شنبه, ۲۲ دی, ۱۴۰۳ / 11 January, 2025
مجله ویستا
ساکنان خانه غم
در فكر بودم، فكر مورچههای روی زمین كه رد پایشان در خاك نرم، جا میگذاشت.
فكر مورچهیی كه بال نازكش شكسته بود، مورچههای دیگر كمك هم میكردند و او را روی شانههایشان میبردند. پریشب نگاه كردم به پرنده در قفس مادر بزرگ، كه با جفتش چقدر خوش بودند...! به هم دانه میدادند، آواز میخواندند، روزی كه پرنده نر مرد، فردا شب جفت ماده در قفس به پشت افتاده بود، خشك شده بود...
زمان ماندن در این دنیا كوتاه است و نامعلوم، فرصت برای تجربه زیاد نیست، باید گزیده آمد، گزیده زندگی كرد، گزیده فكر كرد، گزیده انسان بود، ببین ریسه برگهای سبز روی دیوار، پیچكهای روی دیوار راه به نور میبرند، سر به نور خم میكنند و برگهای كوچك را میان خود پنهان كردهاند. درخت پیر خانه من و تو همیشه ایستاده مانده است چه به موقع برگهای زردش سبز میشوند گرچه خود هم زمانی میرسد كه خشك و بیجان می گردند...!
آخ كه در فكر خود شكوه جنگل را همیشه مجسم میكنم، تن من از جنگلهای دست نخورده بینور میلرزد. من شكوه دریای پرتلاطم را كه به تن ساحل میخورد میبینم، من ایثار باران و نور و خورشید به زمین را میبینم، من سكوت كویر را میشناسم و گاه به خود تلنگر میزنم كه هی كجایی...؟
«به كجا چنین شتابان»؟
ناگهان اتوبوس «هیات علمی گروه روانپزشكان» ایستاد، نعرهیی روی جاده خاكی كشید، و ما را از حیرت بیرون آورد، كار این هیات بررسی «افسردگی در سالمندان» است. یكایك پیاده شدیم، اینجا خانه سالمندان است. با ساختمانی مجلل و قدیمی، برای آنهایی كه تمكن مالی دارند. غم نان و آب دیروز، امروز و فردا را نداشتهاند، از جوانی تا پیری، و تا لحظه مرگ...!
حسرت زندگی آنها از كودكی تا جوانی تا سالمندی بر دل خیلی مردم بوده است.
هر یك از ما بر حسب وظیفهیی كه داشت از دیگری جدا شد.
من مسوول گفتوگو با خانمهای سالمند بودم.
پیری فرتوت، با گیسوانی انبوه و سفید كه با روبانی آنها را بسته بود و عصایی گرانبها. جلو دوید كه خانم ساعت چند است؟ گفتم ۵/۱ بعدازظهر. گفت: ساعت (دو) نشده است...! ساعتی با هم صحبت كردیم، این خانم شكوهی است، خانمی تحصیلكرده فرانسه از زمان رضاخان پهلوی است با غرور خاص زنان اشراف زاده، چهرهیی زیبا، تكیده و پرچروك، تاریخ ایران و انگلیس و فرانسه را خوب می دانست. باز با خجالت پرسید: ساعت چند است؟ گفتم از خودت بگو. گفت: این ساعتهای چینی خوب نیستند. گفتم: بله. بله زود خراب میشوند. سپس با عذرخواهی از ما دور شد و رفت كه بیاید كه بیاید كه نیامد...!
تحقیق گروه ساعتها ادامه پیدا كرد، اما او ناپدید شد، ناامید شده بودم.
گفتوگو با خانمهای دیگر را ادامه دادم، همه از تنهایی، فراموشی، دوری از خانواده و فرزند شاكی بودند. آنها فقط آسایش خانه نمیخواستند، همدلی میخواستند، آرامش طلب داشتند.
ناگهان باز آن چهره زیبای مغرور و دلشكسته رسید، در باغ جلوی مرا گرفت، الان ساعت چند است؟ چقدر دیر میگذرد؟
پرونده خانم شكوهی را خوانده بودم، سكوت كردم، او گفت: آهان آبروی ساعتت را میخواهی بخری؟ لبخند تلخی زدم، قطره اشكی از گوشه چشمم روان شد كه از زیر شیشه عینك آن را پنهان پاك كردم. در گوش همكارم زمزمه كردم: این چه فلسفه غریب و عجیبی است كه بیرحمانه حاكم شده است؟شیر جنگل، سلطان جنگل، به هنگام مرگ، ترجیح میدهد تنها بماند، از خانواده و زن و فرزند و یاران خود جدا میشود كه تنها بماند و بمیرد، نه میان آنهایی كه جوان و سالمند...؟
مگر نه اینكه ما انسانیم، اشرف مخلوقات «خلیفهالله» كه باید مثبت خلق كنیم. همانند او بیافرینیم با «جسم، ذهن و روح فرد» آنقدر كه جانشینی خداوند را به اثبات برسانیم با عزت. در درگاهش سربلند كنیم، نه سرافكنده و رانده بمانیم، شكوه انسان بودن، انسان ماندن، را بفروشیم به چند من نان و آب و خاك...؟
خانم شكوهی باز آمد. از او جدا شدیم.
با مدیره خانه سالمندان راجع به او و پرونده او صحبت كردیم.
او گفت: من خانم شكوهی را از دوران نوجوانی میشناختم، او با همسرش و گاه فرزندانش مرتب به اینجا سركشی داشت، دلجویی میكرد، هم از جهت مالی كه حتی قسمتی از ساختمان این ملك با كمكهای مالی او ساخته شده است، هم از حیث اعزام پزشكان و روانپزشكان و پرستاران كه باعث رونق اینجا شد، خانم شكوهی از جوانی زبانزد خاص و عام بود. كمكم فرزندان او بزرگ شدند، دختر و پسر و عروس و داماد دورش را گرفتند همه متمول و تحصیلكرده، معلوم بود سخت درگیر مسائل خانوادگی است، گرچه سركشیها ادامه داشت گرد پیری كمكم بر موهای او نشست، مدتی بعد همسرش فوت كرد.
دستهای پربركتش نای راه رفتن دیگر نداشت، او منظورم همسرش پشتوانه روحی خوبی بود، اما باز میآمد. دستهای پربركتش لرزش پیدا كرده بود اما شكوه و عظمت یاری به دیگران قطع نشد، از یاریهای او كه پنهان انجام میشد به جز تعدادی محدود كمتر از انگشتان دست كسی خبر نداشت او اینطور میخواست. مدتی بود كه خبر از او نداشتیم جهت دلجویی از خانه سالمندان با همكاران به خانهاش رفتیم. غمی پنهان در چهره داشت، از فرزندان دلگیر بود، اما سكوت میكرد.
باغبان خانهاش میگفت: خانم تازگیها غصه زیاد میخورند، نذورات و خیرات و كمكها را به ما می دهد كه ما به مقصد برسانیم، چون خودش خیلی خسته و دلتنگ است، بچهها پنهان و آشكار مشغول فروش اثاثیه و عتیقه و خانهها هستند. از او خواستیم اگر توانست به ما سر بزند و دلمان را روشن كند اما او نیامد گرچه كمكهای مالی او بیدریغ میرسید، تا اینكه چند سال پیش خانم شكوهی با ۵ فرزند و نوههایش آمد، مثل دوران جوانیش، اما خیلی شاد مثل دوران جوانیش كه میآمد مثل آن موقع كه با همسر و فرزندانش كه كوچك بودند، شوقی خاص در چشمها و دستها و پاهای لاغرش پیدا بود، میخواست پرواز كند، این اولین بار بود كه پس از چند سال میآمد، انگار میخواست داد بزند كه ببینید بچههای من هم همین احساس انسانی من را پیدا كردهاند...!
به استقبال آنها رفتم، خانم شكوهی را به اتاقی كه خاص او بود راهنمایی كردیم تا لیوانی چای بنوشد و خستگی از تن به در كند، پسران او هراسان صورت او را بوسیدند. كه مادر ساعت ۵/۱ است، ما گشتی میزنیم و ساعت ۲ (دو) میآییم تا با هم برویم. خانم شكوهی سر به زیر انداخت و سر تكان داد، و ما بیخبر او را مشغول كردیم، ساعتها گذشت. شب شد، شب صبح شد، روزها گذشت اما ما هرگز فرزندان و نوههای او را پیدا نكردیم. به تلفن همراه یكیشان زنگ زدیم. تلفنها خاموش بود.
در آخرین تماس خانمی فریاد زد كه متوجه نشدید؟ نامهیی روی میزتان است. مال شماست، رضایتنامه خود اوست. آن را بخوانید، دیروز بلیت رفت به لندن داشتیم، سراغ كسی را نگیرید. مایه آبروریزی او میشود.
مخارج او تا آخر عمرش تامین است یا از انگلیس یا فرانسه یا امریكا خواهد رسید و ما هم حیران گوشی را قطع كردیم.
خانم شكوهی از آن روز تا به امروز اینجاست، گاه تدریس تاریخ و زبان دارد، گاه نقاشی میكند اما ناتوان شده است. گاه به ما یاری میرساند. برای ما مثل یك استاد، یك مادر است. اما چشمهایش خوب نمیبینند. دستها خوب كار نمیكنند. پاها توان راه رفتن زیاد را ندارند، فقط سر ظهر كه بلند میشود وضو بگیرد نگاهش كنید با چه ایمانی سر به آسمان بلند میكند و با خدا راز و نیاز میكند...
چشمهایش نگران بر در مانده است، گاه میگوید: كاش سلامت باشند، فقط سالم باشند. حرفهای او كه تمام شد از او جدا شدم به كنار خانم شكوهی رفتم، دست بر شانههای ظریف او گذاشتم، دستم را بوسید. سرش را بوسیدم، بر شكوه و عشق مادرانهاش، شكوه و ایثار انسانیت بیكرانش گریستم، اما پنهانی، بغض در گلویم بود، آن را خوردم. كاش مادرم زنده بود...!
با خود گفتم راستی من برای شكوه پیری خود چه فكری كردهام...؟
خان شكوهی برخاست و خندید و گفت: من میدانستم كه ساعت چند است؟ و آنها هیچ روزی ساعت ۲ نخواهند آمد، زمان آن لحظه ایستاد، من خواب دیده بودم. خواب آن نامه سیاه را میگویم. دخترم جبر غلط رایج، جبر صحیح رایج میشود. مگر نه...؟
زهرا صدیقیان رسولی
منبع : روزنامه اعتماد
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست