چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
مجله ویستا
حالا میفهمم مردن یعنی چه...
«آل پاچینو»، یكی از اسطورههای بازیگری معاصر در گفتوگویی در مورد دورههای مختلف زندگیاش سخن گفته كه جوابهای او را در مورد این دورهها میخوانیم:
● كودكی
وقتی بچه بودم، به یك مناسبت خاص كه یادم نیست، مادربزرگم یك سكه نقرهیی یك دلاری به من داد. او همیشه یك جورهایی حواسش به من بود. وقتی او میخواست آن سكه را به من بدهد، تقریبا كل خانوادهام یك صدا جیغ زدند: نهنه، آن سكه را به او نده. این كارشان به این دلیل بود كه ما خانواده فقیری بودیم. در همان حال كه سكه در دستم بود، همه خانواده فریاد میزدند: «پسش بده، پسش بده». خب، من هم از گرفتن آن چندان راحت و راضی نبودم.
وقتی خیلی كوچك بودم پدر و مادرم از هم جدا شدند. من یك بچه كوچك در یك خانه كوچك اجارهیی در «برانكس» جنوبی بودم و با مادرم، پدربزرگم و مادربزرگم زندگی میكردم. ما پول زیادی نداشتیم. بنابراین وقتی پشت یك جعبه موادغذایی برنده یكی از وسایل «تام میكس» شدم، روز فوقالعادهیی برایم بود. تام میكس یك قهرمان بزرگ كابوی در فیلمها بود، آدم بزرگی هم بود.
وقتی مادربزرگ مرد فكر میكنم شش سالم بود. زیاد از مراسم ترحیم و كفن و دفن او یادم نیست، یك چیزهای پراكنده به خاطرم مانده است. همان روز بود كه آن وسایل «تام میكس» با پست به دستم رسید. خیلی هیجان زده بودم. بعد اما یادم افتاد كه مادربزرگ مرده است. میخواستم شاد باشم اما در آن روز بود كه پیچیدگی زندگی را كشف كردم!
● تنها در خانه
اغلب اوقات در خانه تنها بودم. مادرم سر كار میرفت، اما یك اخلاق خاصی داشت كه مرا به دیدن تمام فیلمهایی كه در سینماهای محلمان بودند، میبرد. روز بعد از سینما، در تنهایی، من كل فیلمی را كه دیده بودم در خانه بازی میكردم. هر فیلمی روی من تاثیر میگذاشت. خیلی جوان بودم كه فیلم «آخرین تعطیلات» را دیدم. حداقل برای دیدن همچو فیلمی خیلی جوان و كوچك بودم. اما فیلم خیلی روی من اثر گذاشت. نمیدانستم چرا، ولی اشتیاقی در فیلم بود كه مرا هم مشتاق میكرد. در آن فیلم بود كه «ری میلاند» برنده جایزه اسكار شد. در فیلم صحنهیی است كه «ری» دنبال یك شیشه مشروب میگردد. او وقتی مشروب میخورد آن را در آپارتمانش مخفی میكرد. در آن صحنه، او دنبال آن شیشه بود. میدانست شیشه را جایی گذاشته اما فراموش كرده بود كه كجا. آن قدر دنبالش گشت تا آن را پیدا كرد. من از این صحنه خیلی خوشم آمد چرا كه با آن كارها آشنا بودم و وقتی پدرم به دیدارم میآمد و مرا به دیدن رفقایش در «هارلم» و همچنین جاهایی می برد از من میخواست كه صحنه بطری را برای رفقایش بازی كنم. من آن صحنه را بازی میكردم و تمام آنها به من میخندیدند. من هم با خودم فكر میكردم كه آنها به چه میخندند؟ اینكه یك صحنه خیلی جدی بود!
● حقكشیها
در یك كارناوال در دوران كودكیام كارهای تردستی میكردم. مثلا چهار تا بطری را به هوا میانداختم و یكییكی میگرفتم و از این كارها. اما آنها به من بخاطر این كار جایزه ندادند. در آن روز، فكر نمیكردم كسی پیدا شود كه چنین كاری برایشان انجام دهد. به خانه برگشتم و ماجرا را به مادربزرگم گفتم. صورتش چنان بیحس بود كه بازتاب حرفهایم به طرف خودم برگشت. به من گفت: حتما از من توقع نداری كه شش طبقه پایین بیایم پنج خیابون را بگذرم و به آن یارو بگویم كه تو بخاطر پرتاب آن بطریها باید جایزه میبردی؟ البته او این حرفها را نگفت بلكه از صورتش و حالت صورتش فهمیدم. در عین حال او این را به من یاد داد كه بعضی وقتها چنین اتفاقاتی در زندگی رخ میدهد. او حق داشت و در زندگی من چنین چیزهایی خیلی رخ داد.
● تربیت
برای تربیت من مادرم خودش را كشت. یك خاطره كوچك هم از او دارم كه خیلی بزرگ است، البته. ما در طبقه بالای یك آپارتمان اجارهیی زندگی میكردیم. خانه خیلی سردی بود. فكر میكنم حدود ده سالم بود. در خیابان، رفیقهایم داشتند مرا صدا میكردند. آنها از من میخواستند تا با آنها بیرون بروم و شب خوشی با هم داشته باشیم. مادرم اما به من اجازه نمیداد. یادم میآید كه خیلی از دست او ناراحت بودم: «آخر چرا نمیگذاشت من مثل بقیه باشم؟ من چه مشكلی داشتم؟» سر او داد زدم. حرصم را داشت در میآورد. البته او زندگی مرا نجات داد. برای اینكه آنها كه در خیابان بودند، اكنون هیچكدامشان اوضاع و احوال خوشی ندارند. زیاد در این مورد فكر نمیكنم اما آن قدر روی من تاثیر گذاشته كه الان دارم با شما راجع به آن حرف میزنم. مادرم نمیخواست من شبها در خیابانها باشم. باید تكالیف مدرسهام را انجام میدادم و به آن دلیل مجبور بودم در خانه بنشینم. ساده است نه؟ بعضی وقتها این چیزهای ساده و مهم را چقدر سریع فراموش میكنیم.
● چخوف
یكی از تاثیرگذارترین و تكاندهندهترین تجربیاتم در زندگی در برانكس جنوبی در یك تماشاخانه رخ داد كه به سالن نمایش فیلم تبدیل شده بود. البته نمایش هم در آن اجرا میشد و هزاران تماشاچی داشت. برای اولین بار وقتی چهارده سالم بود یك تئاتر را كه اعضای آن یك گروه سیار بودند در آنجا دیدم. پیش از آن خودم هم در مدرسه تئاتر بازی كرده بودم، اما مثل آن را ندیده بودم. در مدرسه، مثلا یك بار نقش یك نماینده ایتالیایی را بازی میكردم و یادم میآید كه بچههای مدرسه از من امضا میخواستند و من هم با نام «سانی اسكات» امضا میكردم. خیلی بامزه بود.
به هرحال، آن گروه كه گفتم نمایشی از چخوف را داشتند اجرا میكردند، نمایش شروع شد و سپس تمام شد. این جور میگویم كه بفهمید چقدر سریع گذشت. یك نمایش جادویی بود. یادم میآمد كه فكر میكردم چطور كسی ممكن است چنین چیز معركهیی را بنویسد؟ پس از آن یك كتاب از داستانهای چخوف را خریدم. پس از آن هم وارد دبیرستان بازیگری شدم. آن موقعها بود كه وقتی در یك رستوران داشتم غذا میخوردم بازیگر آن نمایش را دیدم كه داشت به عنوان گارسون كار میكرد. نفسم بند آمده بود. بهت زده بودم. این را باید بهش میگفتم و گفتم. مرد خیلی بزرگی بود...
● بیخانمان
وقتی بیست و یك سالم بود یكی از نقاط عطف زندگیام پیش آمد. داشتم نمایش «طلبكارها» را بازی می كردم كه ترجمهیی از نمایشنامه «اگوست استریندبرگ» بود. «چارلی لاتون» كه دوستم بود این نمایش را كارگردانی میكرد و قصه نمایش در سوئد در آغاز قرن بیستم میگذشت و شخصیتی كه بازی میكردم «آدولف» نام داشت. این اولین بار در زندگیام بود كه این شانس و فرصت را داشتم كه دنیایی را كه در آن نبودهام و هیچ ارتباطی با آن نداشتهام بازی كنم و نشان دهم. بشدت تحت تاثیر نقش قرار گرفته بودم. من سعی داشتم سوئدی بودن خودم را در آن نقش بدل به نوعی استعاره كنم، چون در واقع خیلی چیزهای او با من متفاوت بود. یك تجربه انتقالی خوبی را پشت سر گذاشتم، تقریبا چیزی مثل عاشق شدن. حس میكردم جز آن نقش در آن زمان دوست نداشتم، هیچكار دیگری در دنیا انجام دهم. چیزی مثل كشف این نكته كه شما میتوانید بنویسید و احساسات خود را جاری كنید. علاقه من به آن كار بخاطر دستمزدی نبود كه قرار بود بگیرم یا حتی در كارم موفق و مشهور شوم. برای من در آن نمایش خود سفر بیش از مقصد اهمیت داشت.
در آن زمان من خانهیی نداشتم. شبها در همان تئاتری كه بازی میكردم میخوابیدم. بعضی وقتها هم چارلی مرا به خانهاش میبرد. دوران سختی بود اما در آن سن آدم در هر جایی میتواند بخوابد. حتی در آن زمان فكر میكردم حال و روز خوبی دارم. من زنده بودم تا كاری را كه دوست دارم انجام دهم. بعضی وقتها در زندگی اتفاقاتی هست كه اگر خوششانس باشی در موقع مناسبش میافتد. برای من چنین اتفاقی زیاد رخ داده و زندگیم را بنیان نهاده. الان هم هر چند وقت یك بار سعی میكنم به زندگی گذشتهام فكر كنم و آن لحظات را دوباره و چند باره كشف كنم.
● داشتن و نداشتن
اول بار كه حس كردم كمی پولدار شدهام در بوستون بود كه در یك شركت رپرتوار كار میكردم. پیش از آن، تنها چیزی كه الان یادم میآید، یواشكی و مجانی سوار شدن در اتوبوسها بود. وقتی بچه بودم، بلیتهای اتوبوس در سه رنگ زرد و صورتی و آبی بودند. جایی هم بود كه بلیتهای باطل شده را آنجا میریختند و ما هم جیبهایمان را با آنها پر میكردیم. با اینكه آنها ارزشی نداشتند اما یك حس خوبی به من دست میداد. جوری بود كه حس میكردم جیبهایم پر از پول است.
بعدتر، شغلی پیدا كردم و آن بردن روزنامههای اقتصادی به در منازل بود. زیر باران، برف، باد و... من كارم را میكردم. هیچ وقت فراموش نمیكنم، برای این كار دوازده دلار میگرفتم. یك ده دلاری بود و یك دو دلاری...
اما وقتی بیست و پنج سالم بود و آن چك دستمزد را از شركت رپرتوار گرفتم سریع به یك رستوران رفتم و مارتینی و استیك سفارش دادم. پس از آن، تقریبا همیشه پول به مقدار كافی داشتهام.
● پدرخوانده
خیلی جوان بودم وقتی فیلمبرداری «پدرخوانده» شروع شد. یادم است كه در سیسیل بودیم و هوای آنجا خیلی گرم و داغ بود. چنان بود كه از گرما نمیتوانستیم بخوابیم و رفتن به بیرون هم مقدور نبود و تنها چاره نشستن در خانه بود. آنجا فكر میكردم كه اینجا چكار میكنم؟
تمام سیاهی لشگرهای سیسیلی لباسهای پشمی میپوشیدند. یادم میآید كه تمام روز را كار میكردیم و روزی یكی از سیاهی لشگرهای سیسیلی گفت كه هوا خیلی داغ است و اجازه بدهید چند دقیقهیی استراحت كنیم كه مدیر تولید گفت میتوانی كاملا استراحت كنی چون از فیلم اخراج شدی! آن سیاه لشگر هیچ پولی نداشت، معلوم بود كه ندارد و بخاطر پول در چنین شرایط سختی كار میكند. اما حرفی نزد، شانهاش را بالا انداخت و راهش را كشید و رفت. آنجا به خودم گفتم كه قهرمان زندگی من این مرد است. چیزهایی هستند كه در سر من ماندهاند و نمیتوانم فراموششان كنم. یكی از آنها همان مرد سیاهیلشگر است كه دوستش داشتم و از كارش خوشم آمد اما چه كار میتوانستم برایش بكنم؟ كاری نمیتوانستم بكنم. حالا هم نمیتوانم كاری كنم. اما از آزادی آن مرد خوشم آمد و حالم خیلی خوب شد. حالا دیگر لباسهای پشمی را دوست داشتم!نمیدانستم قرار است فیلم پدرخوانده چطور فیلمی شود. و بعد یك اتفاق جالب رخ داد. ما در نیویورك بودیم و مراسم خاكسپاری «دون كورلئونه» را فیلمبرداری میكردیم. تمام روز را كار كرده بودیم. ساعت شش بود و داشتم به خانه میرفتم دیدم كه «فرانسیس كاپولا» روی یك سنگ قبر نشسته و دارد گریه میكند. داشت هقهق میزد. ازش پرسیدم كه: «فرانسیس چی شده!» گفت كه آنها اجازه فیلمبرداری مجدد از صحنه را به من نمیدهند. او نشسته بود و داشت برای یك صحنه از فیلم گریه میكرد و من گفتم كه او همان كسی است كه این فیلم را خوب خواهد ساخت چرا كه اشتیاقی بی حد و حصر داشت. هنوز هم آن لحظه را نمیتوانم به وضوح حس كنم. او اهل كار بود و عاشق كار. شاید كار كردن با چنان آدمهایی سخت باشد، اما نتیجهاش به تمام سختیها میارزد...
● موتور سواری
تا بیست و پنج سالگی اصلا رانندگی بلد نبودم. لازم هم نبود تا رانندگی یاد بگیرم. اما بعد، بخاطر فیلمها این نیاز را حس كردم. بعد هم پول داشتم و توانستم یك ماشین بخرم. با رفیقم «چارلی» رفتیم و «بیامو» سفیدی را خریدیم. سوار ماشین شدیم و به آپارتمان من در «منهتن» رفتیم. مشغول رانندگی كه بودم به خودم گفتم: این من نیستم و یك جای كار ایراد دارد. ولی به خودم جواب دادم: چه غلطی داری میكنی، پیش از اینها باید جلو میرفتی! ماشین را پارك كردم و بالا رفتیم تا یك فنجان قهوه بخوریم. وقتی میخواستم «چارلی» را به خانهاش برسانم دیدم ماشین نیست و آن را دزدیده بودند. یادم می آید كه به جای خالی ماشین نگاه میكردم، به چارلی هم و سپس بیاراده میخندیدم...
و من به یاد گذشته افتادم. سالها قبل من و چارلی هر دو موتور داشتیم و به رستورانهای خیابان هوستون میرفتیم. رابطهیی كه من با موتورم داشتم متفاوت از رابطهیی بود كه با ماشین برقرار كرده بودم. من آن موتور را سالها داشتم و با آن از «برانكن» به «منهتن» آمده بودم. در آن زمان پولی نداشتم و آن موتور فقط و فقط مرا جابجا نمیكرد بلكه یك منبع عظیم لذت و خوشگذرانی هم بود. آن یكی از معدود كارهایی بود كه میتوانستم در هر حالی انجام دهم و فكر بیپولی هم نباشم. به هر حال چارلی و من موتورهایمان را پارك كردیم و رفتیم و چند هات داگ خوردیم. این دقیقا پس از سرقت بود و در آن رستوران، هر چند لحظه یك بار بر میگشتم و به موتورها نگاه میكردم كه مبادا آنها را هم دزدیده باشند. كه بعد دزدیدند و جای خالی آنها را دیدم و دیگر نخندیدم. به ماشین میشد خندید، اما موتورها...
● اشتهار
زمانی در خیابان زن جوانی را دیدم و به او لبخند زدم. او هم لبخند زد و جواب داد: «سلام مایكل». میدانید كه «مایكل» نام شخصیت من در پدرخوانده بود. آن زن در آن لحظه، شاید بخاطر اشتهارم مرا خلعسلاح كرد چنان كه خیلی ناراحت شدم. وقتی به او لبخند زدم، مایكل نبودم. خودم بودم. آل بودم. آن زن هم با اینكه جواب داده بود، اما مرا ندیده بود. او مایكل را دیده بود. میدانی منظورم چیست؟
تا مشهور نباشی نخواهی فهمید معنای اشتهار چیست. میتوان گفت كه اشتهار به نوعی یك غریزه انسانی است كه آدم را در دسترس جلوه میدهد و توجهات را جلب میكند. شاید این جمله ؤقیل باشد، پس راحت میگویم: اشتهار در واقع روابط انسانی و شخصی را بسیار پیچیده میكند. و وقتی اشتهار و موفقیت را با هم داشته باشید، اوضاع دیگر بدتر است. اما زمانی «لیاستراسبرگ» رفیق، استاد و منبع الهام من به من گفت كه «عزیز، باید خودت را با شرایط تطبیق بدهی» و من این كار را كردهام.
● عشق و مرگ
یك دوست خیلی نزدیك داشتم كه در سن سیو پنج سالگی به دلیل سرطان از دنیا رفت. خیلی با او نزدیك بودم و همیشه در كنارش بودم. اتفاقی در آخرین روزهای عمرش افتاد كه من هیچگاه فراموشش نخواهم كرد. بیرون اتاق او، پدر و مادرش آمدند تا او را ببینند. او یك رابطه بسیار پیچیده با پدر و مادرش داشت و آنها او را برای سالها ندیده بودند. اما عشق میانشان آشكار بود. به هر حال، من در بیرون اتاق بودم و پدر رفیقم با او داخل اتاق بود. سپس پدرش از اتاق بیرون آمد و مستقیم در چشمهای من زل زد و گفت: «ما چه كار باید بكنیم؟» من گیج بودم، ولی او دستم را گرفت و دوباره به چشمان من زل زد: «كاش این بیماری را من گرفته بودم». او آماده مردن بجای فرزندش بود و از من هم برای این كار كمك میخواست. خیلی لحظه باشكوهی بود كه آن موقع دركش نمیكردم ولی حالا كه خودم هم بچه دارم میفهمم آن مرد در آن لحظات چه حالی داشته است.
● پدر و ازدواج
پدرم را درست و حسابی نمیشناختم. او یك حسابدار بود. اواخر عمرش توانست برای خودش در كالیفرنیا یك رستوران كوچك بخرد. آن رستوران تنها جایی بود كه پدرم در آنجا احساس راحتی میكرد. روزی رفتم تا او را ببینم. یادم میآید كه بخاطر اینكه میخواستم به دستشویی بروم خجالت میكشیدم. همچنان كه داشتم میرفتم، دیدم او دست بر شانه من گذاشته است. شاید فكر میكرد كه در حقم بدی كرده و میخواست آن لحظه مهربانیاش را نشان دهد.
پدرم پنج بار در عمرش ازدواج كرده بود. این چه معنایی میتوانست داشته باشد؟ پدرم عاشق ازدواج كردن بود.
این به من یاد داد كه همه ما انسانها مخلوقات لذتطلبی هستیم.
اما من هیچگاه ازدواج نكردم. دوست هم ندارم این كار را بكنم. زنان را دوست دارم ، اما اهل ازدواج نیستم. حقارت از دست دادن آزادی با هیچ زندان دیگری قابل مقایسه نیست.
● خودكاوی
در اواخر دهه هشتاد من حدود چهار سال در هیچ فیلمی بازی نكردم. این یك تصمیم آگاهانه نبود بلكه فقط و فقط پس از اینكه من از نتیجه چند فیلمی كه در آن سالها بازی كرده بود، ناشاد بودم، خود به خود پیش آمد.
نمیخواهم اسم فیلمهای بدم را بیاورم. اما وقتی كاری كه بالقوه ارزشمند است، بد از كار در میآید خیلی آزاردهنده است. میدانید بازیگرهایی كه نتوانند دیالوگهایشان را حفظ كنند چه زجری میكشند؟ خیلی سخت است، اما كابوس اصلی من زمانی است كه در فیلمی بازی میكنم كه فیلم خوبی نمیشود. در رویاهایم به خودم میگویم: «اما نمیدانستم كه دارم این فیلم را بازی میكنم. این یك اشتباه بود. واقعا، من اصلا نمیدانستم كه جلوی دوربین هستم».
چهار سال بیكاری فرصت تنفس و یك نوع بازنگری را به من داد. دیدم كه دلم میخواهد كارهایی را كه در جوانی انجام داده بودم دوباره تكرار كنم. یك هنرپیشه كه پول زیادی هم دارد بالاخره طریقه خرج كردن آن را پیدا میكند. من هم كل پولم را خرج ساخت فیلم «Local Stigmatic» كردم و آن را هم هیچگاه اكران نكردم. چند نمایشنامه هم كار كردم. چند سال كه گذشت دیدم پولم ته كشیده و دارم ورشكست میشوم. اما میدانید چه چیزی بیش ار همه مرا اذیت كرد؟ داشتم در پارك مركزی قدم میزدم كه یكی كه نمیشناختمش پیشم آمد و گفت: «هی، چی شده، خیلی وقته كه دیگه تو فیلمها نیستی؟». خواستم جوابی بدهم كه گفت: «ولمون كن، همه میخواهند تو را روی پردهها ببینند.» آنجا فهمیدم كه بخاطر چیزهایی كه به من داده شده آدم خوششانسی هستم و نمیتوانستم از این خوششانسی استفاده كنم.
● اسكار و المپیك
حسی كه موقع دریافت اسكار برای فیلم «بوی خوش زن» داشتم باعث تعجب خودم شد. آن یك حس جدید بود. هیچگاه پیش از آن تجربهاش نكرده بودم. حالا دیگر به آن مجسمه چندان توجهی ندارم اما وقتی آن را گرفتم، حس قهرمانی را داشتم كه در مسابقات المپیك یك مدال طلا دریافت كرده است. این حس چندماه با من بود. حسی شبیه اینكه شما در یك كورس برنده میشوید و همه هم میدانند كه شما برندهاید. این یك حس بینظیر ایجاد میكند، یك حس عالی و كامل. كاش میتوانستم كلمات بهتری برای توصیف آن پیدا كنم.
● كمال
در فیلم «بیخوابی» صحنهیی هست كه من كاراكتری را كه نقش او را «رابین ویلیامز» بازی میكند دارم تعقیب میكنم. این تعقیب در رودخانه مانندی با آب سرد انجام میشود. حس صحنه چیزی مثل یك رقص كامل است. اما این را بگویم كه چنان صحنهیی نمیتواند تمام و كمال كار شود. چنان صحنهیی باید خود انگیخته و خودجوش باشد و آن صحنه هم چنان بود.
باید بگویم كه من از به كار بردن واژههای كامل و كمال پرهیز میكنم. چیز كامل و درست وجود ندارد . مثلا یك سیب وجود دارد و یك سیبی كه كاملا شبیه یك سیب كامل و درخشان است. اما مساله این است كه وقتی این سیب دومی درخشان و كامل را كه ساخته شده گاز میزنید، طعم و مزه سیب واقعی را نمیدهد و ممكن است دندانتان هم بشكند. مساله كمال ایجاد كردن هم همین است. كمال باید باشد نه اینكه ایجاد شود.
● بازی و بازیگر
پس از هر فیلمی «همفری بوگارت» حتی در دوران پایانی كارش نگران این بود كه مبادا نقش جدیدی به او پیشنهاد نشود. اگر نقشی نداشته باشید كاری نخواهید داشت، تاثیری نخواهید داشت و خلاقیتی نخواهید داشت. یك هنرپیشه فقط و فقط زندگی میكند با این امید كه نقشی جدید به او پیشنهاد شود و رنگی جدید به زندگیاش بدهد.
ترجمه: پولاد امین
منبع : روزنامه اعتماد
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست