پنجشنبه, ۳۰ اسفند, ۱۴۰۳ / 20 March, 2025
مجله ویستا
مین را به ما داده اند ...

وسط این راه بی حاشیه گاهی آدم فکر می کنه که بعدش چیزی وجود نداره ؛ که ممکن نیس اون طرف ، انتهای این دشت چاک چاک از شکاف ها وجوی های خشک ، چیزی بشه پیدا کرد . اما چرا ، یه چیزی هس . یه شهر . صدای پارس سگ شنیده می شه و تو هوا بوی دود به مشام می رسه ، واین بوی مردم درست مثل این که امید باشه ، مزه مزه می شه .
اما شهر هنوزخیلی دوره . این باده که اون رو نزدیک می آره .
از سحر تا حالا داریم راه می ریم . الانه چیزی حدود چهار بعدازظهره ، یه نفر به آسمان سرک می کشه ، چشاش رو به جایی که خورشید آویزون شده می کشونه و می گه « حدود چهار بعد ازظهره »
این یه نفر ملیتونه . همراه او ، من و فائوستینو و استبان هستیم . چهار نفریم . من می شمارشان . دوتا جلو ، دوتا دیگه هم عقب ، عقب تر رو نگاه می کنم و کسی رو نمی بینم . اون وقت به خودم می گم :« چهارنفریم » . چند دقیقه پیش ، حدود ساعت یازده ، بیست وچند نفر بودیم ؛ اما کم کم متواری شده ن . تا این که چیزی جز این حلقه باقی نماندکه ما هستیم .
فائوستینو می گه : « ممکنه بارون بیاد »
همه صورتمونو بالا می گیریم وابرسیاه وسنگینی رو که از بالای سرمون می گذره نگاه می کنیم . وفکر می کنیم « ممکنه بیاد »
اون چه رو که فکر می کنیم به زبان نمی آریم . خیلی وقته که حوصله ی حرف زدن نداریم . از گرما دیگه حوصله نداریم . آدم جای دیگه ای خیلی هم با میل صحبت می کنه ، اما این جا سخته ، آدم این جا که حرف می زنه ، واژه ها تو دهان با گرمای بیرون داغ می شه ، و زبان آدم اون قدر خشک می شه تا این که دیگر نتونه نفس بکشه .
این جا همه چیز به این شکله برای همین هیچ کس حال حرف زدن نداره .
قطره آبی می باره، درشت ، گنده، وسوراخی روی زمین ایجاد می کند وتوده ی نرمی مثل آب دهان باقی می ذاره. تنهایی می افته . ما منتظریم تا بازهم بیاد . باران نمی باره . حالا اگه به آسمان نگاه کنی ابر رگباری رو می بینی که دوان دوان خیلی دور می ره ، با عجله ی بسیار ، بادی که از شهر می آد هلش می ده و نزدیک سایه های آبی بلندی ها می بردش ، اون قطره فرو افتاده اشتباهی زمین می خوره ودرتشنگی اش ناپدیدش می کنه .
آخه چه کسی این دشت به این بزرگی رو می تونه درست کرده باشه ؟ به چه دردی می خوره ، هان ؟
دوباره شروع کردیم به راه رفتن . ایستاده بودیم بارش باران رو ببینیم . باران نبارید . حالا دوباره راه افتادیم . به ذهنم می رسه بیش از اون چه که پیموده ایم ، راه رفته ایم . این فکر به سرم می زنه . با تمام این ها ، می دانم که از وقتی پسر بچه بودم ، هرگز ندیده م روی دشت باران بیاد ، باران درست وحسابی .
نه، دشت چیز به درد بخوری نیس . نه خرگوش داره ونه پرنده . هیچی نداره . مگه فقط چند تا اوئیساچه یکی دوتالکه های علف با برگ های پیچ وتاب خورده ، اگر اینا نباشه ، هیچی نیس .
وماتواین مسیرراه می ریم . هر چهار تا پیاده . قبلاً با اسب می رفتیم و یه کارابین هم یه وری همراه داشتیم .حالا دیگر حتی کارابین هم نداریم .
من همیشه فکر کرده م که خوب کاری کردند کارابین رو از ما گرفتند . اون طرفا مسلح راه رفتن خطرناکه ، وقتی تمام مدت ببینند یه «۳۰» به بندچرمی ها بسته آن ، بی این که خبرت کنند می کشنت . ولی اسبا مسأله ی دیگه ایه . اگه با اسب می دویدیم ، اقلا آب سبزرودخونه رو امتحان کرده بودیم ، وشکم هامون رو تو خیابونای شهر به گردش می بردیم تا غذا از اونا برن پایین . اگه همگی اون اسب ها رو می داشتیم ، حتما این کار رو می کردیم . ولی اسب ها رو هم همراه کارابین از ما گرفتند .
به همه طرف رو می کنم ودشت رو می بینم . این همه زمین صاف به این بزرگی بی خودی ، آن قدر چیزی پیدا نمی کنی که چشمای آدم سر می خوردند ، آخه چیزی نیست که نگه شان داره . فقط چند تا مارمولک کوچولو ازسوراخاشون می آن بیرون تا سر شون رو به آسمون بلند می کنن خورشید کبابشون می کنه ، وبعد می دوند تا درسایه ی سنگی پنهان بشن،اما ما،وقتی مجبور باشیم این جا کارکنیم ،واسه خنک شدن از آفتاب چه کار می کنیم ، هان ؟ برای این که این دلمه ی آهکی سفت رو به مادادند تا تو اون بذر افشانی کنیم .
به ما گفتند :« ازشهر به بعدش مال شما هاس »
ما پرسیدیم :« دشت ؟»
« بله دشت . تمام دشت کبیر.»
ما دهنمون رو بستیم تا نگیم که دشت رو نمی خواستیم . ما زمینی رو که کنار رودخونه است می خواستیم . از رودخونه به بعد دشت حاصلخیز، اون جا که درختایی هستن به اسم کاسوآریناس و پارایراس و زمین خوب . نه این پوست گاو وچقر که اسمش دشته .
ولی نگذاشتند حرفامون رو بزنیم . نماینده نیامده بود با ما صحبت کنه . کاغذها رو گذاشت تو دست ما و گفت : « از داشتن این همه زمین برای فقط خودتون نترسین .»
«آخه آقای نماینده ، دشت .....»
« هزار هزار فرسنگه .»
« اما آب نیست . حتی برای یه کشت هم آب نیست .»
« هوای خوب چی ؟ هیچ کس به شما نگفته که زمین های با آبیاری به شما جهیزیه می دن ، به محض این که آن جا باران بباره ،ذرت همچین بلند می شه انگار می کشنش .»
« ولی ، آقای نماینده ، خاکش سخت شده ، سفته ، گمون نمی کنیم که تیغه ی خیش توی اون فرو بره ، بس که خاک دشت مثل سنگه ، باید با کلنگ بذر کاشت وحتی این طوری هم فایده نداره چیزی اون جا بکاری ، نه ذرت ، نه هیچ چیز دیگه ای می شه کاشت .»
« اینو کتبی اظهار کنین . وحالا هم دیگه برین . شما باید به زمین دارها حمله کنین ، نه به دولت که بهتون زمین می ده .»
« جناب نماینده ، یه دقه صبر کنین . ما هیچ چیز بر خلاف دولت مرکزی نگفته یم . فقط مخالف با دشته .... در مقابل اون چه که نمی شه ، نمی شه دیگه . این چیزیه که ما گفتیم ... شما به ما اجازه بدین تا براتون توضیح بدیم . ببینین ، از اول شروع می کنیم ...»
اما اون نخواست به ما گوش بده .
این طوری این زمین رو به ما داده اند . ودراین تابه ی سوزان می خوان که ما بذر چیزی رو بکاریم ، تا ببینیم آیا چیزی جوانه می زنه و رشد می کنه یا نه . اما این جا هیچی رشد نمی کنه . حتی ثاپیلوته آدم اونا رو می بینه که اون جا گه گاه ، خیلی بالاها ردیفی پرواز می کنند ؛ درتلاش برای خارج شدن هر چه سریع تر از این سفیدی گرد وخاکی جان سختن ، هیچ جا هیچ چیز تکان نمی خوره و آدم در اون جا طوری راه می ره انگار که پس می ره .
