چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
مجله ویستا


اُسَبِل‌


اُسَبِل‌
بعدازظهر یك‌ روزِ تابستانی‌ بود. صدای تلفن‌ در سكوت‌ِ خانهٔ‌ ویلایی‌ پیچید. میشل‌ یك‌ لحظه‌ صبر كرد و بعد گوشی‌ را برداشت‌. این‌ اولین‌ نشانهٔ‌ یك‌ اتفاق ‌ِبد بود. پشت‌ تلفن‌، اُتو بن‌، پدر زن‌ِ میشل‌ بود. سال‌ها بود كه‌ اُتو قبل‌ از یازده‌شب‌، كه‌ پول‌ِ تلفن‌ كمتر می‌شد زنگ‌ نزده‌ بود، حتی‌ وقتی‌ كه‌ همسر اُتو، تِرزا دربیمارستان‌ بستری شده‌ بود.
نشانه‌ دوم‌ صدای اُتو بود: «میشل‌؟ سلام‌! منم‌ اُتو.» اُتو هیجان‌زده‌ و بلندحرف‌ می‌زد. انگار پدری باشد كه‌ از فاصله‌ای دور تلفن‌ كرده‌ باشد و مطمئن ‌نباشد كه‌ صدایش‌ به‌ میشل‌ می‌رسد. لحنش‌ دوستانه‌ و از سر شوق‌ بود ـ كمترپیش‌ می‌آمد كه‌ پای تلفن‌ همچو لحنی‌ داشته‌ باشد. لیزابت‌ دختر اُتو به‌تلفن‌های بی‌موقع‌ پدرت‌ عادت‌ كرده‌ بود.
همین‌ كه‌ گوشی‌ را برمی‌داشت‌ اُتوشروع‌ به‌ نق‌ زدن‌ می‌كرد، با لحنی‌ خشك‌ و تمسخرآمیز كه‌ رگه‌ای عصبی‌ در آن‌بود، و به‌ تقلید از سبك‌ِ فراموش‌ شده‌ بروس‌ كه‌ اُتو در اواخر دهه‌ هشتاد به‌ اوارادت‌ داشت‌. اُتو در هشتاد سالگی‌ بداخلاق‌ و عصبی‌ شده‌ بود، عصبی‌ از دست‌ِ سرطان‌ همسرش‌، از دست‌ بیماری مزمن‌ِ خودش‌ و از همسایه‌های پرسروصدای‌شان‌ در فارِست‌ هیل‌ ـ بچه‌های شلوغ‌، سگ‌هایی‌ كه‌ دایم‌ پارس‌می‌كردند و از هیاهوی ماشین‌های چمن‌زنی‌ و آشغالروب‌. عصبی‌ از این‌ كه‌ مجبور بود دو ساعت‌ تمام‌ در اتاقی‌ به‌ سردی یخچال‌ برای گرفتن‌ ام‌.آر.ای دندان‌ روی جگر بگذارد، و عصبی‌ از دست‌ اَهل‌ِ سیاست‌ حتی‌ دسته هایی‌ كه‌ خودش ‌پانزده‌ سال‌ پیش‌، بعد از بازنشسته‌ شدن‌ از شغل‌ دبیری‌اش‌، برای‌شان‌ رای دست ‌و پا كرده‌ بود. در حقیقت‌ اُتو از سال‌خوردگی‌اش‌ عصبی‌ بود، ولی‌ هیچ‌ كس‌ جرأت ‌به‌ زبان‌ آوردن‌ِ آن‌ را نداشت‌، نه‌ دخترش‌ و نه‌ البته‌ دامادش‌.
اما آن‌ شب‌ اُتو عصبی‌ نبود.
با لحنی‌ دوستانه‌ و با صدایی‌ بلند از میشل‌ دربارهٔ‌ كارش‌ كه‌ طراحی‌ ومعماری بود پرس‌وجو كرد، و دربارهٔ‌ تنها دخترش‌ لیزابت‌ پرسید و دربارهٔ ‌بچه‌های خوش‌ بروروی آن‌ها كه‌ بزرگ‌ شده‌ بودند و مستقل‌ از آن‌ها زندگی‌ می‌كردند، نوه‌های اُتو كه‌ وقتی‌ بچه‌ بودند دلش‌ برای‌شان‌ می‌رفت‌. آن‌ قدرروده‌درازی كرد كه‌ میشل‌ با اوقات‌ تلخی‌ گفت‌ : «اُتو، لیزابت‌ رفته‌ بیرون‌ خرید.حدود ساعت‌ هفت‌ برمی‌گرده‌، می‌خواهی‌ بهش‌ بگویم‌ زنگ‌ بزند؟»
اُتو با صدای بلند خندید. برق‌ِ لب‌ و لوچه‌ پت‌ و پهن‌ و خیس‌اش‌ را می‌شد دید.
ـ حوصله‌ گپ‌ زدن‌ با یه‌ پیرمرد را نداری‌؟
میشل‌ سعی‌ كرد بخندد. «داریم‌ حرف‌ می‌زنیم‌ دیگر اُتو.»
اُتو با لحن‌ جدی‌تری گفت‌: میش‌! دوست‌ِ عزیز، خوب‌ شد كه‌ تو گوشی‌ رابرداشتی‌ نه‌ بتی‌، زیاد نمی‌توانم‌ چیزی بگویم‌، ولی‌ فكر كنم‌ با تو حرف‌ بزنم ‌بهتره‌.
«بله‌؟» میشل‌ جا خورد. در تمام‌ سی‌ سالی‌ كه‌ با هم‌ قوم‌ و خویش‌ بودند، یك‌بار هم‌ اُتو او را دوست‌ِ عزیز صدا نكرده‌ بود. حتماً برای ترزا اتفاقی‌ افتاده‌ بود. یعنی‌ مرگ‌؟ خود اُتو هم‌ سه‌ سال‌ بود كه‌ لقوه‌ داشت‌. البته‌ هنوز وخیم‌ نشده‌ بود، یا شاید هم‌ شده‌ بود؟
میشل‌ یادش‌ آمد كه‌ او و لیزابت‌ یك‌ سالی‌ می‌شود كه‌ زوج‌ پیر را ندیده ‌بودند و احساس‌ گناه‌ كرد، چون‌ فاصله‌شان‌ از دویست‌ مایل‌ هم‌ كمتر بود. لیزابت‌هر یكشنبه‌ بعداز ظهر به‌ آنها تلفن‌ می‌كرد و امیدوار بود ـ هر چند كمتر از این‌اتفاق‌ می‌افتاد ـ كه‌ مادرش‌ گوشی‌ را بردارد، چون‌ پشت‌ تلفن‌ خوش‌ خلق‌تر بود وبا سرخوشی‌ بیشتری حرف‌ می‌زد. اما آخرین‌ باری كه‌ به‌ دیدن‌ آن‌ها رفته‌ بودند تِرزا آن‌قدر شكسته‌ شده‌ بود كه‌ جا خوردند. پیرزن‌ بی‌چاره‌ بعد از ماه‌ها شیمی‌درمانی‌ پوست‌ و استخوان‌ شده‌ بود و موهایش‌ ریخته‌ بود. از شصت‌سالگی‌اش‌، كه‌ سرشار از سرزندگی‌ و طراوت‌ بود و هیكل‌ توپر و قوی داشت‌چندان‌ وقتی‌ نگذشته‌ بود. اُتو كه‌ دست‌هایش‌ دایم‌ می‌لرزید، انگار از اتفاق‌مضحك‌ و دردآوری رنجیده‌ باشد، با حوصله‌ از اسرارآمیز بودن‌ هیأت‌های‌ پزشكی‌ شكایت‌ می‌كرد. از آن‌ ملاقات‌های عذاب‌آور و خسته‌ كننده‌ بود. وقتی‌ كه‌به‌ خانه‌ برمی‌گشتند الیزابت‌ مصراع‌هایی‌ از شعر امیلی‌ دیكینسون‌ را زمزمه‌ كرد:«آه‌ زندگی‌! در گاه‌ِ آغاز در خون‌ِ روان‌ و در گاه‌ِ واپسین‌ درغلتیده‌ به‌ پوچی!»
میشل‌ كه‌ دهنش‌ خشك‌ شده‌ بود با صدایی‌ لرزان‌ گفته‌ بود: «خدایا! این‌جورها هم‌ نیست‌. نه‌؟»
حالا، ده‌ ماه‌ بعد، اُتو پشت‌ تلفن‌ بود و با لحنی‌ حساب‌ شده‌ انگار خبرفروختن‌ ملكی‌ را می‌داد از تصمیم‌ قطعی‌ خودش‌ و ترزا حرف‌ می‌زد. شمارش ‌ِگلبول‌های سفید ترزا و پیشرفت‌ِ سریع‌ِ بیماری خودش‌ چیزهایی‌ بودند كه‌ دیگرنمی‌خواست‌ حرف‌شان‌ را بزند، چون‌ پرونده‌ این‌ ماجرا برای همیشه‌ بسته‌ شده ‌بود. میشل‌ سعی‌ می‌كرد بفهمد منظورش‌ چیست‌. همه‌ چیز داشت‌ به‌ سرعت‌اتفاق‌ می‌افتاد. معنی‌ این‌ مزخرفات‌ چه‌ بود؟
اُتو با صدای آرام‌تری حرف‌ می‌زد: ما نمی‌خواستیم‌ به‌ تو و لیزابت‌ بگوییم‌. مادرش‌ جولای به‌ مونت‌ سینای برگشت‌. آن‌ها برش‌ گرداندند خانه‌. ما تصمیم‌مان‌ را گرفته‌ایم‌. دیگه‌ جای صحبت‌ ندارد. میشل‌ تو می‌فهمی‌. فقط‌ خواستم‌ خبرت‌كنم‌ و ازت‌ بخواهم‌ كه‌ به‌ خواهش‌ ما احترام‌ بگذاری‌.
ـ چه‌ خواهشی‌؟
ـ آلبوم‌هامون‌ را دوباره‌ نگاه‌ كردیم‌، همه‌ عكس‌های قدیمی‌ و یادگاریهایی‌ راكه‌ تو این‌ مدت‌ جمع‌ كرده‌ بودیم‌ . چیزهایی‌ را دیدیم‌ كه‌ من‌ یكی‌ چهل‌ سال‌ بود سراغ‌شان‌ نرفته‌ بودم‌. تِرزا هی‌ می‌گفت‌:«اوَوَه‌، همه‌ این‌ كارها را ما كرده‌ایم‌؟ مااین‌ همه‌ عمر كرده‌ایم‌؟» خیلی‌ عجیب‌ و جالب‌ بوده‌، اما گورِ باباش‌، ما خوش‌بخت ‌بوده‌ایم‌. فهمیدیم‌ كه‌ خوش‌بخت‌ بوده‌ایم‌ بدون‌ این‌ كه‌ خودمان‌ بدانیم‌. بایداعتراف‌ كنم‌ كه‌ من‌ یكی‌ هیچ‌ احساس‌ خوش‌بختی‌ نمی‌كردم‌. خیلی‌ سال‌ گذشته‌.من‌ و تِرزا شصت‌ و دو سال‌ با هم‌ زندگی‌ كرده‌ایم‌. حتماً فكر می‌كنی‌ كه‌ كسل‌كننده‌ است‌، اما همان‌طور كه‌ بوده‌ اگر بهش‌ نگاه‌ كنی‌ هیچم‌ این‌ طور نیست‌. ترزامی‌گه‌ تا همین‌ حالاش‌ هم‌ اندازه‌ سه‌ بار زندگی‌ كرده‌ایم‌. مگر نه‌؟
میشل‌ جریان‌ِ خون‌ را تو سرش‌ احساس‌ می‌كرد، گفت‌: «ببخشید، این‌تصمیمی‌ كه‌ شما گرفته‌اید چیه‌؟»
اُتو گفت‌: «خب‌، من‌ ازت‌ می‌خواهم‌ كه‌ به‌ خواهش‌ ما احترام‌ بگذاری میش‌. فكر كنم‌ می‌فهمی.»
ـ من‌ چی‌ را می‌فهمم‌؟
«مطمئن‌ نبودم‌ كه‌ درسته‌ كه‌ با الیزابت‌ حرف‌ بزنم‌ یا نه‌. چه‌ واكنشی‌ نشون‌ می‌ده‌؟ می‌دانی‌، وقتی‌ بچه‌ها از خانه‌ می‌زنند بیرون‌ و به‌ دانشگاه‌ می‌روند.» اُتومكث‌ كرد. او آدم‌ باشخصیتی‌ بود و هر قدر هم‌ كه‌ از دست‌ لیزابت‌ رنجیده‌ وناراحت‌ می‌شد، یا در گذشته‌ شده‌ بود، كسی‌ نبود كه‌ پیش‌ِ میشل‌ شكایت‌ كند. بالحن‌ مطمئن‌ و آرامی‌ ادامه‌ داد: «می‌دانی‌، خوب‌ ممكنه‌ احساساتی‌ بشود.»
میشل‌ بی‌مقدمه‌ پرسید كه‌ او كجاست‌.
ـ كجا هستم‌؟
ـ شما تو فارست‌ هیل‌ هستید؟
اُتو مكثی‌ كرد: نه‌، «نیستم.»
ـ پس‌ كجایید؟
اُتو با خودداری گفت‌: «تو كلبه.»
ـ كلبه‌؟ اُسَبِل‌؟
ـ آره‌. اُزِبل‌ .
اُتو لحظه‌ای مكث‌ كرد تا تأثیر حرفش‌ كمی‌ از بین‌ برود.
آن‌ها این‌ اسم‌ را مثل‌ هم‌ تلفظ‌ نمی‌كردند. میشل‌ گفت‌ اُسَبِل‌، كه‌ سه‌ سیلاب‌ می‌شد و اُتو می‌گفت‌ اُزِبل‌، و مثل‌ محلی‌های آن‌جا یك‌ سیلابش‌ را حذف‌ می‌كرد.
اُسَبِل‌ ملك‌ِ خانواده‌ بِن‌ در ادیرنُداكس‌ بود، صدها مایل‌ دور از شهر، تا آن‌جا، در شمال‌ِ اُسَبِل‌ فورك‌، هفت‌ ساعت‌ با اتومبیل‌ راه‌ بود، كه‌ یك‌ ساعت‌ِ آخرِ آن‌جاده‌ كوهستانی‌ و خاكی‌ می‌شد و باریك‌ و مارپیچ‌. تا جایی‌ كه‌ میشل‌ یادش‌ می‌آمد خانواده‌ بِن‌ سال‌ها بود كه‌ آن‌جا نرفته‌ بودند. اگر قرار بود درباره‌ آن‌ ملك ‌نظری بدهد ـ كه‌ این‌ كار را نمی‌كرد چون‌ مسایل‌ مربوط‌ به‌ پدر و مادر الیزابت‌ رابه‌ عهده‌ خود او گذاشته‌ بود ـ پیشنهاد می‌كرد كه‌ ملك‌ را بفروشند، ملكی‌ كه‌ درحقیقت‌ كلبه‌ نبود بلكه‌ خانه‌ای بود چوبی‌ كه‌ شش‌ اتاق‌ داشت‌ و زمستان‌ها نمی‌شد در آن‌ سر كرد.
خانه‌ در زمینی‌ دوازده‌ هكتاری در گوشهٔ‌ دنجی‌ درجنوب‌ِ كوه‌ موریا ساخته‌ شده‌ بود. میشل‌ دلش‌ نمی‌خواست‌ كه‌ این‌ ملك‌ روزی به ‌لیزابت‌ برسد. چون‌ آن‌ها نمی‌توانستند چیزی را كه‌ زمانی‌ آن‌قدر برای ترزا و اُتواهمیت‌ داشت‌ به‌سادگی‌ بفروشند. اُسَبِل‌ آن‌ قدر دور بود كه‌ رفتن‌ به‌ آن‌ جا عملی‌نبود. آن‌ها چنان‌ به‌ زندگی‌ در شهر عادت‌ كرده‌ بودند كه‌ وقتی‌ مدتی‌ از آن‌ چیزی ‌كه‌ خودشان‌ تمدن‌ می‌نامیدند دور می‌شدند، آرامش‌شان‌ را از دست‌ می‌دادند: آسفالت‌، روزنامه‌، مغازه‌های شراب‌ فروشی‌ و امكان‌ رفتن‌ به‌ رستوران‌های خوب‌. اما در اُسَبِل‌ ساعت‌ها كه‌ بروی به‌ كجا می‌رسی‌؟ به‌ اُسَبِل‌ فورك‌.
سال‌ها پیش ‌وقتی‌ بچه‌ها كوچك‌ بودند، تابستان‌ها برای دیدن‌ پدر و مادر لیزابت‌ به‌ آن‌جامی‌رفتند. ادیر نُداكس‌ انصافاً جای زیبایی‌ بود. صبح‌های زود كوه‌ِ عظیم‌ موریا ازنزدیك‌ مثل‌ یك‌ ماموت‌ كه‌ از دل‌ِ رویا سر بیرون‌ آورده‌ باشد به‌خوبی‌ دیده‌ می‌شد، و هوا آن‌قدر تازه‌ و تمیز بود كه‌ مثل‌ خنجری در ریه‌ها فرو می‌رفت‌، وحتی‌ آواز پرندگان‌ از همیشه‌ زیباتر و روشن‌تر شنیده‌ می‌شد، انگار كه‌ خبر ازدیگرگون‌ شدن‌ دنیا می‌دهند. اما باز هم‌ لیزابت‌ و میشل‌ می‌خواستند كه‌ فوری به ‌شهر برگردند. بعدازظهرها در اتاق‌ خودشان‌ در طبقه‌ دوم‌، كه‌ چشم‌اندازی زیبا روبه‌ جنگل‌ داشت‌ و مثل‌ قایقی‌ روی برگ‌های سبز درخت‌ها شناور بود، با عشق‌ وشور زیادی عشق‌ بازی می‌كردند و زیر گوش‌ِ هم‌ از رؤیاهایی‌ حرف‌ می‌زدند كه‌ درهیچ‌ كجای دیگر جز آن‌ جا امكان‌ نداشت‌ درباره‌شان‌ چیزی بگویند. اما باز هم‌، پس‌ از مدت‌ كوتاهی‌، دل‌شان‌ می‌خواست‌ كه‌ برگردند.
میشل‌ به‌ سختی‌ آب‌ِ دهنش‌ را قورت‌ داد. عادت‌ نداشت‌ كه‌ از پدرزنش‌ پرس‌وجو كند، و انگار كه‌ یكی‌ از شاگردهای اُتو باشد احساس‌ می‌كرد كه‌ از مردی كه‌ اورا می‌ستاید واهمه‌ دارد.
ـ اُتو، صبر كن‌ ببینم‌. تو و تِرزا تو اُسَبِل‌ چه‌كار می‌كنید؟
اُتو فكر كرد و گفت‌: «داریم‌ سعی‌ می‌كنیم‌ كه‌ روی زخم‌هامان‌ مرهم‌ بگذاریم‌. ما تصمیم‌مان‌ را گرفته‌ایم‌، فقط‌ برای این‌ تلفن‌ كردم‌.» اُتو مكثی‌ كرد: «فقط‌ برای‌این‌ كه‌ بهت‌ خبر بدهم.»میشل‌ احساس‌ كرد كه‌ كلمات‌ اُتو بیش‌ از اندازه‌ حساب‌ شده‌ است‌. انگار بالگد زیر شكمش‌ كوبیده‌ باشند. یعنی‌ چه‌؟ این‌ چه‌ بود می‌شنید؟ اشتباهی‌ پیش‌آمده‌. من‌ نباید به‌ این‌ تلفن‌ جواب‌ می‌دادم‌. اُتو داشت‌ می‌گفت‌ كه‌ آن‌ها دست‌ِكم‌ سه‌ سال‌ِ تمام‌ برنامه‌ریزی كرده‌اند، از همان‌ وقتی‌ كه‌ از بیماریش‌ با خبر شده‌ بود.آن‌ها مشغول‌ِ جمع‌آوری چیزهایی‌ بودند كه‌ لازم‌ داشتند؛ آرام‌ بخش‌های قوی ومطمئن‌ ، تصمیم‌شان‌ را با عجله‌ نگرفته‌ بودند كه‌ حالا بخواهند تغییرش‌ بدهند، و برای هیچ‌ چیز تأسف‌ نمی‌خوردند. اُتو توضیح‌ داد:
ـ می‌دانی‌ من‌ آدمی‌ هستم‌ كه‌ كارهام‌ را رو حساب‌ انجام‌ می‌دهم‌.
این‌ كاملاً درست‌ بود. هر كسی‌ كه‌ اُتو را می‌شناخت‌ این‌ را می‌دانست‌.
میشل‌ پیش‌ خودش‌ حساب‌ كرد: اُتو چقدر مال‌ و اموال‌ دارد؟ تا جایی‌ كه‌ اومی‌دانست‌ در دهه‌ هشتاد مقداری اوراق‌ بهادار خریده‌ و چند ملك‌ هم‌ در لانگ‌آیلند دارد كه‌ همه‌ را اجاره‌ داده‌ بود. میشل‌ احساس‌ كرد كه‌ دارد وامی‌رود وحالش‌ به‌ هم‌ می‌خورد. همه‌اش‌ را برای ما می‌گذارند، پس‌ برای كی‌ بگذارند؟ ترزا را می‌دید كه‌ دارد لبخند می‌زند. مثل‌ آن‌ وقت‌هایی‌ كه‌ شام‌ِ مفصلی‌ برای ‌كریسمس‌ می‌پخت‌ و یا جشن‌ِ شكرگزاری برپا می‌كرد و با دست‌ و دل‌بازی به‌نوه‌هایش‌ هدیه‌هایی‌ می‌داد. اُتو داشت‌ می‌گفت‌:
ـ بهم‌ قول‌ بده‌ میشل‌، من‌ باید به‌ تو اطمینان‌ كنم‌.
میشل‌ گفت‌: «ببین‌ اُتو.» با گیجی‌ مكثی‌ كرد: «ما شماره‌ اون‌جا را داریم‌؟»
اُتو گفت‌: «خواهش‌ می‌كنم‌ جوابم‌ را بده.»
میشل‌ صدای خودش‌ را شنید كه‌ می‌گفت‌ : «معلومه‌ كه‌ می‌توانی‌ بهم‌اطمینان‌ كنی‌، اُتو، ولی‌ بگو ببینم‌ تلفن‌ِ اون‌جا وصله؟»
اُتو ناامیدش‌ كرد: «نه‌، ما هیچ‌ وقت‌ این‌ جا تلفن‌ نداشته‌ایم.»
یادش‌ آمد كه‌ قبلاً هم‌ سر این‌ موضوع‌ با هم‌ بگومگو داشتند. میشل‌ گفت‌:
ـ معلومه‌ كه‌ شما تو كلبه‌ تلفن‌ لازم‌ دارید. از قضا اون‌جا خیلی‌ هم‌ تلفن‌لازمه‌.
اُتو زیر لب‌ چیزی گفت‌ كه‌ شنیده‌ نشد، اما معنی‌اش‌ مثل‌ِ شانه‌ بالا انداختن‌بود.
میشل‌ فكر كرد كه‌ دارد از یك‌ تلفن‌ عمومی‌ توی اُسَبِل‌ زنگ می‌زند. با عجله‌گفت:«ببین‌ گوش‌ كن‌، ما راه‌ می‌افتیم‌ ما می‌آیم‌ آن‌جا. ترزا حالش‌ خوبه‌؟»
اُتو جواب‌ داد: «ترزا خوبه‌. خوب‌ِ خوبه‌ و لازم‌ هم‌ نكرده‌ كه‌ شما بیاید.» بعدادامه‌ داد: «او دارد استراحت‌ می‌كند بیرون‌ خانه‌ توی ایوون‌ خوابیده‌، حالش‌خوبه‌. آمدن‌ به‌ اُسَبِل‌ اول‌ به‌ فكر او رسید. همیشه‌ این‌جا را دوست‌ داشته.»
میشل‌ با نگرانی‌ گفت‌: «ولی‌ آخر آن‌جا خیلی‌ دوره.»
اُتو گفت‌: «خودمان‌ این‌طور خواستیم‌ میشل.»
لابد الان‌ قطع‌ می‌كنه‌. نمی‌تونه‌ قطع‌ كنه‌. میشل‌ سعی‌ داشت‌ صحبت‌ را كش‌بدهد. پرسید: «چه‌طوری رفتید آن‌جا؟ چند وقته‌ كه‌ آن‌جا هستید؟»
اُتو جواب‌ داد: «از یكشنبه‌ ، دو روز طول‌ كشید تا برسیم‌. من‌ هنوز می‌تونم ‌رانندگی‌ كنم‌.» و خندید این‌ موضوع‌ برایش‌ مثل‌ یك‌ زخم‌ كهنه‌ بود. چند سال‌ِپیش‌ چیزی نمانده‌ بود كه‌ گواهی‌نامه‌اش‌ را باطل‌ كنند. اما با پارتی‌بازی یك‌پزشك‌ آشنا ترتیبی‌ داده‌ بود كه‌ آن‌ را نگه‌ دارد؛ هر چند این‌ كار ممكن‌ بود اشتباه‌ِ مرگ‌آوری باشد، ولی‌ هیچ‌ كس‌ نمی‌توانست‌ این‌ را به‌ او بگوید و گواهی‌نامه‌ و آزادی‌اش‌ را از او بگیرد. هیچ‌ كس‌ نمی‌توانست‌. میشل‌ گفت‌ كه‌ آن‌ها فردا راه‌می‌افتند و خودشان‌ را به‌ آن‌جا می‌رسانند. گفت‌ كه‌ صبح‌ِ زود راه‌ می‌افتند. اُتو به‌تندی و با لحنی‌ برخورنده‌ این‌ پیشنهاد را رد كرد.
ـ ما تصمیم‌ خودمان‌ را گرفته‌ایم‌ .هیچ‌ جای بگومگو هم‌ نیست‌. خوب‌ شد كه‌ با تو حرف‌ زدم‌. تو خودت‌ می‌توانی‌ فكر كنی‌ كه‌ چه‌طوری به‌ لیزابت‌ بگویی‌. یواش‌یواش‌، هر طور كه‌ به‌ نظر خودت‌ بهتر می‌آید، آماده‌اش‌ كن‌. باشد؟
میشل‌ گفت‌: «باشد ولی‌ اُتو كاری نكن‌ كه‌ ...» تندتند نفس‌ می‌كشید، گیج‌شده‌ بود و نمی‌دانست‌ چه‌ می‌گوید. تنش‌ خیس‌ِ عرق‌ بود؛ انگار ماده‌ مذابی‌ روی‌ سرش‌ ریخته‌ باشند. به‌ تندی گفت:«دوباره‌ زنگ‌ می‌زنی‌؟ یك‌ شماره‌ بده‌ كه‌ مازنگ‌ بزنیم‌. لیزابت‌ تا نیم‌ ساعت‌ دیگر می‌رسد.»
اُتو گفت‌: «ترزا احساس‌ می‌كند كه‌ بهتره‌ همه‌ چیز را برای لیزابت‌ و توبنویسد. او این‌ جوری راحت‌تره‌. دیگر از تلفن‌ خوشش‌ نمی‌آید.»
میشل‌ گفت‌: «ولی‌ دست‌ِ كم‌ با لیزابت‌ حرف‌ بزن‌ اُتو. منظورم‌ اینه‌ كه‌ باهاش‌ كمی‌ صحبت‌ كن‌. اصلاً درباره‌ یك‌ چیز دیگر، هرچی‌ كه‌ خواستی‌ حرف‌ بزن‌.می‌دانی‌، هر موضوعی.»
اُتو گفت‌: «من‌ ازت‌ خواستم‌ كه‌ به‌ خواهش‌ ما احترام‌ بذاری میشل‌ و تو به‌ من‌قول‌ دادی‌.
میشل‌ فكر كرد: «من‌؟ كی‌؟ چه‌ قولی‌ دادم‌؟ یعنی‌ چه‌؟»
اُتو داشت‌ می‌گفت‌: «ما همه‌ چیز را توی خونه‌ مرتب‌ كرده‌ایم‌. وصیت‌نامه‌، بیمه‌نامه‌ها و اوراق‌ بهادار، دفترچه‌های بانك‌ و كلیدها همه‌ روی میز هستند. ترزا آن‌ قدر به‌ جگرم‌ نق‌ زد تا رفتم‌ وصیت‌نامه‌ تازه‌ای نوشتم‌ خوب‌ شد این‌ كار راكردم‌. تا وقتی‌ كه‌ آدم‌ وصیت‌نامه‌اش‌ را ننوشته‌ باشد نمی‌فهمد قضیه‌ از چه‌ قراربوده‌. بعد از هشتاد سالگی‌ آدم‌ توی یك‌ رویا زندگی‌ می‌كند. ولی‌ هر كس‌ می‌تواندختم‌ رؤیاهاش‌ را آن‌ طوری كه‌ دوست‌ دارد وربچیند.»
میشل‌ گوش‌ می‌كرد اما از اصل‌ِ موضوع‌ سر در نمی‌آورد. فكرهای درهم‌ وبرهمی‌ در سرش‌ می‌چرخید. انگار دارد با تعداد زیادی كارت‌، ورق‌ بازی می‌كند.
ـ اُتو حرفت‌ كاملاً درسته‌. اما شاید بهتر باشد بیشتر راجع‌ به‌ این‌ موضوع‌حرف‌ بزنیم‌. تو می‌توانی‌ ما را حسابی‌ نصیحت‌ كنی‌. چرا یك‌ كم‌ صبر نمی‌كنی‌ تاما بیایم‌ دیدن‌تان‌؟ فردا آفتاب‌ نزده‌ راه‌ می‌افتیم‌، حتی‌ می‌توانیم‌ همین‌ امشب‌راه‌ بیفتیم‌ .
اُتو حرفش‌ را طوری برید كه‌ اگر كسی‌ او را درست‌ نمی‌شناخت‌ می‌گفت‌ كه‌لابد چیزی از آداب‌ معاشرت‌ سرش‌ نمی‌شود.
ـ خوب‌ دیگر، شب‌ به‌ خیر. این‌ تلفن‌ یه‌ عالمه‌ برام‌ آب‌ می‌خورد. بچه‌ها ما خیلی‌ دوست‌تان‌ داریم‌.
و تلفن‌ را قطع‌ كرد.
وقتی‌ لیزابت‌ برگشت‌، انگار اثری از اتفاق‌ بدی را كه‌ افتاده‌ بود احساس‌ كرد. میشل‌ روی بالكن‌ پشتی‌، در تاریك‌ و روشن‌ غروب‌، تنها نشسته‌ بود. لیوانی‌ جلوش‌ گذاشته‌ بود و آرام‌ نشسته‌ بود.
ـ عزیزم‌ ؟ خبری شده‌؟
ـ منتظرت‌ بودم‌.
میشل‌ هیچ‌وقت‌ این‌طور منتظر او نمی‌نشست‌. همیشه‌ سرش‌ به‌ كاری گرم‌بود. همه‌چیز مثل‌ِ همیشه‌ نبود. لیزابت‌ آمد و گونه‌اش‌ را آرام‌ بوسید [...] صورتش‌ داغ‌ و موهایش‌ به‌ هم‌ ریخته‌ بود و بلوزش‌ خیس‌ِ عرق‌ شده‌ بود. لیزابت‌ كه‌ جا خورده‌ بود به‌ لیوان‌ِ میشل‌ اشاره‌ كرد:«بدون‌ِ من‌ شروع‌ كرده‌ای؟»
این‌ هم‌ غیرعادی بود كه‌ میشل‌ یك‌ بطر [...] را باز كرده‌ بود. كه‌ سال‌ها قبل‌، آن‌ موقع‌ كه‌ او هنوز به‌ خوب‌ و بد بودن [...] خیلی‌ اهمیت‌ می‌داد و اندازه‌ نگه‌نمی‌داشت‌، از پدر و مادر لیزابت‌ هدیه‌ گرفته‌ بود.
لیزابت‌ با نگرانی‌ پرسید: «كسی‌ تلفن‌ نكرده‌؟»
ـ نه‌.
ـ هیچ‌كس؟
ـ هیچ‌كس‌.
لیزابت‌ نفس‌ِ راحتی‌ كشید. میشل‌ می‌دانست‌ كه‌ لیزابت‌ احساس‌ كرده‌ كه ‌پدرش‌ تماس‌ گرفته‌؛ هر چند او معمولاً قبل‌ از ساعت‌ یازده‌ كه‌ پول‌ِ تلفن‌ كمترمی‌شد، زنگ‌ نمی‌زد.
میشل‌ گفت‌: تمام‌ روز هیچ‌ خبری نبود. انگار همه‌ به‌جز ما خانه‌هاشان‌ را ول‌كرده‌اند رفته‌اند.
خانهٔ‌ دو طبقه‌شان‌ از چوب‌ و شیشه‌ ساخته‌ شده‌ بود. میشل‌ خودش‌ آن‌ راطراحی‌ كرده‌ بود و دور تا دور آن‌ درخت‌های غان‌ و كاج‌ و بلوط‌ كاشته‌ بود. چون‌نتوانسته‌ بودند خانهٔ‌ باب‌ میل‌ِشان‌ را پیدا كنند، تصمیم‌ گرفته‌ بودند كه‌ خانه‌ای ‌به‌ سلیقه‌ خودشان‌ بسازند.
بیست‌ و هفت‌ سال‌ بود كه‌ آن‌جا زندگی‌ می‌كردند. درمدت‌ِ طولانی‌ ازدواج‌ِشان‌ میشل‌ یكی‌ دو بار به‌ لیزابت‌ خیانت‌ كرده‌ بود ومی‌دانست‌ كه‌ لیزابت‌ هم‌ دست‌ِ كم‌ در فكر و خیال‌ خودش‌ به‌ او وفادار نبوده‌است‌. ولی‌ زمان‌ گذشته‌ بود، و همان‌طور هم‌ می‌گذشت‌، درست‌ مثل‌ وقتی‌ كه‌ چیزهایی‌ كه‌ از سر اتفاق‌ توی كشو افتاده‌اند به‌ هم‌ گره‌ می‌خورند و روزها،هفته‌ها، ماه‌ها و سال‌ها در كنار هم‌ همان‌طور می‌مانند. این‌ هم‌ می‌توانست ‌خوشایند باشد و هم‌ گیج‌ كننده‌؛ مثل‌ رؤیاهایی‌ كه‌ موقع‌ خواب‌ واضح‌ و شیرین‌هستند، اما همین‌ كه‌ چشم‌ باز می‌كنیم‌، چیزی از آن‌ها باقی‌ نمی‌ماند و فقط ‌احساسی‌ در ما برمی‌انگیزند؛ هرچند پاره‌ای از رؤیاها، با وجودِ احساس ‌ِخوشایندشان‌، ما را دچار غم‌ و نگرانی‌ می‌كنند.
لیزابت‌ روی نیمكت‌ فلزی كنارِ میشل‌ نشست‌؛ نیمكتی‌ كه‌ مدت‌ها پیش‌ آن‌را خریده‌ بودند اما تازه‌ رنگش‌ كرده‌ بودند و روكش‌ چرمی‌ آن‌ را عوض‌ كرده‌بودند.
ـ فكر كنم‌ همه‌ رفته‌اند. این‌جا مثل‌ِ اُسَبِل‌ شده‌.
میشل‌ با تعجب‌ نگاهش‌ كرد: «اُسَبِل‌؟»
ـ یادت‌ می‌آید، همان‌ جایی‌ كه‌ مامان‌ و بابام‌ داشتند.
ـ هنوز هم‌ دارندش‌؟
«فكر كنم‌ ، نمی‌دانم‌.» خندید و به‌ طرف‌ِ او خم‌ شد: «می‌ترسم‌ ازشان‌ بپرسم.»
لیوان‌ِ میشل‌ را از دستش‌ گرفت‌ و جرعه‌ای از آن‌ نوشید.
ـ ما این‌جا تنهای تنهاییم‌. پس‌ به‌ سلامتی‌ تنهایی‌مان‌.
جویس‌ كَرول‌ اوتِس‌
برگردان:‌ دنا فرهنگ‌
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی دیباچه