پنجشنبه, ۱۶ اسفند, ۱۴۰۳ / 6 March, 2025
مجله ویستا
در جستجوی زنی دانا

بیش از این تحمل تو را ندارم. روز بعد آنها به شهر رسیدند. خانه همسفر شن در آن شهر بود. او شن را به خانه خود دعوت کرد و گفت: « دوست دارم امروز در خانه من استراحت کنی. » شن قبول نکرد و بعد از خداحافظی از او دور شد. آن مرد دختری داشت بسیار دانا و زیبا. دختر از پدر خود پرسید: « چه کسی همراه شما بود؟» مرد گفت: « مردی به نام شن. » دختر پرسید در راه چه حرف هایی به هم زدید؟ مرد گفت: « در راه، از دست او خیلی عذاب کشیدم. مرد احمقی بود. حرف های چرندی می زد و سؤال های احمقانه ای می کرد. » دختر پرسید: « مگر چه می گفت؟» مرد گفت: « روز اول که با من همراه شد، پرسید که تو بر من می نشینی یا من بر تو بنشینم؟ درحالی که می دید من به زحمت بار خودم را می کشم. روز بعد به مزرعه ای رسیدیم و او پرسید که محصول این مزرعه را خورده اند یا نه؟ در صورتی که گندم ها هنوز سبز بودند. روز سوم هم مرده ای را دیدیم و او پرسید که این مرد مرده است یا زنده؟ من هم با او قهر کردم و دیگر به حرف هایش اعتنایی نکردم.» دختر گفت: «خیلی کار بدی کردی که او را ناراحت کردی. شما ارزش آن مرد را نفهمیدی. او باید مردی حکیم و دانشمند باشد زیرا هر چه پرسیده از روی حکمت و دانایی بوده است.» مرد پرسید: « تو از کجا می دانی؟ » دختر گفت: «وقتی پرسید که تو بر من می نشینی یا من بر تو نشینم؟ منظورش این بوده که تو داستانی می گویی یا من بگویم تا سرمان گرم شود و خستگی راه را احساس نکنیم. چون وقتی که دو نفر به سفری طولانی می روند، اگر یکی داستانی بگوید و دیگری بشنود سرشان گرم می شود و از طولانی بودن راه خسته نمی شوند. وقتی پرسید که محصول این مزرعه را خورده اند یا نه؟ منظورش این بوده که صاحب آن مزرعه بدهکار بوده و باید بعد از رسیدن محصول آن را به طلبکارهای خود بدهد. در واقع مثل این است که قبل از رسیدن محصول، آن را خورده باشد. وقتی پرسید که این مرد زنده است یا مرده؟ منظورش این بوده که آیا این مرد نامی داشته است که بعد از مرگ او باقی بماند یا نه؟ بهتر است که بروی و از او معذرت بخواهی و به خانه دعوتش کنی.
یادت باشد که معنی حرف های او را بگویی تا فکر نکند که آدم نادانی هستی.» پدر حرف های دخترش را پسندید و رفت تا شن را پیدا کند. پس از مدتی شن را یافت و پس از عذرخواهی بسیار، او را به خانه خود دعوت کرد. وقتی به خانه می رفتند معنی تمام حرف های او را شرح داد و گفت: «در آن زمان خیال من ناراحت بود و به جواب سؤال های تو فکر نمی کردم. حالا می گویم که بدانی حرفهایت را می فهمیدم.» شن گفت: « قبول نمی کنم. فهمیدن معنی حرف های من کار تو نیست. راست بگو، این پاسخ ها را از چه کسی یاد گرفته ای؟» مرد به ناچار گفت: « حقیقت این است که من دختری دارم که در دانایی به مردان دنیا می خندد و عاقلان را به حساب نمی آورد.» و باقی ماجرا را برای شن تعریف کرد. شن وقتی این حرف را شنید، دختر را از او خواستگاری کرد. پدر رضایت داد و آن دختر همسر شن شد. آنها که هر دو به اندازه هم دانا بودند و عقیده هایشان هم یکی بود، زندگی خود را به خوبی و خوشی آغاز کردند.
منبع : واحد مرکزی خبر
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست