چهارشنبه, ۱۷ بهمن, ۱۴۰۳ / 5 February, 2025
مجله ویستا
میگل داونامونو، مرد مردستان
متفكر جاودانهخواه اسپانیایی میگل داونامونو هفتادمین سالگرد درگذشت خود را در قبر كوچك خویش جشن گرفته است. او حالا از مرگ نمیترسد و به آن خو گرفته، حتی به سرش زده داستانی درباره آن بنویسد زیرا طعم مردن هنوز زیر زبانش است. وی كه در طول زندگی منحنیوار خود روی شیب شك و دامنه ایمان راه میپیمود هنوز هم گاه به جاودانگی می اندیشد. رازهای سر به مهری كه با خود به عالم بیشكل معنا برده به اندازه لحظات تاریك و زوایای شكسته روحش خارج از شمارش است. شاید وسوسه نوشتن آنها را نیز در سر میپرورد ولی رغبتش برای بازگشت به این جهان كمرنگ شده. دنیای امروز واژههای وی را كنار قبرش دفن كرده است. چون بیهویتی صفت انسان معاصر است.
داونامونو كه در نیمه دوم قرن نوزدهم پا بر زمین گذاشت در ایالت باسك نفس كشید و عطش سیری ناپذیرش برای آموختن زبانهای بیگانه و پیگیریاش در حیطه فلسفه او را به جادهیی وارد كرد كه عابرانش «فلوبر»، «كانت»، «هگل»، «پاسكال» و ارواحی با این مختصات بودند. او به یقین سالها پیش از خواندن اندیشههای سترگ روزگارش معنای ملموس مرگ را درك كرده بود و به همین خاطر به دنبال دستاویز قابل اطمینانی برای فرار از نابودی خود میگشت. خواندن و نوشتن، خلق و بازخوانی، اندیشیدن و تك رو بودن وجودش را هدایت میكردند. اما دانش او تنها ابزاری شد برای تسكین ورطههای دردناكش ولی از پایان كارش جلوگیری نكرد. به احتمال زیاد او به همراه اضطرابهایش در مقابل مرگ به زانو درآمد و پیش از گذر از پوسته درونی وحشت خود، داخل گور افتاده بود.
داونامونو به این دلیل میل به جاودانگی داشت كه از عدم میترسید. او در زندگی خود علیه این وضعیت سر به شورش برداشت. ماهیت اكثر آثارش از این ورطه نشات می گیرد. جدال او با تاریكی پس از مرگ، تمایلش را برای زنده ماندن افزون میكرد.
وی با اینكه دانش بسیاری را در سر داشت اما میدانست اسلحهاش كارساز نخواهد بود. مدتی در ایمان و شك سرگردان ماند اما چون با عقل به حوزه ایمان سرك كشیده بود از ایمان برید. هر چیزی كه روانش را به سكون میخواند پس میزد. شك درونش نوعی اخلاقیات را رقم زد كه با عشق و دوست داشته شدن همراه شد.
این التهابات كه سرانجامی جز فرسودگی نداشتند بر پیكر او چیره شدند. هرچه بیشتر به دنبال معنای بودن خود گشت درههای عمیقی را كشف كرد كه قواعد و مقررات اخلاقی او را به لغزش فرا میخواند. نوشتن داستان تنها اتفاقی بود كه شاید حتی خود او هم حدس نمیزد ممكن است مفری برای ماندگاریاش باشد. داستانهای او بیش از آنكه در چارچوب داستان جا گیرند معرف فلسفه داونامونو هستند. اما در كل وی با همین نوشتهها ماند و تعریف شد.
اما از نگاه دیگر میتوان به این قضایا چشم دوخت. میل به جاودانگی كه عنصر اصلی زندگی این نویسنده متفكر است میتواند ریشهیی جدا از ریشه نابودی داشته باشد. داونامونو اخلاقگرایی است كه در داستانهایش ضد اخلاق جلوه میكند. براساس یك جریان تناوبی میتوان حدس زد كه او برای اثبات اخلاقگرایی، تصویر زشتی از یك واقعه ضد اخلاقی را تعریف میكند. اما شاید بتوان ماجرا را به شكل دیگری تصور كرد.اگر داونامونو میتواند تصویرهای ضد اخلاقی را در داستانهایش مطرح كند بیشك نسبت به عمق چنین مضامینی آگاه است. به نظر میرسد این آگاهی تنها جنبه صوری ندارد و از تجربهیی ملموس یا مشابه خبر میدهد. احتمال دارد نویسنده به جوششهای درونی خود با بیرون ریختن و نوشتن آن پاسخ دهد. اما باز هم میتوان جلوتر رفت. نوشتن صرفا تراوش درونیات نیست. خصوصا اگر مضامین مشخا و تكرار شونده همراه كلمات متفاوت در هر داستان حضور پیدا كنند. تكرار میتواند دغدغه را توجیه كند و دغدغه، علت نوشتن را. اما پیشتر برویم.داونامونو مساله جاودانگی را مطرح میكند. پس بیش از معاصران خود عدم را حس كرده است. حساسیت او از یقین اصیل و مستندوار سرچشمه میگیرد. اما مساله اینجاست كه وی با تكرار این دغدغه روی دیگر سكه را نیز نشان میدهد. عدم باوری!
نیرویی مرموز در درونش او را به تناقض وا میدارد. نیرویی كه به او نشان میدهد هر دو واژه موردنظرش به یك سان ارزش دارند. زیرا او نمیداند جاودانگی را در نهایت با كدام صفت درونی میطلبد و برای چه از عدم میگریزد. آیا عدم نابودكننده اخلاقیات و روان اوست یا از بین برنده دغدغهاش! و برای چه جاودانگی را میپذیرد. برای بقای من یا فرار از شك!
برای چنین انسانی دغدغه جاودانگی آیا بیشتر از ترس مرگ نشات میگیرد یا از ایمان به دنیای فراسوی مرگ. كسی چه میداند شاید داونامونو در لحظه مرگ ایمان آورد یا ایمانش را از دست داد. سرنوشت تراژیكی كه او مدام به آن میاندیشد آیا از ناتوانیاش در حل معمای مرگ نشات میگیرد یا از ترس قریبالوقوع مردن؟
دوست داشته شدن چیزی است كه در داستانهای داونامونو مكررا مطرح میشود. علت این دوست داشته شدن شاید فقط یك دلگرمی باشد. این دلگرمی برای دورشدن از تنهایی است و تنهایی به دنبال خود انزوا و طرد را به همراه میآورد. در نهایت مطرود، با جهان پیرامونش غریبه میشود. این غریبگی معانی درونی و جستوجوی معنا را از مطرود سلب میكند و او به این باور میرسد كه وجودش تصادفی بیش نیست و بیشك موجودی عبث است.
داونامونو این چرخه را طی كرده و به پایینترین نقطه تاریك خود سرزده است. او میتواند عبث بودن را بشناسد چون بشدت آن را فهم كرده، زیرا عبث بودن در زمان زندگی انسان رخ نشان میدهد. اما چرا دغدغه جاودانگی تا به این حد در وجود نویسنده شوریده حال میجوشد، زیرا جاودانگی از دیوار عمر انسان مرتفعتر است و اولین شرط آزمایش و تجربه آن عبور از حفره مرگ است. عدم را میشود در زندگی كوتاه خود لمس كرد اما برای ورود به جاودانگی میلیونها سال پیادهروی لازم است. داونامونو بیش از دغدغه جاودانگی از حتمی بودن مرگ و ملموس بودن عدم میترسد و این واهمه او را به سمت نگرشی سوق میدهد كه در آن راه نجاتی برای تفكر ملتهب خود بیابد. تمام برگهایی كه او میخواند برگهای سوخته است زیرا ایمان كه او با شك درآمیختهاش كرد پذیرفتن و مواجه شدن با مرگ است حتی اگر نابودی مطلق انسان را در پی داشته باشد.
باید دانست، ما به جهان معنا میدهیم یا میاندیشیم تا معنای جهان را كشف كنیم؟ از شخصیتهای داستانهای داونامونو مثالی میآورم. یكی از بارزترین آنها «الخاندرو گومز» است كه در داستان «مرد مردستان» به عنوان ماهیت دغدغه خالق خود پا به زندگی زیبارویی به نام «خولیا» میگذارد. الخاندرو با «من» خود درگیر است. وی فردی بریده از گذشته و خودمحور است. او خولیا را تصاحب میكند تا زن دوستش داشته باشد. در ضمن خود او نیز درصدد این است كه زنش را دوست بدارد. زمانی كه هر دو به این نتیجه میرسند كه پس از حوادث بسیار با ریشههای حسادت و شك میتوانند یكدیگر را دوست داشته باشند، سرنوشت تراژیك، زن را از بین میبرد و مرد نیز چون دیگر نمیتواند «من» خود را تحمل كند كنار او خودكشی میكند.
كمی عقبتر از این صحنه، زن و مرد صاحب فرزندی میشوند.
مرد از این واقعه بسیار خوشحال است زیرا اثری از خود به جا گذاشته، نسل خود را ادامه داده و یادگاری از وجودش را در زمین ماندگار كرده است اما وقتی زن میمیرد مرد پی میبرد كه تسلسل وجود او به قامت یك فرزند نیز نمیتواند حضور او را جاودانه كند. مرد از بیتضمینی این قضیه، دچار جنون میشود و با اینكه به ظاهر از گفتن كلمات عاشقانه متنفر است با راندن واژههای پر از اشك و آه بر لب كنار همسر، در خون خود غوطه میخورد.حال این مساله مطرح میشود كه نویسنده با روایت چنین داستانی آیا واقعا میل به جاودانگی را دغدغه ارجح خود میشمارد یا ترس از عبث بودن را؟ اگر با نگاهی به شخصیت الخاندرو درصدد پاسخی نسبی به این سوال باشیم باید اذعان كنیم كه عبث نبودن در زندگی كوتاه خاكی بسیار بیشتر موردپسند نویسنده است تا جاودانگی آمیخته به شك. اگر این نتیجه محلی از اعراب داشته باشد میتوان گفت داونامونو در عین سقوط به ورطه پوچی، ایمان به لحظات ناب داشته است. لحظاتی كه عبث نیستند و از چیزی عظیمتر از جاودانگی خبر میدهند. لحظات حضور!
آیا این حضور معنی هستی است، یا فقط این معنایی است كه ما از هستی برداشت میكنیم؟
داونامونو در آثار خود با این سوال درگیر است و چالش ابدی او هنوز هفتاد سال از عمرش را گذرانده است. او مرده است اما حضور او هنوز زندگی میكند. مانند معجزهیی كه در بدن جاودانگی میتپد.
به قول خواجه شیراز:
حضوری گر همی خواهی ازو غایب مشو حافظ
منبع : روزنامه اعتماد
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست