شنبه, ۱۷ آذر, ۱۴۰۳ / 7 December, 2024
مجله ویستا


پرده


پرده
نه اینکه ترسیده بودم و یا واهمه داشتم، نه؛ فقط کافی بود که دوباره به یاد آن لحظه بیفتم که چطور پرده را کنار زده بودم و دوباره رهایش کرده بودم، آن هم با چه حالتی! یاد آن لحظه کافی بود تا دوباره شرمم گل بگیرد و پشتم از کمر تا زیر عرق بزند...یک جور شرمی که نمی شود گفت. اگر جلوی آینه می ایستادم با خودم می گفتمِِِ ِ"چه چشمهای ملتهبی" اما نفسم به سختی در می آمد.
سرم پر بود از سر و صدا و ضربه! انگار چیزی در داخل مغزم راه میرفت....آن هم در این شب ساکت! با چهار دیواری اتاقم و وسایلی شلخته و ریخت و پاشی که تمامی ندارد! هرچه بود و هرچه با خود فکر کردم
نفهمیدم که آن پرده و آن نگاه های پشت پنجره و خود پنجره و خود نگاه چی بود؟ هرچه قدر هم از خود سوال میکردم بیشتر بی جواب می شدم. نفهمیدم چند بار بلند شدم و چند دور، دور اتاق چرخیدم و چند بار، دوباره نشستم. لحظه ای سیگاری آتش زدم و بعد ضبط صوتم را روشن کردم و با صدای موزیکی که هنوز جان نگرفته بود و در نیامده خاموشش کردم. ته دلم هنوز صدای داد و بیدادهای زهره خانوم بود و نگاههای مادام. گاهی با خود می گفتم:
"شاید من اشتباه کردم که پشت پنجره رفتم! شاید؛ نباید اینکار را میکردم و صبح ها و عصر ها، آن طوری مادام را دید می زدم."
آری! میگفتم تا در و دیوار صدایم را بشنوند، بلند می گفتم! حتی اگر لازم بود داد هم می زدم. نشستم و با خودم فکر کردم که مگر چی می دیدم؟ مادام را، یا زهره خانوم را، یا هردو باهم که داخل حیاط می شدند، رخت پهن میکردند، ظرف می شستند و یا نمی دانم...بالاخره یک کاری میکردند و من که دزدکی نگاهشان می کردم. زهره خانوم که نه! فقط برای مادام بود که دید می زدم... عصری که مادام از داخل حیاط خانه شان چشمش به انحراف پرده و دو چشم که در حیاط شان بود افتاد برف میبارید... مثل حالا که هنوز هم می بارد... دلم می خواست دوباره پشت پنجره بروم پرده را کنار بزنم تا ببینم که برف چقدر بالا آمده! ولی خجالت میکشیدم، پرده را که کنار بزنی درست می افتی وسط حیاط زهره خانوم و مادام! حالا که زهره خانوم نیست و مادم تنهاست و تاریکی ست و شب (این تاریکی نمی گذارد که آدم چیزی ببیند، نه حوض خانه، نه رختهای روی بند، نه حتی گلدانهای مادام که هر روز آبشان میداد) اما باز هم خجالت می کشیدم؛ "نباید این کار را میکردم"
دود سیگار دومم را لحظه ای در دهانم، ما بین ششها، ریه و حلق و بینی ام، حبس کردم و همان دم، فکر کردم که ببینم واقعا از مادام چه می دانم؟ به هر حال مورد مهمی بود. شاید حالا که به پایان یکی دیگر از دوره های زندگی ام نزدیک بودم. می دانستم که کس و کاری، فامیلی، در اینجا ندارد؛ می دانستم که ارمنی ست و یا اینکه به خاطر نامزدش به ایران آمده؛ نامزدش در دریا غرق شده؛ زن آقایی به نام منصور خان خیاط شده(خودش هم خیاط بوده، خیاط زنانه؛ این را هم جایی شنیده بودم! مطم‍ئنم) و حالا تنها، تنها که نه، با زهره خانوم زندگی می کنند، با هم باشند تا بی کس نباشند.
دود دوم سیگار دومم مرا برد به اینکه چرا مادام صدایش می کردم، نه اینکه اسمش بود و یا دیگران به همین نام می خواندندش، به گمانم این اسم بر می گشت به یک فیلم فرانسوی که قبلا دیده بودم و یکی از شخصیت هایش... و یا کتابی که خوانده بودم، یک داستانی چیزی شاید هم یک کتاب تاریخی که زنی در ماجرا بود به نام مادام و یا بقیه به او می گفتند مادام و هنوز در جواب این سوال مانده بودم که دوباره به ذهنم رسید: اولین بار من بودم که به خانه شان رفتم و یا آنها از من دعوت کردند؟ با همه این حرفها هرچه بود فقط به سادگی احمقانه ای این جمله زیر لبم مانده بود که: "برای من مادام ترین مادام دنیاست؛ خیلی خانومه"
سه سال و نصفی بود که روبه روی خانه شان خانه داشتم، خانه زادشان شده بودم و محرمشان! ولی آن پنجره و...
برای سیگار سوم که کبریت می کشیدم هم سرفه می کردم و هم مثل دیوانه ها دور اتاق می چرخیدم. دنبال بهانه یا سوژه ای می گشتم برای رفتن و دوباره در زدن و... اما چه طور؟!
حالا من مانده بودم و او و فقط یک بهانه! اگر یک بهانه داشتم راحت تر می توانستم ... او آنطرف دیوار، در خانه اش روی مبلش، تنها مبلی که در خانه بود، (زهره خانوم عادت داشت همیشه روی زمین بنشیند حتی با کمر دردی که داشت حتی با پا درد) نشسته بود و تلوزیون تماشا می کرد. چشم و چال کاموا بافی را داشت اما نمی بافت. به دیگر عادت پیرزن های ایرانی خو گرفته بود اما کاموا نمی بافت، حتما نشسته بود و تلوزیون تماشا می کرد؛ روسری هم نمی گذاشت، هیچ وقت، جلوی هیچ کس. محرم و نامحرم برایش توفیری نداشت، همیشه هم لباس های بلندی می پوشید، چرا دزدکی نگاهش می کردم؟! من که می توانستم راحت زنگ در شان را بزنم و چند ساعتی خانه شان بمانم! لابه لای فیلم ها را گشتم که یکی را سوا کنم و ببرم که ندیده بود: دو سال بود که برایش تهیه می کردم، می خریدم یا کرایه می کردم ، می دید و خوشش می آمد ولی من نه! تصمیم آخر را بی هیچ بهانه ای گرفتم! می رفتم و در می زدم! از واکنشش می ترسیدم ولی دست خودم نبود، خوابم نمی برد، هنوز صدای زنجیر زنها نرسیده بود به محله، هیچ مداحی نمی خواند، صدای دستی هم که روی سینه فرود بیاید به گوش نمی رسید و هیچ در خانه ای باز نمی شد که چندین عدد زن چادر سیاه تند تند به حالت دو بیرون بدوند و دسته تماشا کنند، کوچه خلوت بود. پالتویم را روی دوشم انداختم و رسیدم جلوی در؛ دست های یخ زده ام بالا آمد و سه بار روی چفت در پایین... مادام پشت در بود
ـ این وقت شب؟! خسرو خان؟!۰
ـ اومدم احوال پرسی!
ـ من خوبم
ـ نه نه! منظورم این نبود [بهانه؛ بهانه؛ بهانه؛ یک دروغ....] شاپور خان منو دیده بود!
ـ خب...؟
ـ برای همون طرح فضای سبز! خونه و مساله قباله و نبود سند واقعی؛ گفت به زهره خانوم اینا بگو یه فکری بکنن! امروز منم ولی فردا شهرداری مثل من نیست
ـ بیا تو
آسمان با همه سوزش با همه سردی اش با همه بارش این برف گرم شد... خانه مادام گرم بود. پله ها را یک به یک طی کردیم اول او بعد من! وارد خانه ای می شدیم که بارها آمده بودم ولی این بار... می دانستم باید آنقدر سرپا بایستم تا تعارفم کند که بنشینم. این اولین بار بود شاید هم دومین بار.
رفت که چای بیاورد. من نگاهم افتاد روی یک ردیف صندلی هایی که برای مهمان ها بود. دور یک میز نهار خوری؛ نمی دانستم مال مادام است یا زهره خانوم؟
ـ نگفت کی میاد؟
کی؟
ـ شاپور خان؟
ـ آها... چی کی میاد؟!
ـ برا خونه!
ـ نه! نمی دونم، چیزی نگفت
برگشت و یک استکان چای برای من آورد و گذاشت روی میز... تلوزیون روشن بود و عزاداری پخش می کرد.
ـ بشین
خودش نشست روی مبل خودش... سیگاری آتش زد و قبل از بیرون دادن دود آن توانستم نگاهش را ببینم که روی من ثابت شده. فشار عجیبی روی شقیقه هایم راه می رفت... چشمم که روی زمین می ماند خیالم راحت تر بود.
ـ ولی شما گفته بودی که دفعه گذشته گفته دیگه خبری نیست! عجب اشتباهی کرده بودم، دروغ بهتر از این نبود؟!! ـ به زهره چیزی نگو! می ترسه
چشم
چای را که مزه کردم کمی آرام شدم، از کجا باید شروع می کردم؟ حالا شده بود دو تا معذرت خواهی، یکی برای دزدکی نگاه کردن و دومی برای...
ـ نمی خوام اینجا رو بفروشیم، به این خونه عادت کردیم
ـ آره...حیفه! این خونه، شما، زهره خانوم، همتون مثل همید
ـ که پیر شدیم؟ تو گذشته؟
ـ نه، منظورم این نبود...
ـ چرا نرفتی عزاداری؟
ـ سرده مادام
ـ زهره زود رفت، مثل همیشه، هنوز هشت نشده بود. یه مقدار خرما خریده بود برا روح آقا ولی و منصور، گذاشت لای نون تیمیجون که بده به فقیر بیچاره ها... یه مقدار هم برنج نذری درست کرده بود، به همه همسایه ها داد الا شما که باهاتون لج کرده
چقدر قشنگ فارسی حرف می زد، خوش صدا، خوش لهجه. سال های زیادی ست که اینجا ست! سی سال شاید هم چهل
ـ کی قراره از اینجا بری خسرو خان؟
ـ کجا مادام؟
ـ شهرتون، خونه ت، بری به کارت به زندگی ت برسی
ـ رفتنی نیستم مادام
ـ عاشق شدی؟ می خوای اینجا زن بگیری؟
با اینهمه حرف، هنوز بین ما سکوت بود. هر دو به هم، با هم، زل زده بودیم. درست نمی دانستم... من آمده بودم که چه کنم؟ معذرت خواهی! مگر نه؟! زهره خانوم به کنار، مادام در مورد من چه فکری می کند؟ که عاشقش شده ام؟ یا که معشوقه ام باشد؟! من می خواستم حرف بزنم یا مادام؟ بین ما سکوت بود و دود سیگار، حلقه حلقه در هوا، خاکستری، و دو آدم که هر کدام انگار می خواهند حرف بشنوند نه اینکه حرف بزنند؛ به گمانم.
او دومی را آتش زد و اینبار من هم همراه او...
ـ زهره تنهاست! بی کسه، من هم همینطور
لعنت به من! بدتر شد: نه مادام؛ فقط یه حرفه
ـ شاید دیگه همدیگر رو ندیدیم خسرو خان
سکوت کوچه خبر این رو می داد که زهره خانوم به این زودی بر نخواهد گشت! کاش برمی گشت تا مرا از این گودالی که با دست خودم برای خودم کنده بودم بیرون می کشید. مادام حواسش را از من برید...برای چند لحظه انگار که با من نبود. چه باید می گفتم؟! مگر نگاه سرزنش باری داشت که عذر خواهی کنم؟!
ـ مادام! برای چی اومدی ایران؟
نگاهش چنان تیز بالا آمد که خون در رگهایم یخ کرد. عرق پشت گردنم راه افتاد، مفصل هایم منجمد شد، چه سوال احمقانه ای! مادام برای نامزدی آمده بود به ایران که غرق شد و جنازه اش را هیچ کس ندید! حتی خودش.
از روی صندلی اش پا شد، آنقدر تند و سریع که قبل از آنکه متوجه بشوم چه شد دست مرا از روی زانوهایم قاپید و گفت:
ـ بیا... با من بیا
حالا من و مادام مثل دو عاشق و معشوق دست هایمان در دست همدیگر بود و از روی پله ها پایین می آمدیم
ـ آخه کجا مادام؟! کجا داریم میریم؟!
ـ حرف نزن! بیا
ـ مادام... من...
دست های سرد و بزرگش را محکم فشار دادم. نمی دانستم این نیرو این جسارت از کج در من پیدا شد... تا به خود آمدم روبه روی زیرزمین بودیم. درش را باز کرد، داخل شد، من هم دنبال او. کلید برق را که زد، زیرزمین زیر نور زرد لامپ همه چیزش را به ما نشان داد. همه چیز های اسقاطی اش را، به درد نخور و کهنه در ظاهر؛ وسایلی که باید جلوی چشم نباشند، اما شاید روزی به درد خوردند؛ روزی. مادام آهسته رفت روی صندوقچه ای که رویش فقط گرد بود و خاک. درش را باز کرد و یک بغل عکس بیرون آورد.
یک مشت عکس سیاه و سفید؛ مادام در خانه، با مادرش، پدرش، در مدرسه. هرچه که خاطرات دیروزش بود. بعضی ها پاره بعضی ها سالم.
ـ از نامزدتون عکس ندارین؟ همون که تو دریا غرق شد؟
مادام نشست! چیزی نگفت. نمی دانستم سوال احمقانه ای کردم یا نه؟!
ـ هیچی! همشون رو سوزوندم؛ میتونستم اینجا نگهشون دارم، ولی سوزندمشون، کار بدی کردم؟
کم کم متوجه شدم! گرچه کمی دیر، ولی از آن هم مطم‍‍‍ین نیستم که چیزی که من فکر می کردم همان بود که درست بود. ولی... چه قدر ما شبیه هم بودیم! او در شصت سالگی و من در بیست و یک سالگی. همه چیز از آن نگاه دزدکی لعنتی شروع شد.
ـ من بهتون دروغ گفتم مادام
مادام حتی پلک هم نزد.
ـ من شاپور رو ندیدم! خواستم یه بهانه برا صحبت با شما داشته باشم.
دیگر چیزی نمی گفت: بدتر از این هم ممکن بود؟! حالا که سنگ رو یخ شده؟ اما چرا عصبانی نمی شد؟
ـ من نباید از پشت پنجره نگاهتون می کردم
ـ من هم همینطور! یه عمره که از پشت پنجره به همه چیز نگاه می کنم؛ به همه چیز
حالا من در اتاقم نشسته ام. چند تا از عکس های دوران جوانی اش را به من داد. بعضی ها قیچی شده، طوری که کنار نامزدش بوده و بعد آنها را بریده. گفت مال تو... ولی هنوز در آن صندوقچه است. در زیرزمین خانه اش. مادام معشوقه ای بود که حالا پیر شده! خیلی پیر؛ این را خودش گفت. عکس ها یادگاری من از مادام شد؛ برای زمانی که من از اینجا بروم یا او برود...
اردیبهشت ۸۴ لاهیجان
مسعود فرحزاد
منبع : ماهنامه آدم برفی‌ها