سه شنبه, ۹ بهمن, ۱۴۰۳ / 28 January, 2025
مجله ویستا
انقلابی در کار نخواهد بود
اوسیپ ماندلشتام، شاعر بزرگ روس، در ژانویه ۱۸۹۱ در ورشو به دنیا آمد. او را یکی از پایهگذاران جنبش آکمهایسم میدانند؛ شاعری که امروز اشعارش به زبانهای زنده دنیا ترجمه شده و کتابهایش در سراسر جهان خوانندگان بسیار دارد، در دوران خود مورد غضب دولتمردان شوروی آن روزگار قرار گرفت و یکی از قربانیان بیشمار عصر استالین بود. ماندلشتام انقلاب اکتبر روسیه را از سر گذراند و مثل بیشتر روشنفکران آن دوران روسیه مجذوب انقلاب شد و درهم شکستن قدرت تزار. اما دیری نپایید که با روی کار آمدن دولت توتالیتر استالین، رویای این روشنفکران به وجدآمده از انقلاب به یأس انجامید. زندگی ماندلشتام سراسر در بازداشت، بیخانمانی، اردوگاه و تبعید گذشت تا سرانجام در بیستوهفتم دسامبر ۱۹۳۸ در سن ۴۷سالگی بر اثر رنج فراوان و بیماری درگذشت. همسرش نادژدا که در ۱۹۲۲ در کییف با او ازدواج کرد، در تمام سالهای دربهدری اوسیپ در کنارش بود و لحظهای هم که به اجبار در کنارش نبود از فکر او غافل نمیشد. خاطرات نادژدا ماندلشتام نهتنها تصویری روشن از این شاعر نامور روس و نیز دیگر شاعران و نویسندگان شهیر همعصر آنها همچون آنا آخماتووا، پاسترناک، گومیلیوف، مارینا تسوتایوا و... ارائه میدهد بلکه جامعه آن دوران شوروی را به روشنی ترسیم میکند و بیشترین اهمیت آن نیز در همین است.
«در آغاز دهه ۳۰، زمانی اوسیپ به من گفت «میدانی اگر عصری طلایی وجود داشت، همان قرن نوزدهم بود، فقط ما این را نمیدانستیم.»
ما واقعا خیلی چیزها را نمیدانستیم و نمیفهمیدیم و برای نادانی خود بهای گزافی دادیم. چرا آدمها باید چنین تاوان سنگینی در قبال تلاشهایشان برای ساخت جامعهای کامل بپردازند؟ اخیرا شنیدم کسی میگفت: «شهره است که هرکس خواسته مردم را سعادتمند کند فقط برایشان مصیبت به بار آورده.» این را مردی جوان میگفت که نمیخواست شاهد هیچگونه تغییری باشد، چون در این صورت او و دیگران را گرفتار مصیبتی تازه میکرد. این روزها افرادی نظیر این جوان ـ لازم نیست بگویم کمابیش در بین افراد مرفه، فراوانند. عموما متخصصان و دانشمندان جوانی هستند که دولت به خدماتشان نیاز دارد. آنها در آپارتمانهای موروثی دو (حتی سه یا چهار) اتاقه زندگی میکنند یا میتوانند از سازمانی که در آن مشغول کارند آپارتمانی بگیرند. از کار طاقتفرسای پدرانشان وحشت دارند، اما از فکر تغییر بیشتر میترسند. کمال مطلوب آنها گذران آرام زندگی پشت کامپیوترهایشان است، اینکه ذهنشان را به خاطر هدف یا نتیجه آزار ندهند و وقت آزاد خود را به چیزهایی اختصاص دهند که برایشان لذت بخش است: مطالعه، زن، موسیقی یا استراحت در ساحل دریای سیاه. ویکتور شکلفسکی وقتی به آپارتمان جدیدش رفت خیلی خوب آن را عنوان کرد، به افراد خوشبختی که در همان ساختمان به آنها جایی داده بودند گفت: «حالا ما باید خداوند را شکر کنیم که انقلابی در کار نخواهد بود.» نمیتوانست کلامی حقیقیتر از این بر زبان آورده باشد: آنها به اوج خوشبختی رسیده بودند و هیچ چیز دیگری نمیخواستند جز آنکه به نحو احسن از آن استفاده کنند. همه آنچه نیاز داشتند فقط اندکی آرامش بود تا از آن لذت ببرند، فقط اندکی آرامش؛ همان چیزی که ما هرگز نداشتیم.
متخصص جوان مخالف با تغییر نمیتوانست بهتر از این خود را توصیف کند: کاملا حقیقت دارد که جستوجوی سعادت میتواند به مصیبت بینجامد. من اخیرا از تسلیم مردی پرسن و سال، کارآزموده و کاملا متفاوت با آن جوان متخصص بهتزده شدم که در روزگار خودش مبارزی فعال برای نیل به «نظم نوین» بود (اما نه در این کشور که شاید به همین دلیل هنوز برای آنچه رخ داده احساس مسئولیت میکند). «یکبار در زندگیمان میخواستیم مردم را خوشحال کنیم و هرگز خود را برای این کار نخواهم بخشید.» اما من فکر میکنم او هم میتواند خود را ببخشد و پاداشهایی را که به خاطر خدمات نصیبش شده پس نخواهد داد. در عین حال «تودهها» که آن همه درباره آنها یاوه نوشتهاند، (برای مثال آنچه بلاک نوشته و عقیدهای که ابراز کرده مبنی بر آنکه «تمدن» بر تودهها تاثیری نگذاشته و آنان تجسمی از «روح موسیقیاند») فقط به کار و مطالبه دستمزدهایشان علاقهمندند و اینکه زندگیشان را تا حد امکان پیش ببرند. برخی از آنها پول اندک خود را در خانههایشان خرج میکنند یا بابت خرید کفش و لباس میپردازند، بعضی دیگر بیشتر دوست دارند بیاشامند. چطور پول به دست میآورند و بعد خود را با ودکا مسموم میکنند؟ یکی از همسایههایم را در پسکف به خاطر میآورم، نقاش ساختمان بود و چریک سابق و همچنان استالینیستی دوآتشه. هر روز به خانه ما میآمد و در راهروی آپارتمان اشتراکیمان نعره میکشید که چقدر همه چیز تحت فرمان استالین خوب بود. بعد همسرش او را به اتاقی میکشاند که با دو کودکشان آنجا زندگی میکردند، اما ما هنوز ستایش مستانه او را از استالین میشنیدیم. «او به من آپارتمان داد، به من نشان لیاقت داد، به من عزت و احترام داد... تو میدانی منظورم چیه... او قیمتها را کاهش داد...» روزهای تعطیل خواهرهای زنش و شوهرانشان به دیدن آنها میآمدند. دور هم مینشستند و محافظهکارانه درباره جامعه اشتراکی حرف میزدند که در آن زمان زنها موفق شده بودند در موقع مناسبی از کار در مزرعه خلاص شوند و به عنوان نظافتچی کار بگیرند. همسر نقاش ساختمان مشتاقترین آنها بود ـ طی جنگ با فنلاند در خط مقدم در یک غذاخوری کار میکرد و هنوز از آن «فنلاندیهای لعنتی» حرف میزد. آنها به یاد استالین مینوشیدند و مدام میگفتند که چقدر زندگیشان در دوران او بهتر شده بود در حالی که الان چیزی جز کمبود نصیبشان نمیشد. همسر نقاش ساختمان تمام زمستان در خانه به من کمک کرد و بعد در بهار، از سر اجبار، به پلیس گزارش داد که زن صاحبخانهای که من از او اتاق اجاره کرده بودم، مستاجرش فردی ثبت نشده است. بعد به شدت گریه کرد و از من پوزش خواست و به کلیسا رفت تا برای گناهانش دعا کند. او جزئی از آن گذشته ممنوع است که امروز به تدریج فراموشش میکنیم. تنها تغییری که شاید چنین آدمهایی میخواهند، برگشت به روزهای جوانیشان است ـ آنها برای زمانی اشک میریزند که زندگی تا حد این دستورالعمل ساده تقلیل یافته بود «از فرمانده استالین به خاطر زندگی شاد سپاسگزاریم.» اکنون حتی آنها «روح موسیقی» را با خود دارند ـ هیچ خانهای نیست که تلویزیونی در آن نباشد. در مورد «زندگی سعادتباری» که به ما ارزانی شده، هیچکس احساس تاسف نمیکند.
تصور میکنم در آغاز قرن بیستم بود که مردم فکر کردند زمان آن رسیده که به دنبال ساخت جامعهای کامل و آرمانی باشند که واقعا رفاه و سعادت همگان را تضمین کند. این دیدگاه از دل اومانیسم و دموکراسی قرن نوزدهم سربرآورد که به شیوهای هزلآمیز فقط میتوانست مانع ساخت نظمی نوین بر اساس عدالت اجتماعی باشد. بنابراین قرن نوزدهم به عنوان عصری سفسطهگر، سازشکار و بیثبات محکوم بود و اکنون مردم به دنبال رستگاری در نظمی خشک و انضباطی دیکته شده بودند. در پایان قرن گذشته و آغاز این قرن، مردم در اشتیاق نظامی «منسجم» و دیدگاهی واحد میسوختند که کل تفکر و رفتار آنها را در برگیرد. تفکر آزاد ـ کودک محبوب اومانیسم ـ فقط قدرتی متزلزل بود که باید در پای آرمانهای جدید قربانی میشد. برنامه خردگرای تغییر اجتماعی نیازمند ایمان کورکورانه و فرمانبرداری از قدرت بود. میل به دیکتاتوری نبوغ صرف بود ـ دیکتاتور فقط زمانی قدرت دارد که بتواند به فرمانبردارانی متکی باشد که کورکورانه به او ایمان دارند. چنین حامیانی را نمیتوان خرید ـ که کاری زیاده از حد ساده است ـ اما کافی است چنین حامیانی وجود داشته باشند آن وقت همیشه افراد خودفروخته فراوانی هستند که آمادهاند منافع آنها را حفظ کنند به خصوص وقتی انتخاب دومی هم پیش روی خود ندارند. اما همه اندیشههای خطیر از جایگاه خود سقوط میکنند. وقتی چنین اتفاقی افتاد، همه آنچه باقی میماند رخوت است ـ جوانانی که از تغییر میترسند، افراد خسته میانسال که در آرزوی آرامشاند، مشتی پیر که از هر آنچه در گذشته کردهاند هراسانند و خیل فرمانبردارانی حقیر که عباراتی را طوطیوار تکرار میکنند که در دوران جوانیشان آموختهاند.
اوسیپ هیچوقت اومانیسم و ارزشهای آن را محکوم نکرد اما تا زمانی که توانست بگوید قرن نوزدهم «عصری طلایی» بود راه درازی را طی کرد. او هم مثل همه معاصرانش از اندوخته حماسی قرن نوزدهم برداشت کرده و بر اساس آن ترازنامه خود را پر کرده بود. من فکر میکنم که تجربه شخصی او به عنوان هنرمند سهمی عمده در شکلگیری عقاید هنریاش ایفا کرد ـ تجربهای که مثل تجربه عرفانی، قدرتمندانه بر جهانبینی فرد تاثیر میگذارد. اوسیپ نیز هماهنگی در زندگی اجتماعی را میجست و خواهان انسجام اجزا با کلیت آن بود. این تفکر با دیدگاه او از فرهنگ به مثابه اندیشه بنیادینی که روند تاریخی را به نظم در میآورد و ساختار آن را تعریف میکند تلفیق میشد. قرن نوزدهم او را با فقر ساختار اجتماعی روبهرو کرد، اگر نگوییم با سیهروزی آن. اوسیپ آن هماهنگی و شکوهی را که میخواست در دموکراسیهای غربی که هرتسن آنقدر با تمسخر از آن یاد میکند، نمییافت. او جامعهای را میخواست که ساختارش کاملا تعریف شده باشد، «نردبان یعقوب » که آن را در مقاله خود درباره چادایف و «هیاهوی زمان» به کار برد. او حضور چنین نردبانی را در سازمان کلیسای کاتولیک و در مارکسیسم احساس کرد ـ وقتی پسربچه بود به هر دوی اینها علاقهمند بود. درباره آن در «هیاهوی زمان» نوشت و نیز در نامهای از پاریس خطاب به معلمش، وی. وی. جیپوس در روزگار دانشآموزیاش و پس از اتمام مدرسه تنیشوف. او در مذهب کاتولیک و در مارکسیسم حضور اندیشهای واحد را احساس میکرد که کل ساختار را به هم پیوند میداد. گفته او را در ۱۹۱۹ به خاطر دارم، معتقد بود بهترین شکل سازمان اجتماعی چیزی شبیه حکومت دینی بود. به همین دلیل از اندیشه قدرت نمیترسید حتی وقتی به قدرت استبدادی تعبیر میشد. تنها چیزی که او را در آن روزها نگران میکرد شاید سازمان حزب بود. او میگفت: «حزب کلیسایی وارونه است». مقصود او از این عبارت، اطاعت بیچون و چرا کلیسا از قدرت و رعایت سلسله مراتب بود، اما قدرتی بدون خدا. هنوز مقایسه با یسوعیان در آن روزها آنقدرها باب نشده بود.
نظم نوین فقط خود را پس از جنگ داخلی نشان داد. زمانی انگلیس اظهار داشت که تولید صنعتی سلاحهای مرگبار همیشه پیشرفتهترین صنعت تولید است. کل تاریخ چنین چیزی را اثبات کرده است، از اختراع تفنگ گرفته تا اختراع رنجآور بمب اتم در دوران ما. چنین است که «پیشرفتهترین» بخش ماشین حکومت ـ که ماهیت آن را به بهترین نحو توصیف میکند ـ با کشتار مردم به نام «جامعه» مرتبط میشود. نخستین رویارویی اوسیپ با حکومت جدید دیدارش با درژینسکی بود برای تقاضای آزادی برادرش وقتی که در ۱۹۲۲ دستگیر شد. این دیدار اندیشه او را در خصوص ارزش نسبی «ساختار اجتماعی» و شخصیت انسانی تقویت کرد. در آن زمان ساختار نو تازه داشت شکل میگرفت اما مقرر بود شکوهی بیبدیل داشته باشد ـ که اهرام مصر را در برابر خود ناچیز جلوه میدهد و نمیتوان انکار کرد که طرحی منسجم داشت. به نظر میرسید هماهنگی که رویای جوانی اوسیپ بود به حقیقت میپیوست اما اوسیپ به عنوان یک هنرمند هرگز درک خود را از واقعیت از دست نداد و ظاهر پرجلال ساختار حکومت سوسیالیستی بیش از آنکه مجذوبش کند او را ترساند. نگرانیهایش در شعر «دوران» انعکاس یافته است؛ جایی که گذشته را به خاطر میآورد و از خود میپرسد چگونه میتواند به «ستون فقرات دو قرن بپیوندد» او در مقالهاش با عنوان «اومانیسم و جهان مدرن» میگوید انسان گستره ساختار اجتماعی است اما دورانی وجود دارد که تصویر انسان در آن گم شده است، وقتی آدمها میگویند «برای بشر وقت ندارند و از او باید مثل آجر یا سیمان استفاده کرد که قرار است نه برای آن بلکه از آن چیزی بسازند» به آسوریان و مصر باستان اشاره میکند. وقتی میخواهد از عداوت ساختارهای اجتماعی با انسان حرف بزند چنین میگوید «بردههای آسوری مثل مرغ در پای شاه غولپیکر میلولیدند: جنگجویان تجسم قدرت عداوت حکومت با انسان بودند که با نیزههای بلند خود کوتولههای غل و زنجیر شده را میکشتند. سازندگان مصری با توده انسانها مثل مصالحی رفتار میکردند که باید به مقدار لازم از آن تهیه کرد» گرچه عصر جدید ما مصر و آسوریان را به یاد اوسیپ میآورد او همچنان امیدوار بود که اومانیسم از خشونت اصلی نظام دولتی بکاهد.
در بین عکسهایی که از اوسیپ به جا مانده، تصویری است که او را در جوانی نشان میدهد که ژاکتی پوشیده و نگاهی جدی و متفکر بر چهرهاش نقش بسته است. این عکس را در سال ۱۹۲۲ گرفته؛ وقتی برای نخستینبار ماهیت آسوری نظم نوین ما را فهمید. بعد عکس دیگری هست که او را در هنگام پیری و بیماریاش نشان میدهد. فاصله بین این دو عکس فقط ۱۰ سال است اما اوسیپ در سال ۱۹۳۲ تقریبا از سرنوشت رویاهای جوانیاش در خصوص ساختار اجتماعی بر اساس قدرت خبر داشت، فارغ از قصوری که ماترک قرن نوزدهم بود. تا این زمان او ابیاتش را درباره پادشاه آسور سروده بود:
او هوایی را که من در آن نفس میکشم با خود برده،
پادشاه آسور قلبم را در دست دارد.
او یکی از نخستین کسانی بود که به قرن نوزدهم به عنوان «عصر طلایی» نگاه کرد گرچه میدانست اندیشههایی نو که از بذر آن دوران رشد کرد بعدها به بار نشست. اوسیپ در پایان زندگیاش یک بار دیگر از ساختار اجتماعی بدفرجام حرف زد و در عین حال خود را ریشخند کرد.
آراسته با تکههای خوش آب و رنگ گوشت سگان،
دولت شرمسار مصر
اهرام بیارزش را برپا داشت
و مردگان خود را به وفور ارزانی داشت...
در کنار هنر گوتیگ، که موذیانه
بر روی همه حقوق عنکبوتوار خود
پژوهشگری جسور، فرشتهای سارق را عق میزد
او زیست،
فرانسوا ویلن بیبدیل.
شاید ما واقعا مردم عصر آسور هستیم. اگر نه چطور میتوانیم در برابر زورگویی تودهها بر بردگان، اسیران، پناهندگان و دگراندیشان بیاعتنا باقی بمانیم؟ هر گاه چنین چیزی اتفاق میافتد، به یکدیگر میگوییم با این خیل عظیم تودهها چه کاری از دست ما برمی آید؟ ما برای مبارزات گسترده احترامی خاص قائلیم، برای معیار یا نظمی که تودهها اعمال میکنند. پادشاهان آسور میتوانستند بد باشند یا خوب اما چه کسی باید در کنارشان میماند، وقتی پادشاه به کشتار زندانیان فرمان میداد یا با جلال و جبروت به معمار دربار دستور میداد تا برای او قصری بسازد. چه تفاوتی است بین آن گروه از زندانیانی که به فرمان شاهان آسور کشته شدند با «تودههایی» که اکنون با چنین هیبتی ما را میترسانند و همواره وقتی حضور مییابند که مقرر است نظمی «آهنین» در جامعه برقرار شود؟ با این وجود، مردم در کار روزانه خود، برای خویشتن خود حقیقتی باقی میگذارند. همیشه از حقیقتی که در دنیای بسته بیمارستانها، کارخانهها یا سالنهای تئاتر وجود داشت حیرت زده میشدم، اینکه میدیدم مردم میتوانند زندگی سراسر انسانی خود را پیش ببرند بیآنکه به ماشینی بیاحساس یا به «تودهها» بدل شوند.
نوشته نادژدا ماندلشتام
ترجمه: فرزانه قوجلو
ترجمه: فرزانه قوجلو
منبع : روزنامه کارگزاران
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست