سه شنبه, ۱۶ بهمن, ۱۴۰۳ / 4 February, 2025
مجله ویستا
قلبها مرزی نمی شناسند
دكتر كتاب را بست، سرش را بلند كرد و نگاهی به ساعت دیواری انداخت: چیزی از نیمه شب گذشته بود. <تق تق تق>! یكی داشت در درمانگاه را از جا میكند. بلند شد و گیج و منگ به طرف در رفت:
- كیه؟ كیه این وقت شب؟
- خانم دكترجان! تورو خدا درو باز كنین، پدرم از دست رفت.
زن جوان به درون آمد و در را پشت سرش بست:
- خیلی ببخشین، نیمه شبه، نمیخواستم مزاحمتون بشم، اما پدرم ناخوشه.
- لابد انتظار داری این وقت شب پاشم باهات بیام روستای پایین؟
- روستامون به اینجا نزدیكه، من در كمتر از نیم ساعت خودم رو به اینجا رسوندم.
- لابد تمام این نیم ساعت رو هم دویدهای؟
- بله خانم دكتر، عین یه خرگوش!
دكتر با همه زوری كه زد، نتوانست جلوی تبسمی را كه بر لبانش دویده بود بگیرد.
زن نیز به دكتر پیوست و خندید:
- الهی فداتون بشم خانم دكترجان!
دكتر بیاختیار چهره معصوم و بیآلایش زن روستایی را زیر نگاه گرفت و یك مرتبه با چشمانی گرد شده از حیرت قدمی به جلو برداشت:
- دختر تو چقدر شبیه منی!
زن خیال كرد عوضی شنیده ...
نیم ساعت بعد در خانه زن روستایی بودند. خانهای نقلی و كوچك، مشرف به تپهای سرسبز و زیبا، خانهای كه مثل اكثر خانههای روستایی دو اتاق بیشتر نداشت، با یك دهلیز تنگ و تاریك. مرد روستایی در اتاق سمت راستی روی تشك، دراز كشیده بود، به سختی نفس میكشید و صدای خس خس سینهاش از فاصله چند متری شنیده میشد. دكتر كیفش را باز كرد و دست به كار شد:
- وضع قلب پدرتون اصلا مسرتبخش نیست.
زن روستایی به جلو خیز برداشت و نالید:
- تو رو خدا نجاتش بدین خانم دكتر.
دكتر قرصی را زیر زبان مرد گذاشت و گفت:
- خوشبختانه خطر رفع شده، اما شانس فقط یكبار به آدم رو میكنه، دفعه بعد ممكنه بد بیارین. به اعتقاد من بهتره هر چه زودتر پدرتون رو به شهر ببرین، پیش یك جراح و متخصص قلب.
ناگهان مرد سرش را بلند كرد و با صدایی كه گرفتار هیجان عصبی شدیدی شده بود، گفت:
- خدا را شكر، خدا را هزار مرتبه شكر! بالاخره نمردم و چهره قشنگ و دوستداشتنیات را دیدم، دختر گلم!
- دكتر با تعجب به سوی زن روستایی برگشت. زن انگشتش را به طرف مغزش برد و تكان داد كه یعنی پدرم دارد هذیان میگوید. دكتر لبخندی زد و وسایلش را از روی زمین برداشت. آن شب به خاطر دیرهنگام بودن زمان، خانم دكتر در خانه مرد روستایی ماند...
صبح زود دكتر برخاست و كیفش را برداشت:
- بابت صبحانه لذیذی كه بهم دادین متشكرم.
مرد روستایی برای یك لحظه هم كه شده چشم از چهره دكتر بر نمیداشت. یك نوع احساس رضایت و حقشناسی وجود خسته و ناتوانش را لبریز ساخته بود.
- خوب خانم خانما! نگفتی اسمت چیه؟
- اسمم <سوسنه.>
- سوسن؟ گفتم كه ما وجه تشابه زیادی با هم داریم.
- مگه اسم شما هم سوسنه؟
- نه، اسم من <سوزانه.>
- سوزان اسم قشنگیه خانم دكتر.
- سوسن جان میتونم خواهشی ازت بكنم؟ هیچكس تو روستا اسم كوچك منو نمیدونه، پس تو هم در صورت امكان منو همون دكتر صدا بزن.
- چشم خانم دكترجان! اما من خوشحال میشم شما منو سوسن صدا كنین.
سوسن گل را به طرف بینیاش برد و بویید:
- ممنونم خانم دكتر، تا حالا هیچكس به من گل نداده بود.
دكتر مایل نبود او را مكدر و گرفته ببیند. پس كوشید جملهای را بر زبان آورد كه از بار اندوه او بكاهد:
- انشاءا... وقتی ازدواج كردی، نامزدت هر روز بهت گل هدیه میكنه.
- اما من ازدواج كردهام یه پسر چهار ساله هم داشتم.
دكتر خطوط چهرهاش را كه سرشار از ظرافت بود به هم آورد و آه سردی كشید:
- از گفته نسنجیده خود شرمسارم.
- نه خانم دكترجان، خودتون رو به خاطر من ناراحت نكنین، من دیر یا زود همه چیزو بهتون میگفتم، خوب شد كه خودتون پرسیدین. شوهرم مرد مهربون و خونگرمی بود، چوپونی میكرد و درآمد خوبی داشت، اما پس از گذشت چند سال زندگی روی بدش رو داشت، نشانمان میداد. كارمان به جایی رسیده بود كه كمكم نان شبمان را هم مشكل میتونستیم تهیه كنیم.
تا اینكه شوهرم ازم خواست كه روستا رو ول كنم و برای همیشه باهاش برم شهر و اونجا زندگی كنم. ولی من هرگز نمیتونستم پدر بیمارم رو تنها بذارم و برم، این دور از انسانیت و انصاف بود. شوهرم ناچار تسلیم شد و قید شهر رو زد و باز هر روز گوسفندهای مردم رو با خودش به كوه و صحرا برد. پس از مدتی برای اینكه حوصلهاش از تنهایی سر نره، تصمیم گرفت پسرمون <اصلان> را هم با خودش ببره. اصلان چهار سال داشت و خیلی ناز و دوستداشتنی بود.
دو، سه ماهی گذشت. یكی از روزهای داغ تابستان بود، پشتدار قالیبافی نشسته بودم و داشتم قالی میبافتم. تب كرده بودم و عرق از بدنم جاری بود، اما قادر نبودم كار را تعطیل كنم و كمی روی زمین دراز بكشم، همینجوریش هم كلی عقب مانده بودم. ناگهان صدای فریاد اهالی روستا را شنیدم. پس بگو چرا از صبح زود دلم شور میزد و خبر از حادثه تلخ و ناگواری میداد. دست از كار كشیدم و به طرف پنجره دویدم. اهالی روستا ایوای گویان به این سوی و آن سوی
میدویدند. دستم را برروی سینهام گذاشتم و فشار دادم. پنداری یكی با دشنهای تیز دلم را خط خطی میكرد. بیرون پریدم و خود را به جماعت رساندم. جسد غرقه در خون اصلان در آغوش شوهرم بود. با دو دست بر سرم كوبیدم و جیغ وحشتناكی كشیدم و دراز به دراز نقش زمین شدم و تا بیست و چهار ساعت به هوش نیامدم.
شوهرم همه تقصیرات را انداخت گردن من و گفت: <هرگز نمیبخشمت، پسرمان را تو كشتی!> پرسیدم: <من، چرا من؟> گفت: <تو اگر با من به شهر میآمدی پسرمان هرگز از بالای كوه پرت نمیشد و نمیمرد.> و مرا طلاق داد و برای همیشه به شهر رفت.
قطرات اشك پهنای صورت سوسن را پوشانده بود، چشمانش چون دو كاسه خون شده بودند:
- خانم دكتر به نظر شما شوهرم حق داشت، من قاتل پسرمون هستم؟
دكتر با صدایی كه هر لحظه غم و اندوه آن بیشتر میشد، نالید:
- من دیگر پیر شدهام؛ دكتر كه به نفس نفس زدن افتاده بود خم شد و دستش را برروی قلبش كه بالا و پایین میرفت فشرد:
- تو مگه چند سالته كه میگی پیر شدهام؟
- من بیست و شش سالمه خانم دكتر.
دكتر كیفش را زمین انداخت و خروشید:
- بیانصاف، منم بیست و شش سالمه، یعنی منم مثل تو پیر شدهام؟ من ازدواج هم نكردهام.
- نه، منظورم اصلا شما نبودید، شما ماشاءا... هزار ماشاءا... بزنم به تخته جوانید.
دكتر كیفش را برداشت و به طرف مش غلام كه كنار اتومبیل ایستاده بود و بیصبرانه انتظارش را میكشید راه افتاد. سوسن دنبال او دوید:
- راستی فضولی نباشه، شما به این زیبایی چرا تا به حال ازدواج نكردهایدها؟
- من با یكی از فامیلهای بابام كه پسر خوبی هم هستش نامزد شدهام و قراره به زودی با هم ازدواج كنیم. وقتی از شهر برگشتم همه چیزو به طور مفصل برایت تعریف میكنم.
دو هفته گذشت. در این دو هفته سوسن و دكتر هر روز همدیگر را میدیدند. ساعت شش بعدازظهر دكتر دست از طبابت میكشید، سپس درمانگاه را میبست و به كارهای خصوصیاش میرسید. در این موقع سوسن خودش را میرساند:
- خانم دكترجان چرا در را بستهای؟ كمك نمیخواهی؟
دكتر با خوشرویی در را باز میكرد:
- بیا تو خوش اومدی، اما اجازه بده كارهامو خودم انجام بدم.
- راستی خانم نامزدتون چه كاره هستند؟
نامزدم مهندس الكترونیكه، اما با تنها چیزی كه سر و كار نداره همون الكترونیكه. فعلا كه داره كارخونه باباش رو میچرخونه.
- باید خیلی پولدار باشه، نه؟
بله، بابای نامزدم از اون پولدارهای باكلاسه.یك روز دكتر توی درمانگاه پشت میزش نشسته بود و داشت یك پیرزن را معاینه میكرد كه در باز شد و سوسن سرآسیمه خود را تو انداخت:
- خانم دكتر تو رو خدا به دادم برسین، پدرم باز حالش بد شده. قلبش دیگه نمیزنه، وایستاده.
دكتر مثل برق گرفتهها از جا پرید و گفت:
- تا من وسایل لازم رو بر میدارم، مش غلام ماشین رو روشن كن.
و در كمتر از ده دقیقه خودشون را به خانه سوسن رساندند. دكتر گوشی معاینه را از گوشهایش پایین آورد و گفت:
- قلبش خیلی ضعیف میزنه، مگه داروهایی را كه تجویز كرده بودم بهش ندادهای؟
سوسن با پریشانی گفت:
- چرا دادهام، وقتی حالش بد شد یه قرص هم گذاشتم زیر زبونش.
دكتر نگاهی به مش غلام انداخت:
- باید برسونیمش شهر، حالش اصلا خوب نیست.
چند دقیقه بعد به طرف شهر حركت كردند، نزدیكیهای شهر رسیده بودند كه مرد چشمانش را گشود و نگاه رنج دیدهاش را به دور و برش لغزاند و چون دكتر را در كنارش دید لبخندی زد و با صدای ضعیفی كه خش غریبی داشت، گفت:
- دخترم، سرتو بیار جلو میخواهم باهات حرف بزنم...
دكتر سرش را خم كرد و گوشش را نزدیك دهان اون برد:
- بگو پدرجان!
- خوشحالم كه در روزهای آخر عمرم تونستم تو رو پیدا كنم و سیر سیر ببینم... خواهشی ازت داشتم دخترم، احساس میكنم كه امروز آخرین روز عمرمه...
- این حرفها چیه میزنین پدرجان؟ انشاءا... حالتون خوب میشه و به خوبی و خوشی زندگی میكنین.
- مرگ حقه دخترم، میخوام قولی به من بدهی... سوسن غیر از من هیشكی رو تو دنیا نداره... میخوام پس از مرگ من، عین خواهر خودت مواظبش باشی، این طوری روح منم تو آسمونها آروم میگیره...
دكتر با سری در گریبان فرو برده و شانههایی افتاده از بخش بیرون آمد. مانده بود چگونه نگاه در نگاه سوسن بدوزد و بگوید كه پدرش برای همیشه او را ترك گفته است. اما به عوض، پدر خودش را توی راهرو دید:
- سلام پدر، شما اینجا چه كار میكنین؟
پدرش قیافه وحشتانگیزی برای خودش به هم زده بود، درست عین مردهها:
- تو اینجایی سوزان؟ زنگ زدم به درمانگاه، گفتند بیماری را كه ناراحتی قلبی داشته با خودت بردهای شهر. شتابزده خودم رو به بیمارستان رساندم كه ببینمت. بیمارت اون مرد بود، ها؟ حالش چطوره؟
- متاسفانه مرد.
- مرد؟ قبل از مرگش چیزی به تو نگفت؟ حقیقتی رو فاش نكرد؟
- چه چیزی؟ چه حقیقتی؟ من كه چیزی از حرفهاتون سر در نمیآرم.
پدر دكتر از حال رفت و روی نیمكتی كه كنار دیوار قرار داشت افتاد.
- عجب تصادفی! خدای من! باوركردنی نیست.
دكتر كنار او روی نیمكت نشست. كشمكشهای عجیبی در دلش پدید آمده بود:
- چی باور كردنی نیست؟ تورو خدا حرف بزنین.
- اون مرد اصلا چیزی به تو نگفت؟
- فقط گفت كه مواظب دخترش سوسن باشم.
- گفتی سوسن؟ اسم دختر آن مرد سوسنه، ها؟
- چه حقیقتی را از من پنهان كردهاید پدر؟ اون مرد كی بود؟
- اون مرد پدر واقعی تو بود! سوسن هم خواهر دوقلوته!
دكتر از درون متلاشی شد. دستش را برروی سینهاش گذاشت و فریادی را كه در گلویش گره خورده بود با فشار از دهان بیرون داد:
- نه، نه، نه... چطور چنین چیزی ممكنه؟
پدرش كه در دنیای دیگری سیر میكرد، دهانش را باز كرد و بیاختیار همه چیز را توضیح داد:
- مادرت برای چهارمین مرتبه باردار شده بود. متاسفانه سه تا بچه قبلی مرده به دنیا آمده بودند. دكتر گفته بود كه باید خیلی مواظب باشیم تا این بچه دچار سرنوشت بچههای قبلی نشه. وقتی درد به سراغ مادرت اومد، خیلی آروم اونو رسوندم به بیمارستان. دكتر گفت: باید هر چه سریعتر سزارین بشه. اما انگار قسمت نبود من باباشم، پس از نیم ساعت دكتر از اتاق عمل بیرون آمد و گفت: <متاسفم بچه توی شكمش مرده بود، حال خودش الحمدا... خوبه.>
خودم را به حیاط رساندم و های های زیر گریه زدم. پس از چند دقیقه متوجه شدم یه مرد روستایی كنار گلها روی زمین نشسته و داره چون من گریه میكنه. بیاختیار جلو رفتم و گفتم: <آقا بچه شما هم مرده كه دارین گریه میكنین؟> سرش را بالا آورد و گفت: <خدا نكنه، زنم دو تا دختر زاییده.> گفتم: <پس چرا خوشحال نیستین و گریه میكنین؟> گفت: <من و زنم هر دو روی زمین كار میكنیم، با وجود دو بچه زنم دیگه نمیتونم كمكم بكنه. به علاوه بچه خرج داره، من همین الان هم تو خرج بیمارستون موندهام.> ناگهان فكری در مغزم جرقه زد، گفتم: <زنت میدونه كه دوقلو زاییده؟> گفت: <نه، فكر نمیكنم.> گفتم: <زن منم هنوز به هوش نیومده و نمیدونه كه بچهاش مرده. بیا یه كار كنیم، تو یكی از بچههاتو بده به من، منم در مقابل پول خوبی بهت میدم. این طوری هر دومون صاحب یك بچه میشیم.>
مرد با ناراحتی از روی زمین بلند شد و خروشید: <چی خیال كردین آقا؟ من هرگز بچهمو نمیفروشم.> و از آنجا دور شد. پشت سرش دویدم و گفتم: <خیلی معذرت میخواهم آقا، به هیچ وجه نمیخواستم توهین كنم.> و دوباره چشمانم از اشك پر شدند. برگشت نگاهش را توی صورت خرابم دوخت و آه بلندی كشید. پنداری دلش به حالم سوخته بود.
با صدای یخزدهای گفت: <قول میدی كه دخترمو مثل دختر خودت بزرگ كنی؟> گریان گفتم: <قول میدم.> گفت: <قول میدی كه خوشبختش كنی؟> گفتم: <قسم میخورم.> گفت: <یكی از دخترهامو به تو میدم، اما پولی بابتش ازت نمیگیرم. دوست ندارم وقتی دخترم بزرگ شد و جریان را فهمید خیال كنه كه من اونو با پول عوض كردهام.>
مرد روستایی یكی از بچهها را تو دست راستش گرفته بود و یكی را توی دست چپش.
مشكل میتوانست از یكی از آن دو دل بكند. اول دست راستش را به طرف من دراز كرد، نمیدانم چه فكری به خاطرش رسید كه یكهو آن را پس كشید و دست چپش را جلو آورد، بعد دست چپش را هم پس كشید و دست راستش را برای دومین مرتبه جلو آورد و گفت: <زودتر بگیر تا تصمیمم عوض نشده.> بچه را از دستش گرفتم و پیش همسرم كه تازه به هوش آمده بود رفتم و گفتم: <مباركه یه دختر به دنیا آوردهای عین قرص ماه.>
سوزان این حرفها را كه شنید بلند شد و گریهكنان به طرف بخش دوید. سوسن روی جسد پدرش افتاده بود و چون ابر بهاری زار زار اشك میریخت. سوزان طاقت نیاورد، جلو رفت و او را در آغوش خود گرفت:
- پدرت میدونست كه من دخترش هستم، اما تا آخرین لحظه حقیقت را فاش نكرد، فقط ازم خواست كه مواظب تو باشم.
سوسن سرش را با حیرت بلند كرد. سوزان مجبور شد داستانی را كه از دهان پدرش شنیده بود برای او تعریف كند. سوسن مات و مبهوت بر شدت گریه خود افزود. سوزان او را بیشتر از پیش در آغوش خود فشرد:
- گریه نكن عزیز دلم، همه چیز تموم شد دیگه.
سوسن به سختی در میان گریه گفت:
- وقتی مادر مرد، یه گوشهای نشستم و گریه كردم. مردم دورم جمع شدند و گفتند گریه نكن، روح مادرت توی آسمونها غمگین میشه، گفتم چشم. وقتی اصلانم از كوه افتاد و مرد یه هفته تموم اشك ریختم. مردم گفتند شگون نداره اینقدر گریه نكن، گفتم چشم. وقتی شوهرم طلاقم داد و رفت، نشستم و ساعتها گریه كردم. همسایهها دورم جمع شدند و گفتند: چرا گریه میكنی كاریست كه شده، گفتم چشم. حالا كه پدرم، تنها مونس روزهای تنهایی و بیكسیم مرده بازم گریه نكنم؟
سوزان كه خود از فرط گریه در آستانه خفه شدن بود گفت:
- تو خواهر منی، تو عزیز دلمی! تو رو به خونمون میبرم.
سوسن سرش را از روی سینه سوزان برداشت و جواب داد:
- نه خانم دكترجان! من نمیتونم پیشنهاد شما رو بپذیرم.
- منو خانم دكتر صدا نزن.
- چه زود فراموش میكنین؟ مگه خودتون تو روستا نگفتین كه شما رو خانم دكتر صدا بزنم؟
- دست بردار سوسن، تو خواهر منی. من و تو از این به بعد با هم زندگی میكنیم.
- اما من به <مش یحیی> قول دادهام كه زنش بشم، مش یحیی زنش را سه ماه پیش از دست داده. البته من نتونستم آن موقع به پدر چیزی بگم، پدر به طور حتم مخالفت میكرد، آخه مش یحیی بیست سال از من بزرگتره، اما حالا كه پدر مرده میتونم...
سوزان كه تا مرز جنون پیش رفته بود، سرش را به شدت تكان داد و با تمام قوایش خواست مانع این كار خواهرش شود:
- نه، نه، نه این درست نیست، مش یحیی میتونه با یكی دیگه ازدواج بكنه.
- بچههای مش یحیی بیصبرانه منتظر من هستند، من قول دادهام كه مادر خوبی براشون بشم. به علاوه من تو روستا بزرگ شدهام، تو روستا ازدواج كردهام، تو روستا مادر، پدر و فرزندم را از دست دادهام، نمیتونم به راحتی همه اینها رو فراموش كنم و بیام شهر و با تو و با پدر و مادری كه اصلا ندیدمشون زندگی كنم، خیلی متاسفم.
سوزان كه نمیتوانست این حرفها را باور كند عقب عقب رفت، برگشت و دیوانهوار شروع به دویدن كرد.
تصویر مرد روستایی از ذهنش پاك نمیشد. مرد یكی از بچهها را توی دست راستش گرفته بود و یكی را توی دست چپش و هی دستهایش را جلو میآورد و پس میكشید...
منبع : مجله خانواده سبز
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست