دوشنبه, ۲۲ بهمن, ۱۴۰۳ / 10 February, 2025
مجله ویستا


دلم‌ شده‌ تو، ای‌ نامرد!


دلم‌ شده‌ تو، ای‌ نامرد!
می‌خواهم‌ رفیق‌ و همدوش‌ او باشم‌
«.اگر مردی‌ در دنیا برای‌ من‌ قابل‌ ستایش‌ و احترام‌ است‌، همین‌ اوست‌» این‌ جمله‌ را فرنگیس‌ «چشم‌هایش‌» در ستایش‌ استادماكان‌ می‌گوید. بزرگ‌ علوی‌، نویسنده‌ توانای‌ ایرانی‌ است‌. «چشم‌هایش‌» را اردیبهشت‌ ماه‌ ۱۳۳۱ نوشته‌ است‌. رمانی‌ كه‌ پر است‌ از لحظه‌های‌ ناب‌ عشق‌، رفاقت‌ و سیاسی‌گری‌. رفاقتی‌ بكر، رفاقتی‌ كه‌ از جنس‌ عشق‌ هم‌ هست‌ از قضا. رفاقتی‌ كه‌ یكی‌شان‌ «مرید» است‌ و دیگری‌ «مراد». بزرگ‌ علوی‌، چشم‌هایش‌ را در فضای‌ غریب‌ بهار ۳۱ می‌نویسد هنوز روزهای‌ خوش‌ شهرت‌ را تجربه‌ نكرده‌ كه‌ به‌ قول‌ خودش‌: «چنان‌ زد بر بساطش‌ پشت‌ پایی‌، كه‌ هر خاشاك‌ او افتاد جایی‌» و ۲۸ مرداد ۳۲ می‌آید و علوی‌ حق‌ نوشتن‌ یك‌ سطر را هم‌ دیگر در وطن‌ ندارد چرا كه‌ «چشم‌هایش‌»، داستان‌ رفاقتی‌ عجیب‌ بین‌ یك‌ استاد ماهر نقاشی‌ استاد ماكان‌ و دختر جوان‌ و شیدای‌ یك‌ خانواده‌ متمول‌ است‌. استادی‌ كه‌ در تهران‌ فعالیت‌های‌ سیاسی‌ می‌كند. دختر جوان‌ فرنگیس‌ ابتدا مبهوت‌ توانایی‌ استاد می‌شود. سپس‌ به‌ او دل‌ می‌بندد و بعد، رفاقت‌ و عشق‌، می‌شود بهانه‌ كارهای‌ سیاسی‌. فرنگیس‌ به‌ استاد می‌گوید: «شما در تهران‌ تنها دوست‌ من‌ هستید و اگر اجازه‌ بدهید كه‌ من‌ این‌ افتخار را داشته‌ باشم‌، تنها رفیق‌ محرم‌ من‌ هستید...» و باز می‌گوید: «گفتم‌ كه‌ می‌خواهم‌ تمام‌ عمر... رفیق‌ و همدوش‌، همكار و همرزم‌، همبازی‌ و همدرد او باشم‌...» رفاقت‌ در «چشم‌هایش‌» یعنی‌ خطر، یعنی‌ سیاست‌، یعنی‌ خط‌ قرمز برای‌ دختری‌ جوان‌ ایستاده‌ در روزهایی‌ غریب‌.
دوست‌ دوست‌ تا روز قیامت‌
گلی‌ ترقی‌ نویسنده‌ همین‌ روزهای‌ ما است‌. شیرین‌ و شاد می‌نویسد و شور روزهای‌ كودكی‌ را می‌آفریند.در داستان‌های‌ ترقی‌، «رفاقت‌»، بخصوص‌ رفاقت‌ در روزهای‌ كودكی‌، حضور پررنگی‌ دارد: «دوازده‌ سال‌ دارم‌ و خوشبخت‌ترین‌ بچه‌ روی‌ زمینم‌. دوست‌ كوچك‌ همبازی‌ من‌ است‌ و دوستی‌ ما ابدی‌ است‌. صدای‌ شیرین‌ و كودكانه‌ او در گوشم‌ می‌پیچید: «از این‌ به‌ بعد من‌ و تو یك‌ نفر هستیم‌. هر بلایی‌ سر تو بیاید، سر من‌ هم‌ خواهد آمد. هر وقت‌ یكی‌ از ما بمیرد، آن‌ یكی‌ هم‌ خواهد مرد. دوست‌ دوست‌ تا روز قیامت‌.» و دوستان‌ كودكی‌ می‌كنند و رفاقت‌ را یاد می‌گیرند: «... چشم‌هایم‌ را می‌بندم‌ و دستم‌ را پیش‌ روی‌ او می‌گیرم‌. تیزی‌ لبه‌ تیغ‌ را روی‌ پوستم‌ احساس‌ می‌كنم‌ و جیغی‌ را كه‌ توی‌ گلویم‌ است‌، فرو می‌دهم‌. اگر گریه‌ كنم‌، آبرویم‌ خواهد رفت‌. خونی‌ گرم‌ از بریدگی‌ دستم‌ بیرون‌ می‌زند... نوبت‌ دوست‌ كوچك‌ است‌. دستش‌ را با شجاعتی‌ باور نكردنی‌ بالا می‌گیرد و با یك‌ ضربه‌، پوست‌ نازكش‌ را می‌بس‌رد... زخم‌هایمان‌ را روی‌ هم‌ می‌گذاریم‌ خون‌هایمان‌ قاطی‌ می‌شود. می‌گوید دوست‌ دوست‌ تا روز قیامت‌.» در داستان‌های‌ گلی‌ ترقی‌، رفاقت‌ كودكی‌ عطر خوبی‌ دارد، می‌توان‌ یاد قهر و آشتی‌ رفاقت‌های‌ كودكی‌ كرد با خواندن‌ داستان‌هایش‌: «من‌ عاشق‌ دوست‌ كوچكم‌ و بدون‌ او می‌میرم‌...»گلی‌ ترقی‌ فقط‌ دوستی‌های‌ كودكی‌ را بخوبی‌ به‌ تصویر نمی‌كشد. در داستان‌ «گل‌های‌ شیراز» رفاقت‌ هم‌ قد می‌كشد رفاقت‌، از كنج‌ باغ‌ قدیمی‌ شمیران‌ بیرون‌ می‌آید و پا را به‌ سیاست‌ هم‌ می‌كشاند، رفاقتی‌ در روزهای‌ نوجوانی‌، شبیه‌ دوستی‌های‌ آدم‌ بزرگ‌ها: «من‌ و دو نفر دیگر طرفدار دكتر مصدقیم‌. سه‌ نفر دیگرمان‌ طرفدار شاه‌اند. ژنا «میم‌» توده‌یی‌ است‌ و طرفدار فقراست‌. می‌گوید پدرش‌ كارگر معدن‌ است‌ و مادرش‌ را به‌ جرم‌ پخش‌ كردن‌ اعلامیه‌ علیه‌ دولت‌ گرفته‌اند. چاخان‌ می‌كند. خیال‌ می‌كند ما خریم‌. ته‌ كفشش‌ را سوراخ‌ كرده‌ خودش‌ سوراخ‌ كرده‌ و پای‌ دامنش‌ را جر داده‌ است‌... مادام‌ یلنا بحث‌های‌ سیاسی‌ را در كلاسش‌ قدغن‌ كرده‌ است‌. سكوت‌ می‌كنیم‌، اما در اولین‌ فرصت‌، به‌ جان‌ هم‌ می‌افتیم‌. شاهی‌ها در ردیف‌ آخر می‌ایستند و از پشت‌ سر به‌ ما اردنگ‌ می‌زنند...»
رفاقت‌، گودی‌ و غیرگودی‌ بر نمی‌آره‌!
گاهی‌ «رفاقت‌»ها مردانه‌ می‌شوند. نه‌ رفاقت‌هایی‌ كه‌ فقط‌ ویژه‌ مردان‌ باشند، اما رفاقت‌هایی‌ كه‌... آدم‌ حاضر می‌شود جانش‌ را بدهد برای‌ رفیق‌.«من‌ او» نوشته‌ رضا امیر خانی‌ است‌. داستان‌ از سال‌ هزار و سیصد و دوازده‌ شروع‌ می‌شود. علی‌، پسر خاندان‌ فتاح‌ها است‌. خاندانی‌ مذهبی‌، متمول‌، لوطی‌. علی‌ و كریم‌ با هم‌ رفاقت‌ می‌كنند.
كریم‌ پسر ننه‌ است‌، ننه‌ در خانه‌ فتاح‌ها خدمت‌ می‌كند، در «گود» زندگی‌ می‌كنند. :«مامانی‌ گوش‌ علی‌ را گرفت‌. گفت‌: «صدبار گفتم‌ آدم‌ با گودی‌ها نمی‌چرخه‌. عاقبت‌ كاری‌ می‌كنی‌ كه‌ این‌ اسكندر و زنش‌ از نان‌ خوردن‌ بیفتند. بابات‌ بیاد، جفت‌شان‌ را بیرون‌ می‌كند.» علی‌ چیزی‌ نگفت‌. باباجون‌ با صدای‌ خش‌دارش‌ به‌ مامانی‌ گفت‌: «عروس‌ گلم‌! علف‌ باید به‌ دهن‌ بزی‌ خوش‌ بیاد. بزی‌ هم‌ چه‌ می‌دونه‌ گودی‌ با پسر حاج‌ علی‌ نقی‌ كاشی‌ چه‌ توفیری‌ داره‌؟
رفاقت‌، گودی‌ و غیرگودی‌ برنمی‌داره‌!»
عادت‌ می‌كنیم‌، حتی‌ به‌ رفاقت‌مان‌
در میانسالی‌، هیچ‌ چیز بهتر از یك‌ جفت‌ گوش‌ شنوا نیست‌. رفاقت‌ در روزهای‌ میانی‌ سن‌ هم‌ به‌ پیدا كردن‌ حس‌ غرور روزهای‌ جوانی‌ كمك‌ می‌كند، هم‌ بار غم‌های‌ دور و دراز، پیش‌ گوش‌ دوست‌، همان‌ رفیق‌ سال‌های‌ هزارهزار، سبك‌ می‌شود.«عادت‌ می‌كنیم‌» را زویا پیرزاد نوشته‌ است‌. قصه‌ زنی‌ كه‌ در ابتدای‌ روزهای‌ چهل‌سالگی‌ قرار دارد و روزهایش‌ را با مادری‌ اشرافی‌ و دختری‌ نازپرورده‌، كلنجار می‌رود. زنی‌ كه‌ از شوهرش‌ هم‌ جدا شده‌ است‌. اینجاست‌ كه‌ حضور رفیق‌ سال‌های‌ جوانی‌، «شیرین‌»، روزهای‌ «آرزو» را شیرین‌تر می‌كند. حضور شیرین‌ در طول‌ رمان‌ آرزو را دلگرم‌ می‌كند: «آرزو لیوان‌ را گذاشت‌ روی‌ میز و چشم‌ها پر اشك‌ شد: نمی‌دانم‌ چه‌ مرگم‌ شده‌. خسته‌ام‌، بی‌حوصله‌ام‌، تحملم‌ كم‌ شده‌. این‌ از دخترم‌، آن‌ از مادرم‌. ده‌ انگشت‌ عسل‌ بمالم‌ بكنم‌ دهن‌ این‌ دوتا، عوض‌ تشكر گاز می‌گیرند...سر گذاشت‌ روی‌ زانوها و به‌ هق‌هق‌ افتاد.شیرین‌ بلند شد رفت‌ نشست‌ روی‌ دسته‌ راحتی‌ و دست‌ انداخت‌ دور شانه‌های‌ آرزو.»
دلم‌ شده‌ تو، ای‌ نامرد
از «عشق‌» شروع‌ می‌شود و تا «رفاقت‌» معصومانه‌یی‌ ادامه‌ می‌یابد. عشق‌ اول‌، یك‌ سویه‌ و بلندپروازانه‌ و بعد ، عشقی‌ پاگیر دو سویه‌ و رفاقتی‌ بی‌بدیل‌. «شرق‌ بنفشه‌» نوشته‌ شهریار مندنی‌ پور است‌.
داستانی‌ عجیب‌ كه‌ در شیراز شكل‌ می‌گیرد. عشقی‌ كه‌ از سوی‌ پسری‌ جوان‌ به‌ دختری‌ در كتابخانه‌ حافظیه‌ جرقه‌ می‌زند. دختر نمی‌داند ابتدا و هر روز برای‌ امانت‌ گرفتن‌ كتاب‌ به‌ حافظیه‌ می‌آید. عشق‌، جرات‌ می‌آفریند، پسر شروع‌ می‌كند به‌ نشانه‌ زدن‌ حروف‌ كتاب‌ها، رمز می‌سازد. با كنار هم‌ گذاشتن‌ حروف‌، بلكه‌ بتوان‌ حرف‌ دل‌ را شنید: «سلام‌ ارغوان‌. به‌ پسرها نگاه‌ كردی‌،ولی‌ مرا نشناختی‌. نمی‌دانی‌ همه‌ عصرها دورادور دنبالت‌ می‌آیم‌ كه‌ برسی‌ خانه‌ات‌. نترس‌ نزدیك‌ نمی‌آیم‌. نمی‌ترسم‌ بگیرندم‌، می‌ترسم‌ طوری‌ بشود كه‌ تو بترسی‌...»دختر كتاب‌ها را می‌گیرد به‌ امانت‌ و نشانه‌ها را می‌بیند. سخت‌ است‌، باید حروف‌ راكنار هم‌ چسباند تا عشق‌ را فهمید: «... چه‌ كار كنم‌؟ نگهبان‌های‌ حافظیه‌ فهمیده‌اند. عصر، مجبوری‌ بیرون‌، سر چهارراه‌ منتظرت‌ می‌مانم‌. خیلی‌ دوست‌ دارم‌ وقتی‌ از روبرو می‌آیی‌. حالا هر وقت‌ اتاقی‌ را رنگ‌ می‌زنم‌، اول‌ روی‌ دیوارهایش‌، بزرگ‌ با قلم‌ مو می‌نویسم‌ ارغوان‌، بعد با رنگ‌ اسمت‌ را قایم‌ می‌كنم‌. پدرت‌ هم‌ انگار فهمیده‌ توی‌ كوچه‌تان‌ می‌گردم‌. با نوكرتان‌ می‌آید دم‌ در، چپ‌ چپ‌ نگاهم‌ می‌كند...»فقط‌ عشق‌ است‌ هنوز. «رفاقت‌» شكل‌ نگرفته‌ است‌ شاید، و ارغوان‌ راز را خوب‌ می‌فهمد، بعد، دل‌ می‌بندد و او هم‌ شروع‌ به‌ نشانه‌گذاری‌ در كتاب‌های‌ كتابخانه‌، برای‌ «ذبیح‌» می‌كند. از اینجاست‌ كه‌ رفاقت‌ معصومانه‌یی‌ میان‌شان‌ پیدا می‌شود، رفاقتی‌ كه‌ از روی‌ عشق‌ است‌ فقط‌ : «خیلی‌ اشتباه‌ كردی‌ آن‌ وقت‌ كه‌ از كنارم‌ رد شدی‌،اسمم‌ را صدا زدی‌. نگفتی‌ یكی‌ كه‌ از روبرو می‌آید، می‌شنود. كار خطرناكی‌ كردیم‌، اگر آشنایی‌ مرا توی‌ باغ‌ ارم‌ می‌دید، تو را هم‌ كه‌ نمی‌دید، نمی‌گفت‌ این‌ دختر تنهایی‌ اینجا چه‌ كار می‌كند. توی‌ خانه‌ به‌ رفتارم‌ شك‌ كرده‌اند. ما از هم‌ خیلی‌ دوریم‌، حتی‌ اگر كتاب‌ «حسن‌ و دل‌» را حفظ‌ باشیم‌...
نه‌، تو عاشق‌ نیستی‌ و گرنه‌ دلت‌ نمی‌آمد این‌ طور زندگی‌ مثل‌ بره‌ام‌ را به‌ هم‌ بزنی‌. خدا از سرت‌ نگذرد. خوب‌ كاری‌ كردی‌، دلم‌ شده‌ تو، ای‌ نامرد.»

فاطمه‌ ستوده‌
منبع : روزنامه اعتماد