ملیتون می گه : « این زمینه که به ما داده ن »
فائوستینو می گه : « چی ؟»
من هیچی نمی گم . فکر می کنم :« ملیتون مغز تو کله ش نیس . باید گرما باعث شده که این طوری حرف بزنه . گرما از کلاهش رد شده و کله ش رو داغ کرده . وگرنه ، چرا این حرف رو می زنه ؟ کدوم زمین رو به ما دادن ، ملیتون ؟ این جا حتی اون قدر خاک نیس که باد برای گرد باد وفرفره بازی نیاز داره .»
ملیتون دوباره می گه : « به یه دردی می خوره . لااقل برای دواندن مادیان به درد می خوره .»
استبان ازش می پرسه :« کدوم مادیان ها ؟»
من خوب خوب متوجه استبان نبودم ، حالا که حرف می زنه ، بهش توجه می کنم . یه کت کلفت پوشیده که تا سر نافش می رسه ، واززیر اون پالتو یه چیزی مثل مرغ سرش رو آورده بیرون .
بله . یه مرغ رنگیه که استبان زیر پالتوش گذاشته . چشمای خواب آلودش دیده می شن ونوک بازش انگار خمیازه بکشه . من ازش می پرسم :« هی ، تبان ،این مرغ رو از کجا گیر آورده ی ؟»
می گه :« مال خودمه .»
« قبلاً نداشتیش . ازکجا خریدیش ، هان ؟»
» نخریدمش ، مرغ حیاط خودمه .»
« پس به عنوان آذوقه واسه خودت آوردیش ، مگه نه ؟»
« نه ، آوردمش تا ازش مراقبت کنم . توی خونه ام هیچ کس نیس تا به اون غذا بده ؛ برا همین باخودم آوردمش . همیشه هرجای دوری برم با خودم می برمش .»
« اون جا قایمش کردی که خفه می شه . بهتره بیاریش تو هوای آزاد .»
اون مرغ را زیر بغل جا می ده وهوای داغ روی اون فوت می کنه ، بعد می گه :« داریم به صخره نزدیک می شیم .»
دیگر من نمی شنوم استبان چی می گه . به صف شدیم تا از دره پایین بریم واوتنها جلو می ره . معلومه که مرغ رو از پاهاش گرفته و هر دقیقه با او کلنجار می ره ، تا سرش به سنگه نخوره .
هرچه پایین می ریم ، زمین بهتر می شه . از ما خاک بلند می شه ، انگاریه عالمه قاطر از اون جا پایین می رن ؛ اما خوشمان می آد خاکی بشیم . خوشمون می آد . پس ازیازده ساعت راه رفتن روی سفتی دشت ، خیلی خوشحالیم ازاین که تو چیزی پیچیده شده یم که می نشینه روی ما ومزه ی خاک می ده . بالای رودخانه ، روی تاج سبزکاسوآرینا ها ، توده های چاچالاکا های سبز پرواز می کنن . اینم چیزیه که ما ازش خوشمان می آد .
حالا که پارس سگ ها از این جا شنیده می شن ،نزدیک ما ، واین باده که ازشهر می آد ودره رو باتمام صداهاش پرمی کنه .
وقتی به اولین خانه ها نزدیک شدیم استبان دوباره مرغش رو بغل گرفت . پاهاش رو باز کرد تا از بی حسی درش بیاوره ، وبعد او و مرغش پشت چند تا تپه مزکیت ناپدید شدند .
استبان به ما می گه :« من از یک طرفی می رم !»
ما به طرف جلو پیش می رویم ، آن طرف تر شهر .
زمینی که به ما داده ن اون بالاست .
ترجمه ی: نازنین نوذری
خوان رولفو
خوان رولفو
منبع : کانون ادبیات ایران
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست