جمعه, ۲۸ دی, ۱۴۰۳ / 17 January, 2025
مجله ویستا
پوچی وجود در پوچی کلام
زندگی فناست، فنا عدم است، و عدم پارهای از وجود. پس باید که نباشد ظلمت بر روشنایی پیروز. چگونه است که آفتاب از درخشندگی خویش سرمست است و دل به خاموشی بسته است؟ چگونه میتوان از درون ازدسترفتگان موجودات را دید؟
آیا هستی ارزش زیستن دارد؟ آیا مفهومی دارد؟ آیا غایتی دارد؟
این پرسشهایی بود که در ذهن المتنبی شکل گرفتند و آنگاه به ابوالعلاء منتقل شد. المتنبی همه زندگی را میخواست؛ چونان کسی که تمامی جفتش را میخواهد. ابوالعلاء همهاش را انکار کرد همانگونه که کوری چشمانش را از دست میدهد، ابوالعلاء زمینهساز اندیشگی عدم شوپنهاورِ آلمانی شد، همانگونه که یک درخت اعضایش را برای درخت بودن حمل میکند. افکار المتنبی ذهن نیچه را تسخیر کرد؛ درست مثل یک رؤیا که ساعتی فضای عقل را تسخیر و از افقی به افق دیگر سیر میکند.
تا وقتی وجود بازی عبث با اشیا است، شیخ معری با خلاصة موجودات، یعنی واژگان، آن را به بازی میگیرد.
بازیچهای بزرگ و باشکوه در آفرینش خود، و بازی کردن هنرمند در جوهر آن آفریده. پوچ در پوچ!!!
ابوالعلاء پایهگذار تفکری نو در تمدن بشری شد. بازی با مفردات و مفاهیم، فلسفة واژه است. پایبند به شکل واژهای، جایگاه اصحاب مقامات است، ولی در نظم و نثر نقش تفکرِ شامل را ایفا میکند.
فشرده کردن، پیشگام آن الهمدانی در بازی نگارشی، و سبک نوآوری است. و معرّی بازی سبک شعری در مقامات را به شیوة «ضرورت غیر ضروری» پایهگذاری کرد. و اما هنر!
هنر تنها وسیلهای است برای فراموشی واقعیت، رفع اتهام، و خلاص شدن است. ابوالعلاء شیفتة هنر خویش، به موطن دوم خود منتقل میشود، که همهاش نور کلام است. مقامات در شعر الزامات، مقامات ریشخندی در الغفران، زندگی انسانی.
علم، هنر، دین، سیاست، اقتصاد و جامعه، آیا اینها شش پایهای هستند که بودن بشر بر آنها استوار است؟ نه!
ابوالعلاء با رسالة الغفران خود، دقیقترین، رمزآلودترین، و فجیعترین نوع ریشخند در تاریخ ادبیات جهان است. سقوط الزند (سقوط برون یا باز و بند)، نور است. او از رؤیت، از دیدن محروم است، پس آن را آفرید، با شرارههای کوچکش در این آتش بزرگ.
درختان و شاخههای بههمپیچیده، زبانهایی هستند که با واژة طبیعت سخن میگویند، او کجاست؟ در آغوش معرّی گم شد. او واژهها را میگستراند، و از حنجرة اندیشه آنها را نشانه میرود.
فصلها و غایتها نمایشنامههای زندگی هستند، آیا آنها را میبیند؟ افسوس! پس اگر حیات دیگری هست، باید آن را از نهفتهها بیرون کشید، و با آن گوشها را و صداها را و قلبها را پر کند.
وجود کاردستی سازندهای هست، زمان روزنهای است برای مرگ و تحول. مکان با دستان زمان خمیر میشود، آیا ممکن است مکان نابود شود، و سرشت نابود گردد؟ گناه من چیست که زمان با قدرتش مرا کور کرد، آیا من زیباترین زندگی مردمان را دارم؟ حال که زمان با من چنین کرد، من نیز با قدرتش چنین خواهم کرد، ای فرزند ذوق، سلام بر تو، تو مخلوق مردگان هستی، پس در تو از قلم خویش زندگی را خواهم دمید.
تو را برمیگزینم، تا در نادیدههای هستی سفر کنی، پس نگاه کن، بگو، و در نهان بخند، سپس نام تو سرودی خواهد شد در گوش همه روزگاران.
و ابوالعلاء تمام شخصیتهای بیشمارش را به بازی گرفت، ادیبان و شاعران و متفکران تاریخ را، و بر لبان بستهشان پرسشها و پاسخها و خاموشی گزیدن را نقش زد، و در کالبدشان صحنه نمایش بزرگ مثبت و دوزخ را آفرید، با بازیگرانی که مطیع افکار مسخره بودند، به دقیقترین شکل ممکن آنها را به مسخره گرفت که جهان تا به حال به خود ندیده است.
نویسنده، کارگردان، و در مدار شعر، نقد و فلسفه، و دین و کلام، شریعت و تاریخ و داستان، رصدخانه بنیان گذاشت به وسعت جهان بودن و جذابیتی به وسعت نبودن.
آنگاه روی به سرنوشت گرداند، او را سپاس گفت، و با اندوه و لبخندی آرام گفت: «با من بیا، این سفری بر فراز دریای عبارت است، جهالت تو را نابود کردم، ای که در خویش پیچیدهای، آیا چیزی از من گرفتهای؟ عِطری، دودی، من اکنون بر سر چشمهات نشستهام، بر گسترهات سایه افکندهام. من خوشبختم. بالنده در بهشت واژهها با دستهایت به هنر نخواهی رسید ای سرچشمة فنا، برای تو شادنامهای فرستادهام و دهان آن سگ که بر دروازههایت زوزه میکشد را با سنگ پر کردهام تا خفه شود و با فرشتگانش به نجوا نشستهام و با خزانة بودنم به دیدار صراط حقیقت خواهم شتافت. من در آن مسافری جاودانهام، حرکتی جاودانه و ماندگار.
ابوالعلاء با دیدة پنهان خویش معرفت، تماشاچی، و شاهدی زنده و حاضر در تمام زمانهاست. او جایگاهی بس شگفت و هولناک در جریان حرکت روزگاران دارد، به دلیل بیان هدفمندش، عبارات بازیگرانهاش، اندیشه پویا و جستوجوگرش، و برای فریاد پرطنینش، که رسالت بر دوش کشیدن پرچم شک و یقین را دارد، یعنی دو بال حیات انسانی، آشکار، و رازهای پنهان در پس پرده، با عاشقانهترین دل، و پویاترین ذهن که تا کنون بشر به خود دیده است. رسالة غفرانِ او کتاب بزرگی است که در ردیف اول کتابخانههای جهان جای دارد. «رساله فرشتگان» او بدعتی است سوار بر امواج ریشخند، اشیا و واژهها، مسافر بیهمتای تاریخ ادبیات بشر.
این مهم نیست که چون افلاطون و ارسطو و کانت و هِگل، عمارتی فیلسوفانه بنا کنی یا اینکه در زندگی مذهبی را ابداع کنی که وجود را با نگاهی شامل ببیند، و از درون نگاهت برای خویشتن خویش جایگاهی بسازی که در آشفتگی آن گرفتار شوی و راه چارهای نداشته باشی، و این نیز، مهم نیست که غرقه در دین و ملت شوی و اراده و تعقل خویش را به زنجیر بکشی، و در هامش وجود زندگی کنی، بلکه مهم این است که ببینی، داوری کنی، محاکمه شوی، و جایگاهی را برگزینی از کلِ حرکت درون زمان، مرحلهای از دیدن، چراکه تو با آن زندگی که چشم به عقب دارد متحول میشوی، و حتی لحظهای نیز متوقف نشوی. مگر نه این است که ایستایی خواهر مرگی است که نه بازمیگردد و نه بازمیگرداند؟
ابوالعلاء فیلسوف نیست، چراکه عمارتی بنا نمیکند، ولی اِشراف کامل بر فلسفه زمانه دارد، کنجکاو و در ژرفای گذشته است، و ریشخندکنندة حال است، با دیدة درون خویش بر همهچیز محیط است، او بر بلندترین جایگاه تعقل در شئون مسیر ایستاده است، و به همین دلیل است که غمزده است، گویی که تمامی تراژدیهای بشر را در اندرون خود دارد، و اشک زمین را در نهانخانة چشمانش انبان کرده است. چرا؟ چرا که کور است؟
مادر ندارد؟ پدر ندارد؟ به دلیل پستیهای زمانهاش است؟ یا بیش از حد حسود است؟ یا برای تنگدستیاش است؟ یا برای شعور کاملی است که از عقدة اودیپ دارد: آخر او به مادرش عشق میورزد. پدر را با آن وضع وحشتانگیز میکشد، یا به دلیل اینکه وقتی از چشمانش دور شد، کینهجو، سرگردان و خوار شد؟
همه اینها ذرهای از اندوه او هستند، بسیار ناچیز. اندوه حقیقی او اندوه هستی است، چون ناله زمین که مدام گِرد خویش و خورشید میچرخد، چون اندوه خورشید که از ازل میدود بیآنکه مقصد خود را بداند، چونان وزش بادها، خروش امواج، یخزدگی خاک، سیلابها، و آتشی که هی میپژمرد یا شعله میکشد. درد پشت درد، و پیوسته، برای چه، و کجا، و تا کی؟
اندوه او از جنس سوفسطاییان است که روی زمین نه حقیقتی را میبینند و نه عدالتی. اندوه سقراط است که خود را شناخت، پیرامونش را، آنگاه بر آرامش نفس خویش خندید، و بر زشتیها و دریغ و درد خویش شکیبایی پیشه کرد درحالیکه خوب میدانست به هیچچیز نمیتوان اعتماد کرد.
اندوه عیسی ناصری که فریادش روزگاران را پر کرد: «روح من تا لحظه مرگ رنجور است.» «مملکت من اینجا نیست.» و اندوه هملت و فاوست و شوپنهاور و ابونواس و خیام و ابنسینا. و اندوه این رقصنده غمزده، نژنیسکی، و بازیگرانی چون لویی ژوه و فرناندل و اندوه بزرگ برتراند راسل، سارتر، کامو، کافکا، هایدگر و کییرکهگارد، بکت و...
قلبهای بزرگ اندوهی بزرگ دارند: وجودی! همه هنرمندان غمزدهاند، هرچند از متاع و زیباییها و شکوه این دنیا بهره میبرند، بااینهمه اندوه یار و همدم سرشت هنرمند است چراکه خود را قربانی میکنند تا حقیقت دنیا را کشف کنند، متمایزند به آن شفافیتی که آیینه هستی به آنها داده است تا خواری حرکت، و حقارت ماده، و وحشت راه را درک کنند.
و مولوی میگوید: «از چه روی در کار دنیا شگفتزدهای. بنگر چگونه از دیدن زادهاش که با گریستن به دنیا میآید اینگونه به شکلی وحشتانگیز رقصان و پایکوبان است. مولوی شقاوت واقعیت را و سرنوشت را به بهترین شیوه توصیف میکند. در آغوش طبیعت لم میدهد، گوشت بریانشده میخورد، آب را پوچ میشمارد و جام شراب را سر میکشد و میگوید: «این بلندا، بلندترین جایگاه نازش است.»
و ولی دین آنگاه که کلیدهای طلایی، مقام و منزلت، حکومت، ثروت دارد، بااینهمه آنها را رد میکند، مقاومت میکند و میگرید درحالیکه شادکامی به دنبال او میدود. چرا؟ چون او خدعه و نیرنگ پنهانشده در پس این نقاب را خوب میشناسد، میداند چگونه سراب آب مینماید، پس وحشتزده در درد و مشقت خویش مدفون گشت.
همه اینها بافته ابوالعلاء است، و او در ضمیر آنها گریست، با چشمانشان دید، غمزده شد، عزلت گزید و در دلهایشان خانه کرد. آیا المتنبی شادکام بود یا نیچه؟ المتنبی همه زندگی را میخواست، و گور نیچه قبله مردم شد، درحالیکه جنون قساوتپیشه زندگی در او موج میزد عالم وجود او را به انفجار کشید و به عدم سوق داد تا آنجا که ابرمرد یا سوپرمن را آفرید.
ابوالعلاء انکار کرد و شوپنهاور همینطور. دیوژن انکار کرد، اسکندر حریص شد به همان صورت که ابوالطیب شد. و همه از صفر رها شدند، یکی دستش را دراز کرد، و دیگری آن را گرفت، و در نهایت چیزی نیافتند جز: سرابی که آب میپنداشتند که درحقیقت هیچ بود.
ابونواس و پولس، پیامبر خدا را در خود دیدند، و عدهای دیگر در مجهولات سکوت ابدی خویش گم شدند.
ابوالعلاء با «التزام» به ستیز پرداخت ولی شیفته تقلید شد، درحالیکه او معتقد به ضرورت غیر ضروری بود. او عقل را در قافیههایش میکاشت، و رؤیای اجتماعی، فلسفی را منعکس میکرد. او با واژههای نمادین گاهگداری بازی میکرد، او از حرف آنچه را میگرفت که هماکنون ایماژیستها در نمایش میگیرند و سوررئالیستها از عدد استفاده میکنند و از «درونگراها» جایگاهی مرید، مؤید، تقیه و شیفتگیهای شگفت ساخت.
به همهچیز شک کرد، از همهچیز گریزان شد، و پیکر لاغر و نزارش را بر خود تحمیل کرد، بااینهمه ادامه داد، خویشتن خویش را نکشت، و از همینجاست که میفهمیم ناتوان نبوده است، او عاشق زندگی و ارزشهای زمانه بود، و همین باعث شد که فلک از او گروگانی برای زندانیان بسازد. او یک راوی و ناقدی بزرگ و آگاه به گنجینه فرهنگها، و معرفتی جامعالشمول در جهت ارزششناسی واژه ساخت.
منبع: نقاط التطور فی الادب العربی، دارالقلم، بیروت، ۱۹۹۳.
نویسنده: دکتر علی شلق (مترجم، منتقد، محقق و استاد دانشگاه بیروت) ترجمه: قاسم غریفی
نویسنده: دکتر علی شلق (مترجم، منتقد، محقق و استاد دانشگاه بیروت) ترجمه: قاسم غریفی
منبع : سورۀ مهر
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست