چهارشنبه, ۲ خرداد, ۱۴۰۳ / 22 May, 2024
مجله ویستا

با عرشیان در فرش


با عرشیان در فرش
● شهید در یک نگاه
▪ سردار شهید محمد قنبری
▪ نام پدر: غلامرضا
▪ ت. ت: ۳/۲/۱۳۴۲
▪ محل تولد: لاهیجان-رفسنجان
▪ میزان تحصیلات: سوم دبیرستان
▪ وضعیت تاهل: مجرد
▪ شغل: محصل
▪ یگان اعزام کننده: سپاه
▪ تاریخ شهادت: ۶/۱۰/۶۵
▪ محل شهادت: شلمچه
▪ مسوولیت در جبهه: غواص
● این شهید را بهتر بشناسیم
محمد قنبری، سال ۱۳۴۲ در روستای لاهیجان به دنیا آمد. در دبستان رجبی، دوره ابتدایی خود را به پایان برد و دوره راهنمایی را در مدرسه مطهری گذراند و بعد وارد دبیرستان اقبال لاهوری رفسنجان (شریعتی فعلی) شد. محمد دوازده ساله بود که انقلاب شد و در سن ۱۵ سالگی به عنوان پاسدار، به جبهه اعزام شد.
وی به مدت ۶ سال در جبهه بود و در این مدت، سه بار زخمی شد. دوبار توسط ترکش و یک بار نیز شیمیایی شد. این شهید بزرگوار در عملیات کربلای،۴ منطقه شلمچه به درجه رفیع شهادت نایل گردید، وبعد از ۱۴ سال که مفقودالاثر بود وی را به وطن باز گرداندند.
جرعه ای از جام وصیت نامه شهید: « از خدا بخواهید که همیشه شما را در صراط مستقیم خودش قرار دهد و راه شهیدان را ادامه دهید و بدانید که اگر خدایی نکرده، این انقلاب اسلامی از دستمان برود، دیگر این امت، روی خوش نخواهد دید. همیشه متعهد باشید و هوشیار و بیدار که آلوده نگردید. متقی زندگی کنید تا سعادتمند شوید».
خواب شهید قبل از شهادت: « وضو گرفتم و خوابیدم. شهید اکبر صفری زاده را در خواب دیدم، دست من را گرفته بود و به سمت خانه شان می برد و می گفت باید حتما امروز به خانه ما بیایی. من هم قبول کردم. با هم به خانه شان رسیدیم، اما وقتی داخل خانه شدیم، دیگر خانه نبود بلکه یک باغ بزرگ بود که درخت های میوه تمام آن باغ را در بر گرفته بود. اکبر دست مرا گرفت و در میان باغ نشستیم. آن وقت اکبر رفت و دو عدد سیب چید و آورد، یکی برای خودش و دیگری را هم به من داد. در همین وقت، صدای اذان را شنیدیم. من به اکبر پیشنهاد دادم که جلو بایست تا نماز بخوانیم. اکبر با خوشحالی گفت: از این به بعد ما همیشه در کنار هم هستیم و از خواب بیدارشدم».
● شهید در یک نگاه
▪ شهید علی نظری علم آبادی
▪ نام پدر: حسین
▪ تاریخ تولد: ۱۳۴۵
▪ محل تولد: رفسنجان- لاهیجان
▪ میزان تحصیلات: اول دبیرستان
▪ وضعیت تاهل: مجرد
▪ شغل: محصل
▪ تاریخ شهادت: ۶/۱۰/۱۳۶۵
▪محل شهادت: خرمشهر
▪ مسوولیت در جبهه: پیک گردان
● شهید نظری را کمی بهتر بشناسیم
شهید علی نظری در شهریور۱۳۴۵ در روستای لاهیجان به دنیا آمد. دوره ابتدایی را در مدرسه رجبی لاهیجان با موفقیت به پایان رساند. و دوره راهنمایی را در مدرسه آذرشهر رفسنجان به پایان برد و در مدرسه انصاری برای دبیرستان ثبت نام کرد وبعد از ۲ماه درس را رها کرده و در تاریخ ۱۳۶۱‎/۲‎/۱۲ اولین سفر خود را به جبهه آغاز می کند.
پدر ومادر این شهید بزرگوار برای بدرقه او به پایگاه(معروف به باغ هرندی)می روند. بعد از طرف مدرسه انصاری به دنبال علی فرستادن و مادر علی به آنها می گوید «علی به جبهه رفته است».
علی بعد از ۶ ماه به آغوش خانواده بر می گردد و مجددا بعد از بازگشت به جبهه در مدت یک سال در گردان زرهی بود. و بعد از چند ماهی همراه شهید حسن عباسی وارد گروه تخریب می شود. علی که آرزوی شهادت را در دل داشته به مدت یک سال در گروه تخریب به انجام وظیفه می پردازد.
شهید امینی و شهید میرافضلی و شهید قنبری و شهبازی به علی پیشنهاد غواصی را می دهند و به علی می گویند: (شما به همراه ما برای آموزش غواصی بیا تا آموزش ببینی.) علی همراه بچه ها برای آموزش غواصی به جزیره مجنون و نیز در مدت ۵۲ روزدر سرچشمه مشغول آموزش می شود.
علی بعد از مرخصی به خانه می رود و مجددا به جبهه باز می گردد و پس از ۴۸ روز زخمی و موجی می شود و به مدت یک روز او را به بیمارستان اهواز می برند بعد علی را به خانه می فرستند علی بعد از ۸ روز بهبود می یابد.
( مادر شهید به او می گوید: علی جان بهتر نیست سرو سامانی بگیری؟ ولی علی در جواب مادر می گوید: مادرجان من تا خاک کشورم را آزاد نکنم نمی خواهم به چیز دیگری فکر کنم)
در آن زمان می شد از چشمان علی جواب دیگری فهمید که مادر، من وقتی سر و سامان می گیرم که در راه اسلام شهید شوم و به اربابم سیدالشهدا برسم.
ای شهید کاش من نیز سعادت داشتم جانم را فدای تو و اربابت کنم.
روحش شاد
خاطره ای از شهید که برای مادر تعریف می کند: در منطقه خرمشهر در عملیات فاو بودم که اتش دشمن شدید بود من در گودالی افتادم و می خواستم بیرون بیام،چون کوله بارم زیاد سنگین بود هر چه می خواستم به بالا بیام فرو می رفتم! دست خود را به بوته ای گرفتم و تکان نخوردم، تا ۲ روز توانستم طاقت بیارم، روز سوم گرسنه و تشنه از همین علف ها می کندم و می خوردم تا روز پنجم آتش تمام شد و من خود را به بالا کشاندم وصبح روز ششم توانستم خود را به دوستان ملحق کنم، آنها من را اصلا نمی شناختند چون خیلی لاغر و ضعیف شده بودم و آنها فکر کرده بودن که من شهید شدم.
فرازی از وصیت نامه شهید: من به خاطر سربازی جبهه نیامدم! به دانشگاه آمدم! چون جبهه، یک دانشگاهی است که مثل آن در دنیا نیست! خداوند همنشینی ما را در کنار او و سایر بهشتیان معرفت اللهی محقق سازد انشاءالله …
منبع: رفاقت به سبک تانک
تهیه و تنظیم: معماری
منبع : روزنامه جوان