پنجشنبه, ۱۱ بهمن, ۱۴۰۳ / 30 January, 2025
مجله ویستا

رابطه نفس و بدن


رابطه نفس و بدن
ارتباط بین نفس و بدن همواره مورد تصدیق فلاسفه بوده است، چرا که دیدن، شنیدن، به خاطر سپردن به یاد آوردن، فکر کردن، شاد شدن و غمگین شدن و لذت بردن و... در عین حال که اموری روانی می‏باشند، بدن در تحقق آنها نقش بسیار مهمی ایفا می‏کند، به گونه‏ای که اگر این تاثیر و تاثر عصبی و غددی و ماهیچه‏ای نباشد، تحقق این امور روانی امکان‏پذیر نیست. همانطور که امور روانی نیز تاثیر بسیار زیادی در بدن و ارگانیسم انسانی دارد و روانشناسان و فیلسوفان به آن اشاره نموده‏اند. مثلا هیجانات مثبت و منفی انسان در رشد و سلامت و یا ناسلامتی بدن نقش بسیار مهمی ایفا می‏کنند، هیجانات منفی به ضعف اعصاب و ناهنجاریهای گوارشی می‏انجامد، و یا به برخی دیگر از دستگاههای بدن آسیب می‏رساند.در مقابل هیجانات مثبت در نشاط بدن و سلامت آن نقش خوبی را بازی می‏کند. پس تاثیر و تاثر متقابل نفس و بدن همواره مورد توجه فیلسوفان بوده و حتی کسانی ‏چون ‏افلاطون ‏نیز به ‏این ‏حقیقت ‏اشاره‏ و اقرار نموده‏اند.
شیخ‏الرئیس نیز در کتابهای مختلف فلسفی‏اش به این حقیقت اشاره می‏کند، و روشن می‏کند که چگونه رفتارهای ارادی و اختیاری موجب ملکات نفسانی می‏گردند، و یا چگونه توجه به ساحت قدس خداوندی و توجه به عظمت و جبروت او، بدن را تحت تاثیر قرار می‏دهد و گاه لرزه به اندام می‏اندازد.
● کیفیت ارتباط نفس با بدن
همانطور که یادآور شدیم نفس، کمال ارتباط را با بدن دارد، ارتباطی بین محکم و مستحکم، و این ارتباط، ارتباطی است دو طرفه و طبیعی. از طرف دیگر هر یک از ما وجدانا می‏یابد که ذات و حقیقت او یکی است و نه امور کثیر; و در عین حال می‏داند که خود می‏اندیشد، درک می‏کند، احساس می‏کند، نسبت‏به چیزی تمایل می‏یابد، و یا نسبت‏به چیزی نفرت پیدا کرده، غضبناک می‏شود. مکانمند است و دارای حرکت و سکون است، و بالاخره خود می‏اندیشد و خود می‏خواهد و انجام می‏دهد، خود خسته می‏شود و استراحت می‏کند، خود لذت می‏برد و خود رنج می‏کشد و...
از این رو این سؤال به طور جد مطرح می‏شود که پیوند بین نفس و بدن و ارتباط متقابل بین این دو، چگونه ممکن است، با اینکه نفس یک واقعیت غیرمادی است و بدن واقعیت مادی؟ و به دیگر سخن چگونه می‏توان بین دو جوهر متباین -بدن و نفس- اینگونه ارتباط محکم و مستحکم برقرار شود و سؤال جدیتر این است که ما وحدت خود را تجربه می‏کنیم، چگونه ممکن است‏بین جوهر مادی و غیر مادی یک چنین وحدتی ایجاد شود؟ و به عبارت دیگر آیا این معقول و قابل فهم است که بین دو شی‏ء مادی خارجی، یک وحدت و یا اتحاد حقیقی ایجاد شود؟ مثلا عنصر ایدروژن با عنصر اکسیژن با وضع و مقدار خاصی ترکیب می‏شوند و آب پدید می‏آید، لیکن اتحاد و وحدت دو شی‏ء، که یکی از سنخ اشیای مادی است و دیگری از سنخ اشیای غیرمادی، چگونه ممکن است؟
در اینجا لازم است‏ببینیم این مشکل با مبانی فیلسوفان و یا کسانی که به گونه‏ای این بحث را مطرح کرده‏اند چگونه قابل حل است. بحث را یا بیان نظر افلاطون، ارسطو، و فیلسوفان مشاء اسلامی و صدرالمتالهین پی می‏گیریم:
▪ افلاطون نفوس انسانی را در جهانی پیش از این جهان‏مادی،موجوددانسته،وآن‏راجوهری‏مستقل‏به‏حساب آورده که بر اثر عجز یا خطایی، از آن جهان به این جهان هبوط نموده...وبه ابدان انسانی تعلق پیدا کرده است.
افلاطون با اینکه در برخی کلماتش به تعامل بین نفس و بدن اشاره می‏کند، لیکن براساس دیدگاه خاص او و ثنویتی که قائل است، نمی‏توان ارتباط طبیعی نفس و بدن را توجیه نمود، و ارتباط و پیوستگی متقال بین آن دو را تعیین‏کردوبالاخره‏وحدت‏واتحادنفس‏وبدن‏راتوضیح‏داد.
▪ ارسطو معتقد است هر یک از جواهر و حقایق طبیعی از دو جوهر غیر مستقل تشکیل شده‏اند: ماده (هیولی) و صورت. او می‏گوید نفس، صورت برای جسم یا بدن است، که با اتحاد آن با بدن و جسم، حیاتمند می‏شود، و آثار حیاتی خاصی را نمودار می‏سازد. هرچند بنابر مبنای ارسطو ارتباط بین نفس و بدن ارتباطی طبیعی تلقی می‏شود و اینطور نیست که او برای نفس به جوهریتی مستقل و جدا قائل شده باشد که نتوان اتحاد نفس و بدن (یا جسم) را تعیین کرد، لیکن این نکته در کلماتش روشن نیست که آیا او برای انسان به نفسی غیرمادی باور دارد یا نه؟ از این رو بین شارحان کلام ارسطو نیز اختلاف وجود دارد که آیا او به حقیقت غیرمادی در انسان معتقد است‏یا خیر؟ از این رو یا واقعا او به تجرد نفس انسانی باور دارد، که در این صورت می‏توان از او سؤال کرد که چگونه موجودیت غیر مادی می‏تواند صورت برای جسم و یا بدن مادی باشد، و با آن اتحاد پیدا کند به گونه‏ای که هم موجودیت مادی حفظ شود و هم موجودیت غیرمادی؟
و در صورتی که او به تجرد نفس انسانی معتقد نباشد -هرچند در این صورت بین مبنا و بنای او هماهنگی خواهد بود، و دیگر اشکالی بر او وارد نخواهد شد - لیکن این نظر با آنچه فلاسفه اسلامی برآنند و براهین قاطع عقلی آن را اثبات نموده است، سازگاری ندارد و مشکل آنها را نمی‏تواند حل کند. البته لازم به توضیح است که فلاسفه اسلامی از فارابی گرفته تا ملاهادی سبزواری، تجرد نفس را به ارسطو نسبت داده‏اند، لیکن این رای بنابر این تلقی بوده است که کتاب اثولوجیا از ارسطو است، لیکن امروزه اثبات شده که این کتاب از او نیست.
▪ فلاسفه اسلامی (مشاء)، نفس انسانی را مجرد و غیرمادی می‏دانند، و می‏گویند زمانی که جنین در رحم مادر رشد لازم را نمود، به گونه‏ای که دارای امکانات و ابزار لازم برای نفس شد، از سوی خداوند به آن نفسی اعطا می‏شود و از این به بعد، نفس برای بدن تدبیر می‏کند. از این رو آنها نفس را حادث و از آغاز وجودش آن را مجرد می‏دانند. آنان نفس را در اصل وجودش نیازمند به ماده نمی‏دانند، لیکن در استکمالش آن را محتاج به بدن می‏دانند و در تعاریفشان گاهی از نفس به عنوان کمال اول یاد می‏شود. یعنی کمالی که نوعیت نوع، به آن بستگی دارد و گاهی به عنوان صورت یاد می‏شود که از اتحاد آن با جسم، وجود انسان شکل می‏گیرد، البته تاکید می‏کند که طرح عنوان صورت، به معنی مادی بودن آن نیست.
لیکن به نظر می‏رسد که مشکل اتحاد حقیقی بین نفس و بدن، و ارتباط و پیوستگی طبیعی بین آنها را با توجه به اینکه نفس دارای موجودیتی است غیرمادی، و جسم دارای موجودیتی است مادی، همچنان به حال خود باقی است و این سؤال مطرح است که چگونه ممکن است‏بین دو سنخ موجود (مادی، غیرمادی) وحدت یا اتحاد، و بالاخره ارتباط و تعامل طبیعی ایجاد شود؟
▪ صدر المتالهین در بیان کیفیت وابستگی نفس به بدن مقدمه‏ای را بیان می‏کند و در آن، انواع وابستگیها را توضیح می‏دهد و بالاخره نظر خود را در نوع و کیفیت وابستگی نفس به بدن، تشریح می‏کند. او می‏گوید: وابستگی نفس به بدن مانند وابستگی ماهیت‏به وجود، ممکن به واجب، عرض به جوهر و یا صورت و یا صورت به ماده نیست و همچنین وابستگی نفس به بدن آنطور که جمهور فلاسفه اسلامی می‏پندارند که نفس فقط برای استکمال خود به بدان نیازمند است نیست، بلکه وابستگی نفس به بدن در اصل وجود و تشخص است، ولی در بقا به آن وابستگی و نیازی ندارد، هرچند در استکمال نیز به بدن نیاز دارد; زیرا نفس در آغاز دارای کمال و فعلیتی برای ماده می‏باشد، و خود مادی است و به ماده نیازمند است، سپس در جریان حرکت جوهری به کمالات بالاتری دست می‏یابد، و بالاخره این حرکت ادامه می‏یابد تااینکه‏به‏کمال‏وفعلیتی که برتر از امور مادی است می‏رسد.
برای توضیح نظر صدرالمتالهین، توجه به شش اصل، فهم مطلب را تا اندازه‏ای روشن می‏سازد: ۱ - براهین فلسفی، تجرد نفس انسان را در مقطع خاص اثبات می‏کند، و از اثبات تجرد آن قبل از آن مقطع عاجز است و آن مقطعی است که ادراک برای انسان اثبات شود، و یا انسان بتواند خود را با علم حضوری دریابد.
▪ در مقطعی از تکون انسان، به علت ضعف وجودی نمی‏توان برای آن تجردی اثبات نمود، و براهین هم از اثبات تجرد در این مرحله عقیم مانده‏اند و از این رو حکم به مادیت آن می‏شود.
▪ نطفه‏ای که در رحم مستقر شده، از آنجاکه دارای آثار حیاتی از قبیل رشد، تغذیه، و تولید مثل است دارای نفس می‏باشد، البته نه نفس مجرد بلکه نفس مادی، که در پرتوی این کمال است که نطفه اینگونه حیاتمند شده و آثار حیاتی از او ظاهر گردیده است.
گرچه صدرالمتالهین در این مرحله تصریح می‏کند که نطفه دارای صورت نوعیه در حد معدنی است وکم‏کم به مرحله‏ای می‏رسد که دارای نفسی در حدنفس نباتی می‏شود و این روند همچنان ادامه دارد، لیکن باتوجه به یافته‏های علمی موجود می‏توان گفت که نطفه دارای نفس ضعیفی است، چرا که همه آثار حیاتی را داراست، و این روند تکاملی ارامه می‏یابد تا به تجرد دست‏یابد، از این رو اگرصدرالمتالین‏نیزبود یک چنین حکمی را روامی‏داشت.
▪ نه‏تنها ظواهر و نمودهای طبیعت همواره در تغیرند و دارای حرکت می‏باشند، بلکه ذوات و جواهر آنها نیز در حرکت است و حرکت استکمالی در جوهر و ذات اشیای دارای حیات، به خوبی برای همه قابل فهم است، و نیاز چندانی به استدلالات پیچیده فلسفی نیست.
▪ موجود در سیر حرکت استکمالی چیزی را از دست نمی‏دهد، بلکه تدریجا بر امکانات وجودی‏اش افزوده می‏گردد و کمالات قبلی خود را در ترکیب و ساختار عالی‏تری حفظ می‏کند.
▪ کمالاتی را که موجودات در سیر حرکت استکمالی به دست می‏آورند، هر چند امکانات داخلی و شرایط خارجی در پیدایش آنها نقش لازم را به عهده دارند، لیکن آن کمالات به طور مستمر از عوالم بالاتر افاضه می‏کردند و علل داخلی و شرایط خارجی، نقش علت مادی و یا علت اعدادی را به عهده دارند.
با توجه به اصول یاد شده، نظریه صدرالمتالهین را در کیفیت ارتباط نفس و بدن، پی می‏گیریم. ملاصدرا می‏گوید: از آنجا که چنین در مراحل آغازین تکونش از حیات و حیاتمندی برخوردار است، پس دارای نفس است، لیکن نفس مادی و نقش آن این است که وحدت و انسجام این واقعیت را تامین می‏کند، و عالیترین کمال و محقق موجودیت این موجود است و همواره در حال رشد و حرکت استکمالی است، و دیگر اجزا نیز در پرتو آن استکمال پیدا می‏کنند، لیکن به طور هماهنگ و منسجم. این جریان همین طور ادامه می‏یابد و لحظه‏ها و ساعتها و روزها را پشت‏سر می‏گذارد و همچنین به کمال و استکمال خود ادامه می‏دهد تا اینکه به کمالی دست می‏یابد که از نظر جوهری با دیگر کمالات اختلاف اساسی دارد و آن کمال تجردی است.
به تعبیر دیگر، اولین شکوفه‏های تجرد در این واقعیت جنینی جوانه می‏زند، و این روند همچنین ادامه می‏یابد، تا جنین به دنیا بیاید و همین‏طور... لیکن نباید فراموش کرد که در این جریان، فعلیتها از دست نمی‏روند، بلکه کمالی عالیتر در این سیر حرکت تحقق می‏یابد. از این رو نباید این اشکال رانیز مطرح کرد که فیزیکدانان می‏گویند بر انرژی عالم طبیعت کم شده و به موجودی مجرد تبدیل گردد.
همچنین نباید پنداشت که چگونه ممکن است ماده و سیر حرکت آن، علت‏برای تحقق موجودی غیرمادی باشد، زیرا همانطور که یادآور شدیم اصولا کمالات، معلول فعل و انفعال موجود در درون ماده نمی‏باشند، چه رسد به کمالات غیر مادی، بلکه فعل و انفعال درونی واقعیت مادی و همچنین شرایط خارجی، علت مادی و اعدادی برای کمالات یاد شده‏اند و نه علت فاعلی.
پس صدرالمتالهین، ماده و سیر و حرکت ماده را سکویی طبیعی برای تحقق این کمال تجردی می‏داند، لیکن وقتی این حرکت‏به کمال تجردی انجامید و موجودیتی غیر مادی تحقق یافت، از این جهت که این موجودیت‏بالاتر از ماده و مرز آن است، با تباهی و فساد ماده از بین نمی‏رود، هر چند نفس در جهت استکمال خود تا وقتی که خود تا وقتی که در این جهان است و در آن زندگی می‏کند به ماده و جسم نیازمند است، هر چند در اصل بقای خود به ماده و جسم نیازی نداشت.
در حقیقت صدرالمتالهین با فارابی و ابن سینا و پیروان آنان در این جهت موافق است که نفس در جهت استکمال خود به ماده نیازمند است، ولی او می‏گوید: نیاز نفس به بدن تنها در جهت استکمال نیست، بلکه نفس در اصل وجود خود به ماده نیازمند است. زیرا آنان می‏گفتند نفس در اصل تحقق و موجودیتش (در حالی‏که بدن آمادگی پذیرایی او را داشته باشد) نیاز و احتیاجی به ماده ندارد، بلکه تنها به خاطر استکمالش به بدن تعلق می‏گیرد.
با توجه به آنچه در این بحث‏یادآور شدیم، نکات‏زیرروشن می‏شود:
۱) نفس حادث است و قدیم نیست، زیرا در جریان حرکت ماده تحقق یافته است.
۲) نفس در آغاز مادی بوده و در جریان حرکت جوهری به تجرد راه یافته است،پس بر خلاف آنچه که ابن سینا و فارابی معتقد بودند که نفس «روحانیة الحدوث‏» است، صدرالمتالهین می‏گوید: «نفس جسمانیه الحدوث و روحانیة البقاء» است، یعنی نفس در آغاز جسمانی و مادی بوده و در بقا و جریان حرکت جوهری به تجرد و روحانیت رسیده است. از این رو هویت این واقعیت تجردی به گونه‏ای است که باید در جریان حرکت جوهری ماده حاصل شود، مانند یک شاخه گل که اگر بخواهد وجود یابد باید دانه‏ای باشد تا بوته گلی حاصل آید و کم‏کم آن بوته به گل بنشیند، و گرنه آن دیگر گل طبیعی نیست، با توجه به این تبیین، دیگر نیازی به براهین فلسفی برای ابطال تناسخ نداریم، بلکه این، خود دلیلی بر ابطال تناسخ می‏شود. همانطور که نیازی به ابطال قدم نفس نداریم، بلکه این خود نه دلیل بر حدوث نفس است، زیرا اصولا هویت نفس هویتی نیست که بتواند قبل از بدن موجود باشد.
۳) نفس انسانی دارای یک حقیقت است که دارای مراتب مختلفی می‏باشد، و مرتبه یا مراتبی از آن مادی است، احکام مادی بر آن حاکم است، و مرتبه یا مراتبی از آن مجرد است که احکام غیر مادی بر آن حاکم است. از آنجا که نفس یک حقیقت است، و مرتبه تجرد، متحد با مرتبه مادی است، و در ماده تحول و تکامل راه دارد، پس تکامل و استکمال در نفس نیز راه می‏یابد، که اثر این چنین نبود، استکمال نفس ممکن نبود.
۴) آنگاه که نفس به تجرد رسید، با از بین بدن از بین نخواهد رفت، پس نفس انسان باقی است و با متلاشی شدن بدن، نفس یا روح از بین نمی‏رود.
در پایان مناسب است‏به نکته دیگری که از مبانی و برخی صدرالمتالهین(ره) به دست می‏آید، اشاره کنیم و آن این است که در آغاز دستیابی انسان به بعد تجردی، رشد تکامل سریع انسان هم در بعد زیستی و هم در بعد تجردی است که در این جهت، ارتباط با محیط بخصوص محیط اجتماعی نقش مهمی را در این استکمال ایفا می‏کند. کم‏کم استکمال در بعد زیستی متوقف می‏شود و رفتارهای ارادی و اختیاری، موجب استکمال نفس غیر مادی می‏شوند، و انسان در جهت ثبت‏یا منفی به کمال خود راه می‏یابد، تا اینکه به طور طبیعی نفس بهره خود را از بعد مادی خود دریافت می‏کند. در این صورت تعلقش را به بدن کمتر نموده و این، زمینه را برای پیری و بالاخره فرتوتی فراهم می‏سازد، تا آنکه یکباره آن را به طور کلی رها می‏سازد و مرگ طبیعی اتفاق می‏افتد.
پس اینطور نیست که بدن، نفس مجرد را رها کند، بلکه این نفس مجرد که دیگر نیازی به بدن ندارد آن را رها می‏سازد، درست مثل پوسته بادام که در آغاز، عامل حفظ حیات بادام است و آنگاه که بادام در زمین کاشته می‏شود آب و مواد غذایی و هوا و انرژی را به طور متناسب در آن منتقل می‏سازد، آن مغز رشد می‏کند و کم‏کم آن پوسته را جواب می‏کند، و در یک مقطع آن را می‏شکند و جوانه از آن خارج می‏شود.
با توجه به آنچه اشاره شد، دیگر انسان با مرگ چیزی را از دست نمی‏دهد، و آنچه می‏باید از بدن استفاده نموده است. البته تبیین یاد شده مربوط به مرگ طبیعی است، و در مرگهای غیرطبیعی مثل آنچه در اثر سوانح و غیره اتفاق می‏افتد این زمینه استکمال از دست نفس مجرد گرفته می‏شود. دیدن هم قابلیت ارتباط خود را با نفس مجرد از دست می‏دهد و در نتیجه ارتباط نفس مجرد از بدن قطع می‏شود، و مرگ اتفاق می‏افتد.
سید محمد غروی
منبع : معاونت پژوهشی دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم