سه شنبه, ۹ بهمن, ۱۴۰۳ / 28 January, 2025
مجله ویستا
راز هفت ساله
بازرس معدن تختههای روی چاه را به كناریزد تا بتواند درون آن را ببیند. هفتاد سال بود كهاین معدن ذغالسنگ متروكه شده بود و هیچاستفادهای از آن نمیشد. بازرس وظیفه داشتببیند میتوان دوباره آن را به راه انداخت؟دوران پس از جنگ جهانی دوم بود و انگلستانكمبود سوخت داشت.به همین خاطر دولتتصمیم گرفت معادن متروكه را دوباره راهاندازیكند. بازرس نورچراغ قوه را بهداخل چاهانداخت. چاه پر از آب سیاه بود. آبسیلابهایی كه در این هفتاد سال هرازگاهی بهآن منطقه سرازیر شده بود. درون چاه تاریكبود. با دقت بیشتری به آن نگاه كرد و نورچراغ راداخل آن گرداند. از دیدن چیزی كه دیدخشكش زد. تقریبا چهاریا پنج متر پایینتر،درونآبهای سیاه چاه جسد یك انسان افتاده بود.خودش را عقب كشید و دوان دوان به سوینزدیكترین تلفن منطقه رفت.به زودی آن محلپراز پلیس شد. سربازرس جان والاس به همراههمكارانش همه جا را زیرورو كردند، آنها بایدمیفهمیدند كه این جسد اتفاقی درون چاه افتادهاست یا پای قتل یا خودكشی در بین میباشد؟
سربازرس به یكی از مامورین گفت: (یكطناب بلند بیاورید، باید یكنفر برود داخل چاه وجسد را بیرون بیاورد.) مامور پلیس یك طناب رابه دور كمرش محكم بست و به درون چاه رفت.كمی پایینتر فریاد كشید:(اینجا اصلا هوا ندارد،مواظب من باشید.) آهسته آهسته پایین رفت وخود را به جسد رساند. دوباره گفت:(دور جسد پراز آهن پاره و آشغال است، باید آنها را از بدنشكنار بكشم.) و بعد از چند دقیقه فریاد زد: بكشیدبالا... ماموران جسد را آهسته بالا كشیدند. نیمی ازآن تقریبا از بین رفته بود و ظاهر بسیار مشمئزكنندهای داشت. معلوم بود كه مدتهای زیادیدر آب مانده است. هیچكس علاقهای به تماشایآن و حتی نزدیك شدن به آن را نداشت. دكتردیویدپرایس در پزشكی قانونی جسد را معاینهكرد، بعد رو به سربازرس والاس نمود و گفت:(حرف زیادی برای گفتن ندارم.چیزی از جسدنمانده است، حتی نمیتوانم بگویم علت مرگقتل بوده استیا خودكشی) سربازرس دستش رابا بیحوصلگی بالا برد و گفت:(دیوید نگو كههیچی نمیدانی. بالاخره یك چیزهایی حتمافهمیدهای مگر نه؟)
دكتر جواب داد:(تنها چیزی كه میتوانمبگویم این است، او یك پیرزن حدودا۱۵۵سانتی متری و تقریبا هفتاد ساله بوده است وجسد چندسال در چاه مانده است.)
سربازرس لبخندی زد و در حالیكه میرفتگفت: (از هیچی بهتر است. فعلا خداحافظ.) بعدرو به دستیارش سروان دربی كرد وگفت:(حالاباید لیست تمام پیرزنهایی كه ظرف چندسالگذشته مفقود شدهاند پیدا كنیم. این نبایدكارسختی باشد.) دربی به دنبال لیست مفقودین ووالاس برای تشكیل پرونده به اداره پلیس رفتند.
یك ساعت بعد دربی با یك كاغذ وارد اتاقسربازرس والاس شد:(رییس، در ده سال گذشتهسه پیرزن مفقود شدهاند كه مشخصاتشان رویاین كاغذ نوشته شده است. لوییس رابینسون۵۶ساله، مارتاپیس ۵۹ ساله و اما شیرد۷۵ساله.)
بازرس حرفش را قطع كرد و گفت:(اینآخری به مورد بیشتر نزدیك است. حالا میدانیقد او چقدر بوده است؟) دربی خندید و بلافاصلهجواب داد: (اتفاقا این را پرسیدم. او قد تقریباكوتاهی داشته است، ولی دوتای دیگر هردوبلندقدتر بودند. یك خبر جالب هم دارم...خانم اما شیرد تقریبا در دو كیلومتری معدنقدیمی زندگی میكرده است و خواهرزادهاشوینفرد هالاگان هم همیشه پیش او بوده است.اوهنوز هم درآن خانه است.میگویند سندش به ناماو شده است.)
سربازرس والاس در حالیكه ابروهایش را بالامیانداخت و بلند میشدگفت: (خوب دیگه بایدبرویم، آدرس را كه بلدی؟) خانه اما شیرد یكخانه نسبتا كوچك و كاملا قدیمی بود. مشخص بودكه شخص یا اشخاصی درآن زندگی میكنند. دربی زنگ را به صدا درآورد و منتظر ایستاد. چندثانیه بعد زن نسبتا جوان و رنگ پریدهای در را بهروی آنها گشود:(بله؟ با كی كار داشتید؟)
سربازرس پرسید:(اینجا منزل خانم اما شیرداست؟) زن كه غافلگیر شده بود بعد از مكثكوتاهی پرسید:(شما كی هستید؟... اما شیرد چندسال است كه گم شده است.) سربازرس گفت:(بله ما این را میدانیم، شماهم باید خانم وینفردهالاگان باشید. من سربازرس والاس و ایشاندستیارم سروان دربی هستند. میشود با شماصحبت كنیم؟)
وینفرد هالاگان كمی منو من كرد، ولی بعددررا گشود و آنها به درون رفتند. خانه بسیارسادهای بود و گرمای خاصی در آن احساسنمیشد. زن كه بسیار دلواپس به نظر میرسید،پرسید:(اتفاقی افتاده است؟) سربازرس بهصورت او دقیق شد و گفت:(بله خانم، ما امروزیك جسد در معدن قدیمی پیدا كردهایم كهاحتمالا متعلق به خانم شیرد است.)
زن دستش را جلوی دهانش گذاشت وگفت:(خدای من... بعد از هفت سال؟ بعد ادامهداد:(اما شیرد خاله من بود و من با او در این خانهزندگی میكردم.)
والاس گفت:(او چطور گم شد؟ وینفرد نگاهشرا به كف اتاق دوخت و جواب داد:(یك شببرای كاری بیرون رفت و دیگر برنگشت) من وشوهرم به كلانتری اطلاع دادیم، ولی نتوانستند اورا پیدا كنند. همه این را میدانند.)
والاس دوباره پرسید: (خانم وینفرد این خانهمال شماست؟)
وینفرد یكه خورد، ولی خودش را كنترل كرد وجواب داد:(بله... خالهام آن را... به منفروخت.)
والاس از جایش برخاست و درست روبهرویوینفرد ایستاد:(دوسال پس از مفقود شدن خانماما شیرد این خانه به نام شما شده است. چطورچنین چیزی ممكن است؟)
وینفرد آشكارا میلرزید. فشار زیادی برایاعتراف لازم نداشت. ناگهان به شدت شروع كردبه گریه. دربی با تعجب به والاس نگاه كرد. به اینزودی حقیقت داشت معلوم میشد. وینفردبالاخره اشكهایش را باگوشه پیش بندش پاككرد وگفت: (من عمدا او را نكشتم، باوركنید. منقاتل نیستم.)
والاس روی صندلی كنار وینفرد نشست و گفت:میدانم دخترم. حالا همه چیز را برایمان تعریفكن. بی كم وكاست.)
وینفرد آهی كشید:(آن شب،شب بدی بود.شوهرم مثل همیشه رفته بود بیرون. نمیدانستمكجاست و فكرم به هرجایی میرفت. خاله داشتخیاطی میكرد و مدام غر میزد. اصلا حوصلهنداشتم.پشت پنجره رفتم تا ببینم شوهرم داردمیآید یا نه؟ ولی از او خبری نبود. خاله اماگفت:(بیخود منتظر نباش، حالا حالاهانمیآید.تمام شهر خبر دارند كه او با یكیسروسری دارد، آن وقت تو سرت را میكنی تویبرف و نمی خواهی قبول كنی؟) سرم درد میكردو حالت تهوع بهم دست داده بود. اصلا حالخوشی نداشتم. دلم شور میزد. خاله اما هممرتب وراجی میكرد و از شایعاتی كه پشت سرشوهرم در شهرپیچیده بود میگفت:(مردمدلشان به حالت میسوزد بدبخت. شوهرت راجمع كن. الان معلوم نیست كجا سرش گرم است.اهل خانه و زندگی كه نیست... ) حرفش را قطعكردم وفریاد كشیدم: (خاله چه میگویی؟)
به تندی گفت:(مگه دروغ میگویم؟ اگر اهلخانه و زندگی بود كه الان باید كنار زنش بود، نهیك زن غریبه...)
نتوانستم خودم را كنترل كنم و ناگهان سیلیمحكمی به صورت خاله اما زدم. از شدت ضربهسرش به چرخ خیاطی خورد. فورا پشیمان شدموگفتم:(ببخشید خاله جون، آخه با اینحرفهایت اعصابم را خردكردی.) ولی خالهجوابی نداد. به طرز دلهره آوری ساكت شدهبود. خم شدم و به صورتش نگاه كردم، تكاننمیخورد. صدایش كردم، تكانش دادم، ولیفایدهای نداشت، او مرده بود. باورم نمیشد،ممكن نبود كسی را كشته باشم... ولی كشتهبودم.نمیدانستم چه كار كنم. هرلحظه ممكن بودشوهرم سربرسد. دیگر برایم اهمیتی نداشت كه اوكجاست، فقط میخواستم به خانه نیاید. باید جسدرا از خانه بیرون میبردم.یك چرخ دستی درحیاط پشتی داشتیم، آن را جلوی در آوردم،با هرزحمتی كه بود خاله اما را روی چرخ دستیگذاشتم و به راه افتادم. میدانستم كجا بروم،نزدیك خانه مان یك معدن قدیمی متروكهبود.من از بچگی همین جا بزرگ شدهام و هرگزبه یاد ندارم كسی به سراغ معدن رفته باشد. آنموقع به نظرم بهترین راه حل آمد. هیچوقت آنشب را فراموش نمیكنم.بار سنگینی داشتم وراهی طولانی پیش رویم بود. بالاخره به معدنقدیمی رسیدم و یك راست به سراغ چاه آنرفتم.صدای افتادن خاله اما درون آب سیاه چاههنوز هم بعد از هفت سال توی گوشماست.طاقت نیاوردم و همانجا حسابی گریهكردم.بعد با سرووضعی آشفته به خانه برگشتم.
ازآن موقع تا به حال سایه خاله اما همیشه رویزندگیام افتاده است.شوهرم تركم كردورفت.برای اینكه آواره نشوم،امضای خاله اما راجعل كردم و سند خانه را به نام خودم انتقالدادم...اشك دوباره از گوشه چشمانش سرازیرشد و ادامه داد: (دیگر هیچوقت رنگ خوشبختیرا ندیدم... هیچوقت)
نویسنده: جان لویت
مترجم: فاطمه عبدوسی
مترجم: فاطمه عبدوسی
منبع : مجله خانواده سبز
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست