شنبه, ۲۹ دی, ۱۴۰۳ / 18 January, 2025
مجله ویستا
لغزشهای عجیب در داستانهای غریب!
● یادداشتی بیاغماض و غلو بر سهو و خطا در رمانهای معروف
«نویسنده بهترین دوست هر كس و تنها دشمن واقعی اوست ـ دشمنی خوب و بزرگ.» «ویلیام سارویان» از «لغزشهای عجیب» در این جا البته خبط و خطاهای فاحشی در داستان مراد است كه معمولاً از چشم نویسنده و خوانندگانش پنهان میمانند و با مُهر تأیید و تأكید زمان گذرندهی بینقد و حادثه، اثر را هر چه بیش تر كاملتر و منسجمتر مینمایانند.
البته تعبیر «لغزشهای عجیب» نه با خطاهای صرف بل از آن بیش تر با خطاهایی كاملاً دور از انتظار مترادف دانسته شده است.اما از «داستانهای غریب» قطعاً آثاری منظور نظر است كه حتی شاهكار تلقی میشوند و از یك نظر به ادبیات جدّی تعلق دارند. اگر این هم نباشد، حداقل توانستهاند خوانندگان پرشماری را مجذوب خود كنند. با این همه، بسا ممكن است برخی از این آثار بزرگ هم نباشند؛ بلكه در مقطعی خاص، شرایط و تبلیغات و چیزهایی از این قبیل آن ها را عظیم یا حداقل قابل اعتنا جلوه داده باشند. در هرحال، چه شاهكار باشند چه نباشند، به گونهی غریبی از قبول عام برخوردار شدهاند.
از معروفترین رمان سه چهار دههی اخیر جهان آغاز میكنیم؛ یعنی «صد سال تنهایی» گابریل گارسیا ماركز و برای یك بار هم كه شده، رها از پیشداوریها جسارت میورزیم و در آن دقیق میشویم. زمانی كه شاید همه چیز، همه چیز، همه چیز دربارهی آن گفتهاند الاّ كاستیهای گیرم احتمالیاش را! دیگر لازم نیست بگوییم در رثای آن چگونه و چه چیزها گفتهاند و نوشتهاند؛ یا حتی چه كسانی. دیگر همه میدانیم و بارها و بارها خواندهایم و شنیدهایم.
البته از یاد نمیبریم كه زمانی میگل آنخل آستوریاس در مصاحبهاش با ریتا گیبرت گفته بود: «گابریل گارسیا ماركز در «صدسال تنهایی» خود، قهرمانان و طرحهایش را از رمان «در جستجوی مطلق» بالزاك وام گرفته است.»
تقریباً در همان زمان گونتر لورنتس در كنفرانس نویسندگان بن نیز این معنی را ادعا كرده بود و لوئیس كووا گارسیا در مقالهای به نام «توارد یا انتحال» در مجلهی ا دبی آریل در هندوراس در این باب قلم زده بود.
در پاریس پروفسور مارسل بارگاس یكی از بالزاكشناسان بنام در بررسی خود از این دو رمان نتیجه گرفته بود كه خطوط رذایلی كه بالزاك برای یك عصر و جامعه ترسیم كرده است، در «صدسال تنهایی» متجسم شده است.
ماركز اما بر این همه، در همان سالها، به شیوهی خاص خود پاسخ مصاحبهگرش را داده بود: «عجیب است. یكی از دوستان من كه این دعاوی را شنیده بود كتاب بالزاك را، كه البته تا آن وقت آن را نخوانده بودم، برایم فرستاد. بالزاك اكنون هیچ جاذبهای برای من ندارد ـ گرچه كه پرجاذبه و پراحساس است و زمانی تا میتوانستم آثارش را میخواندم ـ باری، نگاهی به كتاب انداختم و باید بگویم به نظر من این عقیده كه یك كتاب از دیگری گرفته شده به كلی پوچ و سبك و سطحی آمد.
با این حال، حتی اگر من قبلاً این كتاب را خوانده باشم و به قصد انتحال به نوشتن كتاب خودم دست زده باشم، تنها پنج صفحه از كل رمان، و در تحلیل نهایی تنها شخصیت كیمیاگر از «در جستجوی مطلق» گرفته شده است. حالا از شما میپرسم، پنج صفحه و یك شخصیت را در برابر سیصد صفحه و حدود دویست شخصیت كه هیچ ربطی به بالزاك ندارند چطور توجیه میكنید؟ به نظر من منتقدان باید بروند و دویست كتاب دیگر را هم بگردند تا ببینند بقیهی شخصیتهای این كتاب از كجا آمدهاند.
گذشته از همهی اینها، من اصلاً از تهمت انتحال نگران نمیشوم. اگر قرار بشود «رومئو و ژولیت» را بنویسم، مینویسم. و به نظرم دوباره نوشتن آن خود غنیمتی است. من دربارهی «اودیپ شهریار» سوفوكل پرحرفی زیاد كردهام و آن را مهمترین كتاب در زندگیام میدانم. از اولین باری كه آن را خواندهام تا به حال،از كمال مطلق آن به اعجاب آمدهام. وقتی در یكی از سواحل كلمبیا در موقعیتی كاملاً شبیه به اودیپ شهریار قرار گرفتم و به فكر نوشتن كتابی به نام «اودیپ شهریار» افتادم. البته در این مورد از نسبت انتحال معاف میشدم چون نام اودیپ را در عنوان كتابم میآوردم.
باید بگویم كه دیگر دورهی انتحال گذشته است. میخواهید خود من روی قسمتهایی از «صدسال تنهایی» انگشت بگذارم كه نه فقط از نظر كیفی، بلكه از نظر مواد و مصالح سازندهی كتابم از سروانتس و رابله گرفته شده است. با وجود این میتوانم كتاب را خط به خط برای شما بخوانم و بگویم كه هر واقعه یا خاطرهی آن را از كجا گرفتهام. و این چیزی است كه منتقدان هرگز آن را درنخواهند یافت. دلم میخواست این حرف را به مادرم میزدید. چون اصل بسیاری از قطعههای داستان را خوب به خاطر دارد و طبعاً از آنجا كه از قریحهی ادبی بهرهای ندارد، آن ها را دقیقتر و بیشاخ و برگتر از من برای شما میگفت.»
اما از طرفی، خورخه لوئیس بورخس هم معتقد بود كه ۱۰۰ صفحهی آخر «صدسال تنهایی» اضافی است؛ و شاید درست از همان جایی كه سرهنگ آئورلیانو بوئندیا در حالی كه ایستاده زیر درخت بلوط ادرار میكند، سرش را مثل یك جوجه مرغ در بین شانههای خود فرو میبرد و همان طور كه پیشانیاش را به تنهی درخت بلوط تكیه داده است، بیحركت برجای میماند.
البته بورخس اساساً نویسندهای است كه نمیداند: «برای بیان اندیشهای كه بازگویی شفاهی آن چند دقیقه طول میكشد، چرا باید پانصد صفحه سیاه كرد؟»
با این همه، تا به این جا ماركز و كتابش به خوبی توانستهاند از زیر بار تهمتها و انتقاداتی كه گاه شاید با بغض و حسد نیز توأم بوده، در بروند.
نگاه ما البته از نوعی دیگر است. چه عیبی دارد بگوییم این هم به گونهای مو از ماست بیرون كشیدن است؟ اما نه به خاطر این که از ماركز و رئالیسم جادوییاش بدمان بیاید. بلكه درست برعكس، به خاطر علاقهی بیش از حدی كه سالهاست به او و به ویژه به «صدسال تنهایی»اش داریم. و چرا حداقل یك بار هر چیزی را كه دوستش داریم به دقت مورد بازبینی قرار ندهیم؟ چرا چشمهامان را ببندیم بر پارگی پیراهن مورد علاقهمان؟
مبلغ جایزهی نوبل و عایدی حاصل از فروش «صدسال تنهایی» نوش جان ماركز! به قول دوستش پلینیو مندوزا: «به خاطر تجملات بورژواییاش از او (ماركز) ایراد میگیرند… در واقع راحت خرج میكند، ولی پول خودش است كه منحصراً با ماشین تحریرش به دست آورده بدون این که كسی را استثمار كرده باشد.»
كلیتی را كه ماركز بافته زیباست و حتی بیش از حد انتظار ما زیباست؛ چنان که ستایشگرانش گفتهاند و ما نیز میگوییم؛ مكرر میگوییم. اما مسأله این است كه اتفاقاً همین كلیت زیبا و ظاهراً خدشهناپذیر یك جایش بدجوری میلنگد.
دیرباوران اگر نمیتوانند باور كنند، دیگر با خودشان است. ماركز زدگان ـ كه ما خود نیز دست كمی از آن ها نداریم ـ استاد را در تمامیت و اوج كمالش میخواهند؛ یا دوست دارند این گونه تصور كنند. اما چه میشود كرد؟ استاد ماركز هم لااقل یك جا در «صدسال تنهایی»اش، «صدسال تنهایی» محبوب ما اشتباه میكند هم چنان كه بیش تر و پیش تر از او میگل دو سروانتس در «دن كیشوت»!
شخصاً وقتی رمانی را برای نخستین بار به دست میگیریم و میخوانم، به طور طبیعی یا عادت، كمتر میتوانم ماجراها را دنبال كنم؛ در عوض حواسم به تمامی متوجهی چگونه گفته شدن داستان از سوی نویسنده است. این شاید حتی عیب و ایرادی باشد كه بر من به عنوان خواننده وارد است. ممكن است علتش این باشد كه منِ خواننده دغدغهی نوشتن هم دارم و البته چگونه نوشتن. اغلب وقتی همان رمان را برای بار دوم میخوانم تازه به داستان آن نیز واقف میشوم. با این حال، گویا همین شیوه یا حالت، اگر نه همیشه، اما گاه باعث میشود تا عنصر ناهمگون یا عدم انسجام در آثار داستانی خود به خود پیش چشمم برجسته بنماید.
در مورد «صدسال تنهایی» اما اگر نه بار دوم، در سومین یا اگر اشتباه نكنم در چهارمین دفعهی خواندنش بودم كه این اتفاق افتاد.
باورم نمیشد! آن قدر این رمان در اذهان من و نسل من جا باز كرده بود و آن قدر بر دلهامان خوش نشسته بود كه كمال را در مورد آن تمام تصور میكردم و هرگز تا پیش از آن به مخیلهام خطور نمیكرد كه به انسجام داستانی آن بشود كوچك ترین ایرادی گرفت. در عالم رمان، «صدسال تنهایی» تابوی اذهان ما بود كه هیچ نقصی بر ساختار آن وارد نبود و مو لای درزش نمیرفت. چنان یك دست و به كمال جلوه میكرد كه به ماركز رشك میبردیم (و البته هنوز هم میبریم)؛ درست هم چون خود او به سوفوكل به خاطر «اودیپ شهریار»ش، به آلبركامو به خاطر «طاعون»ش، و به ویلیام و ایمارك جاكوبس به خاطر «پنجهی میمون»ش.
شاید نیازی نباشد كه همین جا تأكید كنم كه عیب و ایراد احتمال در «صدسال تنهایی» هرگز چیزی از عظمت ماركز در مقام نویسندهای بزرگ كم نمیكند. ماركز، ماركز است. داستان سرایی كه به نظر پابلو نرودا «از تیره و تباری متفاوت است». دریغم میآید كه ادامهی نظر شاعر بزرگ شیلیایی را در این جا نیاورم؛ میگوید: «وی به رودخآن های میماند كه گویی آب از آن سر میرود. آنچه بیش از همه در او میپسندم استعداد روایتپردازی رها و راحت اوست. برایمان آن قدر قصه میگوید تا به خواب رویم. البته با وجود قصهگویی چون گارسیا ماركز به خواب رفتن دشوار است. چه رشتهی وقایع اگر چه بیپایان اما شگفتانگیز است.»
و درست همین ماركز است كه عاقبت یك جا شتابزده عمل میكند و زبان روایت اساطیریاش لنگ میزند و من میآموزم كه از این پس رمان را رها از تعریف و تمجیدها یا نقد و انكارهای دیگران بخوانم. حتی اگر این دیگران پابلو نرودا، میگل آنخل آستوریاس، ناتالیا گینز بورگ، رونالد كریست و جفری ولف بوده باشند.
شاید رمان را باید چنان به دست بگیری و بخوانی كه گویی تو خود نخستین خوانندهی آنی. شاید در این صورت خیلی راحتتر بتوان به كاستی و كمال آن پی برد و نقاط ضعف و قوت آن بهتر به چشم بیاید…
و اما «صدسال تنهایی»: در آغاز فصل دوم است كه از اجداد خوزه آركادیو بوئندیا و همسرش اورسولا ایگوآران صحبت به میان میآید كه «دور از دریا در دهكدهای در دامنهی كوه» در حوالی شهر قدیمی ریوآچا زندگی میكردند. جایی «كه ساكنان آن سرخپوستهایی صلح جو بودند.»
ولی این که چرا خوزه آركادویو بوئندیا و اورسولا از ده اجدادی و زادبومی خود حركت میكردند و از ماكوندو سردرآوردند، شرح تفصیلیاش در ادامه دقیقاً بدین صورت آمده كه خوب است در این جا دوباره آن را مرور كنیم: «در حقیت آن دو تا آخر عمر با زنجیری قویتر از عشق به یكدیگر بسته شده بودند: یك تأسف دو جانبهی وجدانی.
با هم پسرعمو و دختر عمو بودند. طفولیت خود را با هم در دهكدهای كه اجدادشان، با پشتكار و رسوم نیك خود تبدیل به یكی از بهترین شهرها كرده بودند، گذرانده بودند.» گرچه میشد ازدواج آن ها را از روز اول تولدشان پیشبینی كرد، با این حال روزی كه حرف ازدواج را به زبان آوردند، پدر و مادر هردوشان سعی كردند مانع ازدواج آن ها بشوند.میترسیدند این دو ثمرهی سالم دو خاندانی كه در عرض قرنها بین خود زاد و ولد كرده بودند عاقبت از خود ایگوانا بزایند! قبلاً چنین جریان وحشتناكی اتفاق افتاده بود. یكی از خالههای اورسولا با یكی از داییهای خوزه آركادیو بوئندیا ازدواج كرده و دارای پسری شده بودند كه تمام عمر مجبور بود شلوارهای گشاد بپوشد و پس از آن که چهل و دوسال پسر باقی ماند عاقبت در اثر خونریزی شدید مُرد.
این پسر با یك دم غضروفی به شكل چوب پنبهی در بطری كه به روی نوك آن مو داشت به دنیا آمده و بزرگ شده بود. یك دُم خوك كه هرگز چشم زنی به آن نیفتاد و سرانجام وقتی یكی از دوستانش كه قصاب بود از روی لطف آن را با كارد قصابی قطع كرد، باعث مرگش شد. خوزه آركادیو بوئندیا، با خودسری و هوس نوزده سالگی خود، در یك جمله این مشكل را حل كرد: «برای من اهمیت ندارد بچه خوك به دنیا بیاورم، فقط كافی است حرف بزند.» با هم ازدواج كردند. جشن عروسی، در میان آتشبازی و موسیقی، سه شبانه روز به طول انجامید.
اگر مادر اورسولا او را با انواع پیشبینیهای وحشتناك دربارهی زاد و ولد نترسانده بود ممكن بود سعادت آن ها از همان ابتدای عروسی آغاز شود، ولی مادر اورسولا حتی به او نصیحت كرده بود كه بهتر است اصلاً بغل شوهرش نخوابد. اورسولا از ترس این که مبادا شوهر قوی هیكل و پر از شهوتش در حین خواب پردهی بكارت او را بدرد، قبل از رفتن به رختخواب تنكهی بلندی كه مادرش از پارچهی مخصوص بادبان دوخته بود به پا میكرد. شلوار با تسمههای چرمی ضربدر شكل محكم تر میشد و در جلو با یك قلاب فلزی بزرگ قفل میشد.
چندین ماه بدین منوال گذشت. در عرض روز شوهر به خروس جنگیهای خود میرسید و اورسولا در كنار مادرش گلدوزی میكرد. شبها، ساعتها با هم كلنجار میرفتند، نوعی زورآزمایی كه به نحوی جای عشقبازی را میگرفت. تا این که نظر عامه جلب شد كه جریان به این سادگی نیست و چنین شایع شد كه اورسولا هنوز پس از یك سال عروسی، باكره است و دلیلش هم این است كه شوهرش مردی ندارد. خوزه آركادیو بوئندیا آخرین كسی بود كه این خبر به گوشش رسید.
به آرامی به همسرش گفت: «اورسولا، ببین مردم چهها میگویند.» او گفت: «بگذار بگویند، ما كه میدانین چنین چیزی صحت ندارد.»
جریان تا شش ماده دیگر به همان وضع ادامه یافت تا یكشنبه روز بد یمنی كه خروس جنگی خوزه آركادیو بوئندیا بر خروس جنگی پرود نسیو آگیلار پیروز شد. مرد بازنده كه از دیدن خون خروس خود سخت منقلب شده بود، از خوزه آركادیو بوئندیا فاصله گرفت تا آنچه را كه میخواهد بگوید تمام حضار در محل مسابقهی خروس جنگی به خوبی بشنوند.
فریاد زد: «تبریك میگویم. شاید بالاخره خروس تو بتواند به زنت خدمتی بكند.»
خوزه آركادیو بوئندیا با خونسردی خروس خود را برداشت و رو به همه گفت: «الآن برمیگردم» و رو به پرودنسیو آگیلار گفت: «توهم به خانه برو و مسلح شو چون بزودی میكشمت.»
ده دقیقه بعد با نیزهی پدربزرگش كه به خوبی با خون آشنایی داشت مراجعت كرد. پرودنسیو آگیلار، در میدان جنگ خروسها جایی كه نیمی از اهالی دهكده در آن گرد آمده بودند منتظرش بود. مهلت دفاع نیافت.
نیزهی خوزه آركادیو بوئندیا با قدرت یك گاو نر و با همان نشانهگیری دقیقی كه اوین آئورلیانو بوئندیا ببرهای آن منطقه را كشته بود، گلوی او را سوراخ كرد. آن شب، هنگامی كه مردم در میدان جنگ خروسها بالای سر جسد شب را صبح میكردند، خوزه آركادیو بوئندیا موقعی كه همسرش داشت تنكهی خود را به پا میكرد وارد اتاق خواب شد.
نیزه را جلو او گرفت و به او فرمان داد: «آن چیز را از پایت دربیاور.» اورسولا در جدی بودن لحن شوهرش شك نكرده زمزمهكنان گفت: «هر اتفاقی بیفتد مسؤولش تو خواهی بود.» خوزه آركادیو بوئندیا نیزه را به خاك سفت كف اتاق فرو كرد و گفت: «اگر قرار شود ایگوان بزایی عیب ندارد، ایگوان بزرگ خواهیم كرد. ولی دیگر در این جا به خاطر تو كسی نباید كشته شود.»
شبی از شبهای زیبای ماه ژوئن بود، هوا خنك بود و ماه در آسمان میدرخشید بیاعتنا به بادی كه از گریهی اقوام پرودنسیو آگیلار، در اتاق میوزید، تا سحر بیدا ماندند و عشق كردند.
این حادثه را به حساب دفاع از ناموس گذاشتند ولی وجدان هردوشان سخت از این بابت در عذاب بود. یك شب كه اورسولا خوابش نمیبرد و برای نوشیدن آب به حیاط رفته بود، پرودنسیو آگیلار را دید كه كنار كوزهی آب ایستاده است. رنگ چهرهاش كبود بود و قیافهای بس غمگین داشت. سعی میكرد سوراخ گلوی خود را با ضماد علف بپوشاند.
اورسولا از دیدن او وحشت نكرد؛ برعكس، دلش به حال او سوخت. به اتاق برگشت تا آنچه را كه دیده بود برای شوهرش تعریف كند ولی شوهرش چندان اهمیتی به آن موضوع نداد: گفت: «مردهها برنمیگردند، این ما هستیم كه نمیتوانیم سرزنش وجدانمان را تحمل كنیم.»
دو شب بعد، اورسولا بار دیگر پرودنسیو آگیلار را در حمام دید كه دارد با علف خیس، خون دلمه بستهی روی گردنش را میشوید. یك شب دیگر او را دید كه دارد زیر باران قدم میزند. خوزه آركادیو بوئندیا كه از خیالات همسرش به تنگ آمده بود نیزه را برداشت و به حیاط رفت؛ مرده با قیافهی غمگین خود آنجا ایستاده بود. خوزه آركادیو بوئندیا به او فریاد زد: «از این جا برو. هر چند بار كه برگردی، باز هم تو را خواهم كشت.» پرودنسیو آگیلار از جای خود تكان نخورد و خوزه آركادیو بوئندیا جرئت نكرد نیزه را به طرف او پرتاب كند.
از آن پس، خواب آرام از او سلب شد. نگاه غمگین مرده از میان باران، دلتنگی بی حد او برای زندهها، نگرانی او كه در خانه به دنبال آب میگشت تا ضماد علف خود را خیس كند و روی زخم خود بگذارد، خوزه آركادیو بوئندیا را سخت ناراحت و منقلب كرده بود، به اورسولا میگفت: «لابد خیلی زجر میكشد. معلوم است خیلی احساس تنهایی میكند.» ترحم زن به مرحلهای رسید كه وقتی باز مرده را دید كه دارد در كوزهها را برمیدارد منظور او را درك كرد. در تمام خانه كوزهی آب گذاشت. خوزه آركادیو بوئندیا شبی كه دید مرده دارد در اتاق او زخم خودش را میشوید طاقتش طاق شد.
به او گفت: «بسیار خوب پرودنسیو، ما از این دهكده میرویم، به دورترین نقطهای كه ممكن است میرویم و دیگر هرگز باز نمیگردیم. حالا میتوانی با خیال راحت از این جا بروی.»
و چنین بود كه از سلسله جبال عبور كردند، چند نفر از دوستان خوزه آركادیو بوئندیا، مردان جوانی مثل خود او كه از این جریان سخت به هیجان آمده بودند، خانههای خود را رها كردند، دست همسر و فرزند را گرفتند و به سوی «ارضی» كه «موعود» نبود به راه افتادند… »
درست همین جاست كه باید مچ ماركز را گرفت. چه راحت و سرسری میگوید:
«و چنین بود كه از سلسله جبال عبور كردند… » انگار بخواهد بچه گول بزند! و ظاهراً تا به امروز اعتراضی را هم برنینگیخته است! پس لایی در رفته! خیلی ساده میگوید: «چند نفر از دوستان خوزه آركادیو بوئندیا، مردان جوانی مثل خود او كه از این جریان سخت به هیجان آمده بودند، خانههای خود را رها كردند، دست همسر و فرزند را گرفتند و به سوی ارضی كه موعود نبود به راه افتادند.» ماركز گویا تمهید بیش تری لازم ندیده تا به كار گیرد و این همراهی دوستانش را برای ما موجه و واقعی جلوه دهد. ماركز نمیگوید این دوستان دقیقاً چند نفرند.
اما نیم صفحه بعد وقتی به همراهان خوزه آركادیو بوئندیا اشاره میكند، با لحن خام نوقلمان میگوید: «تعداد آن ها در طول عبور از كوه افزایش یافته بود… » گویا ماركز ناگزیر است مثلاً زرنگی كند و این را بگوید. چون كه قرار است دهكدهی داستانیاش را بنا نهد. دهكدهای كه در همان آغاز حداقل باید «بیست خانهی كاهگلی و نئین» داشته باشد و تنها با چند دوست كه نمیشود دهكده ساخت! او به خانوادههای بیش تری نیاز دارد تا دختران و پسرانشان با هم ازدواج كنند و كمكم دهكده از جمعیت پر شود…
اما مسأله این است كه چرا باید دوستان خوزه آركادیو بوئندیا از جریان آدمكشی او سخت به هیجان بیایند؟ گیرم كه به هیجان بیایند؛ چگونه ممكن است خانههای خود را رها كنند، دست همسر و فرزند را بگیرند و دنبال خوزه آردكادیو بوئندیا و همسرش راه بیفتند! به همین سادگی؟! یعنی واقعاً هیچ كدام از این دوستان (صدیق و وفادار!) با مخالفت زن و بچه رو به رو نشدند؟! چگونه و براساس كدام ضرورت درونی و شخصی زن و بچههاشان را راضی به هجرت و دل كندن از آب و خاك اجدادی خود كردند؟! یا شاید زن و بچهشان هم به اندازهی خود آن ها از این جریان به هیجان آمده بودند؟! واقعاً؟!
خوزه آركادیو بوئندیا به فرض اگر تنها یك دوست داشت، راضی كردن زن و بچهاش محال مینمود چه برسد وقتی كه چند دوست دارد!
اگر ماركز به راحیت به ما باورانده بود كه «چهار سال و یازده ماه و دو روز باران بارید»، اگر توانسته بود هر چیز غیرواقعی را واقعی جلوه دهد، اما در كوچ عدهای برای بنیانگذاری ماكوند و از شمّ غریب داستانگوییاش چندان مایه نگذاشته است. این که خود خوزه آركادیو بوئندیا به همراه همسر مجبور به ترك دهكدهی زاد بومیاش شود، تا این جا همه چیز متقاعد كننده است. اما این که چند نفر از دوستانش و از آن ها بیش تر زن و بچههاشان آن قدر وفادار یا دیوانه باشند كه او را به سوی ناكجا آبادی همراهی كنند، هیچ توجیه منطقی یا حتی جادویی از نوع ماركزیاش ندارد!
اما گاه شاید كلیت بسیار زیبا، فریبنده و به نشئه فرو برندهی رمان باعث میشود تا چشمهای منتقدان تیزبین هم بر كاستیها بسته بماند! شاید!باری، كم نیستند رمان هایی که در چشماندازی كلی، زیبا و بسیار خواندنی مینمایند اما در بیان جزئیاتشان نویسنده مرتكب خطاهای نه چندان كوچك و حتی مضحكی شده است.
یك نمونهی دیگر از این دست «پدران و پسران» ایوان تورگینف را میتوان برشمرد. آنجا كه در فصل پانزدهم كتاب آنا سرگیونای بیست و اندی ساله با مرد بسیار متموّلی موسوم به آدینسو كه در حدود چهل و شش سال دارد ازدواج میكند. تورگینف مینویسد كه آن ها شش سال با هم زندگی زناشویی داشتند و بعد آدینسو زندگی را بدرود میگیود و تمام دارائی خویش را به زن خویش واگذار مینماید. اما تورگینف هرگز هیچ اشارهای به بچهدار شدن یا نشدن آن ها طی این شش سال زندگی نمیكند. آیا نمیخواستند یا به هر دلیلی نمیتوانستند بچهدار شوند؟!
به نظر میآید تورگینف اصلاً به این موضوع نیندیشده؛ یا شاید شرح رابطه و تقابل پدران و پسران در جامعهی اواسط قرن نوزدهم روسیه آن قدر او را به خود مشغول كرده كه گویی ذكر جزئیاتی از این دست دیگر مهم جلوه نمیكند.
اما آخر از كسی مثل تورگینف انتظار نمیرود شخصیتها یا وضعیتهای داستانیاش را همینطور معلق رها كند. به خصوص كه او از شهرتی جهانی برخوردار است و از رهبران مكتب ناتورالیسم روسیه شمرده شده. هنوز آن زمان فرانرسیده كه نویسندهای از خوانندهاش توقع داشته باشد كه خود داستان را كامل كند. هنوز خیلی مانده تا ناتالی ساروت هم از روسیه به قصد پاریس حركت كند.
تورگینف در «پدران و پسران» یك داستان طبیعی و ساده را باز میگوید. داستان نفاق و جدال بین دو نسل پیر و جوان و طبقات مختلف اجتماع. همه ی سعی او این است كه در كتابش به تمام معنی نویسندهای با انصاف و واقعبین باقی بماند. استعداد او در این است كه موضوعات بسیار ساده را بپروراند و با مهارت از طریق گفتگوی شخصیتها اوضاع اجتماعی زمان خود را چنان که خود میدیده و میفهمیده در نوشتههایش منعكس كند و قهرمانان داستانش را در گفتار و رفتار درست مانند آدمهای زنده و حقیقی جلوه دهد.
دقیقاً بر همین اساس و نیز آشنایی و دوستیاش در پاریس با كسانی چون ژرژساند، گوستاوفلوبر، برادران گنكور، آلفونس دوده، پروسیه مریمه، امیل زولا و گیدوموپاسان است كه باید كتابش را هنوز هم بیرحمانه خواند و بر هر ایراد احتمالی آن انگشت گذاشت.
از این گذشته «پدران و پسران» رمان كم اهمیتی نیست. حداقل در زمان انتشارش بحث و جدلهای فراوانی را در عالم ادبی و اجتماع روسیه دامن زده است و به تعبیر منتقدان معروف، كمتر كتابی در ادبیات روسیه آن چنان شور و ولولهای در بین خوانندگان طبقات مختلف ایجاد نموده است. و درست از چنین رمانی است كه خواننده باید متوقع كمالی باشد كه شایستهی آن است.
به یك نمونهی ایرانی هم اشاره كنیم؛ به رمانی كه اتفاقاً به چاپهای مكرر رسیده و جوایزی برده و ظاهراً در مقیاس روی هم رفته بیگانه با كتاب و مأیوس كنندهی جماعت اهل مطالعهی ایرانی خوانندگان پرشماری از همه دست (عوام، خواص، روشنفكر، غیرروشنفكر و… ) داشته است: «چراغها را من خاموش میكنم» اثر خانم زویا پیرزاد.
از این نظر، برخی از نویسندگان معروف یا غیرمعروف، تك اثره یا چند اثره میتوانند به آن و نویسندهاش غبطه بخورند و حاصلی هم نیابند. هر چند كه این رمان هم به واقع همان خوانندگان از نوع «بامداد خمار»ی را ـ صرف نظر از هر قشری ـ خمار میكند و در آن سوی آبها نه تنها هیچ اتفاقی نمیافتد، بلكه هم چنان «بوف كور» رشكانگیز است كه تنها و به حق بر اریكهی رمان فارسی نشسته است، از دیر و دور تا به امروز، تا هنوز.
اما نه از خیل تحسین كننده و به هیجان آمدهی «چراغها را من خاموش میكنم» و نه حتی از منتقدان ریز و درشتش یك نفر هم پیدا نشده كه اشاره بكند به آن قسمت از فصل اول كتاب، وقتی كه مادربزرگ امیلی پی نوهاش به خانهی كلاریس میآید. آنجا كه نویسنده مینویسد:
… زن قد كوتاه تقریباً فریاد زد «امیلی این جاست؟»
هول شدم. «از دست این بچهها. هیچ وقت حرف گوش نمیكنند.»
گردنبندش را چنگ زد. «این جا نیست؟»
برگشت برود كه گفتم «این جاست! همین الآن فهمیدم بی خبر آمده. حتماً نگران شدید.»
اما تقریباً یكی دو صفحه بعد به قلم نویسندهی محترم فراموشكار میخوانیم:
… مادربزرگ این بار واقعاً فریاد زد «اگر از پنجره ندیده بودم آمدی این جا باز باید دور شهر راه میافتادم؟»
حال میپرسیم: آیا مادربزرگ امیلی واقعاً از پنجرهی خانه هاش دیده بود كه امیلی به خانهی همسایه (كلاریس) آمده؟ با توجه به كلماتی كه نویسنده در دهان او گذاشته، قطعاً دیده بود. اما اگر با چشمان خود دیده بود كه نوهاش به این جا آمده، چگونه ممكن بود گردنبندش را چنگ بزند و بپرسد «این جا نیست؟» و برگردد و برود؟!
مادربزرگ در صورتی میتوانسته برگردد و برود كه یقین نداشته باشد امیلی به خانهی همسایه آمده است. حال آن که هم چنان كه خود سر نوهاش فریاد میزند از پنجره دیده است كه آمده این جا!
خلاصه، اكنون بیش و پیش از آن که از این گونه قلم زدن خانم پیرزاد در شگفت باشیم، باید به خوانندگانمان تردید كنیم؛ به خصوص كسانی كه داستان و رمان میخوانند. چون بدین ترتیب دیگر كاملاً مشخص است كه متأسفانه این گروه چگونه رمان میخوانند.
اگر در میان فارسی زبانان رماننویس بزرگی وجود ندارد تا بتواند رمان بزرگی بنویسد ـ رمانی كه به قول نصرت رحمانی شاعر، قادر باشد از «بوف كور» بربگذرد ـ اگر به واقع چنین نیست، شاید بدین خاطر است كه این دیار هنوز رمان خوان های بزرگی از نوع علاقهمند و سختگیرش ندارد!
البته این را هم میگویند كه نویسندگان بزرگ همیشه نثرپردازان بدی هستند. شاید عكس این هم درست باشد. به هرحال، صادق هدایت هم به گفتهی ناتل خانلری در داستان هایش مینوشته: «مچ او را باز كرد» به جای آن که بنویسد «مچ او را گرفت»؛ چون «مشت» است كه باز میشود نه «مچ»! اما هدایت انگار به خانلری گفته بوده در نوشتههایش هر چه را كه فكر میكند اشتباه است خودش اصلاح كند؛ هدایت گفته بوده؛ در كمال فروتنی.
● بعدالتحریر:
نویسندهی این مقال نه تنها هیچ در پی آن نیست تا قلمزنان دیگر را با خود دشمن كند، برعكس، حتماً دلش لك میزند بلكه روزی سعادت بیابد با تكتك ایشان دست دوستی بدهد. اما این هرگز بدین معنی نیست كه در دنیای ساخته و پرداختهشان سرك نكشد و لغزشهای ادبیشان را گاه حتی با اندكی بیادبی رو نكند. از این گذشته، نویسندگان در عین دوستی، همان بهتر است كه دشمن یك دیگر نیز باشند. اما هم چنان كه گفتهاند: دشمنی خوب و بزرگ.
فریدون حیدری ملكمیان
منبع : ماهنامه ماندگار
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست