازدواج كردم. میگفتلیلی رو گرفتم تا فقط روی یه نفر و كم كنم كهكردم. حالا هم دیگه نمیتونم تحملش كنم.اونقدر پیله كرد و به پروپام پیچید تا راضی شدماونجا بمونم و كار كنم. چند بار خواستم بهتون بگماما ترسیدم زندگیتون از هم بپاشه.
میدونستشدیدا عاطفیام، برای همین مدام تهدیدممیكرد كه اگه حاضر به ازدواج با اون نشم شما روطلاق میده و سارا رو هم ازتون میگیره. ازطرفی محبتهای بیدریغش كه مثل بارونرحمت روی سرم میبارید خلع سلاحم كرد.بالاخره تسلیم شدم، اما این بار نه از سر اجبار، بلكهاز سر شوق. فقط ناراحت شما بودم كه اونم ازحمید قول گرفتم كوچكترین قصوری در حقشما و سارا نكنه. با شناسنامه المثنی عقد كردیم.حمید ازم خواسته بود كه به هیچ كس چیزی نگم،مخصوصا به امیر. استدلالش هم این بود كه شماتوی همون شهری كه امیر زندگی میكرد چند تاقوم و خویش دارین و به این ترتیب امكان لورفتن قضیه توی خونواده شما زیاد میشه. بهناچار سكوت كردم. توی این چند سال كارم شدهبود موش و گربه بازی و دروغ و كلك. اما انگارخوشی به من نیامده بود. خیلی زود نقاب از چهرهحمید افتاد، مدام ازم ایراد میگرفت و اخم وتخم میكرد. وضعم روز به روز بد و بدتر میشد.
دیگه روزگارم سیاه شده بود. روزی هزار بارآرزوی مرگ میكرم. حدود چهار سال به همینشكل گذشت تا اینكه دو هفته پیش وقتی فهمیدمناخواسته سه ماهه باردارم دنیا روی سرم خرابشد. با این حال دلم نیومد اونو از بین ببرم، اماحمید دیوانه شده بود. تهدیدم میكرد كه اینتولهات را یا میكشی یا میكشمت. التماسش كردمو گفتم اگه ذرهای از اون همه عشق و محبت تویقلبش مونده به این بچه كاری نداشته باشه، اما اونمنو مسخره كرد و بعد اعترافی كرد كه هنوزم باورمنمیشه. اون گفت كه از روز اول هم منونمیخواسته و هدفش از ازدواج با من فقطشكنجه دادن امیر بوده و بس. تازه فهمیدم كه اوناقبلا با هم دوست و همكلاس بودن، اما حمید به یهدلیل نامعلوم از اون كینه به دل میگیره و تصمیممیگیره زهر خودشو به كام امیر بریزه. منم بیخبراز همه جا وسیله انتقامش شدم. زهر آخرش روهم چند روز پیش ریخت كه به امیر تلفن كرد وگفت كه چه گلی به سر خواهرش زده، بیچاره امیرهاج و واج مونده بود.
الان هم اومده اینجا تاتكلیفمو روشن كنه و منو با خودش ببره...حرفهای رویا كه به اینجا رسید سرم گیج میزد.گیج و منگ و مات بودم، حمید دیگر برایم مردهبود. جوانیام را بر باد رفته میدیدم و كاخآرزوهایم را ویران و در هم شكسته. مثل ارواحسرگردان از رویا جدا شدم، به خودم كه آمدمدیدم توی اتاق خواب ولو شدهام. صدای رویامدام توی گوشم زنگ میزد. فكری آزار دهندهمثل خوره به جانم افتاده بود و آرامشم را گرفتهبود. باید از چیزی مطمئن میشدم. شماره رویا راگرفتم و با عجله گفتم:
- رویا میشه از برادرت امیر برام بگی، اونماجرای عاطفی كه براش پیش اومده بود چیبود؟ چرا به جنوب رفت. با تعجب پرسید:
- چیزی شده لیلی خانوم؟ گفتم: نه، خواهشمیكنم سوال نكن، فقط بگو اسم اون دختر چیبود.
- من نمیدونم كی بود، فقط میدونم تویهمون دانشگاه امیر درس میخونده. مشخصاتاونو بهم نگفته بود چون نمیخواست من با عجله وهیجان برنامههاشو بهم بریزم. میخواست بدوناینكه اون دختر از علاقه امیر بویی ببره، ازاحساس خودش مطمئن بشه و با شناخت كاملهمسرش رو انتخاب كنه، منم علیرغم همهمشكلاتی كه داشتم غرق درگیریهای فكری اونشده بودم. تا اینكه بالاخره روزی رسید كه دیگهامیر تصمیم خودشو گرفته بود و چون كار رو تمومشده میدونست با ساده دلی تمام همه چیزو بهیكی از دوستانش گفته بود، اما در برابر منی كهمحرم همه اسرارش بودم هنوزم نم پس نمیداد.به خیال خودش میخواست غافلگیرم كنه. منمدر حال مقدمه چینی برای مادر بودم كه ناگهانامیر به هم ریخت. امیر همیشه مهربان، عصبی ومنزوی شده بود. كارش به جایی رسیده بود كهبدون قرصهای آرام بخش نمیخوابید. اونقدرالتماسش كردم تا بالاخره علت ناراحتیشو به منگفت. دوست بی وجدانش با اینكه از ماجرا خبرداشت به خواستگاری اون دختر رفته بود و بعدهم خیلی زود با هم ازدواج كرده بودن. بعدها ازطریق یكی از دوستای مشتركشون فهمیدم كه امیربا محبوبیتش بد جوری چشمای اونو كور كردهبود. امیر مهربان، متواضع و فوق العاده با استعدادبود. هر كدوم از اینا به تنهایی كافی بودن كهحسادت بیمار گونه اونو تحریك كنه. البته امیراینطوری فكر نمیكرد، اما دیگه تحمل موندنتوی این شهرو نداشت. برای طرحش به جنوبرفت و دیگه برنگشت. هنوزم ازدواج نكرده ونمیخواد زیر بار بره.
رویا همچنان حرف میزد و من قلبم تیرمیكشید. از او خواستم با امیر كه برای انجامكارهای رویا به دادگاه رفته بود تماس بگیرد ولااقل اسم آن نامرد را از او بپرسد. گوشی را كهگذاشتم دستانم را روی شقیقههایم گذاشتم.نیروی عجیبی وادارم كرد كه باز هم به گذشتهبرگردم. به روزهای آشناییام با حمید، چهروزهایی بودند. حیران و درمانده بودم ونمیدانستم سرچشمه آن همه شیدایی و شیفتگیحمید از كجا بود. اما مهم نبود، چیزی كه مهم بودعشق ناب و خالصانهاش به من بود و تلاش فراوانیكه برای رسیدن به من كرد. بالاخره از میان همهخواستگارانم حمید فاتح دروازه قلبم شد.همسرش شدم و او همه چیز من شد. مایه فخر ومباهاتم، مایه آرامش و شادیام. اما دیری نپاییدكه همه شادی ام پر كشید و رفت. همه آن عشق ومحبت رنگ باخت و جایش را به حسرتی بزرگداد و اینك بعد از گذشت سالهای سال، قابعكسش رو به رویم بود و به من دهن كجی میكرد.چقدر دلم میخواست حدسم اشتباه بوده باشد.از شدت سر درد به حال مرگ افتاده بودم.میخواستم از عجز فریاد بزنم كه رویا زنگ زد،آنقدر گیج بود كه نای حرف زدن نداشت. هنوزدر باورش نمیگنجید دختری كه برادر عزیزشسالها پیش دل در گرویش نهاده اینك هوویخودش باشد. تصورش نیز برایش سنگین بود. امامن مثل آدمهای مسخ شده دیگر به هیچ چیزنمیاندیشیدم میوه كال اعتمادم افتاده و از دسترفته بود و اینك من بودم و برهوتی از تردید وتنهایی.
منبع : مجله خانواده سبز
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست